دو تلنگر بر مغالطه یک نوشتار
فرهاد سلیماننژاد
از ناتوانی که پاداشی ندارند ، خوشقلبی میسازند و از توسریخوردگیِ پردلهره ، فروتنی ؛ و از بندگی در پیشگاه آنانی که در دل از ایشان نفرت دارند ، طاعت (یعنی از جمله در پیشگاه همانی که میگویند از ایشان طاعت میطلبد و نامش خداست) . افتادگیِ آدم ناتوان و ترسی که سراپای وجودش را گرفته ، آن بر درگاه ایستادن و انتظار کشیدنِ اجباری از سر ناچاریاش ، اینجا نامهای زیبا به خود میگیرند ، مانند صبر ، و حتا فضیلت . انتقام- نتوانی میشود انتقام- نخواهی ، یا چهبسا گناه بخشودن ... سخن از «محبت به دشمان» هم در میان است و البته در این میان عرق هم می ریزند .
نیچه : تبارشناسی اخلاق
قبلالتحریر
نوشتاری که دوست بزرگوارمان جناب صباحی به بهانه نقادی کتاب تاملات بهنگام نگاشتهاند ، پیش از هر چیز به رسالهای در باب مکارمالاخلاق میماند ، که نگاریدن رسالههایی از این قسم در فرهنگ گل و بلبل سنت رایجی است . آن دید بسته حاکم بر اندیشه این نوشتار که ایدهآلیسم را به جزمیت و حماسه را به مطامع پادشاهان و دولتها تقلیل میدهد ، و آن نظام اخلاقی محدود که همچون مبلغان حوزوی در باب عالیترین رانههای زیستی و کنشگری کسانی چون رستم شاهنامه به کار داوریهای منبری مشغول میشود ، نمونه سرمدی از جزمیتی است که با تقلای فراوان سعی شده است آن جزمیت را به رهیافتهای تاملات بهنگام تسری دهد . در عجبم از باز تولید قشریترین اصول اخلاقی در پس نوشتار عزیزی که سالها در جایگاه استادی فلسفه نزول اجلال فرمودهاند ؛ فلسفهای که بناست از بند هرگونه تنگنظری و تعصب رها بوده و رهاننده انسان از یوغ پیشداوریهای فرساینده اخلاقی باشد ؛ آن هم در زمینه و زمانهای که روح حاکم بر آن به شدت حماسی است و ما ایرانیان در برههای از تاریخ خویش به سر میبریم که رخدادهای آن همانندیِ ناب و نادری به حماسههای جاودان بشری دارد . شاید در پس قرنها اختگیِ طبایع و خصایل انسان ایرانی که در عرفان و ادبیاتش ممثول گشته است ، این چنین واکنش اخلاقگرایانه در برابر رهیافتهای رساله «هستیشناسی حماسه و تراژدی» امری باشد لاجرم؛ چرا که هرگونه تلاش برای خرق عادت و بنیانفکنی از سردمزاجی حاکم بر قریحه یک ملت ، پیشاپیش امری است خطرخیز و چه باک که ما ضرورتمندان ضروتباور در کار بازنمودِ خوی قهرمانی همچون عالیترین خوی انسانی که بر کف خیابانهای پایتخت با رنگینی خون جوانانش منقوش گشته است ، پیه داوریهای تنگنظرانهای از این جنس را بر تن مالیدهایم . بهراستی ملتی که ناتوان از بازتولید روح قهرمانی باشد ، به جماعتی مخنث و اخته بدل میشود که هر آینه به خاطر خواب رفتن رگ غیوری ، آماده پذیرش هرگونه ظلم و ستمی خواهد بود . انسان در مقام کنش ، از هیچ منبعی جز مساله «نفس» خویش ارتزاق نمیشود و به تعبیری اساسیترین نیروی انگیزاننده در هستومندی انسان چیزی جز یک «من» نیست و در حقیقت «اراده نفس» و «خودبنیادی» انسان ، محرک بنیادین در تجربه زیسته بشر است که این حقیقت مغفول ، در نظام ارزشی ایدهآلیسم و یکی از بدترین شقوق آن یعنی «عرفان»- خاصه عرفان ایرانی- به انحای مختلف انکار و اساسا مساله «نفس» و «خواست نفس» و «اراده» همچون نیرویی اهریمنی با برساختن استعارههایی از بیخ مجعول و مشمئزکننده چون «انانیت» و «نفس اماره» به دار داوریهای اخلاقی آونگ و در یک فرآیند دوآلیستی ، مرجع دیگری از هویت و ارزش به نام «دیگری» و یا «حقیقت اولی» بر ساخته میشود . صحبت از هرگونه اصالت «دیگری» جز به مثابه جزئی لاینفک از ابعاد «وجودی» انسان و یا به عبارتی جز در مقام بخشی از «امکان های زیستیِ نفس» گزافه ای بیش نیست و هرگونه «التفات به غیر» جز در ساحت «من بنیادین» چیزی جز سالوس و ریاکاری نخواهد بود . با اینهمه صحبت از مقولاتی چنین بغرنج در میانه فرهنگی که زیستندگانش در کار هیپنوتیزمگری و اخته کردن خویش استادانی بلامنازع اند ، بدون چالش نخواهد بود .
