در دهکرد هنوز برف می بارد
اما هیچکس از پنجره به بیرون نمی نگرد
کوچ نشینان به گرمسیر بازگشته اند
جویبارها همه یخ زده اند
برف رد پاها را پوشانده است
می روم تا شمع را برافروزم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه ای فرود آید
آن زمان که در باغشاه راه هوا را بر تو بستند
موی سرم سفید شد، سفید، سفید
آیا باید دوباره به خیابان بازگردم؟
توپ های لیاخوف دیری ست که از صدا افتاده اند
اما شیپورهای جنگ از دور شنیده می شوند
می توان در تنگستان کنار دلیران جنگید
می توان در گیلان با کوچک خان به جنگل رفت
می توان در تهران "صوراسرافیل" را از نو درآورد
با این همه، باید کنار این آتشدان بمانم
و یاد شمع مرده را نگه دارم
همهی آنچه می خواهم کتابی ست
یا بهتر بگویم: لغت نامه ای
آن را چون بستر گسترده ی خاک می گشایم
و بر برگهای خوشبوی آن
چون آهویی سبکبار از واژه ای به واژه ای می گریزم
واژه ها مرا به دنبال خود می کشند
و من از واژگان مجاور به دور و دورتر راه می جویم
این همهی چیزی ست که بدان نیازمندم
جهان همه ازآن من است
و جهانگیر در کنار من است
و آنگاه که خسته می شویم
کتاب را می بندیم
و بر شانهی بزرگ آن به خواب می رویم.
13 ژانویه 2007
در
در خانهی من تنها یک لنگه دارد
کلون ندارد و کوبه ندارد
و روی سینهی آن را
گلمیخهای قدیمی نپوشاندهاند
وقتی که به خانه میآیم
با من حرف میزند
اگر باران بیاید
نالهکنان میگوید:
"چه سرد است!
چه سرد است!"
اما وقتی که آفتاب
روی پوست آن میتابد
میگذارد تا من گونهام را
روی سینهی گرمش بگذارم
و از او بپرسم:"در!
وقتی که من خانه نبودم
هیچکس زنگ تو را زد؟"
9 دسامبر 2004