سه‌شنبه
ترجمه شعر/نیما حسین‌پور
یوزف فون آیشندورف، شاعر و نویسنده‌ی آلمانی‌زبان در سال ۱۷۸۸ در بخش شرقی پروس به‌دنیا آمد. از سال ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۰ در شهرهای هایدلبرگ و وین به‌تحصیل در رشته‌ی حقوق پرداخت. در وین با کسانی چون برنتانو و شلِگِل دوست بود. از سال ۱۸۳۱ تا هنگام بازنشستگی در سال ۱۸۴۴ کارمند وزارتِ فرهنگ در شهر برلین بود. او در سال ۱۸۵۷ در شهر نایسه، که اکنون در کشور لهستان قرار گرفته، چشم از جهان فروبست. از جمله ویژگی‌های اشعار او سادگی و دلنشین بودنِ آن‌هاست. او در اشعارش به‌یاریِ تصاویری از طبیعت کاوش‌های روحی‌اش را بیان کرده است. آیشندورف یک مؤمن ِ کاتولیک بود.
او افزون بر شعر، داستانِ بلند و نمایش‌نامه نیز نگاشته است، که «از زندگی ِ یک آدم ِ بی‌عرضه» مهم‌ترین داستانِ بلندش به‌شمار می‌رود.
-
چهار شعر از یوزف فون آیشندورف/نیما حسین‌پور

شب‌ها

از میانِ شبِ خاموش می‌گذرم،
ماه دزدانه و به‌نرمی
بارها از میانِ پوشش ِ تیره‌ی ابرها
بیرون می‌آید،
و در این سو و آن سوی دره
بلبل از خواب بیدار می‌شود،
آن‌گاه دیگربار همه‌ چیز تیره و خاموش.

ای آواز شبانه‌ی بی‌همتا:
در سرزمین ِ رودهای روان،
در میانِ درختانِ تاریک
که به‌آرامی می‌لرزند -
از دور اندیشه‌هایم را آشفته می‌کنی،
آواز جنون‌آمیز من در این‌جا
چونان صدایی‌ست
تنها برآمده از خواب‌ها.

***

در غربت

خروش ِ جویبارهای کوچک را
در این سو و آن سوی جنگل می‌شنوم،
در جنگل در میانِ خروش
نمی‌دانم، کجا هستم.
این‌جا در تنهایی
بلبلان می‌خوانند،
انگار که می‌خواهند
از زمانِ گذشته و زیبا چیزی بگویند.
نور ضعیفِ ماه پرواز می‌کند،
انگار در زیر خود
کاخی می‌بینم
که در دره قرار گرفته،
و با این وجود
از این‌جا بسیار دور است!
انگار که معشوقم
در باغی پُر از رُزهای سفید و سرخ
می‌بایست چشم‌براهم باشد،
ولیکن زمانِ درازی‌ست که مُرده.

***

در سرخی ِ شام‌گاه

ما دست در دستِ هم
از میانِ سختی و شادمانی گذشتیم:
هردویمان خسته از راهی که پیمودیم
اکنون روی زمین ِ خاموش می‌آرمیم.

دره‌ها از هر سو به‌هم می‌پیوندند،
هوا تاریک شده است،
تنها دو چکاوک هنوز در رویایشان
به‌درونِ رایحه وارد می‌شوند.

بیا و بگذار تا آن‌ها جیغ و داد کنند،
بزودی وقتِ خوابیدن است،
تا ما در این تنهایی
راهمان را گم نکنیم.

ای آرامش ِ بی‌کلام، ادامه بده!
بسی ژرف در سرخی ِ شام‌گاه،
چقدر از راهی که پیمودیم، خسته‌ایم -
یعنی این مرگ است؟

***

شبِ مهتابی

چنین بود که انگار
آسمان به‌نرمی زمین را بوسیده است،
که زمین در نور شکوفه‌ها
می‌بایست اکنون خوابِ آسمان را ببیند

هوا از میانِ کشتزارها گذشت،
خوشه‌ها به‌آرامی تکان خوردند،
جنگل‌ها آهسته خروشیدند،
آسمانِ شب صاف بود.

و روحم بال‌هایش را
به‌تمامی گشود،
از میانِ سرزمین ِ خاموش پرواز کرد،
انگار که داشت به‌سوی خانه پرواز می‌کرد.
-
-
-

دو شعر از مجید نفیسی

دهخدا در دهکرد


در دهکرد هنوز برف می بارد
اما هیچکس از پنجره به بیرون نمی نگرد
کوچ نشینان به گرمسیر بازگشته اند
جویبارها همه یخ زده اند
برف رد پاها را پوشانده است
می روم تا شمع را برافروزم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه ای فرود آید
آن زمان که در باغشاه راه هوا را بر تو بستند
موی سرم سفید شد، سفید، سفید
آیا باید دوباره به خیابان بازگردم؟
توپ های لیاخوف دیری ست که از صدا افتاده اند
اما شیپورهای جنگ از دور شنیده می شوند
می توان در تنگستان کنار دلیران جنگید
می توان در گیلان با کوچک خان به جنگل رفت
می توان در تهران "صوراسرافیل" را از نو درآورد
با این همه، باید کنار این آتشدان بمانم
و یاد شمع مرده را نگه دارم
همه­ی آنچه می خواهم کتابی ست
یا بهتر بگویم: لغت نامه ای
آن را چون بستر گسترده ی خاک می گشایم
و بر برگهای خوشبوی آن
چون آهویی سبکبار از واژه ای به واژه ای می گریزم
واژه ها مرا به دنبال خود می کشند
و من از واژگان مجاور به دور و دورتر راه می جویم
این همه­ی چیزی ست که بدان نیازمندم
جهان همه ازآن من است
و جهانگیر در کنار من است
و آنگاه که خسته می شویم
کتاب را می بندیم
و بر شانه­ی بزرگ آن به خواب می رویم.

13 ژانویه 2007


در

در خانه­ی من تنها یک لنگه دارد
کلون ندارد و کوبه ندارد
و روی سینه­ی آن را
گلمیخ­های قدیمی نپوشانده­اند
وقتی که به خانه می­آیم
با من حرف می­زند
اگر باران بیاید
ناله­کنان می­گوید:
"چه سرد است!
چه سرد است!"
اما وقتی که آفتاب
روی پوست آن می­تابد
می­گذارد تا من گونه­ام را
روی سینه­ی گرمش بگذارم
و از او بپرسم:"در!
وقتی که من خانه نبودم
هیچکس زنگ تو را زد؟"

9 دسامبر 2004


شعری بلند از شقایق زعفری

-
حدیث نفس یک شاعر،شاید شقایق زعفری:


زندگی من خیره سرتر از این حرفهاست
و فراموش کرده است مفاهیمی بزرگ از قبیل:خوشبختی،امید و آرزو
تنبل است و مثل یک اسب نجیب
راه می رود و بار می کشد
صبحها دیر بلند می شود و شبها سرش را بر دیوارها می کوبد
و آنقدر تنبل است
که حتی یادش می رود از مرگ بترسد
تنها می نشیند،تنها راه می رود
تنها کتاب می خواندو آرام آرام دیوانه ام می کند.
هیچ چیز خوشحالم نمی کند و پس از خوردن الکلهای بیشمار
سرم گیج نمی رود و گیج می رود کلمه ها،شعرها و نقطه هایی که شاید می خواست،زندگی شود.
اعتراف می کنم
زندگی من از سیگاری که لبهایم را همیشه پک ،تنبل تر است
و من شبی هزار بار
خواب کودکان بی سری می بینم که از پس دردی بویناک،کله بی مویشان را از آن خالی همیشگی بیرون می کشند و تمام سطح آبی خوابم قرمز
فردا دامنم ،روتختیها و بالشم قرمز می شود و من خجالت می کشم
از خودم
دیوارها
پنجره ها و آدمها که باز خواهند فهمید، پس از جنگ هفتاد دو ملت آسوده نخواهم خوابید و آنها همیشه هفت بار یقه های یکدیگر را جر می دهند و روی لبان پنجره داغم می کنند.
زندگی من تنبل است
و حتی پس از خوابیدن با هزارمین مرد مورد علاقه اش،موهایش را با خونسردی دم اسبی کرد ،روسری اش را سرش و آنوقت کوچه به کوچه راه رفت و آواز هزاران کودک بی سر و بی مو را خواند و وقتی به خانه رسید،به اولین آغوش فکر نکرد و ...
گوشی را برداشت:
الو عزیزم دوستت دارم
یعنی تو هزارمین آغوشی هستی که بعد از هم آغوشی دوستت ندارم
بزن به چاک!
عکسهایم را پاره کن و آن دوستت دارم های کورکورانه ات را بخورد دختران فکاهی مجله طنز بده...
آقای محترم
من بیشتر از اینها خودم را ساخته ام و تو را مثل مترسکی مضحک به دیواره های قلبم می آویزم و زندگی ام ،با تمام تنبلی موروثی اش به افتخار این کلاه گشادی که سرت گذاشته ام،هزار بار می خندد...
حالا بگو:خیلی شجاعی،نترس
یک مبارز همیشه آماده در مبدان
و من می ترسم ازخودم،تنها از خودم و جنون های آنی فکرهای بی در و پیکرم که بر تمام تنم چنگ می زند و من ناخنهایم را کوتاه می کنم تا چنگ نگیرم آن تن های بی سر بی مو را که همیشه از تمام ماهای تو بهتر فکر می کنند و با اشتها تر از تو مرا می بوسند.
وقتی مرا می بوسی ،به کسی دیگر فکر می کنم...
به گردشهایم در پارکهای افریقا و باغ وحشهای پاریس...
بلند شوید و با من های دیگر قدم بزنید
من زندگی تنبل ترم را به تمام دروغهای زرنگتر شما ترجیح می دهم
فکر کنید
به اینکه پاکم و خیلی پاک
و من در دلم به شما می خندم و هزار بار فاسقم را می بوسم و باز در دلم به فاسق هایی که ندارم و باید داشته باشم،فکر می کنم و موهای دم اسبی ام را باز می کنم و روی صورتم می ریزم.
(خارج از متن
دلم برای خودم تنگ شده است
لطفا یک نفر این را تصویری که مثل کنه به آینه چسبیده است،بکند.)
کتابهایی جدید ورق می زنم و ورق می زنم،لحظه لحظه های جنون های آنی که در قتلهای روزانه شکل می گیرد
زمین می گیرد،از این همه جنازه هایی که بوی ادرار و مدفوع می دهندو روزی هزار بار عق می زند و عق می زنم ،خودم را به شکل یک کلمه در تو:تف!
تف
بزن به چاک،گم شو!
فکر قصه گویی دیگر باش
این هزار و یکمین شب بودنم با تو بود
تمام شد
بزن به چاک
و من شهرزاد تمام قصه ها
در این شهر کوچک که دلم خیلی بزرگ می گیرد
نه هوای دم کرده،نه بارانی،نه آفتابی
تنها هوا را زیر سقف تنهایی ام دوست دارم
امتحان کنید
در نفهمی همیشه چیزی بزرگ از فهم های مدفون شده است که مثل گنج های خاک خورده از شما سلب آسایش می کند و این آسایش مفهوم همان درهای چوبی است که به دیوارهای سفید و پر از تابلو باز می شوند و تلویزیونی که همیشه خدا روشن و آدمهایی که نشسته اند و به آدمهای دیگر نگاه می کنند و یادشان می رود،آدمند...
فرشته ای هستم بی بال که شاید بالهایم را پشت پلکهایم آویخته ام
اگر مژه هایم را ببوسید،دهانتان بوی بالهایی می گیرد که رنگی از سایه هایی همرنگ لباسم دارد
هیچوقت تعجب نکردم
تنها یکبار
وقتی تصویر باران خورده ام را در آینه دیدم و با صدای بلند آنقدر خندیدم که پدر گفت:فاحشه را از خانه بیرون کنید
و من داد زدم:هستم،هستم
حالا دیگر فرقی نمی کند
روی نیمکتهای نمناک پارکها نخوابیده ام
موهایم را بلوند نکرده ام و لبهای قرمز نیست و آنقدر مانتوام کوتاه نشده است که مردم بفهمند فرار کرده ام
نه از خانه پدری ام
از خودم

از آن آلبومهایی که همیشه یکی مثل من می خندد و با چشمهایی گشاد نگاه می کند و خسته نمی شود و مژه نمی زند و سرش گیج نمی رود...
این یک اعترافنامه نیست
مذخرف محض نوشتن است
خسته شدید،ننویسید،من هستم،می نویسم:
تمام اینها وصیت نامه پیرزن منفوریست که نامش مادربزرگ من است و برای فاسق اولش نوشت، فاسق اول که اولین باری که با من خوابید،صبح به جای زندگی تنبل و کابوسهای بی سر،کودکی کنارم خوابیده بود و با دهانی که نداشت،نوک پستانهایم را می گزید و من پرتش کردم...
این اولین قتل مشترک من و فاسق مادربزرگ و مادربزرگ بود.
دومین وصیت نامه که برای دومین فاسقش بود،محرمانه است،خیلی محرمانه...
شبی که او در خواب،رانهای چروک همزادم را لیس می زد، به درک واصلش کردیم.
آمپول هوا به رگهای آبی دستهایش که مثل مار دور گردنم پیچید و مادربزرگ قهقهه زد و من زرنگتراز زندگی تنبلم و شما باور کنید،این ابتذال جدید
ابتذال،بله سر سفره عقد با اجازه بزرگترهاست ارثیه مادرم،مادر مادرم و تمام مادرهایی که بعد از این خواهم نوشت
حالا فکر کنید
شعر،داستان،وصیت نامه؟؟؟!!!
به هیچکس نگویید،حتی خودتان
این آخرین اثر موسیقی بتهون بعد از همخوابی اش با هرزگی های تن یک شاعر بود، بعد از این علامت تعجب !
حالا شما ،شما که به جامعه شعری بی توجهید و فکر می کنید،اخلاق یعنی شاعر و شاعر یعنی اخلاق
شجاع باشید و بوی زنان و مردان مختلف را در خودتان هم بزنید
مثل این متن که در بی متنی بزرگش تمام خواهد شد
آقای بتهون عزیز دیگر دینی به گردنت ندارم
جز سایه های هدایت که بوف کور را از روی نوشته های آسمانی قبیله ای کوچک و بی در و پیکر کپی کرد و بعد،بزرگ شد و قبیله های کوچک را جا گذاشت در جامدادی کهنه ای که مدادتراشیده اش آماده نوشتن سایه هایی بودند که از ترس خودشان را گم کردند...
بزن به چاک!
خسته شدم و می خواهم این متن را باتمام بی متنی بزرگش بعد از یک علامت پرسش جا بگذارم
؟




-

shaghayeghzafari@yahoo.com
http://www.shaghayeghzafari.blogfa.com/

-

دیگر آثار شقایق زعفری در اثر۰۰۰

-

-

-















شعری از مهناز طالبی طاری


ترس اَرغوانی ست

آنجا که امتـدادِ باریکه راهِ بلنـد
مرز می کشد
تا نقطه ی دور در بی نهایتِ دشت
تَرسَت را برای همیشه می فهمم !

نَخلِ کوچکم که به خاکِ گلدان میکند اعتماد
مکثی می شود انگار در مسیر نگاهِ مُنتظرم

پنجره را باز می کنم ــ تا آگاهیِ خاک
در پاکیِ مُعلقِ خاطری آزُرده ـ زَمهَریر
خمیازه های طولانی را مکرر کُنَد در انتظار

ترس اَرغوانی ست

تا قیچیِ باغبان قیرِ شب را از هم دَرَد
علفهای سبزِ راه تـا افـق
به سیاهی می زنند
دوشنبه
انتشار کتاب کابوسهای طلایی

کتاب «کابوسهای طلایی» در اثر منتشر شد.این کتاب مجموعه ای است از ۳۶ «پاره داستان»که توسط فرهنگ کسرایی نویسنده مقیم آلمان نوشته شده است.
برای دریافت نسخه الکترونیک کتاب به اینجا مراجعه کنید.