من در این رساله نه در مقام اثبات و نه در مقام نفی ، با هیچ مفهومی برخوردی فلسفی نکردهام و تنها به شیوه پدیدارشناسان به دنبال ایضاح مفاهیمی چون تراژدی ، حماسه ، هامارتیا ، اناگنورسیس ، هوبریس ، آته ، آرته و ... بودم که دستمایه دو هزار چهارصد سال نظریهپردازی در حوزه مغاکافکن تراژدی و حماسه بوده است . مسائلی که به عنوان رهیافتهای بنیادین رساله تاملات بهنگام از سوی جناب صباحی مورد غفلت واقع شده و متاسفانه ایشان به شیوه علمای اعلام و مبلغان اخلاق به ایراد سخنانی چند در باب ذم رذائل و مدح مکارم پرداختهاند . بین خودمان باشد : شاید از همین روست که در برخورد اولیه با نوشتار استاد عزیزم احساس سنگینی از برخورد پتک بر من مستولی نشد ، چرا که نقادی فرآیندی استدلالی است در سلب مشروعیت یک گزاره که آن هم به زور استدلال هویت یافته است ؛ غافل از آنکه رساله تاملات بهنگام قبل از هر چیز اقدامی است برای توصیف و نگارگری وضعیتهای زیستیِ بشر که بنا بر داعیه نگارنده از سه حالت بنیادین «عوامانگی» ، «تراژیک» و «حماسی» خارج نیست و محتمل است تجربه عینی هر یک از مایان ، قابل انطباق با این وضعیتهای سهگانه باشد . این رساله بیش از آنچه یک مداقه علمی برحسب سنت پوزیتیوسیتی عالمان و اساتید دانشگاهی باشد ، برای من «حدیث نفسی» است که به تعبیر نیچه با «خون خود نگاشتهام» . حال ممکن است برخی از لمحات آن اشارتی باشد به برخی از رخدادها و حوادث که دیگر گریزی از آن نیست و نیز اجتنابناپذیر بودن گزندگیِ کلام من که نیت تنها ایقان و روشنگری است و نه بیش .
تلنگر اول - جزمیت
این دور باطل متهم ساختن ساحت اندیشه به جزمیت از قراری سرنوشت محتوم هرگونه نقادی فلسفی است که در واگردی کمیک به دامان نقادی خود فیسلوف نقاد هم چنگ مییازد . یعنی به همان شیوهای که جناب صباحی رهیافتهای رساله تاملات بهنگام را به جزمیت متهم میکنند ، میتوان انگاشتهای خود ایشان را هم به جزمیت متصف ساخت . اما از آنجا که رساله مورد بحث از چشماندازی فلسفی به وصف حماسه و تراژدی نپرداخته است ، از این روی میبینیم که جناب صباحی برای انکار مواضع آن تنها به داوریهای جزمی اخلاقی متوصل شدهاند و نه مباحثهای دیالکتیکی . تمام جهد راقم این سطور چیزی نبوده است جز تصویرگری موقعیتهای زیستی انسان که ذیل دو عنوان تجربه حماسی و تراژیک مستعار شده است و دور از ذهن نیست که این وضعیتها قابل انطباق با تجارب زیسته ما در مقام زیستنده باشد . به عبارتی اینجانب نه در مقام اثبات گذارهای بودهام و نه در مقام نفی گزارهای دیگر که این فرآیند اثبات و نفی مبتنی و قائم بر استدلالی فلسفی است و همچنان که موکد شد رساله تاملات بهنگام تنها تصویرگر امکانهای زیستی انسان است و نه مجادلهای بر سر مقولات انتزاعیِ مورد عنایت اساتید فلسفه . با اینهمه تصور من بر این است که جناب صباحی در مقام یک استاد اخراجی دانشگاه و مدرس فلسفه ، به این مساله اشراف داشتهاند که استفاده من از ایدهآلیسم نه صرفا استفادهای «استعارهای» ، بل بمنظور نقد جریان غالب تفلسف در تاریخ اندیشه بوده است که بر خلاف نظر ایشان شقوق مختلف این جریان مسلط فکری ، جهان زیسته بشری را به تلقیِ مذهبی و یا به تفسیرِ صوفیانه و یا به چشماندازِ شاعرانه تقلیل داده است . آنچه مسلم است تعریف جناب صباحی از ایدهآلیسم نه به این سنت فلسفی با اصول فکری و نظام ارزشی مشخص و یکی دو جین فیلسوف دایر بوده و نه مطابق است با آن وضعیتی از فلسفه ایدهآلیستی که موضوع مباحثه من بوده است . چرا که نوشتهاند : «... ایدهآلیسم همان ساحتِ اقتدار و همان حقیقتِ به قدرت گرویدهای است که دقیقاً به دلیلِ بنیادیِ به قدرت گرویدناش ، آن را به «ناحقیقت» فرو کاسته است ... »
از این جهت رویکرد ایشان به مساله ایدهآلیسم رویکردی صرفا «استعاری» است که قصد کرده است کارکرد جزمی هر نظام فکری که بر خود حقیقتی مترتب میداند را ، معیاری در نظر آورد برای متصف کردن آن به ایدهآلیسم . و البته این دیگر پوشیده نیست که ایشان در پس این رویکرد ، نیت دیگری را دنبال نکردهاند جز طرح اتهام باززایی جزمیت ایدهآلیستی بر رهیافتهای تاملات بهنگام . از همین منظر در نوشتار ایشان میخوانیم : «ایدهالیسم را نمیتوان به تلقیِ مذهبی و یا به تفسیرِ صوفیانه و یا به چشماندازِ شاعرانه از جهان حوالت داد بلکه هر آن تفکر و یا متفکری است که ساز و کاری سرکوبگر مییابد و از خود آرمانی ازلی و ابدی میسازد ، بدین سیاق که مدعی میشود دانش را به آخرین ایستگاهِ تاریخی خود هدایت کرده است و پیش از او ، همه در بزرگراهِ گمراهی سرگشته بودند و در ضلال و تباهی و تبهگنی به سر میبردند و آیندگان نیز در نهایت چیزی نیستند مگر نوالهخور و دانهبرچینِ آیاتِ نغزی که بر مغزِ «آقا» و کتابِ مقدساش فرود آمده است.»
حالیا بر خلاف نظر ایشان ، اینجانب هیچ داعیهای در اين باب نداشته و به صراحت نوشتهايم : «اين رساله فيالواقع در ساحت وجوديِ ماجرا متعلق به بنده نيست ؛ بنده تنها در قد و قوارههاي يك بهانه و يك دريچهاي هستم از براي بيانگريِ تجربهي يك نسلي از انسانهاي اين مملكت كه آمدهاند و رفتهاند : تا آيندگان بدانند كه در سرزمين بلاخيز ايران هم بودند مردمي كه دليرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.»
