هزار خیالِ ناجور و یک خیالِ جُوُر
داستانی از رضا کاظمی
دستم را گرفت توو دستهای استخوانیاَش، مهربانْ زُل رفت
توو چشمهام و ضعیف و آهسته گفت: "آمدی بابا؟" گفتم: "بله." لبخند
محوی روو لبهاش نشست، و با صدایی که باید سرم را میبردم نزدیک تا بشنوم گفت: "نگفتم
تا بیایی هستم؟" همینکه آمدم بگویم: همیشه باشی بابا...، لرزه افتاد به دستهاش،
و چشمهاش پَلپَل زد، سیاهیشان رفت، سفیدیشان آمد؛ و مُرد.
میگفت: "چرا
تا اینوقتِ شب توو کوچه وایسادی؟ نمیترسی؟" سرم را بالا میانداختم که
یعنی: نه. و میگفتم: "منتظرتون بودم بابا. دیر میکنین آدم نگران میشه خب."
نرمْ میزد پس گردنم میخندید میگفت:" پدرسوخته چی خودشرو هم داخل آدم میدونه."
من هم میخندیدم، اما هیچوقت نمیتوانستم بِش بگویم از تنها چیزی که میترسم این
است که یکشب هرچه توو کوچه منتظرش بمانم نیاید.
کارش با ماشین
بود. مسافرکِشی. صبحهای زود وقتی همه خواب بودیم میرفت، تا اِلای شب. صبح میرفت
شهر، و شب، چلاندهشده از خستهگی برمیگشت. از توو حیاط صدای ماشیناَش را - هنوز
توو کوچه نپیچیده - تشخیص میدادم. صداش که میآمد گل از گلاَم میشکفت، و میدویدم
در را جلوجلو براش باز میکردم. اما وقتی دیر میکرد، میرفتم توو کوچه، تکیه به
تیر برق، میایستادم و چشم میدوختم به سر کوچه؛ و توو دلاَم دلشوره میانداختم،
توو سرم خیالهای ناجور.
خیالپرداز
بودم. حالام هستم. البتْ همهی خیالپردازیهام ناخوشآیند بودند، نه خوشآیند.
حالام همینطورند. دیر که میکرد، همانطور تکیه داده به تیر برق توو ذهنم خیالپردازی
میکردم، که مثلن: حتمی توو جاده که میآمده، سرآشیبی بوده، ترمز بریده، کنترل از
دستَش رفته، فرمان را هولهول پیچانده سمت شانهی جاده، فرمانْ سرپیچی کرده، ماشین
گشته سمتِ مخالف، کامیون هم که از مقابل میآمده زده بِش، از روش گذشته، خودش و
ماشیناَش را تختِ جاده کرده؛ و خلاص. این خیالْ دلم را آشوب میکرد، حالم را خراب.
همانجا توو ذهناَم خطَّش میزدم میگذاشتمَش کنار، و میرفتم سراغ دیگری.
خیال میکردم:
بهحتمْ توو جاده که میآمده، ماشیناَش خراب شده، زده کنار، روو شانهی خاکی،
کاپوت را داده بالا، سرش را کرده توو، زیر و بالای موتورش را چشم انداخته، روغنموتور
و روغنترمز و تسمهپروانه و باقی چیزهاش را وارسی کرده، ولی از خرابی ماشین سر
درنیاورده. سرش را که خواسته از توو دل و رودهی ماشین دربیاورد، یقهی پیراهناَش
گرفته به میلهی کاپوت، کاپوت افتاده روش، تیزیِ گوشهاش هم گرفته به گیجگاهَش،
سوراخ کرده رفته توو تا مخاَش، و همانطور مانده، تمام کرده، مُرده.
وقتی خیلی بیشتر
دیر میکرد خیالاتم هم ناجورتر میشد. مثلن یکبار خیال و تجسم کرده بودم: حتمی
وقتی میآمده، میانِ راه، کنارِ جاده، زنی مضطرب و پریشانْ بَراش دست بلند کرده، -
با اینکه برگشتنا اگر به تاریکی میخورد مسافر سوار نمیکرد - غیرتَش نگذاشته بیتفاوت
از کنارِ زن بگذرد و سوارش نکند. سوارش کرده. بعد، مثلن گفته: "آبجی اینوقتِ
تاریکی؟ توو این جادهی بیابونی؟ آخه نمیگین خطر داره؟" و زن، چادر از سرش
انداخته، توو دستَش اسلحه داشته، توو صورتَش هم ریش و سبیل. بعد، با صدای
نخراشیدهاَش گفته بزند کنار، نگه دارد. زده است کنار، نگه داشته. زن، یعنی همان
مردِ ریشوسبیلدارِ صدانخراشیده گفته: "جیبهاترو خالی کن، جعبهی دخلترو
هم، وگرنه آبکشِت میکنم." با ترس و لرز گفته: "بهخُّدا امروز اصلن
دخل نکردم، همَهش خرج بوده جونِ شما؛ بنزین و روغن و الباقی." مرد هم که
دیده به کاهدان زده، عصبانی شده فریاد کرده: "به جونِ عمَّهت مرتیکّهی گدا"
و ماشهی اسلحهاَش را فشار داده، سوراخسوراخاَش کرده، جسدش را از ماشین انداخته
بیرون، خودش نشسته پشتِ فرمان، گاز داده رانده رفته گم شده توو سیاهیِ شب و جاده.