دو پاره‌داستان از کتاب کابوسهای طلایی


(این قطعه‌ها در گوشه سمت چپ صفحه قرار می‌گیرند)






باران
پاره داستانی از کتاب کابوسهای طلایی

در کالسه­ی مجلل
کنار ِ زنی نشسته بودم.
بعد دو اسب سفید را دیدم.
دو اسبِ سفید، زیر باران ِ سیل­آسا
زیر شلاقهای بیرحمانه­ی کالسکه­چی.
دو اسب سفید و یک کالسکه در یک راهِ جنگلی.
زن، کنار ِ من، از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
انگار دانه­های باران را میشمرد.
ما، با هم، با تکانهای کالسکه، بالا و پائین میشدیم.
پرسیدم: " کجا را نگاه میکنی؟"
ـ باد را، نه، درختها را، نه، عکس ِ تو را، نه، خودم را.
چرا؟ ـ
حوصله­ام سر رفته ـ
دستم به آرامی بالا آمد و پستان ِ راستِ زن را از سیه­بندش بیرون کشید
وَ با دقت و ظرافتِ بینظیری با انگشتِ اشاره و شستم نـُک برآمده­ی پستان ِ زن را گرفتم.
مرا آزار مده پسرم ـ
من خندیدیم و کالسکه ایستاد.
پیاده که شدیم، روبروی یک دریاچه بودیم.
روی دریاچه، یک جزیره
وَ در جزیره یک شاه­نشین پیدا بود با فانوسهائی رنگین.
زن گفت:" چه زیباست !
اینجا پایان خط... ـ
من سوار کالسکه شدم و اسبها شیه­کنان به راه افتادند

وَ زن ماند در باران.
شلاق کوبیده میشد و اسبها با تقلائی سخت میتازیدند.
باران مشت میکوبید بر کالسکه
وَ ولوله­ی باد در جنگل بیداد میکرد.
-


حمام
پاره داستانی از کتاب کابوسهای طلایی

گاه که در آینه نگاه میکنم
پنج سالم میشود
بعد بوی حوله­ی تمیز و بخار حمام مرا میبرد به حمام ِ عمومی "شهرزیبا".
بوی حوله­ی تمیز و بخار ِ حمام مرا مینشاند در سربینه
وَ چشمم را میکارد در سوراخ ِ در حمام
وَ روحم می­آمیزد به کفهائی که به آرامی با آب
از سر و موهای بلند و سیاه ِ دختر خاله­ام از روی شانه­ها و کمر ِ باریک و باسن ِ قشنگش به پائین میسرید.
آب ِ داغ و بخار
مرا میمالد به سینه­های کوچک خواهرم
دستم میلغزد به روی شکمش
وَ نگاهم، وای نگاهم میماند آنجائیکه همیشه پُر از کف است
بعد آبِ سرد خالی میشود روی سرم
من جیغ میزنم
خواهرم میخندد.

من در آینه نگاه که میکنم
یازده سالم میشود.
بوی حوله­ی تمیز و بخار ِ حمام مرا میبرد زیرِ دستِ دلاک
زیرِ دستهای سنگین و کیسه­ی زبرش
زیرِ چشمهای هیزش وَ لبخندِ بی­معنی پدرم
وَ نگاهم را میکشاند به چیزی که از زیرِ لُنگش نباید بیرون می­افتاد و می­افتاد
به بالا و پائین شدن دستهایش که نباید زیرِ لنگم میرفت و میرفت
بعد آبِ داغ خالی میشد روی سرم
تنم گـُر میگرفت وَ من جیغ میکشیدم
پدرم اخم میکرد
وَ دلاک هم.

من در آینه که نگاه میکنم
مارمولکی میشوم روی دیوارِ حمام.
مارمولکی که میبیند زیرِ دوشِ آبِ گرم
تنم خوابیده است.
تن ِ خسته­ای که هنوز پس مانده­ی هیجان ِ مهیبی عضله­ی رانش را میپراند.
تن خسته­ای که هوز شرشرِ آب پس مانده­ی التهابش را از روی شکمش نشسته است.
بخارِ آب و بوی صابون و بوی تن
همه جا را پُر کرده است.
مارمولک جابجا که میشود و روی سقف میرود
تن خسته گریه اش میگیرد.

گاه که در آینه نگاه میگنم
کف و تیغ و خون ِ روی صورتم مرا میخندانند.
خنده که روی لپم چین می­اندازد
خون از روی لبم به دهانم میچکد.
تیغ مرا خوب میشناسد
هرچند که سرگذشتِ من گاه تیغم را خونی میکند
تیغ با من اما خوب کنار می آید.
بعد آبی به صورتم میزنم
حوله­ی داغی روی صورتم می­اندازم
وَ با بخارِ آب حل میشوم در آینه.

گاه هم میشود که از آینه میبینم، چشمهایم را بسته­ام.
شاید خوابیده­ام
یا فکر میکنم باز خواب میبینم؟

کاش میدانستم کی آینه را شسته­ام.


مروري بر آثار آندره مکین

مروري بر آثار آندره مکین
نويسنده فرانسوي
آرش نقیبیان

رمان زني كه منتظر بود چهارمين كتابي است كه از آندره مكين نويسنده روسي تبار فرانسوي و برنده جوايز گنگور ومديسي به فارسي ترجمه و به چاپ مي‌رسد. قبل از اين، اعترافات يك پرچمدار شكست خورده (1378) موسيقي يك زندگي (1381)، وصيت‌نامه فرانسوي (1383) از اين نويسنده ترجمه و به چاپ رسيده بود
مؤلفه‌هاي عمده آثار مكين را به طور كلي مي‌توان تجربه هول‌انگيز و شخصي او از دوران تلخ استالينيسيم و تبعات وحشتناك آن در كليت اجزاي فرهنگي و سياسي كشور روسيه دانست و اين نكته بيشتر از آن جهت حائز اهميت است كه آندره مكين در غالب آثار خود توانسته اين تجربه تلخ شخصي را با جادوي ادبيات و رمان،‌ همه‌گير و عمومي كند
آندره مكين در سال 1957 در كرانسويارسك سيبري زاده مي‌شود اولين قصه‌هاي دوران كودكيش را از جد مادري‌اش به زبان فرانسه مي‌شنود و همين امر بي‌گمان باعث دلبستگي و شيفتگي فراوان او به زندگي در فرانسه مي‌گردد. در بدو ورود به فرانسه در سال 1987 كتابهاي «دختر يك قهرمان اتحاد جماهير شوروي» و «اعترافات يك پرچمدار شكست خورده» را براي مؤسسات انتشاراتي فرانسوي فرستاد و هر بار بدون اينكه خوانده شوند به او برگردانده شدند
مكين در ابتدا تصميم گرفت آثارش را با نامهاي مستعار مختلف و به عنوان ادبيات ترجمه شده روسي به فرانسه براي ناشران بفرستد او حتي مجبور شد «اعترافات يك پرچمدار شكست خورده» را به زبان روسي شكسته بسته‌اي نوشته و نسخه اصلي را با نام مترجمي كه وجود خارجي نداشت و نام فاميل مادربزرگ مكين را يدك مي‌كشيد ارائه دهد و تنها بدين ترتيب بود كه اولين كتابش به چاپ رسيد. مكين با كتاب «به ياد رودخانه عشق» از گمنامي خارج شد و بالاخره كتاب «وصيت‌نامه فرانسوي» بود كه براي اين نويسنده روس كه به خود لقب «نويسنده منحوس» داده است جايزه گنكورومديسي را به ارمغان آورد.
آندره مكين زبان فرانسه را بسيار ماهرانه بكار مي‌گيرد و همين توانايي آثار او را نسبت به ساير نويسندگان هم دورة خود ويژه و متمايز مي‌كند. او در آخرين كتابش با عنوان «جرم الگا آربلينا» داستاني رسواكننده كه مي‌تواند سوژه‌اي يك رمان پليسي باشد را شرح مي‌دهد و با استفاده از زباني به غايت شاعرانه خواننده را وادار مي‌كند هنوز به رويا باور داشته باشد.
در برخورد اول با آثار و نوشته‌هاي مكين و با نگاهي اجمالي به رمانهايي كه در طي دورة پانزده سال اقامت خود در فرانسه خلق كرده است با نويسنده‌اي مواجه مي‌شويم كه همان‌گونه كه در بيان خود و در استفاده از زبان دوگانه است،‌ در انديشه و درونمايه داستانهاي خود نيز با اين دوگانگي دست و پنجه نرم مي‌كند.
در زبان دوگانه است، زيرا فرانسه‌اش سرشار از تصاوير فرهنگ اسلاو مي‌باشد، تصاويري كه از دوران كودكي در ذهن انباشته است، اما از سوي ديگر ظرافتهاي زبان فرانسه را نيز به زيبايي به كار مي‌برد و در بيانش روح اين زبان جاري مي‌باشد
آندره مكين اولين كتاب خود را با عنوان «دختر يك قهرمان اتحاد جماهير شوروي» به مثابه خوني كه از زخمي تازه بيرون مي‌زند از تصاوير هولناك خون و از توپ و تانك انباشته مي‌سازد اما چندي بعد همين كه درد كمي آرام گرفت و همين كه توانست با عمق و فاصله بيشتري به فجايع و دردهاي پشت سرش نظر كند در كتاب دومش «اعترافات يك پرچمدار شكست خورده» از نوشتن اين كتاب ابراز پشيماني كرد و گفت اگر قرار بود دوباره اين رمان را از نو مي‌نوشتم حتماً گونه‌اي ديگر از آب درمي‌آمد.
در برخورد با آثار آندره مكين به نظر مي‌آيد او نيز مانند بسياري از نويسندگان مهاجر كه از كشورهاي خود گريخته يا بيرون رانده شده‌اند با نوشتن درد خود را درمان مي‌كند او مي‌نويسد و با هر كلام خود را از زنجيرهايي كه او را به بند كشيده‌اند رها مي‌سازد.
در كتاب (اعترافات يك پرچمدار شكست خوده) مكين باز هم به همان «دوگانگي در بيان و انديشه» ادامه مي‌دهد شخصيت اصلي داستان او در دورانِ جنگِ سرد نوجواني است و در اردوهايي جوانان كمونيست نيز شركت مي‌كند و در آنجا شاهد اتفاقات ناگواري است كه باعث از دست دادن اعتماد و اعتقادش به حزب مي‌شود اما همين نوجوان چند سال بعد باز هم به دانشكده افسري مي‌رود تا اين بار به شكلي ديگر در رده مدافعين منافع حاكميت در قدرت درآيد.
در كتاب (موسيقي يك زندگي) شخصيت ا صلي داستان «الكسي برگ» جواني روشنفكر و نوازنده زبردست پيانو است و از قرار معلوم مي‌بايد به زودي با دختري كه دوستش مي‌دارد ازدواج كند چند روزي بيشتر تا زمان اولين كنسرت رسمي‌اش باقي نمانده ولي بازي روزگار سرنوشت ديگري براي او رقم مي‌زند.
خانواده‌اش گرفتار تصفيه‌هاي استاليني مي‌شوند. پدر و مادرش توسط پليس دستگير و خودش هم تحت تعقيب قرار مي‌گيرد. موسيقي يك زندگي بي‌گمان شرح استحاله و مسخ انساني مستعد و هنرمندي خلاق است كه در شرايط نامطلوب و خفقان سياسي گرفتار آمده، در تمامي آثار مكين به طرز حيرت‌انگيزي قلب تاريخ روسيه مي‌تپد. او در تمامي آثار نسبتاً كم‌حجم خود تصاوير حيرت‌انگيزي از هول و هراس ديكتاتوري و عشق و نفرت توامان به زندگي را ترسيم مي‌كند به گونه‌اي كه خوانندگان آثارش پس از پايان هر يك از داستانهاي او احساس مي‌كنند يك دوره تاريخ روسيه را مرور كرده‌اند كه اين خود نشانگر قدرت قلم و توان بالاي آفرينش ادبي مكين است به قول پل استر نويسنده معاصر آمريكايي: «قوت قلم مكين به حق نبوغ پديداري در جامعه ادبي معاصر فرانسه است»
مكين نويسندة مهاجري است كه به گفته خود در روسيه (زادگاهش) خود را غريبه مي‌دانست و در وطن دومش (فرانسه)‌ احساس رضايت مي‌كند چرا كه فرانسوي‌ها براي نويسندگان مهاجر و دورگه خصوصاً اگر از نژاد «اسلاو» باشند مهمان‌نوازاني بي‌بديل هستند
كتاب معتبر (وصيت‌نامه فرانسوي) كه توجه بسياري از اهل ادب را در فرانسه به خود جلب كرد موقعيت مكين را به طرز حيرت‌انگيزي در جامعه ادبي فرانسه تحكيم كرد او در اين كتاب از جد مادريش كه در پاريس زندگي مي‌كرد سخن مي‌گويد و همه عشق و ارادت خود را به فرهنگ اين سرزمين (فرانسه) ابراز مي‌دارد آكادمي فرانسه نيز با اعطاي تابعيت فرانسوي و شناخت او به عنوان يك نويسنده فرانسوي از مكين قدرداني مي‌كند. به تازگي كتاب «زني كه منتظر بود» از اين نويسنده به چاپ رسيده است. مكين در اين كتاب مفاهيم انتظار، عشق، و فداكاري را با دقت فراوان و نگاه يك روانشناس خبره مورد تحليل و واكاوي قرار مي‌دهد براي آشنايي بهتر از خوانندگان خلاصه‌اي از داستان را ذكر مي كنيم:
باز هم در دوران ديكتاتوري كمونيستي در شوروي سابق پژوهشگر جواني براي جمع‌آوري اطلاعات فولكلوريك عازم ناحيه (آرفانجلسك) در شمال روسيه مي‌گردد. راوي در ابتدا تنها قصد دارد چند روز در اين ناحيه سر كند اما با ديدن زني بنام «ورا» شرايط متفاوتي برايش رقم مي‌خورد.
ورا زني كه سي سال است انتظار بازگشت مردي را مي‌كشد كه در جواني و به هنگام جنگ دوم جهاني از ورا پيمان وفاداري گرفته و قول داده كه بزودي از جبهه‌هاي جنگ برمي‌گردد و با او ازدواج مي‌كند. و اين انتظار پس از سي سال هنوز ادامه دارد!
داستان زني كه منتظر بود در حقيقت كنجكاوي لحظه به لحظه‌اي است كه راوي جوان در زندگي شخصي ورا انجام مي‌دهد تا از رازهاي اين عشق و انتظار عجيب سردر بياورد. راوي داستان لحظه‌اي ورا را به حال خود رها نمي‌كند و اين پايداري و سماجت در كشف رازهاي اين زن كم‌كم رشته صميميت و الفتي ميان آن دو به وجود مي‌آورد كه در نهايت با جدايي آن دو از هم به پايان مي‌رسد. مكين نويسنده‌اي است كه به شهادت آثارش نسبت به عشق و روابط عاشقانه بين زن و مرد بسيار بدبين است و فرجام عشق را در آثار اين نويسنده جدايي و فراق است كه رقم مي‌زند. شايد بتوان علت بدبيني او را تجربه‌هاي تلخ سياسي‌اش دانست
به هر صورت او هم‌اكنون در منزل كوچكش در محلة زيباي مونمارتر پاريس زندگي مي‌كند و ظاهراً هيچ چيز هم ذهن اين نويسنده پركار را مغشوش نمي‌سازد
مكين تاكنون به 22 كشور جهان دعوت شده و آثارش نيز به زبانهاي بسياري ترجمه شده است.
جاي دريغ فراوان است كه ارزش والاي اين نويسنده توانا و آثار قَدَر اولش در زبان فارسي بهتر و بيشتر از اين شناخته نگردد.
یکشنبه
شعری از روزبه فقیرزاده
روزبه فقیرزاده
جمعه بازار کتاب اصفهان/۱۳۷۶
عکس از شاهرخ رئیسی

-
-
سرنوشت
-
شعر از روزبه فقیرزاده
-
-
روی سر که چیزی نمی نویسند
-
پیشانی، کاسه­ی سر، مو، تخم چشم، پلک،
-
ابرو، لپ، پره­ی دماغ، شقیقه، لب، سبیل،
-
ریش، چانه، گوش، لاله، نرمه
-
جوهر خودکار را به خود می­گیرند ولی با مداد اصلاً
-
نمی­شود؛ البته کمی تیره می­شود که چربی پوست
-
آن را در مدتی کوتاه محو می­کند. زنده­باد!
-
دلاکی که این قلب را روی باسن­ات خال­کوبی کرده است.
-
-
-
پنجشنبه
پیش گفتار کتاب دگردیسی‌های عشق

«دگردیسی‌های عشق» جدیدترین اثر منتشر شده از مهدی استعدادی شاد است. این کتاب پژوهشی است درباره عشق. کتاب حاصل «خوانشی از نوشته­های پیوسته درمتن فلسفه، عرفان و ادبیات» است که در تابستان ۲۰۰۷ بصورت الکترونیک منتشر شد.
-
برای دریافت نسخه الکترونیکی کتاب به اینجا مراجعه کنید(ارجاع به تارنمای شخصی نویسنده)
-
-
پیش گفتار کتاب دگردیسی‌های عشق
(خوانشی از نوشته­های پیوسته درمتن فلسفه، عرفان و ادبیات)
مهدی استعدادی شاد