در یک معنای بنیادین فیالواقع باید متذکر این حقیقت باشیم که ساحت تفکر یگانه ساحتی است که به تملک و اختیار هیچ شخصی در نمیآید و اساسا بعنوان یکی از دغدغههای اصلی رساله مورد بحث ، بنده معتقدم بنا بر محدود بودن دایره اقتضائات بشر ، باورمندی و بیانگری نظرات به تمامی مشابه که همه مرزهای تاریخی و فرهنگی را در مینوردد ، معلول تجربیات زیسته مشترک بشری است . مگر جز این است که درست از همین روی گاه میان «من» در مقام یک فرد در یک وضعیت تاریخی و فرهنگی مشخص با شخصیتهای مستقر در گذشته تاریخ پیوندهای گسستناپذیر برقرار میشود ؟ به عبارتی چنین باید گفت که محدود بودن دغدغههای بنیادین بشر باعث میشود که انسان میان خویش و شخصیتهای تاریخی و شخصیتهای پردازش شده در اساطیر و ادبیات ملتها احساس «همخونی» کرده و با این احساس ناب ، همه مرزهای مجعول برساخته چون تاریخ و زبان را در نوردد و برای تشریح تجربه وجودی خود به روایات گذشتگان و داستان قهرمانان و اساطیرشان رجوع کند . از همین روست که همه آزادگان امروز و فردای تاریخ فیالمثل پرومتئوس و آنتیگونه را نیای خویش خواهند یافت و همه خطاکاران تاریخ خود را همکیش ادیپوس جاهل و اتللوی نابکار .
اما در باب ایدهآلیسم بعنوان یک سنت فلسفی مشخص نباید دچار مغالطه شد . ایدهآلیسم چیزی نیست جز فروکاهیدن معیارهای ارزش «هستی» و «زندگی» در مرجعی خارج از حدود «حیات» ذیل عنوان اغواگری چون «سعادت» و «رستگاری» . به عبارتی ایدهآلیسم پروسه جعل حقیقت و حقایقی است که به تمامی بر زندگی و تجریه عینی حیات استیلا و «استعلا» دارد و بر اساس ارزشهایی به تمامی بیگانه با تجربه عینی زندگی ، درصدد قضاوت و داوری در مواجهه با وضعیت انسانی و اساس زندگی است . ایدهآلیسم عرصه استقرار ساختاری تمامیتخواهانه بر بنیاد حقیقت و حقایقی است که گرویدنش به «قدرت» نه نتیجه یک خطا و لغزش ، بل معلول اجتناب ناپذیر باورمندی به حقیقت است و به تعبیری رابطه میان حقیقت و قدرت رابطهای تعلیلی است . یعنی همینکه ذهنی داعیه مُقام گرفتن در ساحت حقیقت داشت ، میل به تسخیر و اعمال قدرت معلول مسلم این توهم حقیقتمندی خواهد بود ؛ چیزی که ما «توهم قرب» نامیدش .
آری ! اصل بنیادین در ایدهآلیسم نه تبعات جزمی تفکر ، بل دوپاره کردن کیان هستی به جهان اولی و جهان سفلی است که موجودیت زندگی را به خاطر وهم رذیلانهای به نام سعادت و رستگاری در ساختاری دوآلیستی سلاخی میکند . بیدلیل نیست که غولهای فلسفه ایدهآلیستی چون افلاطون ، ارسطو و کانت ، و همه شقوق مذهبی و عرفانی ایدهآلیسم راههای نیل به سعادت را قاموس اندیشهورزیشان قرار دادهاند . جناب صباحی چنان از ایدهآلیسم به عنوان «وجه قاهر زندگی» نام بردهاند و چنان تفارقات و تفاوتهای بنیادین تفکر را با تقلیل دادن آن در همین کارکرد جزمی نادیده انگاشتهاند که خواننده در نگاه اول ذیل عنوان مخدوش و مغشوشی از ایدهآلیسم با یک روایت ساده از تمامیت تاریخ تفکر مواجه میگردد ، توگویی که همه متفکران تاریخ فلسفه همگی بر بوق و کرنای جزمیت ایدهآلیستی دمیده و با نقد نظام فکری مستقر و ویران کردن پایه های اقتدار آن به دنبال رفع حوائج عقیدتی و جاهطلبی فکری خویش بر آمدهاند . هرچند ایشان در طرح اتهام خود دچار یک لغزش زبانی فاحش بوده و از استعاره «ایدهآلگرایی» - و نه ایدهآلیسم- بهره جستهاند ؟! کاملا مبرهن است که هر انسانی در ساحت تفکر و نیز در ساحت زندگی از اسلوب معینی پیروی میکند و الزاما معتقد و مقید بودن به این اسلوب به معنای تبدیل شدن محتوای باورمندی انسان به هنجاری الزامآور برای عقل و اراده و عواطف دیگری نیست ، چه در نظرم طرح این داعیه از سوی ایشان ، جفت و جور کردن رندانه گزارهای است برای تخطئه هرگونه باوری و اعتقادی که با توسل و سوءاستفاده از همین باور میتوان خود ایشان و داوریهای بی پایه و اساس در نوشتارشان را نمونهای سرمدی از جزمیت ایدهآلیستی تلقی کرد . انسان در پس تجربه زیسته خویش ، شخصیت خود را در ساحت عقیده و باورهایش مُقام میدهد و کارکرد نظام عقاید برای انسان نه تحمیل هنجارهای الزامآور برای زندگی دیگری ، بل جهدی است برای «تشخص» . هر چند همچنان با این ابهام مواجهام که کجای صورتبندی سهگانه من از امکانها و وضعیتهای زیستی بشر تحمیل هنجارهای الزامآور به اراده و عواطف و زندگی و یا «اعمال نظارت بر کنش دیگری» و یا آن چنان که ایشان قید کرده اند «دستهبندی انسان در بستههای فلسفی» است و از چه روی تقدیم شدن تاملات به هنگام به یک «خاطره ابدی» دلیلی است بر ایدهآلیست بودن اینجانب آن هم از نوع رومانتیکش؟! آری ! شرافت آن است که هر کس به نحوۀ زندگیِ خود پاسخ دهد و از تفویضِ و تحمیل ارادۀ خود به دیگری حذر کند . سرنوشت پیشتر به واسطه معیارهای کنشگری آدمی تثبیط شده است و معیارهای کنشگری انسان به تمامی معلول سطح مزاجی انسان است و این حدود معیارهای کنشگری و سطح مزاحی در مقام تعیینکننده نوع مناسبت آدمی با جهان پیرامونی ، چیزی نیست جز همان تقدیر بشری . و دغدغه رساله تاملات بهنگام مساحی همین حدود بوده و نه آن چنان که جناب صباحی تعبیر کردهاند اعمال نظارت بر کنش دیگران ؛ چراکه تبعات و نتايج حاصل از اعمال و رفتارهاي آدمی ، خود نظارهگر و تعیینکننده درستی و یا نادرستی معیارهای زیستندگی انسان خواهد بود و در اين مورد ساز و كار طبيعي زندگيِ خود انسان و نتايج حاصله از اعمال و كردار انسان كه برآمده از باورهايش ميباشد ، خود بهترين قضاوت را در مورد حقانيت يا بطلان باورهاي آدمي خواهد كرد . ميزان شكستها و حدود حقارتهايي كه در صيرورت زندگي بر گرده انسان تحميل ميشود ، بهترين معيار براي سنجش افكار و ارزشهاي سيطره يافته بر ذهن و منش آدمي است . بنده بر حسب باور به سلسلسهمراتب حاكم در زندگي تنها همچون نگارگران و نقاشان به تصويرگري ساحات دوگانه هستي ذيل دو استعاره حماسه و تراژدي پرداختهام و مدعيام انسانها جز در اين دو ساحت بنيادين تجربهاي ديگرگونه از زندگي نخواهد داشت .
