جمعه
داستانی از رضا کاظمی
دستم را گرفت توو دست‌های استخوانی‌اَش، مهربانْ زُل رفت توو چشم‌هام و ضعیف و آهسته گفت: "آمدی بابا؟" گفتم: "بله." لب‌خند محوی روو لب‌هاش نشست،

برچسب‌ها: ,

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!