ایده­ی نگارش نکته­هایی پیرامون عشق، که حالا همچون کتابی پیش روی شماست، سالها پیش از این ایام شکل گرفت. محرک اولیه­اش اثر ارجمند رولان بارت "اجزای گُفتمان عشق" بود[1].
بعدها دیدم که نامش در کتاب مشهور بابک احمدی( ساختار و تاویل متن، جلد یک، ص 257) بصورت "قطعاتی از سخن عاشقانه" آمده است. نسخه­­ی زیراکسی ترجمه­ی آلمانی کتاب بارت را در سال 1987، یعنی دهسال پس از انتشارش بفرانسه، خریدم. در آن سالها، در برلن غربی، جوانانی انگار الهام گرفته از رابین هود (آن نکو مرد و عیار غربی) بودند که کتابهای مهم و خواندنی را بی مجوز باز چاپ می­کردند و شبها در کافه­های پاتوق فرهنگ دوستان به یک سوم قیمت اصلی می­فروختند.
با خواندن کتاب یادشده در آن سالها، برای اولین بار، سوالهایی پیرامون عشق در ذهنم بوجود آمد. سوالهایی که چشم­انداز فراختری را برای پالایش جهان­بینی شخصی آشکار می­ساخت. از همان فهرست کتاب می­شد فهمید که حالتهایی چون وابستگی، التماس، ترس، حسادت و پاره پاره گشتن جان آدمی، عناصری هستند که در سخن عشق وجود دارند. این حالتها در فضا و شرایطی خاص با کنش و واکنشهایی همراه می­شوند که در زبان آدمیان لقبهایی چون وقاحت، مزاحمت، ترحم و سکوت دارند. اینجا بایستی اعتراف کنم که پیش از خوانش کتاب یادشده، توجه و دستیابی به عشق فقط بصورت عینی مطرح بود. در آنروزگار گرچه مشغول تحصیل بودم، اما پرداختن به عشق آنهم از جنبه­ی نظری (تئوریک) به سرم نزده بود. آنوقتها برای دانستن چیزی جدید از عشق، فوقش به سینما می­رفتیم تا اینکه کتابی بخوانیم. برای همین بود که، در آغاز دهه­ی هشتاد قرن بیست، دیدن روایت سانسور نشده فیلمهایی نظیر "آخرین تانگو در پاریس"جاذبه داشت. فیلمی که ماجرای رابطه­ی انقلابی شکست خورده، مایوس و پا به سن گذاشته با بانوی جوانی بود. ماجرایی که پس از کش و قوسهای فراوان، با کشته شدن قهرمان توسط معشوقه، پایان غم انگیزی بخود می­گرفت. یا اینکه، اگر جرات بخرج دادنی در کار بود و نترسیدنی از تحریم همقطارانی که این چیزها را یواشکی می­دیدند، به سینماهایی می­رفتیم که فیلمهایی از جنس "امانوئل" را نشان می­دادند. فیلمی که امروزه و پس از رواج آنهمه خشونت در سینمای اروتیک، در زمره فیلمهای پورنو نرم[2] محسوب می­شود. اما خاطره­اش بویژه بدلیل موسیقی متن و بخاطر آن ترانه خوانی دو نفره سرژ گینزبورگ و جین برکین ماندگار شده است. خوانندگانی که بطور متناوب و با صداهای خشن و مخملی ترجیح بند ترانه­ی[3] زیر را تکرار می­کردند:
"عاشقتم چه بخواهی و چه نه".
البته این نوع توجه به عشق، آنهم از راه فیلمهای تجاری که برای پا بسن گذاشتگان امروزی می­تواند حتا جلوه مبتذلی داشته باشد، با سن و سال آنموقع ما امری طبیعی بود. طبیعی بدین خاطر که آدم جوان، ابتدا به ساکن، دنبال رویت عشق و تجربه است و نه الزاما فهم آن. این خواسته و هدف، از دیرباز، راه و رسم عمومی جوانان محسوب ­شده است. از این بابت هیچ کسی را نبایستی سرزنش کرد. حتا اگر بخشی از انگیزش بسوی عشق، فقط ارضای نیاز جنسی و شهوت صرف باشد. ارضایی که در هر جامعه­ای به شکل و شمایل خاصی است.
سوای این نکته، تجربه­ی زیستن عشق در جوانی چنان جاذب و سرگرم کننده بوده که کسی را بر نمی­انگیخته است از تاریخچه آن چیزی بداند. تا چه رسد به اینکه میان سطرهای متنهایی را بخواند که بشر در این رابطه نگاشته یا دگردیسیهایی را دریابد که در معنا و رفتار عشق پیش آمده است. این چیزها معمولا در زمان عاقلی سر و کله­شان پیدا می­شود. بوقت فروکش عطش جوانی.
همانطور که گفتیم، ایام می­گذشت و ما مثل هم سن و سالهای خود در زمینه­ی عملی مشغول مسئله­ی عشق بودیم. مسئله یا پرسشواره­ای که بخاطر شرایط زیستی و اُفق آرزوهای گروهی­مان می­بایستی در آزادانه­ترین شکل حل و گرهگشایی می­شد. پرسنل یا ابواب جمعی جریانات دست چپی بودیم. به دوره­ی جوانی ­ما تمایل دوری از قید و بندهای سنت، همچون مُد سالهای پس از شصت و هشت اروپا، هنوز برپا بود. آن زمانها فکر می­کردیم که ازدواج، حتا نوع تشکیلاتی­اش، شیوه­ای سنتی و فرسوده و نیز شکلی بی جاذبه است. ما، در یک خوشخیالی ناشی از خام بودن، فقط "عشق آزاد" را بهترین مکمل زندگی می­دانستیم و تبلیغ می­کردیم. آنهم زندگی که هدفش بهبود وضع اجتماعی و عدالت است. اما ما کجا و عشق آزاد کجا؟
تازه نمی­دانستیم که روند زندگی عمومی و تحمیلات قوانین بازار کار در آتیه ( پایانه­ هزاره­ی دوم میلادی و شروع هزاره­ی بعدی) به غالب مردمان تنهایی و مجرد ماندن را تحمیل خواهد کرد تا برای جابه­جایی شغلی مانعی نداشته باشند. از یکسو، نرخ بالای طلاقهای زودرس خواهد بود و از سوی دیگر، رونق بنگاه­هایی که قول پیدا کردن یار و وعده همسریابی را از طریق تلویزیون و اینترنت می­فروشند. مخاطب این عرضه، تقاضای بالای انسان منزوی و تنها است. همانی که ناظر روند جهانی شدن یک سبک زندگانی یکنواخت و بی تنوع می­شود.
آنوقتها گرچه خواسته­ی آزادی را داشتیم، البته بی آنکه این مفهوم برایمان تعریف شده باشد، گرفتار سنت آموزشی و پرورشی بودیم که ملغمه­ای از عناصر ملی و مذهبی را با خود همراه داشت. مسلمان­زاده بودیم. با مجوز دروغ مصلحتی. بگذریم که اذان اسلام از نوع شیعه را از نوزادی در گوشمان گفته­ بودند. برای همین، پرورده و گرفتار سنت بومی، براحتی در جوانیمان دروغ می­گفتیم. حتا برابر محبوب و معشوق. گرچه پیش او دستکم می­بایستی پاک و زلال ظاهر می­شدیم. آنجا در واقع بایستی سفره دل می­گشودیم. از دل می­گفتیم تا حرفمان بر دل یار نشیند. بارها گزیده سخن (جمله قصار) زیر را از بزرگترها شنیده بودیم که" آنچه از دل برآید بر دل هم نشیند". اما گاهی مصلحت، آری این مصلحت لعنتی، ایجاب نمی­کرد که آنچه را اتفاق افتاده یا از سر حرص و ولع انجام داده­ایم مو به مو بازگوئیم. با آن دروغ مصلحتی، که در سطح ملی توسط رسم و آئینمان سازماندهی شده، توجیه دروغ کوچک و بزرگ کار سختی نبوده است. چه بسا در این موقعیت اضمحلال ملی که دچارش هستیم و با آن حاکمیتی که با خدعه امورات جنگ و صلح خود را می­گذراند، دیگر دروغگویی از آب خوردن هم آسانتر شده باشد. سوای این گرفتاریهای که دین و سنت در رفتار ما بسوی آزادی ایجاد می­کرده، دل اما دنبال نیازهای خود رفته است. چون، پس از هر ناکامی و هر جدایی، دوباره در کنکور عشق می­خواسته امتحان ­دهد. آنگاه پس از امتحان مدتی صبر کرده است. با دلواپسیهای غیرقابل توصیف و با این سوال لعنتی که بالاخره این نتیجه­ی صاحب مرده چه می­شود؟ گر چه با توان آزماییهایی که در کنکور مهرورزی یا با زورآزماییهای که در باشگاه عشق صورت می­گیرد، اغلب دست و پا شکستنهایی نیز همراه است. تصادفی که آدمی را از هر حرکتی باز می­دارد.
البته برخی که هنوز پایبند ادب کلاسیک هستند، در رابطه­ با تلفات عشق، از استعاره دل شکستگی استفاده می­برند تا دلیل وضع ناگوار و افسردگی خود را بیان کنند. وضعیتی که باعث و بانی­اش یار و معشوق بوده است. معشوقی که مثل ما دچار همان اشکالات فرهنگی در عشق ورزی پاک بی آلایش بوده است. اینجا فقط از منظر خود روایت عشقی را حکایت کردیم. سهم او را در گفتن از روایت خویش به خودش واگذار کردیم تا احیانا از خودپسندیها و زیاده­خواهیهای این نوع از آدمیت بگوید. بهرحالت و بخاطر ضربات متحمل شده در رابطه با ماجراجوییهای عشقی، هم مجروح و هم مثل انشاء نویسان مدرسه شده­ایم. بنا براین هر گپ و گفتی را با این جمله­ی کلیشه­ای شروع می­کنیم: بر همه واضح و مبرهن است که عشق بدفرجام است. بعدش هم می­گوئیم: تجربه­ی آن پدیده­ی دلباختگی به ما آموخته که، برغم دلخوشیهای اولیه و لحظات فراموش ناشدنی، نزدیکی و همسایگی با عشق در زندگی با دوام نیست. همین بی­دوامی لامصب است که بدترین بحران زندگی را باعث می­شود. بحرانی که حتا از بحران مارکسیسم و عدالتخواهی هم بدتر است. این نکته را وقتی ­فهمیدیم که در جوانی دمخور و اسیر هردوی اینان بودیم. بواقع در مسئله­ی عشق، اُفق روشن یا راه حل نهایی در کار نیست که بوسیله­اش بشود نسخه طبابت عمومی نوشت. اما این نکته هم محرز است که با هربار تجدیدی یا رفوزگی در کلاس عشق، چه استاد بیرحم باشد و چه نه، دنیا تیره و تار می­شود. منتها نبایستی بی انصافی کرد و، با بدبینی مزمن، دنیای تیره و تار را به حال خود تنها گذاشت. چون هر بار با ظهور طلیعه­­ای از عشق، دوباره تمام آن تجربه­های طاقت فرسای آدمی فراموش شده و رنگارنگی جهان لبخند می­زند. البته در زندگی هر کدام از ما، فراز و نشیب دلباختگی و نیز دماغ سوختگی و یاس و افسردگی دوره­ای دارد. در مورد خودم بگویم که هنوز نمی­دانم این دوره یادشده را پشت سر گذاشته­ام یا نه. اما این را می­دانم که در لحظه­هایی از این دوره، همچون آدمی گرفتار هزارتویی بی­انتها و دلزده از تجربه­ و سرخورده از امیدواری، دنبال چاره گشته­ام. یکی از روشهای چاره­جویی، بجز آن آب­درمانی که برای همه­ی مریضیها تجویز می­شود، آشنایی با سرگذشت همدردان است. برای همین سراغ متنهایی از ایشان رفته­ام. آنهم با این گمان خوشخیالانه که شاید مسئله مرا پاسخگو شوند. پاسخی نیافته­ام. بهرحال آمد و شد میان دنیای عملکردها و بازنگری روایتها حاصل داشته است. این نوشته، محصول مشترک تجربه شخصی (یادداشت شدن) و آشنایی با سرگذشت دیگری (یادداشت برداشتن) است. محصولی که گفتم محرک اولیه­اش"اجزای گُفتمان عشق" رولان بارت بود. منتها به مصداق این نکته که نوشتن درباره­ی مضمونی برابر و همزمان است با ننوشتن درباره­ی موضوعهای دیگر، در همین جا از کمبود نوشته­ی خود بگویم. نوشته­ی حاضر که مایل به گزارش از دگردیسیهای عشق بوده است، در کسب نگاهی فراگیر ناکام است. چون نتوانسته عشق را از لحاظ فرهنگی در پهنه­ی کره­ی خاکی بنگرد. با اینکه سعی شده اسیر نگاه­ مرکزمدار نشویم، نگاهی که به شیوه­ی یکسونگرانه این یا آن قاره را مبنا قرار می­دهد، دوباره در بازبینی نوشته درمی­یابیم که دچار غفلت بوده­ایم. غفلتمان در این کتاب، بطور مشخص، نداشتن توجه و عدم اشاره به فرهنگهای افریقایی و امریکایی است. چرا که مثلا از کنار رفتار "آزتکیان" در زمینه­ی عشق بی اشاره گذشته­ایم. در حالیکه ایشان، برخلاف مصریان که حافظ قلب بوده­اند و آنرا در بدن مرده مومیایی شده باقی می­گذاشتند، قلب را از سینه­ی از هم شکافته بیرون کشیده و، همچون رسم عاشقی خود، بپای خدایی نثار می­کردند. غفلت دیگر متن حاضر، اگر الزام مطالعه­ی میدانی در کار باشد، نپرداختن به حوزه­های هنری - ادبی چون ترانه­سرایی و سینما است که شعر و فیلمنامه را مبنا دارند. حوزه­های یادشده دستکم در نیم قرن گذشته پژواک گسترده­ای به موضوع عشق داده­اند. بطوریکه غالب ترانه­های مردم پسند، موضوع محوریشان عشق بوده است.
در سینما هم بیش از نیمی از آثار مربوطه، روایت عشق را به تصویر کشیده­اند. یادمان نرود که گروه­های موسیقی دیروزی، که بسیار زودتر از روند جهانی شدن امروزی همگان را مورد خطاب قرار دادند، غالبا با خواندن از عشق محبوبیت عالمگیر یافتند. سوگلی اینان مگر گروه "بیتلها" نبود که خواند:
" آنچه لازم دارید، عشق است[4]."
از این نمونه­­ی خارجی گذشته، در مورد مثالهای ایرانی ترانه­خوانی و موسیقی پاپ، اگر فضایی در اختیار می­بود، میل داشتم از خواننده­ای چون زنده­یاد سوسن یاد کنم. خواننده­ای که سیل بنیادگرایی اسلامی به او و همکارانش بیشترین ضربه­­ها را زد. این سیل از ایشان صحنه هنرنمایی و تشویق مردمی را گرفت تا در غربت و در ناآشنایی، جان بر سر کلنجار با بیهودگیها و روزمرگیها بگذارند. دریغم می­آید اگر اینجا، حتا بصورتی تلگرافی و اشاره­وار، به ترانه­خوانیهای او ارجاع ندهم. ترانه­هایی که سند و مدرکی هستند برای جامعه شناسی یاس عشقی شهروندان ایرانی. نمی­دانم این حس همه گیر است تا که هنگام شنیدن آهنگ و ترانه­اش به سوزناکی صدای او پی ببریم. وقتی خنیاگر، با تلفظ خاص خود، سمت معشوق جفاکار می­خواند:
دروغ، دورغ، دورغه- همه حرفات دروغه
اینهمه کلک ارثیه از کی داری
یک ذره رو راستی چرا نداری...
عاشقی توی این روزها یک دامه، یک دامه...
از موضوعی چون ترانه­خوانی گذشته، بواقع اگر امکان پرداختن به سینما در این کتاب فراهم بود، پیش از آنکه به بازگویی قصه­های عشق (لاو استوریز) بپردازم، میل داشتم به فیلم "معنای زندگی[5]" گروه "مانتی پایتن[6]" اشاره دهم که نگاهی بس طنز آمیز به عشق و عوارض مربوطه­اش دارد و آنرا در رابطه با آئین مذهب و سیاست فرهنگی - آموزشی می­کاود. ستون فقرات این اثر هنری بر اساس نقد اخلاق جنسی و رفتار ذوجها شکل گرفته که حضور ریاکار زاهد نمایی را در عرصه­های مختلف اجتماعی از خانه و مدرسه تا مکان نیایش و پادگان بنمایش می­گذارد. پیروی از کاری که این گروه هنرمند در سنجش مدعای دین مسیحیت و نیز در رابطه با ارائه معنای زندگی جامعه غربی انجام داده، با در نظر گرفتن بنیاد گرایی ستیزه­جویی که در دنیای اسلام وجود دارد، درمیان ما به آینده نامعلوم تعلق دارد.
اما حالا بهتر است که برای جلوگیری از دراز شدن کلام، همین جا، صحبت غفلتها را درز بگیریم. بایستی از انگیزه­ها بگوئیم. انگیزه­هایی که باعث شکلگیری نوشته حاضر بوده­اند. در آغاز گفتیم که "اجزای گُفتمان عشق" محرک اولیه بود که بتدریج تجربه­های شخصی و تمایل فردی را بسوی شناخت تاریخچه­ی عشق می­کشید.
اثر بارت، که برخی آنرا مهمترین رساله­ی قرن بیستم در مورد عشق خوانده­اند، با یک ابتکار نوشتاری بال و پر گشوده است. او به روشی ساده و با بازگویی یادداشتها و شنیده­های خود از زبان گوینده­ای که همچون فاعل شناسا عمل می­کند، خواسته مفهومهای مهم گفتمان عشق را بر اساس ترتیب الفبا یادآور شود.
بنابراین با آوردن نقل قولهایی از آثاری چون "سیمپوزیون" افلاتون، رُمان "غمهای ورتر جوان" گوته، بررسیهای روانشناسانه فروید با تکیه بر قدرت روایت آنها و نیز برخی از ترانه­های آلمانی و گزین گوییهایی عرفا و نیچه به تعریف معنای واژه­هایی چون آغوش و هماغوشی، آشنایی و وداع، زهد و تمنا و وصال و خودکشی برآید. البته همانطور که خواهیم دید، در فرهنگ ایران اسلامی شده، عرفا و پیروانشان نیز در قدیم به گردآوری اصطلاحات عشقی و مکتوب ساختنشان پرداخته­اند. از این جمله است کتاب خواندنی "انیس العشاق" که مثلا برای تک تک اعضای تن معشوق، یعنی اصطلاحا از سر تا پایش، شعری نمونه دارد. [7] از جمله این شعر، که حسن ختام فصلهایی است که در مورد اعضای بدن آمده:
سر بوسیدن پای تو نه تنهاست مرا
این خیالی است که اندر سر بسیاری هست.
برای همین کافی بود که آنوقتها از این نکته باخبر بودم تا چنان بی در و پیکر شیفته­ی کتاب بارت نمی­شدم. با اینحال هنوز هم که گاهی سراغ کتاب وی می­روم، نکته و جمله­ای مرا مجذوب می­سازد. در یکی از سراغ گرفتنهای اخیر بود که مجذوب یادداشت اولیه کتاب شدم. بارت سال 1977(در فاصله نگارش "لذت متن" و "درباره­ی خودم") اجزای گُفتمان عشق را بچاپ سپرده است. وی برای ضرورت کار خود در آن یادداشت این نکته را خاطر نشان ساخته که "امروزه ،گُفتمان عشق در نهایت انزوا بسر می­برد". سپس ادامه داده که "احتمالا هزاران نفر این کلمات سازنده­ی گُفتمان عشق را بخدمت می­گیرند ولی برای حضور مستقل چنین گُفتمانی کسی پا پیش نمی­گذارد". بر این منوال پژوهش خود را پدافندی از عشق و گُفتمان وابسته­اش می­داند. بویژه که در زمانه­اش این گُفتمان نه تنها از سوی قدرت بلکه همچنین توسط ساز و کارهای علمی، تکنیکی و هنری به حاشیه توجه­ها تبعید شده است. گفته­ی بارت، آنزمان، مرا یاد سرایش عارفی نینداخت که سروده "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ولی گفته­اش با حسرت شاملویی همنوا و همعصر بود. شعر شاملو که در آن سالهای بعد از انقلاب اسلامی و کشت و کشتارش بر زبان ما زمزمه می­شد، چنین بود:
"آی عشق،
آی عشق، چهره آبی­ات پیدا نیست".
-
-
Fragmente einer Sprache der Liebe -[1]
SoftPorno -[2]
JE T AIME MOI NON PLUS -[3]
[4] - ALL YOU NEED IS LOVE
The Meaning of Life -[5]
[6] - Monty Python
[7] - شرف الدین محمد بن حسن رامی" انیس العشاق" ، چاپ اول، 1376، انتشارات روزنه.
چهارشنبه
مقاله/مهدی عقیلی