ایدهآلیسم فلسفهای است با اصولی مشخص که جهان عینی را به اعتبار فراجهانی مجعول تقلیل داده و ارزش استلزامات زندگی انسان را به نسبت انطباقش با ارزشهای مستقر در ساحتی ورای ساحت زیسته بشر میسنجد . در حقیقت این ایدهآلیسم و فلسفههای ایدهآلیستی است که با توهم حقیقتمندیِ انگارههای خویش ، به دنبال بسط و سیطره اصولی خشک و تخطئه كننده بر زندگی بشری است و مصداق عالی جزمیت ، زیستن در چنین ساحتی از اندیشه است که در داوریهای اخلاقی جناب صباحی نیز نمود يافته است . ایدهآلیسم زندگی را به رسمیت نمیشناسد و همه التفات آن به نظامی از ارزشها است که درک انسان از این نظام ارزشها درکی به شدت ذهنی و مبتنی بر تراوشات آلوده و سترون فکری است و نه رابطهای بیپیرایه و مستقیم با زندگي زميني . بر ساختن نظامی دوآلیستی از مصادیق «هویت» و «غیریت» و تخطئه شدن اخلاقی استلزامات جهان زندهای که بشر بیواسطه با آن در مراوده است و برنشاندن جهانی مجهول و مجعول در ساحتی ورای جهان عینی : این وجه بارز و بنیادین فکر ایدهآلیستی است که جناب صباحی برای نیل به مقاصد خویش از آن چشم پوشیده و به استعاره باطل جزمیت دست یازیدهاند . نادیده انگاشتن واقعیت ملموس «من» و اعتبار بخشیدن به حقیقت گنگ «دیگری» فهم مغلق و مغالطهآمیزی است که به ایدهآلیسم موجودیت بخشیده است . و تاریخ خود شاهد این مدعاست که چگونه نظامهای سلطه با پشتوانه همین انگاشتهای ایدهآلیستی از اعتبار «دیگری» - خاصه آن ديگريِ اولي كه در اعليعليين مقام دارد- براي سرکوب مصادیق «من» پرداخته است . بنا بر رهیافتهای کتاب تاملات بهنگام تجربه حماسی تنها تجربه زیسته بشری است که به تمامی در ساحت زنده و عینی زندگی به سر میبرد و از بیخ و بن نسبت به همه تراوشات مالیخولیایی ایدهآلیسم در باب جهان اولی و تبعات باورمندی به آن از جمله سعادت و رستگاری بیتفاوت است . در ساحت حماسه «انسان» تنها مرجع اعتبار هستی است و به تعبیر نیچه شخصیت حماسی به تمامی «به زمین وفادار» است. طرح اتهام بازتولید افکار جزمی به ایدههای مطروحه در هستیشناسی حماسه و تراژدی آن هم نه به مدد استدلال بل با توسل به قرینهپردازیهای بیپایه و اساس و متوسل شدن به دواریهای اخلاقی و شعبدهبازی زبانی و صدور فتاوي توضيحالمسائلي ، راحتالحلقومترین ترفندی است که برای مواجهه با آن می توان برگزید .