الان هم حتمی نعشاَش کنار جاده افتاده و چند کرکس هم - مثل توو فیلمها - دورهاَش
کرده، دارند بِش منقار میزنند، گوشتهاش را میخورند و دیگر چیزی ازش نمانده، جز
چند تکه استخوان.
همیشه به آخر
خیالهای ناجورم که میرسیدم، و دلشورههام که داشت به نقطهی انفجار میرسید و
حالم به خرابی و غِثیانی؛ صدای موتور ماشیناَش از سر کوچه میآمد، و نور چراغاَش
هم تا پیشِ پایم را روشن میکرد. همیشه ترس داشتم از اینکه یکشب، یکی از خیالهای
ناجورمْ جور در بیاید و من تا صبح توو کوچه بمانم و از اضطرابْ خودم را خیس کنم؛ و
از خجالتَم توو نروم، بروم خودم را از جایی پرت کنم و فاتحَه!
پیر شده بود
دیگر. ناتوان. بیمارِ سخت. خانهنشین. ماشیناَش هم. دیگر حتا نمیتوانست تا حیاط
برود، بِش استارت بزند، باطری خالی نکند. میگفت من جاش بروم. میگفت هر روز قبلِ
رسیدن به کارهای خودم باس بِش سر بزنم، آب و روغناَش را ببینم، استارت بزنم،
بگذارم پنجدقیقه درجا کار کند، بعد خاموشاَش کنم. حالا دیگر، پیری و بیماریاَش
حُکمِ همان دیرکردنهاش را برایم داشت. تا صدای سُرفههاش میآمد و پشتبندش صدای
نالههاش؛ خیالهام برای خودشان راه میافتادند توو سرم و قصه میبافتند و آخرِ
قصههاشان را هم با مرگِ پیرمرد تمام میکردند. با خودم میگفتم: بندهخدا اگر
بفهمد تا به سُرفه و خلطِ خون و عُقزدن میافتد، تا فشارش بالا میرود پایین نمیآید،
پایین میافتد بالا نمیرود؛ من توو ذهناَم دنبالِ پیراهنِ سیاه و لباسِ عزا میگردم
و به فکر اعلامیهی فوت و مجلس ختم میافتم، هیچوقت مرا نخواهد بخشید. همیشه از
فکر اینکه بالای سرش باشم و مرگَش را بهچشم ببینم وحشت داشتم. فکر میکردم اگر
چنین اتفاقی بیفتد، حتمن عقوبت و تنبیه تمامِ خیالاتِ ناجوری است که با هرکدامشان
او را کُشته، مراسمِ ختم و شب هفتَش را هم برگزار کردهاَم.
پیر شده بود
دیگر. حالَش وخیم شده، از دارو درمان گذشته بود. حس کردم شمارش معکوسِ روزهای عمرش
شروع شده که اضطراب و دلشورههای من هم برگشتهاَند. البتْ دکترها هنوز جوابَش
نکرده بودند ولی من برای خلاصی از یکعمر ترس و هراسْ تصمیم گرفتم نباشم. دستبهکارِ
بستن چمداناَم شدم. گفت: "کجا بابا؟" گفتم: "یک چند ماهی باس بروم
سفر." و سپردمَش به مادر؛ و خواهر برادرها را هم خبر کردم که زودبهزود
بیایند سر بزنند. با خودم گفتم: وقتی برگردم، بهحتمْ قصه به آخر رسیده و همهچیز
تمام شده، و من فقط یک تُکِپا میروم گورستان، اشکی میریزم، فاتحهای میخوانم؛
و همانجا سرِ خاکْ همهی خیالات و تصوراتِ از کودکی تا وقتِ مرگَش را برایش میگویم،
و اَزَش حلالیت میخواهم و، خلاص.
چمدان بهدست
رفتم باش خداحافظی کنم. خَم شدم صورتَش را بوسیدم. سرش را کمی بلند کرد صورتَم
را بوسید. بعد، با صدای خفه و آهسته زیر گوشم گفت: "برو به امان خدا. نگران
نباش، تا بیایی هستم." یکهو لرزه افتاد به تن و جاناَم. گفتم: "همیشه
باشی بابا." و رفتم.
رضا کاظمی / 22
مرداد 93 / تهران