سعدي شاعر همجنسگرا

مقاله/مهدی عقیلی


سعدي شاعر و نويسنده چيره دست سالها در مدارس اسلامي درس خوانده و حلال را از حرام مي شناسد فقيه جوان سال و مفتي ملت اصحاب نظر که همه قبيله اش عالمان دين بودند چگونه است که صبرش از روي نيک نيست و با اينکه مي داند شب شراب نيرزد به بامداد خمار باز هم يوسف خود را بدنيا و آخرت نمي فروشد ـ و مي گويد

-
گر دنيا و آخرت بياري
کاين هر دو بگير و دوست بگذار
ما يوسف خود نمي فروشيم
تو سيم سياه خود نگه دار------------غزليات ص 224

-
راستي چرا سعدي که شاعر توحيديه سرا و معلم اخلاق شعر فارسي به شمار مي رود و سالها بر منابر مساجد مسلمين خطبه خوانده و وعظ گفته بجاي يوسف نگفت زليخا و خود را از تهمت همجنسگرايي تبرئه نکرد مگر نه اينکه يوسف پسر زيباروي بلند آوازه تاريخ از قبيله پسران بوده است و راستي چرا قرآن يوسف را نمونه کامل جمال معرفي کرده است ـ و راستي چرا ذات احديت در ترغيب مؤمنين به بهشت جاوداني ـ مي گويد ـ و لدن مخلدون ـ (پسران جاوداني) يعني پسراني که پيوسته پسر مي مانند
ـ به نظر من سعدي شاعري است که رقت انساني و شفقت مسلماني هر د و را با هم داشته است گاهي متعبد و مولع ورع به مسجد کوفه در مي آيد و گاهي چنانکه افتد وداني با شاهد پسران سري و سري دارد ـ
سعدي بارها و بارها به همجنسگرايي خود اشاره دارد ـ و صريحاً عشق خود را از نمونه همجنسگرايي معرفي مي کند ـ ما در اين مقاله مي کوشيم که نمونه اي از اشعار و آثار سعدي را که در زمينه همجنسگرايي او و اجتماع پيرامون اوست بدست بدهيم.
آثار سعدي از لحاظ تاريخ همجنسگرايي بسيار حائز اهميت است کما اينکه درباره حالات عاشقانه همجنسگرايي نيز مي تواند يکي از مهمترين مآخذ به شمار رود ـ چرا که ديوان غزليات سعدي خالصترين و بزرگترين مجموعه غزلي ادب شرق به شمار مي رود.1
نيک مي دانيم که در جهان اسلام ـ اولين باري که آشكارا درباره همجنسگرايي به تبليغ پرداختند در عهد آغازين حکومت بني عباس نيمه دوم قرن دوم هجري بود.
شعراي بزرگي چون ابو نواس ـ و البه بن الحباب ـ حسين بن الضحاک و خلفايي چون امين و مأمون از طرفداران همجنسگرايي بودند ـ و در ترويج آن مي کوشيدند اين تبليغها کم کم باعث شد که در دوره پانصد ساله عهد عباسي همجنسگرايي نه تنها در اقشار و طبقات مختلف نمايانگر شود بلکه سبب شد بصورت مکتبي روش مند شکل بگيرد ـ در اين دوره درباره همجنسگرايي نگاهي زيبا شناختي داشتند و لذت جنسي آن را برتر از جماع ناجنس مي دانستند مرد را به صورت و اندام در خلقت زيباتر مي دانستند و بر شکل و خلقت زنان خرده مي گرفتند ـ اين طرز تفکر آنقدر جامعه را تحت تأثير گذاشت که دختران مجبور شدند خود را به شکل مردان بيارايند اگر چه در اين کار راه به جايي نبردند و باز بر سر حال و روز خود برگشتند ـ2 کوتاه سخن که ما در مقالات اين کتاب به بررسي کامل وجوه همجنسگرايي شرق پرداخته ايم و نيازي به تکرار آن نيست ـ تنها چند نمونه شعر قرن دوم را ذکر مي کنيم و بعد شعر سعدي را در اين راستا مورد بررسي قرار مي دهيم ابو نواس مشهورترين شاعر همجنسگراي عرب با سعدي عقايد مشترکي دارد و سعدي نيز از او و همجنسگرايي اش اينگونه ياد مي کند

-
هر که همچون بو نواس اندر لواطه نصب شد

از غم نفقات و رنج کدخدايي بي غم است
مرد صادق جز به گرد کون سيمين کي خزد
با که گويم مرد صادق خود در اين عالم کم است

------ديوان قصايد مجالس الهزل ص27

-
ابو نواس در تبليغ همجنسگرايي خود مي گويد:

-

غنيت عن الکواعب بالغلام

و عن شرب المروق بالمدام3

عشقت لشقوتي رشاً ربيباً

رخيم الدل مجنوح الکلام

و هذا النعت لا نعتي فتاة

اشبها لجهلي بالغلام

اتجعل من تحيض بکل شهر

و ينبح جروها في کل عام4

کمن القاه في سرا و جهرا
و اطمع منه في رد السلام

-

ديوان ابي نواس ص 572

-
با وجود پسران از دختران نارپستان و با شراب ناب از نوشيدن ته ماننده درد بي نيازم عاشق جواني زيبارو و شادابم شيرين لهجه و خوش حرکات
اين توصيف نه چون توصيف من از دختري است که او را از سر جهل به پسران تشبيه کنم آيا آن را که هر ماهه غرق در خون حيض مي شود و همه ساله توله هايش زوزه مي کشند با پسري که در نهان و آشکارا با من است و از او در جواب سلام طمع مي کنم برابر مي نهي.
يوسف بن الحجاج الصقيل الکوفي که از شعراي همجنسگراي عهد عباسي است مي گويد:
احذر فديتک ما حييـ

ت حبائل المتشکلات
فلهن يفلسن الفتي
و کفي بهن مفلسات
-
فدايت شوم تا زنده اي از زنان هر هفت کرده 5 حذر کن که آنها جوان را مفلس مي کنند و همين بس که آنها مفلس کنندگانند
شاعري ديگر مي گويد:

-
فديتک انما اخترناک عمداً
لانک لا تحيض و لا تبيض

-
فدايت شوم همانا ما تو را از روي عمد و ديده باز انتخاب کرده ايم چرا که تو چون مادينگان حيض نمي شوي و تخم نمي گذاري و بچه نمي آوري
شاعر ديگري درباره دختري که خود را بصورت پسران آراسته بود مي سرايد

-
لها زي الغلام و لم اقسها
اليه و لم اقصر بالغلام
آن دختر را لباس پسران است من او را با پسران مقايسه نمي کنم و از شأن پسران نمي کاهم ـ

-
- سعدي پيرو مکتب همجنسگرايي عهد عباسي سخت معتقد به جمال مردان است به چشم زيبابين سعدي پسري که لباس کهنه بتن دارد همچنان از دختران زيباتر است و پسران بي پيرايه از دختران گوي سبقت برده اند.
خوش بود دلبستگي با دلبري

ماهرويي مهرباني مهتري
امردي کو را پلاسي در بر است

خوشتر است از دختري در چادري
دختران را زر و زيور حاجت است

تا بر انگيزند مهر شوهري
خط زنگاري و خال مشکبو

در نمي بايد به حسنش زيوري


حاجت گوش و گردنت نيست بزر و زيوري گيسوت عنبرينه گردن تمام بودتو بي زيور محلايي و بي رخت

روي زيبا و جامه ديبا
اين همه زينت زنان باشد


ماهرويي مهرباني مهتري
خوشتر است از دختري در چادري
تا بر انگيزند مهر شوهري
در نمي بايد به حسنش زيوري مجالس ص 13
يا به خضاب و سرمه اي يا به عبير و عنبري6 غ453معشوق خوبروي چه محتاج زيور است غ54مزکايي و بي زينت مزين غ357

عرق و عود و رنگ و بوي و هوس
مرد را کير و خايه زينت بس مج ص9

دو منظور موافق روي در هم
هر آنچ اينرا بود آنرا مهيا
رفيق حجره و گرمابه و کوي
گر اين صرفه نگه داري همه عمر
من اين پاکيزه رويان دوست دارم


همه کس دوست مي دارند و منهم
هر آنچ آنرا بود اين را مسلم
بصحرا با هم و در خانه بر هم
نه دينارت زيان باشد نه درهم7
و گر دشمن شوندم اهل عالم مج ص 9و10
- سعدي در همجنسگرايي خود سخت پايبند است جمال برتر را مخصوص پسران مي داند معشوق او جواني است که اگر يوسف وار جمال از پرده بنمايد دختران را بازار حسن کاسد مي شود و آنها را آبرويي نمي ماند و همان بهتر که آنها را زنده در گور کنند.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
ملا متگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد

دختران مصر را کاسد شود بازار حسن
دختران طبع را يعني سخن با اين جمال

کس مثل تو خوبروي فرزند
شايد که کنند زنده در گور


نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را غ17

در آن معرض که چو يوسف جمال از پرده بنمايي غ404
گر چو يوسف پرده بر دارد بدعوي روي تو غ394
آبرويي نيست پيش روي آن زيبا پسر غ223


نشنيد که هيچ ما در آورد
در عهد تو هر که دختر آورد غ133
- او همجنس را رفيق روز و شب مي داند که در عرصات مختلف حيات حاجت مرد را بر مي آورد.
خوش بود عيش با شکر دهني
روز و شب همسراي و همدکان
گاه بر هم نهاده دست ادب
گه چنان تنگ خفته در آغوش
تخت زرين خسروان را نيست
من به بوسي رضا دهم هيهات
زخمه اي در ميان هر دو سرون


سخن اين است ديگران را گوي


ارغوان روي و ياسمين بدني
در دکان مرد و در سراي زني
همچو سرو ايستاده در چمني
که دو تن را بس است پيرهني
آن طراوت که پشت سيمتني
نادر است اين سخن ز مثل مني
به که هفتاد بوسه بر دهني


تا بگويند هر يکي سخني مج ص14

اي فتنه دلبران آفاق
بر پشت زمين مقابلت نيست
هر گه که چو دوستان مخلص
هر جور و جفا که بينم آنگاه


اي طيره لعبتان چيني
هر گاه که روي بر زميني
بر خاک نهي ز لطف بيني
نازت بکشم که نازنيني مج ص14
- شاعر صريحاً به پسران عشق مي ورزد و همواره ذکر جميل آنها را بر زبان دارد و با مظاهر جمال مخصوص به آنها همانند خط عذار (موي صورت) به تغزل مي پردازد.
چنين پسر که تويي بر قعي فرو آويز
اي پسر دلربا اي قمر دلپذير
بهرزه عمر من اندر سر هواي تو شد


اي چون لب لعل تو شکر ني
اي به حسن توصنم چشم فلك ناديده

خوش مي رود اين پسر که برخاست
ابروش کان قتل عاقل
سعدي خط سبز دوست دارد
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
اي حسن خط از دفتر اخلاق تو بابي
اي نقطه سياهي بالاي خط سبزش
جز خط دلآويز تو بر طرف بناگوش
هيچ شک مي نکنم کآهوي مشکين تتار


سر مي نهند پيش خطت عارفان پارس

بعد از طلب تو در سرم نيست
اي کاش مرا نظر نبودي
گنجي ست درج در عقيقين آن پسر
سنبل فشانده بر گل سوري نظر کنيد
خط مشکبوي و خالت متناسبند و گويي



و گر نه دل ببري پير پاي بر جا را غ4
از همه باشد گريز از تو نباشد گزير غ234
جفا ز حد بگذشت اي پسر چه مي خواهي غ527


بادام چون چشمت اي پسر ني8 غ541
اي به مثل تو ولد مادر ايام عقيم
غ 348
سرويست که مي رود چنين راست
گيسوش کند عقل داناست غ37
پيرامن خد ارغواني غ500
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را غ17
شيريني از اوصاف تو حرفي ز کتابي غ421
خوش دانه اي و ليکن بس در کنار دامي غ493
سبزه نشنيدم که دمد بر گل سوريغ470
شرم دارد ز تو مشکين خط آهو گردنغ377


شعري مگر ز گفته سعدي نوشته اي غ420

غير از تو بخاطر اندرم نيست
چون خط تو در برابرم نيستغ532
بالاي گنج حلقه زده مار بنگريد
عنبر فشانده گرد سمن زار بنگريد غ221
قلم غبار مي رفت و فرو چکيد خاليغ487

- در غزل سعدي معشوق سراپا حسن و لطافت است اما با همه لطافتش داراي بازواني سطبر و تواناست جواني که قدرت سر پنجه اش دل و دين مي برد و ساعد سيمينش زورمند است و دلبري و دلآوري را توأمان دارد.
ديدم همه دلبران آفاق
پيداست که سر پنجه ما را نبود زور
نه آن سر پنجه دارد شوخ عيار
من که با مويي بقوت بر نيايم اي عجب
هزار جهد بکردم که همعنان تو گردم
هر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست
من با تو نه مرد پنجه بودم
ديدم دل خاص و عام بردي
گر سر برود فداي پايت
هر ک اين سردست و ساعدت بيند
پنجه با ساعد سيمين چو نيندازي به
گر آن ساعد که او دارد بدي با رستم دستان
مرد راضي است که در پاي تو افتد چون گوي
با همه مهر و با منش کين است
شايد اي نفس تا دگر نکني
دردمند فراق سر ننهد
گريه گو بر هلاک من مکنيد
سعديا تن به نيستي در ده



همچون تو دلآوري نديدم
با ساعد سيمين توانا که تو داري
که با او بر توان آمد به بازو
با يکي افتاده ام کو بگسلد زنجير را
تو پهلوان تر از آني که در کمند بيفتي
پنجه با زورآوران انداختن فرهنگ نيست
افکندم و مردي آزمودم
من نيز دلآوري نمودم
مرگ آمدنيست دير و زودم
گر دل ندهد بپنجه بستاني
با تواناي معربد نکني بازي به
بيک ساعت بيفکندي اگر افراسيابستي
تا بآن ساعد سيمينش ببازو بزني
چه کنم حظ بخت من اين است
پنجه با ساعدي که سيمين است
مگر آنشب که گور بالين است
که نه اين نوبت نخستين است
چاره با سخت بازوان اين است

- در شعر سعدي معشوق صفات مردانه دارد در زيبايي مانند رضوان نگهبان بهشت است حسن يوسفي دارد نفسش عيسوي و صاحب يد بيضاست مانند خضر آب حيات مي بخشد داراي حلق داودي است همچون خليل بازار بتان زيباروي را مي شکند سليمان زمان و خسرو خوبان است. در ادب شرق تشبيه معشوق به مردان اسطوره که انبياء گل سر سبد آنانند از بدو پيدايش غزل مذکر رواج داشته است ابونواس پيشواي همجنسگرايان تمدن اسلامي يکي از اولين شعرايي است که بدان پرداخته
مرحبا من سمي اللـ
و شبيه الذي تلبث في السجـ