تلنگر دوم – هستی حماسی
حماسه صرفا یک «سخن» و یک گونه ویژه از ادبیات نیست که متعلق به زمینه یا زمانهای خاصي از تاریخ باشد . رویکرد آقای صباحی به مساله حماسه همچون رویکرد هگل در مقام یکی از بزرگترین فلاسفه ایدهآلیسم ، رویکردی صرفا «نوعشناسانه» است که زمینه و زمانه خاصی در تاریخ را عرصه نمود این نوع ادبی در نظر گرفته و بدتر از آن به شیوهای جزمیتر از جزمیت شارحان مارکسیست ، کارکرهای مشخصی برای ادبیات حماسی متصور شده و آن را همچون دیسکورس طبقه حاکمه در نظر آورده و می نویسند : «از خود باید پرسید که چرا بیش از همه ، گونۀ حماسیِ ادبیات مورد التفات و سفارشِ پادشاهان و دولتمردان بوده است و همچون افزاری در توجیه مشروعیت ایشان به کار گرفته شده است؟»
از هر دیده روشنبینی پنهان نیست که دیگر طرح چنین دعاوی دستمالی شدهای صرفا دستیازی به مجادله است و نه مفتوح گذاشتن باب تعاطی افکار و مباحثه ؛ حاکمان و پادشاهان در درازنای تاریخ آمدهاند و رفتهاند و ادبیات حماسی به عنوان غنیترین نوع ادبی هنوز محل رجوع انسان برای بیان دغدغههای زیستی زمینه و زمانهای است که در آن به سر میبرد. در سادهترین تعاریف نیز ادبیات حماسی را برآمده از خواست جمعی انسانهای مستقر در حوزههای تمدنی مختلف دانستهاند نه متاع سفارشی دستگاههای حاکمه و دولتمردان . به راستی اگر ادبیات حماسی دیسکورس طبقه حاکمه است از چه روی فیالمثل سلطان محمود از پذیرش شاهنامه فردوسی اجتناب ورزید ؟ این قرینهسازیهاي بیبنیاد دایر بر بازنمود حماسه رستم در حمله حیدری که به زور صد من سریشم هم به هم نمیچسبد به دنبال چیست ؟ به راستی جاری ساختن صیغه برادری میان شیعیگری و ناسیونالیسم با کدامین قرینه و سند صورت میگیرد ؟ مگر نه اینکه شیعیترین حکومت ایرانی در طول حیات سی ساله خود با همه مظاهر فرهنگ ایرانی زوایه داشته است ؟ مگر ایشان غائله تلاش برای ویران کردن تخت جمشید در روزهای آغازین انقلاب را از یاد بردهاند ؟ چند روز پیش هم در رسانهها و جراید خواندیم که دولت ایران بزرگترین تصویرگری مرتبط با شاهنامه را در یکی از میادین شهر مشهد نیست و نابود کرده است . اساسا فروکاهیدن ادبیاتی چون شاهنامه در ورطه ایدولوژی ملیگرایی به شيوه تئوريپردازان حكومت جمهوري اسلامي با چه نیتی است ؟ و یک سوال بنیادین که از ایشان به عنوان مدعی اخلاق انتظار میرود به صراحت بدان پاسخ گویند و آن اینکه: چرا در میان همه ارجاعات رساله تاملات بهنگام در تبیین هستیشناسی حماسه تنها به نمونه رستم و شاهنامه گیر بنیاسرائیلی دادهاند ؟ آیا توشیحات باطل ایشان در باب ادبیات حماسی و شخصیت رستم قابل انطباق با دیگر مصادیق شخصیت حماسی مورد وثوق مباحث بنده میباشد ؟ هرچند تلاش ایشان برای انطباق فتاویشان فیالمثل با شخصیت پرومتئوس عقیم میماند و همین یک نمونه خود دلیل مبرهنی است بر فراگیر نبودن فتاويشان . تصور نگارنده بر این است که ایشان همچنان که خود در بدو نوشتارشان موکد کردهاند تنها به شیوه علمای اعلام و آیات عظام به تورق کتاب بسنده کرده و به مطالعه همه جانبه آن نپرداختهاند ، وگرنه ما به صراحت نوشتهایم : «شاهنامه بدون رستم تومني صد غاز هم نميارزد.» به راستی در ورطه ادبیات و شخصیتهای مخلوق ادبی چه کسی به اندازه رستم شاهنامه و پرومتئوس عصاره ناب عزت نفس و آزادگی است ؟ یورش پرومته علیه استبداد زئوس و واکنش بیبدیل رستم در برابر جاهطلبیهای اسفندیار و پدر نابکارش به عنوان عالیترین نمودهای هستیشناسی حماسی ، در یک معنا عالیترین نمونه آزادگی و آزادیخواهی است . به راستی در کجای شاهنامه رستم یوق بندگی بر گردن داشته است ؟ بیدلیل نیست که مرحوم علی اکبر سعیدی سیرجانی در کتاب جاودانش «بیچاره اسفندیار» با تمسک به آزادگی و جوانمردی رستم ، استبداد حاکمه بر جامعه ایرانی را به مخاطره میافکند و جالب آنکه مرحوم سیرجانی با آن طبع سرشار و هوشمندی بینظیر جاهطلبی سیاسی و خوی هرز استبداد مذهبی را در بستر یکی از داستانهای مشهور ادبیات عرفانی ما یعنی «شیخ صنعان» مستعار میسازد كه جناب صباحي به دنبال دفاع از اين نگرش عرفاني و ادبيات مخنث آن در برابر حملات پي در پي رساله تاملات بهنگام است . به راستی آن طعنههای زننده که با بیمبالاتی و پردهدری علیه شخصیت بیبدیلی چون رستم فرخزاد بر کلام رانده میشود ، برای ارضاء کدامیک از حوائج شخصی صورت ميپذیرد ؟ مگر ایشان نامه معروف رستم فرخزاد خطاب به برادرش را از خاطر بردهاند که حملهای است علیه برادرخواندگی نامیمون دولت و منبر که هرآینه انعکاس تمام نمای ماهیت سیاست و دولت در ایران امروز اسلامی است ؟ جناب صباحی تصور کردهاند که اینجا هم کلاسهای درس ایشان است و مخاطب اظهارات بیبنیادشان نیز دانشجوهای از بیخ و بن آکبندی که لوح سفید روانشان آماده برنشاندن و خالكوبي هر افاده فضلی است ! اگر داستانهای شاهنامه و کنشگری رستم معیار سنجشگری باشد ، متاسفانه باید معترف شد که به تمامی همه تعابیر جناب صباحی تحریفی است خامدستانه از شاهنامه و ادبیات حماسی برای توجیه و دفاع از علایق و گرایشهای به شدت شخصی ایشان به جهانبینی عرفانی که در تاملات بهنگام نقیضه جهانبینی حماسی قلمداد شده است و نشانههای این گرایش به هستیشناسي عرفانی که ما در کتاب خود از آن تحت عنوان «حماسه منفی» یاد کردهایم ، در کتاب فخیمه ايشان با نام «هملت به روایت تارکوفسکی» قابل ردگیری است . بهتر این بود که ایشان دعاوی خود در باب انقیاد شخصیت حماسی و اضمحلال قدرت عقل و دیگر کارکردهای قهرمان حماسه در راستای بقای نظام قدرت و سلطه را که در نوشتار خود ردیف کردهاند را به روایات شاهنامه مستند میکردند . راقم این سطور به اندازه اشرافی که به شاهنامه و ادبیات حماسی داشته ، همه مولفههایی را که به طرفهالعینی قادر است دعاوی آقای صباحی را از بنیاد براندازد ، در رساله مورد مجادله صورتبندی کرده است . فیالمثل در باب تقید و التزام رستم و خاندانش به «دین رسمی» که مهمترین پشتوانه ایدئولوژیک خاندان پادشاهی شاهنامه است میخوانیم : «علیرغم همهی دعاویِ موجود در مورد دین رستم در شاهنامه ، میبینیم که جدالهای آکادمیک به نتیجه نمیرسد . عدهای چون زنر بدشان نمیآید که رستم را زروانی تلقی کنند ؛ عدهای دیگر او را مؤمن به آیین مهر میانگارند ، و عدهای دیگر پذیرش دین زرتشت از سوی خاندان رستم در سفر تبلیغی گشتاسب به زابل را دلیل زرتشتی بودن او تلقی میکنند . برخی چون پروفسور کریستینسن از حیث رویاروییِ خاندان رستم با قهرمانان زرتشتی، نظری عکس معتقدان زرتشتی بودن رستم را مطرح میکنند ... در شاهنامه التفات به واسطهی ایمان ، به موجوديت خود قهرمان بسته است : به «نام». مرحوم استاد مسکوب مینویسد : «... پهلوان- ایرانی و تورانی- فقط بر سر امری کلی و مجرد (داد یا بیداد- کشورداری یا کشورگشایی) نمیجنگد . نام به منزلهی سربلندی ، شرف و گوهر جسم و جان ، آن نیروی فردی ، یگانه و بنیانکنی است که مرد میدان را بیهراس از مرگ به سوی دشمن میراند . بنابراین کار و کوشش نامآوران حماسه ، انگیزههای توامان فردی و همگانی دارد...» اصلاً این نام و نامداری شرط اساسی هستی انسان در ساحت حماسه است . در خود شاهنامه مثلاً از زبان گودرز میشنویم :
به رنج است گنج و به نام است رنج
همانا كه نامت به آيد ز گنج
اگر جاودانه نماني به جاي
همان نام به زين سپنجي سراي
تمامي فعل و انفعالات در گرو نيكنامي قهرمان است. از اين منظر قرب حماسه ، قرب به «خودبنيادي» است. برای همین مسألهی دین و مذهب از آنجا که به غیر دایر است نه نفس و نام انسان ، اساساً جایگاهی در گسترهی هستیِ قهرمان ندارد . برای همین است که مثلاً خاندان رستم در همان سفر تبلیغاتیِ گشتاسب به راحتی آیین زرتشت را میپذیرد و ککاش هم نمیگزد. چراکه اصلاً دغدغهی دین ندارد رستم، و در قرب حماسه عنوان دین و محتوای آن تأثیری در منش قهرمان ندارد ، و تنها همچون آلتی است ازبرای اقتضائاتِ سلسلهمراتب و به اصطلاح امروزیها : تشریفات دیپلماتیک.»
از این رو میبینیم که بر خلاف نظر جناب صباحی شخصیتی چون رستم تا بدان پایه از نهاد قدرت و دولت استقلال دارد که به مهمترین جز از اجزاء مشروعیتبخشی آن یعنی دین بیاعتناست . تصور میکنم که جناب صباحی فراموش کردهاند که رستم در طول شاهنامه به دفعات مورد غضب پادشاهان حاکم قرار می گیرد . رویارویی سهمناک رستم با حضرت پادشاه در ماجرای سیاوش را چگونه میتوان انکار کرد ؟ واقعا تعجب میکنم به خاطر اتهامات بیپایه و اساسی که ایشان تلاش میکنند به زور شعبده زبان به پیکره شخصیت پاکبنیادی چون رستم تحمیل کنند . در مورد رستم فرخزاد نیز این استقلال و خودبنیادی به شدت محسوس است که یکبار دیگر جناب صباحی را برای مواجهه صادقانه با مساله به مطالعه آن نامه معروف دعوت میکنم ، با قید این مساله که در این مورد به خصوص نیازی به دسترسی به منابع و کتابخانه شخصی نیست و جهان مجازی به عنوان بنیادیترین طرفه نظام سرمایهداری که ایشان از بد روزگار به دامان آن پناه بردهاند به سهولت قابل دسترسی است . عظمت شاهنامه و خوی آزادیخواهانه آن تا زمانی به عالیترین و بیپیرایهترین شکل بیانگری میشود که رستم دستان و رستم فرخزاد شخصیتهای محوری داستانهای شاهنامهاند ، و این دیگر نقل و نبات محافل دانشگاهی و شاهنامهپژوهان است که روایات شاهنامه و ابعاد زیباشناختی آن با حذف رستم دستان و رستم فرخزاد نزول یافته و شاهنامه از آب و تاب می افتد .
جناب صباحی !
فراموش نکنید : رستم قاتل وارث تاج و تخت خاندان شاهی است : اسفنديار ، نظر كرده زرتشت نبي که قصد کرده بود برای نیل به جاهطلبیهای سیاسیاش رستم شاهنامه را با کف بسته تسلیم بارگاه لعیم قدرت کند . آخر این چه گونهای از انقیاد شخصیت حماسی در خواست نهاد قدرت است که قابل انطباق با یکی از عالیترین نمودهای حماسه در ادبیات جهانی یعنی شخصيت پور دستان نیست ؟ رستم و به تعبيري فكر حماسي هيچ تعلق خاطري به قدرت و قدرتورزي ندارد . از براي همين به شكل استعارين در ماجراي سهراب ميبينيم كه آن جوان خام كه به دنبال «تاجور» كردن رستم است ، در جهانبيني حاكم بر شاهنامه به مرگ محكوم ميشود . چرا كه رستم نه «تاجور» كه «تاجبخش» است و اين نظام سلطه است كه براي بقاء خويش مجيزگويي رستم را ميكند و رستم به تمامي از حدود اعمال قدرت دستگاه حاكمه خارج است و دستگاه حاكمه هرگاه كه به دنبال تحميل اراده نامشروع خويش بر ميآيد مورد غضب رستم قرار ميگيرد كه نمونههاي اين غضبورزي در شاهنامه بسيار است كه ما پيگيريِ آن را به ذهن جوياي حقيقت وا ميگذاريم نه پيروان مطامع شخصي .
