دوشنبه
بهاره میرزایی: برف کبود
بهاره میرزایی: برف کبود
از سر کار آمد. ساعت نزدیک به ده بود. زنگ را که زد پشیمان شد. دلش می‌خواست همین‌طور راه برود، برف بخورد به صورتش. آب شود. تو را بچرخاند توویِ سرش.

برچسب‌ها: ,

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!