ـه و ادني مکانه تقريبا
ن سنيناً و کان براً نجيبا
نمونه اشعار سعدي را ذکر مي کنيم
ملامتگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد
دوست بدنيا و آخرت نتوانداد
يوسف شنيده اي که گرفتار چاه ماند
دگر بر وي بتم ديده بر نمي باشد
سحر سخنم در همه آفاق برفته است
فتنه سامريش در دهن شورانگيز
مي حلال است کسي را که بود خانه بهشت
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر


در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمايي
صحبت يوسف به از دراهم معدود
اين يوسفي است بر زنخ آورده چاه را
خليل من همه بتهاي آذري بشکست
ليکن چه زند بايد بيضا که تو داري
نفس عيسويش در لب شکر خا بود
خاصه از دست حريفي که برضوان ماند
از من اي خسرو خوبان تو نظر باز مگير

- نيک مي دانيم که در زبان فارسي افعال و ضماير بر جنسيت شخص دلالت نمي کند يعني فعل و ضمير مونث و مذکر در زبان فارسي يکي است در حالي که در بيشينه زبانهاي دنيا فعل و ضمير بر جنسيت دلالت مي کند اين امر مخصوصاً در زبان عربي بيشتر نمود دارد و تفاوت مذکر و مونث يکي از اصول صرف و نحو عربي به شمار مي رود مثلاً ابن فارس ابوالحسين احمد بن فارس لغوي و نحوي مشهور کتابي مشهور درباره اين موضوع نوشته است که موسوم به المذکر و المونث است9 ـ سعدي از جمله شعراي ايران است که قسمي از ديوانش مخصوص اشعار عربي اوست اين اشعار اگر چه سعدي را آنگونه که در زبان فارسي است همرديف شعراي بلند پايه عرب قرار نمي دهد اما بر چيره دستي او در عربي دلالت دارد10 تا آنجا که پاره اي از ابيات او در بلاد عرب به حکم مثل سائر در آمده است مثلاً اين بيت سعدي يکي از مشهورترين بيتهايي است که حتي عشاير دجله و فرات آن را بخوبي مي شناسند اگر چه ندانند اين شعر از سعدي است.
فلا بد من حي الحبيب زيارة


و ان شبکت دون الخيام رماح

شيخ عبدالامير الفتلاوي شاعر شعبي سراي معاصر عراق که ابياتي از مشهورترين اشعار فصيح عربي را به لهجه محلي برگردانده است در ديوان خود اين شعر را نيز ذکر کرده است و به شعبي برگردانده است.11
فلابد من حي الحبيب زيارة


و ان شبکت دون الخيام رماح

زفير القلب نال الچبد و صله
ارد حي الحبيب ايکون وصله


اذکره او طارت امن احشاي وصله
و لو دون الخيام السمهريه

ديوان ص 64
اين سخنداني و چيره دستي سعدي در لغت او را بهترين ملمع سراي شعراي ايران قرار داده است ملمع شعري است که به دو زبان عربي و فارسي سروده شده باشد و هرکس بخواهد در زبان فارسي بهترين ملمع را فرا ياد آورد ناچار بر سر غزل سعدي مي رود آنجا که مي گويد:
سل المصانع رکباً تهيم في الفلوات


تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
ملمعات سعدي را مي توان از نگاه همجنسگرايي مورد بررسي قرار داد در اين اشعار همه ضماير و افعال مذکر هستند و همجنسگرايي را در اين ابيات به وضوح مي توان مشاهده کرد.
چو عندليب چه فريادها که مي دارم
احبتي امروني بترک ذکراه


تو از غرور جواني هميشه در خوابي
لقد اطعت و لکن حبه آبي
الا يا ناعس الطرفين سکراً
يکره المحبوب وصلي اشتهي عمانهي
دختران طبع را يعني سخن با اين جمال
يا غريباً الحسن رفقاً للحبيب



سل السهران عن طول الليالي
يرسم المنظور قتلي ارتضي فيما امر
آبرويي نيست پيش روي آن زيبا پسر
خون درويشان مريز اي محتشم

سل المصانع رکباً تهيم في الفلوات
اگر چه دير بماندم اميد بر نگرفتم
اخاف منک و ارجو و استغيث و ادنو


تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
مضي الزمان و قلبي يقول انک آتي
که هم کمند بلايي و هم کليد نجاتي

- از ديگر نشانه هاي ادب همجنسگرايي شرق تغزل به پسران نظامي و لشکري است که در دوران شعر قديم رواج بسيار داشته است اين نمونه از شعر در دوره متوکل عباسي کم کم رايج شد و تأثير آن در شعر فارسي خصوصاً سبک خراساني و سبک عراقي بخوبي مشهود است ما از آنجا که در مقام خويش در اين باره سخن گفته ايم به تکرار آن نمي پردازيم.
در پي اين پديده کاربرد اصطلاحات شمشير ابرو، کمان ابرو، تير نگاه، بت لشکري، سپاه مژه، کمند گيسو، خنجر مژگان، جوشن مو، تيغ ميان، تير مژه، سپر سينه، در غزل مذکر فراوان گشت ـ
در شعر سعدي بسامد اينگونه اصطلاحات را به افزوني ميتوان ديد.
با صاحب شمشير مبادت سر و کاري
تاب و غا نياورد قوت هيچ صفدري
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
نظري بلشکري کن که هزار خون بريزي
جهد کردم که دل بکس ندهم
محتسب در قفاي رندان است
سپرت مي ببايد افکندن



الا بسر خويشتنت کار نباشد
گر تو بدين مشاهده حمله بري به لشکري
تو خود بچشم و ابرو بر هم زني سياهي
به خلاف تيغ هندي که تو در نيام داري
چه توان کرد با دو ديده باز
غافل از صوفيان شاهد باز
اي که دل مي دهي بتير انداز

چون کمان در بازو آرد سر و قد سيمتن


آرزويم مي کند کآماج باشم تير را

کمان سخت که داد آن لطيف بازو را
توخود بجوشن و بر گستوان نئي محتاج
حصار قلعه ياغي به منجنيق مده
عشق و دوام عافيت مختلفتند سعديا


که تير غمزه تمام است صيد آهو را
که روز معرکه بر تن زره کني مو را
ببام قصر بيفکن کمند گيسو را
هر که سفر نمي کند دل ندهد بلشکري

- حماسه غزل
علاوه بر اين در عشق همجنسگرا عاشق با معشوقي سر و کار دارد که در خلقت همسرشت اوست به برز و بالا همانند اوست معشوق با او برابري دارد احساسات او چون احساسات اوست عاشق ِو معشوق هر دو از قبيله مردانند عشق داراي شکوه و جبروت مردانه است هوس ذليل و پست مادينگان در کار نيست عشقِ جگر خوار و شجاعت مردان روزگار است و اين است که در غزل مذکر سخن سخن سلحشوري است غزل را از حماسه و حماسه را از غزل باز نتوان شناخت آنچه هست اشتباک دو روح سترگ و برابر است عاشقان کشتگان معشوقند و هر که در اين راه پاي بر سر ننهد دستش بکنگره وصل نمي رسد.
و يجرح احشايي بعين مريضه


کمالان مس السيف و السيف قاطع12

در شعر سعدي عشق و حماسه به شهود مشترک رسيده اند عجز عاشقانه و عشق مردانه است غزل خطاب عاشقانه دو مرد است که روبروي هم ايستاده اند و سخن مي پراکنند ـ مردِ عاشق و معشوقٍِ مرد
من در وفا و عهد چنان کند نيستم
عاشقان کشتگان معشوقند
بهر سلاح که خون مرا بخواهي ريخت
سر از کمند تو سعدي بهيچ روي نپيچد
دست بجان نمي رسد تا بتو برفشانمش
بهزار خون سعدي بحلند بندگانت
طاقت سر بريدنم باشد
دست بيچاره چون بجان نرسد
دست در خون عاشقان داري
گر تيغ بر کشد که محبان همي زنم
چه کند کشته عشقت که نگويد غم دل
نه من از دست نگارين تو مجروحم و بس
رمقي بيش نمانده است گرفتار غمت را
زنهار نمي خواهم کز قتل امانم ده
سر که نه در پاي عزيزان رود
ز آنچه در پاي عزيزان افکنند
در پاي تو افتادن شايسته دمي باشد
زديدنت نتوانم که ديده بر دوزم
من از کمند تو اول چو وحش مي برميدم
بساط عمر مرا گو فرو نورد زمانه
اي که بحسن قامتت سرو نديده ام سهي
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
نزديک من آنست که هر جور و جفايي
سعدي سر سوداي تو دارد نه سر خويش
گر من ز محبتت بميرم
از دنيي و آخرت گزير است
يکروز کمان ابروانت



کز دامن تو دست بدارم بتيغ تيز
بر نيايد ز کشتگان آواز
حلال کردمت الا بتيغ بيزاري
اسير خويش گرفتي بکش چنانکه تو داني
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
تو بگوي تا بريزند و بگو که من نگفتم
از حبيبم سر بريدن نيست
چاره جز پيرهن دريدن نيست
حاجت تيغ بر کشيدن نيست
اول کسي که لاف محبت زند منم
تو مپندار که خون ريزي و پنهان ماند
که چو من کشته بشمشير غمت بسيارند
چند مجروح داشت بکش تا برهاني
تا سيرترت بينم يک لحظه مدارايي
بار گرانيست کشيدن بدوش
ما سري داريم اگر داري سري
ترک سر خود گفتن زيبا قدمي باشد
و گر مقابله بينم که تير مي آيد
کنون که انس گرفتم بتيغ باز نگردم
که من حکايت ديدار دوست در ننوردم
گر همه دشمني کني از همه دوستان بهي
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکني
کز صاحب وجه حسن آيد حسن است آن
هر جامه که عيار بپوشد کفن است آن
دامن بقيامتت بگيرم
از صحبت دوست ناگزيرم
ميبوسم و گو بزن بتيرم

- يکي از مشاکل مهم که همواره گريبان
گير همجنسگرايان در جوامع مختلف و خصوصاً جوامع سنت گراي مسلمين بوده و هست تنگناي خانواده و اهل قرابت است اين بازداري خانواده باعث اشتباک هر چه بيشتر عاشق همجنسگرا و پدر و مادر معشوق است ـ اين موضوع از نگاه جامعه شناسي در جوامع سنتي همجنسگرا بسيار حائز اهميت است ـ در ادب همجنسگرايي شرق مقدار قابل توجهي از شعر شعرا به اين پديده اختصاص دارد که باعث مضمون آفريني هاي مختلف شده است.
گاهي بر پدر ومادر معشوق آفرين گفته اند که اينچنين پسري زاييده و پرورده اند و گاهي از دخالت پدر و مادر و اهل قرابت شکوه سر داده اند ـ
آفرين خداي بر پدري
کس در نيامده ست بدين خوبي از دري
مانند تو خو بر وي فرزند
من نديدم براستي همه عمر
يا شنيدي که در وجود آمد
سرو نديده ام روان چون تو بهيچ کشوري
چون در پسر موافقت و دلبري بود
او گوهر است گو صدفش در جهان مباش



که تو پرورد و مادري که تو زاد
ديگر نياورد چو تو فرزند مادري
نشنيد که هيچ ما در آورد
گر تو ديدي به سرو بر قمري
آفتابي ز مادر و پدري
مه نشنيده ام که زاد از پدري و مادري
انديشه نيست گر پدر از وي بري بود
در يتيم را همه کس مشتري بود


شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بيند
پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم
گفت خاموش که هر کس که جمالي دارد



گر برانند به قهرش پدر و مادر خويش
گفتم اين منزلت از قدر تو مي بينم بيش
هر کجا پاي نهد دست ندارندش پيش

اين پديده در آثار همجنسگرايان ديگر اطوار نيز ديده مي شود.
فرخي سيستاني:
مادرش گفت پسر زايم سر و مه زاد


پس مرا اين گله و مشغله با مادر اوست

حافظ:
دل بدان رود گرامي چه کنم گر ندهم
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي
پيراهني که آيد از او بوي يوسفم


مادر دهر نزايد پسري بهتر از اين
کت خون ما حلال تر از شير مادراست
ترسم برادران غيورش قبا کنند
ـ ديگر شعرا
بهمراه پدر چون آمدي از خويشتن رفتم
يوسف اگر از پدر گريزد
پدرش گفت که با من ننشيند پسرش


چه مي شد گر تو مانند مسيحا بي پدر بودي
نزد همه کس عزيز باشد
مردم از غصه خدا مرگ دهد بر پدرش
اين موضوع قابل توجه همجنسگرايان معاصر نيز بوده است ـ سعد الحلي خواننده مشهور همجنسگراي عراق سرزمين گلگمش در تغنيات همجنسگراي خود بدين موضوع پرداخته است ـ در ترانه مشهور
حبيب امک ما تقبل من احاچيکلعيونک اروحن فدوي يا هواي

امي فدوي لامک
يعني فداي چشمانت شوم اي عشق من و مادرم به فداي مادرت که پيوسته ترا از صحبت من باز مي دارد.
***
- در زبان فارسي لفظ غلامباره را درباره فرد همجنسگرا بکار مي بردندـ در دنياي قديم غلامان در تکميل مکتب لواطه سهم بسزايي داشتند در زمان قديم غلامان زيباروي را به راحتي هرچه تمام تر از بازار مي خريدند و اين جوانان زيبا روي گوش بفرمان سهل الوصول ترين نوع همجنس به شمار مي رفتند و همجنسگرايان در كنار آنها عمر گرامي را به سر مي بردند و پرواضح است كه اين جوانان صاحب جمال كه رفيق هميشگي مرد درسفر و حضر به شمار مي رفتند با لطافت و جواني خود اشتياق و رغبت مرد همجنس را بر مي انگيختند.- اين نوجوانان حرف شنو و مطيع زيباروي كه همه تن در اختيار جواني ديگر قرار داشتند مورد علاقه و عشق فراوان قرار مي گرفتند كه شرح عشقبازي آنها به فراواني در كتب تاريخ آمده است. وجود اين نوجوانها كه از قيد و بند زن و فرزند و خانه و خانواده آزاد بودند در ترويج و نمايانگري مكتب لواطه درجامعة سنتگراي شرق بيشترين تاثير را داشته است.
ـ اولين همجنسگراياني که تاريخ اسلام از آنها نامبرده است دو تن از غلامان طايفه بني مخزومند که با تحقيق درباره آنها و صاحبانشان به ابعاد همجنسگرايي در شبه جزيره مي توان پي برد بني مخزوم از قبيله قريش بودند و اشرافي ترين و ظريف ترين طايفه اين قبيله محسوب مي شدند و جوانان آنها به زيبايي و خوش پوشي شهرت داشتند.
«هيت» به عنوان اولين همجنسگراي تاريخ اسلام غلام عبدالله بن مغيرة المخزومي است که رسول اسلام آن را به مدينه راه نداد همجنسگراي ديگري که تاريخ در آن دوران از او ياد مي کند «ماتع» است که او نيز از غلامان بوده است.
وجود اين همجنسگرايان در ميان جوانان قبايل سرزمين حجاز که مرکز تمدن شبه جزيره قبل از اسلام به شمار مي رفته است ما را بيشتر به تاريخ اجتماعي همجنسگرايي آشنا مي کند ـ «هيت» و« ماتع» از زيباترين مردم حجاز بشمار مي رفتند که بعدها طويس مغني و دلال نيز به آن دو پيوستند از آنجا که ما درباره آنها توضيح کافي داده ايم آشنايي بيشتر را به بخشهاي ديگر کتاب ارجاع مي دهيم.
غلامان همواره مورد تغزل شعرا بودند و نمونة اين تغزلها خصوصاً در عصر عباسي به فراواني ديده مي شود.13
نزد عرب تغزل به زنان قبائل عرب جرم حساب مي شد تا چه رسد به تغزل به مرد عربي. 14 و جامعه آنروز اين گونه تغزل را بر نمي تافت ـ تغزل به مرد آزاده به ساحت او توهين محسوب مي شد و حرمت او را در اجتماع هتک مي کرد.
در اين ميان شعراي همجنسگرا احساس کردند که مي توانند درباره غلامان هر چند نا عفيف غزل بسرايند و آن را در ترويج لواطه به کار گيرند ـ اين امر آنقدر رايج شد که عده اي از فقهاي همجنسگرا در حليت لواط با غلام مملوک فتوا دادند و مشهور شد که
و جائز و طي غلام امرد


للرجل مسافر المجرد
بهر حال شاد يا ناشاد غلامان جزء افراد جامعه آنروز به شمار مي رفتند و در شعر فارسي شعراي سبک خراساني مانند فرخي سيستاني و عنصري و منوچهري دامغاني و اميري معزي فراوان به تغزل غلامان پرداخته اند ـ
در ديوان سعدي نيز نمونه هايي هر چند اندک از اينگونه تغزل ديده مي شود
کس از اين نمک ندارد که تو اي غلام داري
غلام کيست آن لعبت که ما را
غلام حلقه سيمين گوشوار توام


دل ريش عاشقان را نمکي تمام داري
غلام خويش کرد و حلقه در گوش
که پادشاه غلامان حلقه در گوشي