آري ! رستم در شاهنامه نيروي جنگي است و به طبقه و كاست سلحشوران و نظاميان تعلق دارد . جناب صباحي اگر از چشماندازي بازتر- و نه دايره بسته ايدئولوژي عرفاني خويش- به تفسير من نگريسته بودند ، با يك درنگ مختصر متوجه اين ماجرا ميشدند كه قصد بنده نشانه رفتن بيهويتي و وابستگي نيروهاي نظامي امروز مملكت گل و بلبل بود كه هرآينه در قداست ولايت ذوب ميشوند و به جاي اينكه پشتوانه امنيت كشور و چشم و چراغ ملت باشند به نيروي سركوب و آلت دست كيكاووسيان و گشتاسبها بدل گشتهاند . متاسفم كه گرايشهاي شخصي ايشان مانع از درك زواياي پنهان رساله اينجانب گرديده است . اگر التفات ما به تاريخ و متون ادبي تاريخي چون حماسه شاهنامه چشماندازي در زمانه زيستي امروزمان را در نظر نداشته باشد ، پژوهش ديگر به چه دردي خواهد خود جز لافزنيها و زيادهگوييهاي دانشمندانه و خودارضاييهاي آكادميك ؟ ما تلاش كرديم كه استقلال و عزت نفس و آزادگي شخصيت رستم به عنوان سردار سپاه ايران را مورد مداقه قرار دهيم كه ذوب در ولايت هيچ مرجعي از قدرت نيست تا بيانگر يكي از بزرگترين بيماريها و نارساييهاي جامعه امروز ايران باشد كه مرحوم سعيدي سيرجاني با بلاغت تمام در كتاب بيچاره اسفنديار به روايت آن پرداختهاند ؛ اما جناب صباحي از پشت عينك جزميترين بايدها و نبايدهاي اخلاقي ، تنها موفق به رويت پروپاگاندا و عربدهجويي و جاهطلبي شدهاند و نه بيش و حال آنكه ما در متن كتاب تاملات بهنگام اباطيل بودن چنين دعاوياي را در باب غرور و جاهطلبي با تفسيري همه جانبه به اثبات رساندهايم كه بنده باز به تمامي معتقدم اگر ايشان به مطالعه كتاب همت ميگماشتند ، از طرح اين اتهامات خودداري كرده و يا لااقل از زاويهاي ديگر به پيجويي اثبات حقانيت مطامع خود ميپرداختند . در حماسه هيچ خط و خبري از جاهطلبي و يا به تعبير شاهنامه «آزمندي» نيست . در مورد تجربهي حماسيِ هستي ، «خودبنيادي» توصيف درخورتري است و نبايد فراموش كرد كه جاهطلبي ، در تعدي به حقوق ديگران متبلور ميشود ؛ يك نمونه اگر از تعدي رستم به حقوق ديگري در سراسر شاهنامه يافت شود ، بنده همه اظهارات خود را پس خواهم گرفت . حال آنكه ساحت حماسه ، ساحت عزت نفس است و رانهاي براي حفظ «نام» ، و اين حفظ نام همان است كه در شاهنامه به تناوب مؤکد ميشود . كجا رستم يا هراكلس و يا پرومتئوس و آنتيگونه مبتلا به آزمندي هستند ؟ جاهطلبي معطوف به رفع حوائج فردي است در برخورداري از قدرت . اما غرور در شخصيت حماسي تعديگر نيست : در حقيقت باج ندادن و حفظ حريم قدرت خود ، با جاهطلبي و قدرتطلبي دو مقوله از بيخ متفاوت است كه جناب صباحي چشم بر آن بستهاند . راستي را ! مگر نام و نامداري ارزش اخلاقيِ مفقوده فرهنگ امروز ايران نيست كه هرآينه رياكاري و سالوس را به شنيعترين شكل ممكن در كنشگري بخش وسيعي از مردم و حاكمان آن متبلور ميسازد ؟ انساني كه به حيثيت و خودبنياديِ خود تعهد و التزام داشته باشد بيترديد از مستحيل شدن در خواست قدرت در امان خواهد بود و اين شدني نيست جز با احياي مجدد نام و نامداري در فرهنگ رو به زوال حاكم .
بگذارید در همین لحظه به سرخوردگی عمیق خود از نحوه مواجهه جناب صباحی با مساله حماسه و سخن حماسی معترف شوم . برای من بسی جای اعجاب و تحیر داشت که ایشان برای نقادی الگوهای حماسی زندگی ، به قرینهپردازیهای بیپایه دستیازی کنند . به راستی برنشاندن نام فردوسی در کنار نام خمینی و رهبر کنونی ایران به استناد کدامین نشانه و قرینه است ؟ آقای خمینی کی و کجا آرمانِ احیایِ عظمتِ باستانی ایران را چراغِ راهِ به قدرت رسیدن خود ساخته بود ؟ ایشان که در مقام بنیانگذاری شیعیترین حکومت ایران داعیه عرفان داشت و دفتر اشعارشان سند این مدعا . اصرار خامنهای بر تولیدِ بمبِ هستهای و اعدامِ جوانان و سرکوبِ قدرتِ تفکرِ مردم ایران ، چه ربطی به کهنالگویِ ایرانیِ و احتملا از آنجا به فردوسی و رستم و شاهنامه و آن چنان که هدف نهایی ایشان است به تجربه حماسی هستی دارد ؟ به راستی فردوسی به سفارش کدام جریان ملیگرای ایرانی برای به نظم درآوردن شاهنامه سی سال از عمر خود را مصروف ساخت ؟ طرح این داعیه مستند به کدام سند تاریخی است ؟ گیریم که دعوی ایشان دایر بر سفارشی بودن نگارش شاهنامه را - آن هم نه بر مبنای استناد به یک سند تاریخی که چنین سندی از بیخ موجود نیست ، بل با تکیه بر قوه تخیل و مالیخولیای عارفانه - بپذیریم ، حال ایشان از اثبات این داعیه چه طرفهای بر خواهند بست ؟ از قراری فردوسی در نظر داشت شاهنامه را به سلطان محمود هدیه کند و بر اساس متن خود شاهنامه واقفیم که سلطان محمود وقعی به شاهنامه نگذاشت . آن روایت معروف را لابد شنودهاند که سلطان محمود مدعی بود در لشگرش هزاران رستم دارد ، حال آنکه میتوان چنین تفسیر کرد که تاب تحمل استقلال و عزت نفس رستم را نداشت . از طرفی در روزگاری که در پی دو قرن تجاوز و تعدی به قاموس یک مملکت-و به تعبیر مرحوم زرینکوب در پی دو قرن سکوت در برابر استثمار و سرکوب- شکلگیری ایدههای ملیگرایانه به عنوان یک گفتمان فرهنگی برای مقابله با نظام سیاسی حاکم که مشروعیت خود را به دیسکورس اسلام حواله میداده ، رخدادی اجتنابناپذیر میباشد . در حقیقت نگارش شاهنامه توسط فردوسی نقطه اوج مسیری است که ایرانیان با گردآوری روایات اساطیری و قهرمانی بومی خویش در دوران استیلای مسلمانان برای خروج از سیطره اعراب پیمودند . هر چند از پس گذار هزار سال از روزگار فردوسی ، همچنان دشمنی با بنیادهای فرهنگ ایرانی یکی از اصلیترین ابرازهای گفتمانی حکومت امروز ایران برای تداوم بقاء و سیطره خود می باشد .
