www.flickr.com
|
برف کبود
بهاره میرزایی
از سر کار آمد. ساعت نزدیک به ده بود. زنگ را که زد پشیمان شد. دلش میخواست همینطور راه برود، برف بخورد به صورتش. آب شود. تو را بچرخاند توویِ سرش. بچرخی. چرخ و فلک شود. بروید آسمان. بعد هم بیاید زمین. تاپ بخوری توویِ سرش. هوا برود توویِ چشمانش. لای پلکش. برسد به مغزش. قرصهای کوفتیِ میگرنَش را بریزد بین پسماندههای غذا که مادرش همیشه عادت داشت دو برابرش را بپزد. هنوز مثل بچهها برف را دوست داشت. دو هفته پیش که برف بارید تو را توویِ ایستگاه اتوبوس دید. خواستی خودت را قایم کنی، نبیندت. اما تو را دید. از آنروز اسمَت را گذاشت هوا!
لباسهایش بوویِ سیگار میدادند. از آموزشگاه تا خانه را با امیر آمده بود. امیر هم دیوانه بود. حرفهای او را میفهمید. راه به راه سیگار میکشید. راه به راه مست میکرد. زندهگی لعنتی به او هم نساخته بود.
کیفش را پرت کرد یک گوشه. لباسهایش را هم انداخت روویِ صندلی کنار کتابخانهاش. چشمش افتاد به دو تا از کتابهایت. جا نمانده بودند. خودش نگهشان داشته بود. تو یادت نیست. وقتی داده بودیشان که هنوز اسم فامیلش را صدا میزدی. انگار آلبوم عکسهایت بودند. هر روز بازشان میکرد و با دقت ورق میزدشان. گاهی هم خیره میشد به خطخطیهای کنار صفحه.
همیشه عادت داشت لباسهایش را روویِ چوبرختی آویزان کند بگذارد توویِ کمدش. سپیده میگفت حالش را به هم میزند بسکه مرتب میچیندشان. اما حالا توان نفس کشیدن هم نداشت. یاد کلاسش افتاد. از پنجره داشت بیرون را نگاه میکرد. پسربچهای زیر برف بازی میکرد. صدای لبخندش میآمد.
Teacher! پروانه به انگلیسی چی میشه؟
پسر بچه برایش دست تکان داد.
Dragonfly.
زن جوانی دست او را گرفته بود و میکشیدش.
چی؟
Butterfly
سرش داشت میترکید. تو داشتی از چشمش میزدی بیرون. صدای آهنگ را آنقدر که فقط خودش بشنود زیاد کرد. همیشه آهنگهای تکراری گوش میداد. از آن قدیمیها. دوتا از آنها را روز آخر برایت آورده بود. توویِ کتابخانه با کتابت دادشان به تو. اشکهایش بند نمیآمد. مثل اینکه بچهای را چند ماه حامله باشد و بیندازدش. آنطور قلبش جمع شده بود توویِ سینهاش. انگار کر شده بود. تو حرف میزدی. گریه میکرد. دستانت میلرزید. پاهایش را میکوبید. سرت را انداختی بودی پایین. از توویِ شیشهی میز میدیدتت. میگفتی اینجا گریه نکن. از لج میخندید.
روسری بنفشش را پیچید دور پیشانیاش و روویِ تخت خوابید. چشمهایش را بست. آمدی رژه رفتی پشت چشمانش. نزدیک شدی. خوردی به مژههایش.
"این دیوونهی چهار ساله مژههات رو که بلنده دوست داره. داره اعترافای سختی میکنه ها"
پیچیدی توویِ گوشش. دستش را مثل اینکه بخواهد حشرهای را از خودش دور کند، بالا آورد و تکان داد توویِ هوا.
پدرش رفته بود سراغ داروهایش. اگر بود داد و بیدادی به راه میانداخت که نگو. پارسال بود، سر صبح از خواب بیدار شد هنوز از اتاقش بیرون نیامده افتاد بین چهارچوبهی در. پدرش بردش درمانگاه. پسر جوانی آمده بود بالای سرش. سوزن را میکرد توویِ دستش، درمیآورد، دوباره میکرد توویِ دستش. تازه وقتی پدرش رفته بود بیرون از اتاق، صورتش را به چشمانش نزدیک کرد، چشمک ریزی زد و گفت: ناز نازی نباش الان تموم میشه.
پدرش وقتی آمد و دید هنوز تمامش نکرده شروع کرد به داد و فریاد کردن که سوراخ سوراخش کردید. تمامش کنید. دیگر نمیدانست هزار بار تکه تکه شده، فرو رفته بین خودش. پنهان کرده همه را. آخ هم نگفته.
اتاق را تاریک کردند و مادرش را بردند بیرون. در را که بستند، دستانش را گذاشت جلوی دهانش و مثل اینکه چهارسالش شده باشد و تنها گذاشته باشدنش، شروع کرد به گریه کردن.
همینطور نشسته بودی پشت چشمانش، تکان نمیخوردی. نصف تنت گیر کرده بود لای پلکهایش، نصف دیگرت هم جای نینیهایش. مثل اینکه حشرهای گیر کرده باشد میان پرههای پنکه. خشکت زده بود. انگار قرار بود تا عمر دارد بنشینی آنجا تکان نخوری.
آنطرف پنجره برف میبارید. پدرش آمده بود دستش را گذاشته بود توویِ دستانش. سرد بود. میلرزید. مادرش تسبیح میزد، فوت میکرد دور سرش.
برف سقف خانهها را سفید کرده بود. تو نشسته بودی پشت پلکهایش.
دستش را مثل اینکه بخواهد حشرهای را دور کند تا نصفه بالا آورد. دیگر در هوا تکان نداد. بردش پایین.
"تو تنها نیستی. ما تو یه تیمیم. بازی رو با هم میبریم"
پدرش اشک را از چشمانش پاک کرد. هوا روشن شده بود. گنجشکی از پشت پنجره رد شد.
پرستاری آمده بود کنار تختش. سنجاقکی را از بالای سرش دور میکرد... انگار تنها پرستار آن بخش بود!
16 بهمن 90
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
خیلی قشنگ بود . اونقدر که یه بغض لعنتی داشت خفم میکرد .
پرنده ها بهانه اند ؛ پرنده ها پرواز می کنند !
تو بهانه نباش ... تو خودِ پرواز باش !