- و از ياد نبريم كه کار و بار معشوق سعدي کار و بار مردان است ـ عربده جوست چوگان باز است سوار بر اسب مي شود به شکار مي رود عيار و همبازي مردان است شجاع و دلآور است و از اين قبيل امور که در جامعه شرق مخصوص مردان است.
هر آنکه با رخ منظور ما نظر دارد
اي جان خردمندان گوي خم چوگانت
زهي سوار که صد دل بغمزه اي ببري
هر گه که بر من آن بت عيار بگذرد
مست شراب ناز و جواني و شاهدي
به راستي که نه همبازي تو من بودم
بيم مات است در اين بازي بيهوده مرا
نه آن سرپنجه دارد شوخ عيار
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
شاهدان ز اهل نظر روي فراهم نکشند
آفت مجلس و ميدان هلاک زن و مردي


بترک يار بگويد که يار عربده جوست
بيرون نرود گويي کافتاد بميدانت
هزار صيد بيک تاختن بيندازي
صد کاروان زعالم اسرار بگذرد
هر لحظه پيش مردم هشيار بگذرد
تو شوخ ديده مگس بين که مي کند بازي
چکنم دست تو بردي که دغل باخته اي
که با او بر توان آمد به بازو
تو خود بچشم و ابرو بر هم زني سپاهي
بار درويش تحمل بکند مرد کريم
فتنه خانه و بازار و بلاي در و بامي

- در غزل مذکر معشوق بر اثر شکوه و قدرت مذکر ب
ودن بر سر عاشق حکم مي راند عاشق خويش را در برابر او مطيع و اسير مي داند و همه تن خود را در اختيار او قرار مي دهد.
همچون چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
مطيع راي توام گر دلم بخواهي سوخت
بنده وار آمدم بزنهارت
خدمتي لايق م از دست نيايد چه کنم
نه ها و نم که بنالم بکوفتن از يار
من از آنروز که در بند توام آزادم
با خداوندگاري افتادم
من بي مايه که باشم که خريدار تو باشم


تو به هر ضرب که خواهي بزن و بنوازم
اسير حکم توام گرتنم بخواهي خست
که ندارم سلاح پيکارت
سر نه چيزيست که در پاي عزيزان بازم
چو ديگ بر سر آتش نشان که بنشينم
پادشاهم که بدست تو اسير افتادم
کش سر بنده پروريدن نيست
حيف باشد که تو يار من و من يار تو باشم

پر واضح است که در جامعه شرق مرد فقط در قبال مرد اينگونه اظهارات مي دارد از طرز سخن سعدي در غزليات معلوم مي شود که معشوق داراي شکوه مردانه است شکوهي که در جوامع شرق بيشتر و بيش نمايان است.
- سعدي معشوق خود را آنگاه که در پرده هجران نهان نباشد بارها به پوشيدن روي نصيحت مي کند پر واضح است که در جامع زمان سعدي خطاب جز درباره معشوق همجنس او نمي تواند باشد که ناجنسان در آن روزگاران خود از نهانداشتگان و پردگيان بوده اند.
چنين پسر که تويي برقعي فرو آويز
گر برقعي فرو نگذاري بر اين جمال
مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني


و گرنه دل ببري پير پاي بر جا را
در شهر هر که کشته شود در ضمان تست
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت
بارها گفته ام اين روي به هر کس ننماي
باز گويم نه که اين صورت و معني که تراست
اگر تو روي نپوشي بدان لطافت و حسن
بامدادي تا به شب رويت بپوش



تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
تا تأمل نکند ديده هر بي بصرت
نتواند که ببيند مگر اهل نظرت
دگر نبيني در پارس پارسايي را
تا بپوشاني جمال آفتاب

- سعدي در همجنسگرايي خود صادقانه است ـ او چون صوفيان عشق را دستاويز عرفان نگرفته است که المجاز قنطرة الحقيقه.15 سعدي نه چون عرفا و صوفيه عشق نوخطان را پلي دانسته است که او را بخدا برساند و نه ذات احديت و خداي آسمانها را به طرف پلي نزول داده است ـ او در آثار صنع حيران است اما مدعي نيست که اين حيراني او را به بارگاه قدس احديت مي رساند ـ عشق ورزي و زهد را با هم خلط نکرده است حلال را از حرام مي شناسد ولي چه کند اي مسلمانان که از روي خوب شکيبش نمي باشد و اگر نظر بازي حرام باشد او بسي گناه دارد او ميل به خوبان را گناه مي داند و هر کس را که تو ببيني بسر خود ديني است.

و ما ابراً نفسي و لا ازکيها
بعشق و مستي و رسواييم خوش است از آنک
مرا شکيب نمي باشد اي مسلمانان
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
من اگر نظر حرامست بسي گناه دارم
گر کند ميل به خوبان دل من عيب نکن
سعديا دور نيکنا مي رفت
عافيت مي بايدت چشم از نکو رويان بدوز



که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
روا نباشد با عشق زهد ورزيدن
ز روي خوب لکم دينکم ولي ديني
هر کسي را که تو بيني بسر خود ديني است
چکنم نمي توانم که نظر نگاه دارم
کاين گناهيست که در شهر شما نيز کنند
نوبت عاشقي است يکچندي
عشق مي ورزي بساط نيکنامي در نورد

ـ او بر خلاف صوفيه که مدعي عشق عرفاني اند عشق ورزي خود را از نوع عرفاني نمي داند سعدي در بوستان بر اينگونه عقايد صوفيه خرده مي گيرد او در جواب آنان که مدعي اند نظر بازي آنها را به خدا مي رساند مي گويد چرا در آثار خلقت حيوانات به وجود خالق متعال پي نمي برند و چرا مطابق با نص قرآن به چگونگي خلقت شتر نظر نمي کنند که قرآن مي گويد افلا ينظرون الي الا بل کيف خلقت
گروهي نشينند با خوش پسر
زمن پرس فرسوده روزگار
نگارنده را خود همين نقش بود؟!
چرا طفل يکروزه ات دل نبرد
محقق همان ببند اندر ابل


که ما پاکبازيم و صاحب نظر
که بر سفره حسرت خورد روزه دار
که شوريده را دل بيغما ربود؟!
که در پيش دانا چه بالغ چه خرد
که در خوبرويان چين و چگل16

سعدي در همجنسگرايي خود همچون عرفا و صوفيه ادعاي کشف و کرامات ندارد او خود در پي نظر بازي نيست عشق ناخواسته همچون قضاي آسماني فرود آمده و سراپاي وجودش را فرا گرفته است جهد مرد با قضاي آسماني بر نمي آيد و چاره درد عشق را با همه علم عاجز است معشوق او انساني است که دست در آغوش او دارد حسنش دائماً به يک قرار نمي ماند و او نيک مي داند که آنچه برقرار نيست دلبستگي را نشايد ولي چه کند که آنجا که قضا آيد اختيار نماند.
گو همه شهرم نظر کنند و ببينند
داروي درد عشق را با همه علم عاجزم
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست
حسن تو دائم بدين قرار نماند
اي گل خندان نو شکفته نگهدار
حسن دلآويز پنجه ايست نگارين
سعدي بيچاره بي قرار چرايي
شيوه عشق اختيار اهل ادب نيست



دست در آغوش يار کرده حمايل
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
با قضاي آسماني بر نيايد جهد مرد
مست تو جاويد در خمار نماند
خاطر بلبل که نوبهار نماند
تا بقيامت بر او نگار نماند
در پي چيزي که برقرار نماند
بل چو قضا آيد اختيار نماند

- در پيش زمينه ذهني جوامع شرق واژه هاي پادشاه و سلطان و امير و خسرو مخصوص به مردان است و معشوق سعدي مردي است بشکوه که پادشاه ملاحت و خسرو خوبان و امير ملک حسن و سلطان کشور عشق است.
گر دلي داري به دلبندي بده
تو امير ملک حسني بحقيقت اي دريغا
هرگز اين صورت کند صورتگري
صد هزارش دست خاطر در رکاب
خوبرويان جفا پيشه وفا نيز کنند
پادشاهان ملاحت چو بنخجير روند
ترا چه غم که مرا در غمت نگيرد خواب
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
به چند سال نشايد گرفت ملکي را
زين اميران ملاحت که تو بيني بر کس
عشق پوشيده بود و صبر نماند
طاقت رفتنم نمي ماند
کاش بيرون نيامدي سلطان
سعديا روي دوست ناديدن



ضايع آن کشور که سلطانيش نيست
اگر التفات بودي بگداي مستمندت
يا چنين شاهد بود در کشوري
پادشاهي مي رود با لشکري
به کسان درد فرستند و دوا نيز کنند
صيد را پاي ببندند و رها نيز کنند
تو پادشاه کجا ياد پاسبان آري
از من اي خسرو خوبان تو نظر باز مگير
که خسروان ملاحت بيک نظر گيرند
بشکايت نتوان رفت که خصم و حکمند17
پرده برداشتم ز اسرارش
چون نگه مي کنم برفتارش
تا نديدي گداي بازارش
به که ديدن ميان اغيارش

- سعدي در همجنسگرايي خود صادق است او به حقيقت عاشق جمال برتر است عشق به همجنس تهمتي نيست که بر او بسته اند اگر دنيا و آخرت را بياوري يوسف خود را نمي فروشد ـ معلم عشق او را شاعري آموخته است و او به راحتي هر چه بيشتر با پسران همجنسش عشق مي ورزد و از ملامت سرزنشگر پروايي ندارد. و اين شواهد را در غزليات پر شور و هيجان او به وضوح مي توان ديد
خوش مي رود آن پسر که برخاست
ابروش کمان قتل عاشق
بالاي چنين اگر در اسلام
اي آتش خرمن عزيزان
انگشت نماي خلق بودن
بايد که سلامت تو باشد
جان در قدم تو ريخت سعدي



سرويست چنين که ميرود راست
گيسوش کمند عقل داناست
گويند که هست زير و بالاست
بنشين که هزار فتنه برخاست
زشتست و ليک با تو زيباست
سهل است ملامتي که بر ماست
اين منزلت از خداي مي خواست

اي مرهم ريش و مونس جانم
اي راحت اندرون مجروحم
گويند بدار دستش از دامن
بالله که دل از تو باز نستانم
اي گلبن بوستان روحاني
زان روز که سر و قامت ديدم
گويند صبور باش از او سعدي
اي کاش که جان در آستين بودي


اي سرو حديقه معاني
چشمان تو سحر اولينند
روزي که تو از سفر بيايي
گر صورت خويشتن ببيني
سعدي خط سبز دوست دارد
گر صلح کني لطيف باشد



چندين به مفارقت مرنجانم
جمعيت خاطر پريشانم
تا دست بدارد از گريبانم
گر در سر کار تو رود جانم
مشغول بکردي از گلستانم
از ياد برفت سرو بستانم
جورش بکشم که صبر نتوانم
تا بر سر مونس دل افشانم


جاني و لطيفه جهاني
تو فتنه آخر الزماني
حاجت نبود به ارمغاني
حيران بجمال خود بماني
پيرامن خد ارغواني
در وقت بهار مهرباني

همچنين از باب پنجم گلستان به خوبي مشهود است که در جامعه اي که سعدي در آن ميزيسته است تا چه اندازه همجنسگرايي نمايان بوده است ـ از عالم و زاهد و دانشمند و سلطان و معلم و قاضي و تا افراد طبقات ديگر همه و همه همجنسگرا هستند ـ 18 و تنها عاشق زن گرا در تمام اين حکايات مجنون است 19سعدي در حکايت ليلي و مجنون جمال ليلي را بسخره مي گيرد و مي گويد جمال ليلي فقط از دريچه «چشم مجنون» زيباست و گرنه شخصي «سيه فام و لاغر اندام و حقير است» در مقابل معشوقان مرد در گلستان «نادر الحسن» و «شاهد پسر» در «غايت اعتدال و نهايت جمالند» خوش طبع و شيرين زبانند و «حلق داودي و رويي چون ماه تمام» دارند.
همجنسگرايان نزد سعدي به «سبيل مودت» و «ديانت» منسوبند «بنابر حس بشريتـ باحسن بشره معاملت دارند» «به عشق مبتلا گشته اند» ملامت مي بينند و «ترک تصابي» نمي گويند گاهي چنان در بحر مودت غريقند كه مجال نفس ندارند وجان به حق تسليم ميكنند و گاهي معشوق را بخلوت مي برند «بانفسي طالب و شهوتي غالب» ـ همه آنها ـ عفيف و نا عفيف در حب و عشق صادقند «دل بر مجاهده مي نهند و چشم از مشاهده بر نمي گيرند.»
معشوق نيز پسر موافق و دلبري است که چون درّ يتيم همه کس مشتري اوست گاه غلامي صاحب جمال وگاه پادشاه زاده اي با کمال ـ گاه شاگردي درس خوان و با ادب است و گاه نعلبند پسري فحاش ـ گاه پسرک نحوي ادب دوستي در جامع کاشغر و گاه شاهد پسري بي ادب که حرکاتش خلاف طبع است.
بنابر آنچه از فحواي کلام سعدي در گلستان بر مي آيد او همجنسگرايي را قضيه شامل در همه اقشار و اقطار مي داند که مخصوص به مکان و زمان و فرد خاص نيست راهي براي مبارزه ندارد مگر اينکه فرد به سبيل ديانت و قوت پرهيزگاري طريق تقوي پيشه گيرد و گرنه عقوبت چاره کار نيست و باعث عبرت نمي شود پس بايد کسي طعنه بر عيب ديگران نزند که اين عيبي است که همگان حمال آنند.
حكايت
يكي را دل از دست رفته بود و ترك جان كرده و مطمح نظرش جايي خطرناك و مظنه هلاك نه لقمه‌اي كه مصور شدي كه به كام آيد يا مرغي كه به دام افتد
چو در چشم شاهد نيايد زرت


زر و خاك يكسان نمايد برت
باري به نصيحتش گفتند از اين خيال محال تجنب كن كه خلقي هم بدين هوس كه تو داري اسيرند و پاي در زنجير بناليد و گفت
دوستان گو نصيحتم مكنيد
جنگجويان به زور پنجه و كتفج


كه مرا ديده بر ارادت اوست
دشمنان را كشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به انديشه جان دل از مهر جانان بر گرفتن
تو كه در بند خويشتن باشي
گر نشايد به دوست ره بردن
گر دست رسيد كه آستينش گيرم


عشق باز دروغ زن باشي
شرط ياري‌ست در طلب مردن
ورنه بروم بر آستانش ميرم

متعلقان را كه نظر در كار او بود و شفقت به روزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودي نكرد
دردا كه طبيب صبر مي‌فرمايد
آن شنيدي كه شاهدي به نهفت
تا تو را قدر خويشتن باشد


وين نفس حريص را شكر مي‌بايد
با دل از دست رفته‌اي مي‌گفت
پيش چشمت چه قدر من باشد

آورده‌اند كه مر آن پادشه زاده كه مملوح نظر او بود خبر كردند كه جواني بر سر اين ميدان مداومت مي‌نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخن‌هاي لطيف مي‌گويد و نكته‌هاي بديع از او مي‌شنوند و چنين معلوم مي‌شود كه دل آشفته است و شوري در سر دارد پسر دانست كه دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او مركب به جانب او راند چون ديد كه نزديك او عزم دارد بگريست و گفت
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش


مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش

چندان كه ملاطفت كرد و پرسيدش از كجايي و چه نامي و چه صنعت داني در قعر بحر مودت چنان غريق بود كه مجال نفس نداشت
اگر خود هفت سبع از بر بخواني


چو آشفتي ا ب ت نداني
گفتا سخني با من چرا نگويي كه هم از حلقه درويشانم بل كه حلقه به گوش ايشانم آن گه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم امواج محبت سر بر آورد و گفت
عجب است با وجودت كه وجود من بماند


تو به گفتن اندر آيي و مرا سخن بماند

اين بگفت و نعره اي زد و جان به حق تسليم كرد
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست


عجب از زنده كه چون جان به درآورد سليم

حكايت
سالي محمد خوارزمشاه رحمه الله عليه با ختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد به جامع كاشغر درآمدم پسري ديدم نحوي به غايت اعتدال و نهايت جمال چنان كه در امثال او گويند
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت
من آدمي به چنين شكل و خوي و قد و روشج


جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
نديده‌ام مگر اين شيوه از پري آموخت
جج
مقدمه نحو زمخشري در دست داشت و همي خواند ضرب زيد عمروا و كان المتعدي عمروا گفتم اي پسر خوارزم و ختا صلح كردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقي است بخنديد و مولدم پرسيد گفتم خاك شيراز گفت از سخنان سعدي چه داري گفتم
بليت بنحوي يصول مغاضبا
علي جر ذيل ليس يرفع راسه


علي كزيد في مقابله العمرو
و هل يستقيم الرفع من عامل الجر
جج
لختي به انديشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او در اين زمين به زبان پارسي‌ست اگر بگويي به فهم نزديكتر باشد كلم الناس علي قدر عقولهم گفتم.
طبع تو را تا هوس نحو كرد
اي دل عشاق به دام تو صيد


صورت صبر از دل ما محو كرد
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد

بامدادان كه عزم سفر مصمم شد گفته بودندش كه فلان سعدي‌ست دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چندين مدت چرا نگفتي منم تا شكر قدوم بزرگان را ميان به خدمت ببستمي گفتم با وجودت ز من آواز نيايد كه منم گفتا چه شود گر در اين خطه چندي برآسايي تا به خدمت مستفيد گرديم گفتم نتوانم به حكم اين حكايت
بزرگي ديدم اندر كوهساري
چرا گفتم به شهر اندر نيايي
بگفت آن جا پريرويان نغزندج


قناعت كرده از دنيا به غاري
كه باري‌بندي از دل برگشايي
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
ججججج
اين بگفتم و بوسه بر سر و روي يكديگر داديم و وداع كرديم
بوسه دادن به سوي دوست چه سود
سيب گويي وداع بستان كرد
ان لم امت يوم الوداع تاسفا


هم در اين لحظه كردنش بدرود
روي از اين نيمه سرخ و زان سو زرد
لاتحسبوني في الموده منصفا

حكايت
قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاري در طلبش متلهف بود و پويان و مترصد و جويان و بر حسب واقعه گويان
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند
اين ديده شوخ مي‌كشد دل به كمند


بربود دلم ز دست و در پاي فكند
خواهي كه به كس دل ندهي ديده ببند
شنيدم كه در گذري پيش قاضي آمد برخي از اين معامله به سمعش رسيده و زايدالوصف رنجيده دشنام بي تحاشي داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بي‌حرمتي نگذاشت قاضي يك را گفت از علماي معتبر كه هم عنان او بود.
آن شاهدي و خشم گرفتن بينش


و آن عقده بر ابروي ترش شيرينش
در بلاد عرب گويند ضرب الحبيب زبيب
از دست تو مشت بر دهان خوردن


خوش‌تر كه به دست خويش نان خوردنج
همانا كز وقاحت او بوي سماحت همي آيد
انگور نو آورده ترش طعم بود


روزي دو سه صبر كن كه شيرين گرددج
اين بگفت و بهمسند قضا باز آمد تني چند از بزرگان عدول در مجلس حكم او بودندي زمين خدمت ببوسيدند كه به اجازت سخني بگوييم اگرچه ترك ادب است و بزرگان گفته‌اند
نه در هر سخن بحث كردن رواست


خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
الا به حكم آن كه سوابق انعام خداوندي ملازم روزگار بندگان است مصلحتي كه بينند و اعلام نكنند نوعي از خيانت باشد طريق صواب آن است كه با اين پسرگرد طمع نگردي و فرش ولع در نوردي كه منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوث نگرداني و حريف اين است كه ديدي و حديث اين كه شنيدي
يكي كرده بي‌آبرويي بسي
بسا نام نيكوي پنجاه سال


چه غم دارد از آبروي كسي
كه يك نام زشتش كند پايمال
قاضي را نصيحت ياران يكدل پسند آمد و بر حسن راي قوم آفرين خواند و گفت نظر عزيزان در مصلحت حال من عين صواب است و مسئله بي‌جواب وليكن
ملامت كن مرا چندان كه خواهي
از ياد تو غافل نتوان كرد به هيچم


كه نتوان شستن از زنگي سياهي
سر كوفته مارم نتوانم كه نپيچم
اين بگفت و كسان را به تفحس حال وي برانگيخت و نعمت بي‌كران بريخت و گفته‌اند هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آن كه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد.
هر كه زر ديد سر فرو آورد


ور ترازوي آهنين دوش است
في الجمله شبي خلوتي ميسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضي همه شب شراب در سرو شباب دربر از تنعم نخفتي و به ترنم گفتي
امشب مگر به وقت نمي‌خواند اين خروس
يكدم كه دوست فتنه خفته است زينهار
تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح
لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود


عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس
بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس
يا از در سراي اتابك غريو كوس
برداشتن به گفتن بيهوده خروس
قاضي در اين حالت كه يكي از متعلقان درآمد و گفت چه نشستي خيز و تا پاي داري گريز كه حسودان بر تو دقي گرفته‌اند بل كه حقي گفته تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك است به آب تدبيري فرو نشانيم مبادا كه فردا چو بالا گيرد عالمي فراگيرد قاضي متبسم در او نظر كرد و گفت
پنجه در صيد برده ضيغم را
روي در روي دوست كن بگذار


چه تفاوت كند كه سگ لايد
تا عدو پشت دست مي‌خايد
ملك را هم در آن شب آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري حادث شده است


1 – منظور صرف غزل عاشقانه و غزل محض است . به حقيقت غزل سعدي محرك ترين مجموعه غزل شرق به شمار مي رود . مرحوم محمدعلي فروغي در مقدمه كليات سعدي براين عقيده است كه مغازلات سعدي رانبايد دراختيار جوانها گذاشت .
2 – اكنون نيز نوع ديگري از اين دست درجوامع عرب ديده مي شود كه بعضي خود را به شكل جنس مخالف درمي آورند و به جنس ثالث مشهورند .البته درجوامع سنتگراي عرب كمتر و درشام و مصر بيشتر است .
3 – هرگاه ابي نواس به جاي كلمه غنيت (بي نياز شدم ) گفته بود . رضيت (خرسند شدم ) و زن شعر درست بود و ازلحاظ معني نيز چندان اشكالي نداشت اما او كه در همجنس گرايي خود استوار است نمي گويد « رضيت » از زنان به مردان راضي شدم مي گويد غنيت يعني بي نياز شدم و به توانگري رسيدم كه تفاوت آن براهل نظر پوشيده نيست . گويي از خرابه اي نابسامان به گنجي شايگان راه برده باشد .
مصعب كاتب از ديگر همجنس گرايان عهد عباسي درباره پسران دير زعفران كه يكي از ديرهاي مشهور عهد عباسي است مي گويد :
و غزلان مرا تعها فؤادي
شجاني منهم ما قد شجاني
رضيت بهم من الدنيا نصيبا
غنيت بهم عن البيض الغواني
آهواني كه چراگاه آنها مرتع دل من است از دست آنها مي كشم آنچه مي كشم
از تمامي نصيب دنيا به آنان خرسندم و با وجودشان از زنان سپيداندام بلندبالا بي نيازم
4 – شعرا و همجنس گرايان عهد عباسي پيوسته حيض و زاييدن را بر زنان خرده مي گرفتند و همجنسان خود را بر مادينگان برتري مي نهادند . جاحظ در رساله مفاخره الجواري و الغلمان بدين نكات اشاره دارد .
5-هرهفت كرده = هفت قلم آرايش كرده – قصد من برترجمه و توضيح كلمات متن نبود اما از شعر خاقاني نمي توانستم كه بگذرم گو اينكه تنها دختري كه شعرا به تغزل آن دل خوش كرده اند دختر رز بوده است اينچنين مي گويد خاقاني :
هرهفت كرده دختر رز را به مجلس آر
تا هفت پرده خرد ما برافكند
سعدي مي‌گويد
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
از شعر بسيار فخيم خاقاني و سعدي كه بگذريم اين چند شعر نيز درباره شراب مليح و لطيف است
گويند اگر كه باده حرام است و مي گناه
مشنو كه اين حديث به ما نيز گفته‌اند
ترسيده‌اند فتنه بخيزد ز حرف راست
زان رو دروغ مصلحت آميز گفته‌اند
گفتا طبيب كز اثر خوردن شراب
پيدا شود درون بدن درد كليوي
چهل سال خورده‌ايم و نديديم اين مرض
اين ما و مي فروش خيابان مولوي
6 – شايد گروهي شاهد آوردن اين چنين ابياتي را محققانه ندانند . اما پرواضح است كه شاعر دراين گونه ابيات روي با معشوق مذكر دارد وانگهي شعر سعدي نيز به حكم يفسربعضه بعضه يكي مترجم ديگري است و آنكس ز ديار آشنايي ست داند كه متاع ما كجايي ست .
7– نزد شعرا زنان به زر دوستي و خرج تراشي مشهورند . علاوه براين در جوامع اسلامي مرد در قبال زن محكوم به خرج عروسي و پرداخت نفقه و مهر است . زنان بازاري نيز اجرت تن خويش مي طلبند ولي درنزد همجنس گرايان اين شيوه معمول نبوده . شعرا بي طمعي پسران و صرفه همجنس گرايي را در مضامين شعر خود ذكر كرده اند . اين مضمونها در دواوين شعرا از نگاه جامعه شناختي نيز درخور بررسي است كه دراين مقال مجال آن نيست . شاعري مي گويد ( به گمانم عهد صفوي ) :
آن كيست كه خاطر مرا شاد كند
اين گردنم از بند غم آزاد كند
يا خرج عروسيم به گردن گيرد
يا آنكه مرا به خويش داماد كند
8 – بيت از ترجيع بند عاشقانه سعدي است . اين ترجيع بند عاشقانه در توصيف حالات عشق بي نظير است و البته بعد همجنس گرايي آن در سرتاسر شعر مشهود است . يكي از بي سليقگان اين شعر را با ترجيع بند خواجوي كرماني مقايسه كرده و تيرش به خطا نشسته است چرا كه حب و بغض دراثر او نمايان است .
9 – المذكر و المونث لابي الحسين احمدبن فارس – قاهره (1969 م ) به تصحيح رمضان عبدالتواب
10- اصولاً زمان سعدي زمان بالندگي شعر عربي نيست و شايد اگر سعدي در دوران متنبي بود در شعر عربي نيز بزرگ شعر به شمار مي رفت .
11 – ديوان فاكهة القلوب لشيخ عبدالاميرالفتلاوي طبع بمطبعة دارالنشر والتأليف لصاحبها شيخ العراقين آل كاشف الغطاء سنه 1363هجري 1945 م ص 64 .
12- شعر از ابن معتز است
13 – در وصف و تغزل غلامان اشعار فراوان سروده شده است اما دراين ميان شعر ابوالعشاير خالي از لطف نيست . يكي از اهل ادب روايت كرده است كه ابوالعشاير را در بستر بيماري عيادت كردم به او گفتم : امير را چه علتي طاري گشته است ؟ اشاره كرد به غلامي كه ايستاده بود و گويا از غلامان بهشت بود كه رضوان از او غفلت كرده و به دنيا گريخته و گفت :
اسقم هذا الغلام جسمي
بما بعينيه من سقام
فتور عينيه من دلال
اهدي فتوراً الي عظامي
وامتزجت روحه بروحي
تمازج الماء باالمدام
14-مثلا همين كه عبدالرحمن بن حسان بن ثابت الانصاري خواست بني اميه را هجو كند در قصيده‌اي نسبت به رملة دختر معاويه به تغزل پرداخت.
15 – صوفيه كه پيوسته مدعي طريقت بوده اند در همجنس گرايي خود نيز احاديثي چند جعل و تحريف كرده اند . مانند الله جميل و يحب الجمال . ان الله خلق آدم علي صورته . من عشق و عف و كتم و مات .... و غيره .
كساني كه به علوم حديث آشنايي دارند نيك مي دانند كه اين احاديث از جعل و تحريف مصون نبوده اند و من مي خواستم راويان اين احاديث موضوع را جرح كنم اما به دليل عدم مجال از اين امر روي برتافتم . براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به مجله آشنا سال 1376ه ش رقم 34 ص 26 مقاله مهدي دشتي – نمي از يمي
غلامباره اي غلامي را به خانه برد غلام تن به آرزوي او نداد و در بيرون آمدن به گريبان او چسبيد كه اجرت من بده وستيز برخاست در اين اثنا كسي از آنجابگذشت ماجرا بدو نمودند و او را حكم كردن خواستند گفت پدرم از جدم و جدم از مزني واو از شافعي روايت كرد كه چون در خلوت در بسته شود و پرده فرو هشته مهر واجب گردد پس تو را بهاي لواط شمردن لازم آيد غلامباره دو درهم به غلام داد وبه حكم گفت ولله جز تو قوادي كه به مذهب شافعي و با سند متصل قيادت كند نديدم
16 - سعدي دراين داستان به كتاب تلبيس ابليس نظرداشته است . سعدي درآثار خود به نام دوتن از استادان خود اشاره كرده است . ابن الجوزي و سهروردي . اين هردو از مخالفين عشق صوفيانه وغيرآن بوده اند . ابن الجوزي كتاب ديگري به نام ذم الهوي (مذمت عشق ) دارد كه درآن با نگاهي ديني به شرح حالات عشق و عواقب آن ( جنايت - انتحار – بي ديني ) پرداخته است . ابن قيم الجوزيه نيز كتابي به نام مصايد الشيطان دارد كه درآن كتاب به تلبيس ابليس ابن جوزي نظر داشته و به شرح بيماريهاي قلب از نگاه ديني پرداخته است . اصولاً هم ابن الجوزي و هم ابن قيم الجوزيه كه هردو از بزرگان علماي حنابله ( تقريبا توحيد گراترين مذهب اسلامي ) به شمار مي روند نسبت به عشق نظر مثبتي ندارند . اين دو درآثار خود خصوصاً به صوفيه و ادعاي عاشقيشان انتقادات شديدي دارند و عشق به مخلوق را خلاف توحيد مي دانند به هرحال كتاب مصائدالشيطان ابن قيم اثري ارزنده و درنوع خود بي نظيراست و سعدي كه طبق قرائن و شواهد موجود پيرو مذهب حنبلي است نسبت به تعليمات اين مذهب بي تأثير نيست و اگرچه خود به دام عشق گرفتار آمده است اما با عقيده صوفيه در تقدس همجنس گرايي مخالف است . البته من سعدي را در كتاب ديگرم شيعه معرفي كرده بودم به قول ابن الصرصري
حنبلي رافضي اشعري
هذه احد العبر
ناگفته نماند كه ابن الجوزي نيز دركتاب تلبيس ابليس از كتاب مصارع العشاق بي خبر نبوده است خصوصاً درحكاياتي كه از ابي حمزه صوفي روايت مي كند .

17- متنبي گويد :
يا اعدل الناس الا في معاملتي
فيك الخصام و انت الخصم والحكم
18-همجنس گرايي درجامعه زمان سعدي بسيار نمايان بوده است . سلطان جلال الدين خوارزمشاه واپسين پادشاه سلسله خوارزمشاهي كه شرح دلاوريهاي او در تواريخ مسطور است عاشق جواني از بندگان خود به نام قلج بود . به گفته ابن اثير قلج سخت مورد علاقه و محبت جلال الدين خوارزمشاه بود و همينكه مرد جلال الدين ازمرگ او دستخوش اندوهي بس شديد شد و چنان زاري و بي تابي نمود كه حدي برآن تصور نشود . ازهيچ ماتم ديده اي چنان جزع و فزعي ديده و شنيده نشده و مجنون درغم ليلي چنان نكرده است . مرگ او درمحلي به فاصله چندفرسنگي تبريز روي داد . جلال الدين او را به خاك نسپرد و هركجا مي رفت جنازه او را همراه خود مي برد و براو مي گريست . ابن واصل دراين باره پس از ذكر حكايت مي گويد اين واقعه ازشگفت ترين چيزهايي است كه خبرش از چندمنبع به من رسيده و خود به علم اجمالي درآن شك ندارم .
ابن اثير – الكامل – ج 12 ص 496
ابن واصل جمال الدين محمدبن سالم – مفرج الكروب به تحقيق حسنين محمدربيع مكتبه دارالكتب (1972 م ) مصر ج 4 – ص 318 – 319
نظاميه بغداد مدرسه پرآوازه جهان اسلام نيز كه سعدي درآن درس خوانده است از فضاي هم جنس گرايي خالي نبود و به طوري كه تاريخ نويسان ( هندوشاه نخجواني – حبيب السير و غيره ) ياد كرده اند خليفه الناصرلدين الله كه زيباروي بود جامه موصليانه بپوشيد و به مدرسه رفت و طلاب همجنس گراي نظاميه به صحبت با او درآميختند واگر كسي تاريخ همجنس گرايي را درقرن هفتم هجري مورد تحقيق قرار بدهد به نكات بسياري دراين زمينه دست پيدا خواهد كرد .
19- سعدي در باب پنجم يك جاي ديگر از زنان نيز نام برده كه مربوط به زناشويي و امور متداول است سعدي بيشتر حكايات زنان را در باب ششم باب ضعف و پيري آورده است.
مقاله/رویا فتح اله‌زاده

رابطه دیالکتیکی مصرف و طبقه در اندیشه بوردیو
رویا فتح اله زاده

زندگی پیر بوردیو
پیر بوردیو سال 1930 در یک شهرک کوچک روستایی واقع در جنوب شرقی فرانسه به دنیا آمد. پدرش کارمند دولت بود. بوردیو در یک خانواده طبقه متوسط پرورش یافت. در دهه 1950 در دانشسرای معتبر اکول نرمال سورپریور پاریس حضور یافت وفارغ التحصیل شد.
در 1960 بعنوان دستیار آموزشی یکسال در دانشگاه پاریس کار کرد و سرانجام رئیس موسسه مطالعات اکول پراکتیک شد.
در 1968 مرکز جامعه شناسی اروپایی بنیان گذاری شد و بوردیو سالها ریاست این مرکز را به عهده داشت..
او تاثیر بسیاری بر مباحث جامعه شناسی فرهنگی گذاشت و توانست در حوزه زبان انگلیسی به یک منبع اساسی و مرجع اصلی تبدیل شود.
بوردیو در عین روشنفکر بودن، به معنای واقعی کلمه دانشمند است، دانشمندی که درعرصه‌ی علوم اجتماعی جریان‌ساز بوده و مکتب‌ها‌ی زیادی از نظریات وی تشکیل شده، او دانشمندی‌ست که با ورود به هر عرصه‌ای آن را دگرگون کرده است.1
از تئوری های بوردیو تئوری میدان، تئوری سرمایه (اقتصادی، فرهنگی و نمادین) تئوری کنش را می توان نام برد. اما در مورد کتاب‌های بوردیو؛ او هر سال یک کتاب و گاهی دو کتاب منتشر کرد و روی هم رفته 30 کتاب دارد.
از مفاهیم مورد علاقه بوردیو: مفاهیم جوانی ، حقیقت، الگوی مصرف، خشونت نمادین ،سرمایه اقتصادی،سرمایه اجتماعی، سرمایه فرهنگی و سرمایه نماین است.
ولی مهمترین مفهومش که در واقع پایه و اساس مباحث دیگر او قلمدادمی شود دو مفهوم منش(habitus) یا ساختمان ذهنی و میدان(filde) یا زمینه است و مقاله حاضر به نمونه تجربی این دو مفهوم یعنی مصرف، سلیقه و ذائقه می پردازد.
پیر بوردیو در ۲۳ ژانویه ۲۰۰۲ در پاریس درگذشت.
-
ساختمان ذهنی (منش)
ساختمان ذهنی به ساختارهای ذهنی یا شناختی اطلاق می شود که انسانها از طریق آنها با جهان اجتماعی برخورد می کنند. انسانها دارای یک رشته از طرحهای ملکه ذهن شده اند که با آنها جهان اجتماعی شان را درک و فهم و ارزشیابی می کنند و از طریق همین طرحهای ذهنی آدمها عملکردهایشان را تولید کرده و آنها را درک و ارزش گذاری می کنند. ساختمان ذهنی محصول ملکه ذهن شدن ساختارهای جهان اجتماعی و همان ساختارهای اجتماعی تجسم یافته و ملکه ذهن شده است.
ساختمان ذهنی در نتیجه اشغال بلند مدت یک جایگاه در داخل جهان اجتماعی شکل می گیرد و متناسب با ماهیت جایگاه افراد در جهان اجتماعی تغییر می پذیرد. برای همین افراد گوناگون ساختمان ذهنی واحدی در جامعه ندارند، بنابراین افراد با جایگاه یکسان ساختمان ذهنی مشابهی نیز دارند.بوردیو ساختمان ذهنی را دیالکتیک ملکه ذهن شدن عوامل خارجی و خارجی شدن عوامل درون ذهنی توصیف می کند.2
-
زمینه (میدان)
بوردیو، زمینه را شبکه ای از روابط می داند که میان جایگاه های عینی درون زمینه وجود دارد. این روابط جدا از آگاهی و اراده فردی وجود دارد. اشغال کنندگان جایگاههای این شبکه هم می توانند عوامل انسانی باشند و هم نهادهای اجتماعی (مانند زمینه های هنری،مذهبی،اقتصادی) . زمینه مانند بازار رقابتی ست که در آن انواع سرمایه به کار می رود و مایه گذاشته میشود.3
البته کنشگران وضعیت ثابتی ندارند ، و می توانند جایگاهشان را تغییر دهند. به باور بوردیو درهرمیدانی میان بازیگران با گروههای اجتماعی چهار نوع سرمایه ردوبدل می شوند که عبارتند از:
1. سرمایه فرهنگی، قدرت شناخت و قابلیت اسستفاده از کالاهای فرهنگی درهرفرد.
2. سرمایه اجتماعی، شبکه ای از روابط فردی و گروهی که هر فرد در اختیار دارد.
3. سرمایه نمادین، مجموعه ابزارهای نمادین،پرستیژ، حیثیت، احترام و قابلیت های فردی در رفتارها که رد در اختیار دارد.
4. سرمایه اقتصادی، یعنی ثروت و پولی که هر بازیگر اجتماعی در دست دارد.
ازنظربوردیو سرمایه همزمان هم مربوط به علم اقتصاد است وهم مجموعه ایی از روابط مبتنی برقدرت که قلمروها وتعاملات اجتماعی مختلفی را بوجود می آورد سرمایه فرآیندی است که ذاتا با قدرت پیوند دارد.
درواقع استنباط بوردیو ازسرمایه به گونه ایی است که او تقریبا سرمایه و قدرت را مترادف با هم می داند. او بین شبکه های اجتماعی که یک فرد درآنها جای گرفته، وازدل این شبکه ها است که سرمایه اجتماعی پدیدارمی شود، و پیامدهای روابط اجتماعی، تفاوت قائل می شود.
هر سرمایه ای می تواند شکلی کالبدی شده یعنی نوعی قابلیت ذهنی داشته باشد یا شکلی عینی شده یعنی مادیت یافته و به شکل یک کالای واقعی. افراد یا گروه ها با ید برای بدست آوردن موقعیت برتر یعنی ایجاد چهار نوع سرمایه با یکدیگر بر سر آن استیلا مبارزه کنند. در جامعه طبقاتی یک میدان عمومی مبارزه طبقاتی وجود دارد که در آن ساختار حاکمیت طبقه برتر بر سایر طبقات باید خود را از طریق منش ها به افراد منتقل کند. این امر از خلال تبدیل ساختارهای حاکمیت به بازنمودهای نمادین انجام می گیرد، به صورتی که منشا اختلاف میان بازیگران و به وجود آمدن حاکمیت پوشانده شود و این حاکمیت به امری بدیهی یا طبیعی تبدیل شود. 4
بوردیو با دو مفهوم منش و میدان که اولی توجهش به ذهنیت گرایی را نشان می دهد و میدان که ناشی از توجه او به عینیت گرایی است بین عینیت گرایی و ذهنیت گرایی که همیشه در مباحث جامعه شناسی جنجال برانگیز بوده پلی می زند در واقع او بنابر طبقه بندی ای که ریتزر از نظریه های جامعه شناسی می دهد دو پارادایم تعریف اجتماعی(مکتب کنش متقابل نمادین،روش شناسی مردم نگارانه،پدیدارشناس و پارادایم واقعیت اجتماعی(ساختارگرایی، کارکردگرایی) را پیوند میزند.
-
مصرف و تشخص
آدمها از طریق کارکرد عملی ذایقه چیزها را طبقه بندی می کنند و در این فراگرد خودشان را نیز طبقه بندی می کنند. اما کارکرد عملی ذایقه چیست؟ مصرف نوع خاصی از کالا ها .
در واقع سلیقه و ذائقه با مصرف، عینی و عملی می شود . به باور بوردیو انسانها با کمیت و کیفیت مصرف ، خودشان را تعریف می کنند و از این طریق تشخص می یابند. اینجا باز هم منش و میدان با هم مطرح می شوند و رابطه دو جانبه ای بین این دو وجود دارد . انسانها در هر طبقه نوع خاصی راکه برای آن طبقه معرفی شده مصرف می کنند و از طرفی با مصرف، طبقه خود را مشخص و معرفی می کنند.
به نظر مارکس هستی اجتماعی انسان در تلاش برای برآوردن نیاز مادی شکل می گیرد و جایگاه فرد در فرایند تولید، طبقه او را مشخص می کند . هویت از طریق و در ارتباط با تولید به وجود می آید . " ماکس وبر" علاوه بررابطه با ابزار تولید ، مصرف را نیز در تعیین جایگاه فرد و طبقه بندی انسانها در گروههای منزلتی موثر می داند. و حالا بوردیو در جامعه مصرف گرای امروز نوع مصرف را تعیین کننده تشخص افراد قلمداد می کند. برای مثال، درگذشته مارک لباسها در پشت یقه بود اما امروزه در آستین و روی لباس است. و این گونه جایگاه افراد مشخص می شود. اما بوردیودوجانبه می بیند، هم جایگاه فرد در طبقه را تعیین کننده نوع مصرف می داند و هم نوع مصرف را معرف جایگاه می داند .
-
سلیقه و ذائقه
به باور بوردیو، جدای از حس های شخصی داوری زیبا شناختی یک توانایی اجتماعی ناشی از تربیت و پرورش طبقاتی است. پی بردن به ارزش یک نقاشی یا یک سمفونی بر اساس این پیش انگاشت است که فرد بر کدهای نمادین خاصی که مادیت، چیرگی و مهارت یافته که این امر به نوبه خود نیازمند در اختیار داشتن نوع مناسبی از سرمایه فرهنگی ست. چیرگی یافتن و مهارت یابی نسبت به این کدها به واسطه ی تاثیرپذیری فرد از محیط خاستگاه اثر یا به وسیله ی آموزش صریح و روشن امکان پذیراست. زمانی که این آشنایی از طریق شناخت بومی و طبیعی صورت گیرد(مانند کودکان درخانواده های طبقه بالا).این توانایی به عنوان استعداد فردی که گواهی بر ارزشمندی روحی فرد است تجربه می شود.5
بوردیو ذوق وسلیقه را در وهله اول بی میلی و اکراه نسبت به سلایق دیگر می داند. زیرا اعمال و رویه های فرهنگی - به تن کردن لباس جین یا کت و شلوار،بازی گلف یا فوتبال،بازدید از موزه یا نمایشگاه اتومبیل،گوش دادن به موسیقی کلاسیک یا پاپ – همه معنی اجتماعی خود و قابلیت مشخص ساختن تفاوت و فاصله اجتماعی را از برخی ویژگیهای ذاتی خود نمی گیرند، بلکه آن را از موقعیتی که این عمل و رویه فرهنگی در نظام اهداف و رویه های مطلوب وی دارد کسب می کنند.6
به بیان ساده تر بوردیو می کوشد ثابت کند که فرهنگ می تواند موضوع مناسبی برای یک بررسی علمی باشد و بیشتر به تنوع های ذائقه زیبایی شناختی توجه دارد یعنی « گرایش اکتسابی برای تمایز قایل شدن میان فرآورده های گوناگون فرهنگی و زیبایی شناختی و ارزش متفاوت قایل شدن برای آنها . ذائقه یک عملکرد است و کارکردش این است که به افراد ادراکی از جایگاه شان در نظام اجتماعی می دهد.آدمها از طریق کاربردها و دلالتهای عملی ذائقه ، چیزها را طبقه بندی می کنندو در این فراگرد ، خودشاان را نیز طبقه بندی می کنند. برای مثال آدمها را می توان براساس ترجیح نوع خاصی از موسیقی یا فیلم سینمایی طبقه بندی کرد. به باور بوردیو ذائقه واسطه ای ست که ساختمان ذهنی به وسیله آن نزدیکی خود را با ساختمان ذهنی دیگران تصدیق می کند»7 . در نظر او«آنچه عظمت و دوام اثر هنری را تعیین می‌کند خصوصیات ذاتی اثر نیست بلکه نتیجه فرآیندهای اجتماعی و خاصه مبارزه برای کنترل منابع است. بنابراین بوردیومنتقد زیبایی‌شناسی کانتی است (که بدنبال دفاع از معیارهای عام و غیرتاریخی برای ارزش هنری است). بوردیو همچنین منتقد رویکرد فرمالیست‌ها به ادبیّات نیز است (که در شکلی کاملاً جدا از موقعیت‌ سیاسی و تاریخی تولید و مصرف اثر هنری به بررسی آن می‌پردازند). با این حال بوردیو هنوز به دنبال توضیح «سلیقه» و اساساً ایجاد تمایز بین سلیقه خوب و بد (یا پیراسته و مبتذل) بر حسب بازتولید تفاوت اجتماعی ونابرابری قدرت است.هنر و ارزش‌های زیبایی شناختی به عنوان امری درنظر گرفته می‌شوند که در یک حوزه قدرت تولید می‌شوند. آثار (اعم از هنری و غیرهنری) بر طبق روش پیچیده‌ای که در آن کنش‌گران خودشان و دیگران را طبقه‌بندی می‌کنند، تولید و مصرف می‌شوند . بنابراین مصرف در خدمت بیان تفاوت فرد با دیگران از راه پیراستگی‌ها و اختلاف‌های ظریفی است که شخص پی می‌افکند و (احتمالاً ناآگاهانه) به عنوان سلیقه خوب می‌پذیرد»8
البته این موضوع پیچیده می نماید که ناشی از پیچیدگی آرا و نظریات بوردیوست ولی برای درک بهتر این طور ادامه مییابد.
بوردیو برای هر جایگه و موقعیت اجتماعی یعنی بورژوازی،خرده بورژوازی و عوام،یک منش طبقاتی را مشخص می کند که تقویت کننده واستحکام بخش سه نوع عمده است .حس تمایز بورژوازی در مرتبه ای نمادین نمایانگر بی نیازی مادی بورژوازی و تلاش برای انحصار کالاهای کمیاب فرهنگی است. و ذوق وسلیقه بورژوا خودرا با نفی سلیقه طبقه کارگر تعریف می کند.خرده بورژوازی در برابر قدسیت فرهنگ بورژوازی سر تعظیم فرود می آورد ولی به دلیل تسلط نداشتن بر کدها و رموزاین فرهنگ همیشه درست در لحظه ای که در تلاش است تا با تقلید از آنهایی که در ترتیب اقتصادی و فرهنگی در مرتبه بالاتر از او قرار دارند جایگاه بینابینی خود را پنهان کند، درخطراحتمال فاش شدگی این جایگاه قراردارد.9
برای مثال بورژوازی چیزی را مد می کند و خرده بورژوا به تقلید از آن مد می پردازد. اما همین که این مد درطبقه متوسط گسترش می یابد و خرده بورژوا آن کد را یاد می گیرد طبقه بورژوا چیز دیگری را مد می کند زیرا مد خاصیتی بر ضد خود دارد. دقیقا آنجا که به اوج می رسد دمده می شود.بنابراین ماهیت طبقاتی خرده بورژوا فاش می شود.
-
نتیجه
مطابق با مباحث گفته شده پیر بوردیو دین بزرگی به جامعه شناسی فرهنگی دارد و شاید به صراحت بشود گفت که جریان مطالعات فرهنگی با نظریه پردازان مکتب فرانکفورت و بوردیو گسترش یافت.بوردیو هیچ گاه به تنهایی نظریه پردازی نکرده بلکه آن را با دید تجربی نیز نگریسته ، دغدغه اصلی او فرهنگ و مناسبات فرهنگ است و رابطه انسانها با این مناسبات.اونشان می دهد که در دنیای کنونی دیگر مطابق نظریه مارکسی، کارو سرمایه نیست که به انسانها هویت می دهد بلکه در این جهان مصرف گرا نوع و میزان مصرف است که هویت، تشخص و طبقه افراد را مشخص می کند.
این مفهوم با همان مبحث ذائقه نیز پیوند دارد،به واقع ذائقه در جریان مصرف به کار می رود و جزئی از نوع مصرف محسوب می شود. مصرف کارکرد عملی ذائقه است.
به طور کلی اهمیت کار بوردیو پیوند ذهنیت گرایی و عینیت گرایی است. اوقائل به رابطه دیالکتیکی میان این دوست. به همین دلیل نظریاتش کامل ،دقیق و همه جانبه و بدون پیش داوری می نماید. از طرفی اهمیت او به فرهنگ عوامانه در برابر فرهنگ والا و زیر سوال بردن معیارهای معین فرهنگ والا راه را بر مطالعات و جامعه شناسان فرهنگ باز کرده است. آنچه از آرای بوردیو می شود استنباط کرد ، نسبیت مفاهیمی ست که توسط انسانها به وجود آمده است. و این نسبیت را با مثال بسیار ساده و مردمی سلیقه و ذائقه این طور مطرح می کند، طبقه است که ذائقه افراد را تعیین می کند(نظر ساختارگراها و کارکدگراها) و از طرفی ذائقه است که طبقه افراد را تعیین می کند(نظر پدیدارشناسان، مردم نگاران). به باور وی آدمها مصرف می کند تا خودشان را متمایز کنند ، و به بیان بهتر بیشترین نوع سرمایه را کسب کنند و منابع کمیاب را به تصرف در بیاورند. پروسه تبدیل منش و میدان به مصرف و سلیقه وتصرف سرمایه ها و معرفی طبقه ، جایگاه و کسب منزلت در آخر به این هدف می رسد که آدمها از این طریقمی خواهند بر افراد دیگر سلطه می یابند و ذائقه خود را بعنوان ذائقه برتر مطرح کنند، که این فرایند خشونت نمادین نام دارد.
-
پی نوشت
-
1. نظریه های جامعه شناسی، ریتزر، ترجمه ثلاثی، صفحه 71
2. نظریه جامعه شناسی، جورج ریتزر، صفحه 712
3. همان ، صفحه 174
4.تاریخ اندیشه های انسان شناسی، ناصر فکوهی ، صفحه 300
5. متفکران بزرگ جامعه شناسی، راب استونز، ترجمه میردامادی، صفحه 338
6. همان ، صفحه 340
7. http://www.fakuhi.com/
8. ریتزر،صفحه 727
9. متفکران بزرگ جامعه شناسی، راب استونز، صفحه 241
-
منابع
ریتزر، جورج، نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر،محسن ثلاثی،علمی،1382
فکوهی،ناصر،تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی،نشر نی،1381
استونز،راب،متفکران بزرگ جامعه شناسی، مهرداد میردامادی، نشر مرکز،1381
http://www.fakuhi.com/
-
-
-
-
-
-
Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!