بگذریم از درنگ در تاریخ و سیاست که تصور میکنم جناب صباحی عامدانه خواسته است برای استیضاح و بازجویی تاملات من در باب هستیشناسی حماسه ، سخن را در سراب آن گرفتار کند . یک نگاه ساده به چشمانداز کلی رساله تاملات بهنگام خود به تنهایی موید این مساله خواهد بود که اینجانب وضعیت حماسی را نه در ساحت تاریخ و نه در مقام یک گفتمان سیاسی و نه حتی در قالب یک سخن و اثر ادبی که در شاهنامه ممثول شده است ، بل به مثابه یک وضعیت و تجربه زیستی و هستیشناسانه که ورای تاریخ و ادبیات میباشد در نظر گرفتهام . در حقیقت استفاده از استعاره حماسه نه مقید و محدود در یک متن ادبی خاص که در تعابیر متون و کتب دانشگاهی به ادبیات حماسی اشتهار دارد ، بل دایر بر تجربه زیسته اشخاص و کسانی است که روایات زندگی اینان دستمایه خلق شاخصترین آثار ادبی تاریخ بوده است . حال من در تحیرم که چرا از میان همه این کسان و نامها ایشان تنها به نمونه فردوسی و خاصه شخصیت رستم تمرکز کردهاند ! چرا ایشان در مواجهه با قرینهسازیهای کتاب میان شخصیتهایی چون رستم ، آشیل ، پرومته ، آنتیگونه و اورستس سکوت کرده است ؟ چرا اتهاماتی که ایشان قصد کردهاند از طریق شاهنامه و خاصه شخصیت رستم به جهانبینی حماسی وارد کنند همچنان که موکد شد قابل انطباق با دیگر حماسههای تاریخ چون ایلیاد هومر نیست . بگذارید صادقانه بگویم : اگر بنا بر انکار آزادگی و عزت نفس باشد ، قوه استدلال توان مقابله با اراده پیشاپیشی آدمی را نخواهد داشت و من با شناختي كه از جناب صباحي دارم تصور ميكنم ايشان بر چنين ارادهاي مصمم هستند . هرچند میتوانم چنین گمان برم که فیالواقع قرار گرفتن شاهنامه و رستم در مقام نقادی ایشان واکنش ناخودآگاه به حملههایی است که توسط من علیه حافظ محبوب ایشان و عامیترین مردم کوچه و بازار صورت پذيرفته است . چرا که ایشان به صراحت مینویسند : «آن چه که از ادبیات حماسیِ شاهنامه و از ادبیات هومری برون میتراود نوعی برینسازی از ابراز وجود است، ابراز وجودی بر پایۀ اخلاقِ پهلوانی که ناگزیر است با گرزِ آتشین بر پایِ خود بایستد و برآمدگاهِ خود را از نوکِ شمشیری دریابد که حاکمان بر دستاش نهادهاند . اخلاقِ پهلوانیِ ادبیاتِ حماسی که سپس به اخلاقِ قهرمانی در عهد رمانتیکها مبدل گردید ، ایدهالیسمِ مطلقی است که در پیِ اشاعه و چیرگیِ ذهنیاتی است که جز خانواده و قوم و تبارش را در نظر نمیتواند درآورد . چگونه میتوان ادبیاتِ مولوی را که ششجهتِ این عالم را در مینوردد و غزلِ حافظ را که هر زمختیای را به زانو در میآورد ، با ادبیاتِ کوتهبینی مقایسه کرد که افقِ اندیشهاش تا حدِ خشنودیِ ولایتِ عظمایِ شاهنشاه فراتر نمیرود و ملیّتپرستی غایتِ به روز شدۀ آن است؟»
آری ! به راستی ادبیات مولوی شش جهت این عالم بی در و پیکر را در مینوردد و در جهانی که به شدت نیازمند تزریق اراده و غیوری در رگ و پیه مرمان آن برای رهایی از سیطره بیعدالتی است ، ادبیات مولوی فیالمثل در مهد سرمایهداریِ نوین یعنی امریکا با شمارگانی نجومی همچون تزریق مخدر و مسکن برای خواباندن رگ غیوری به کار میرود و یا غزل حافظ به عنوان كارگشاترین ابزار فالگیری و رمالی آن هم برای سخیفترین و امیترین صورتهای عشق در پشت چراغ قرمز با دستان کولیها و کودکان خیابانی ، زمختترین زمختیها را با صرف هزینهای بالغ بر صد تومان به زانو در میآورد!
ما در زمینه و زمانهای از تاریخ خویش به سر میبریم که مفهوم «من» و مصادیق آن در پس رخدادهای سیاسی و اجتماعی و نیز خواستها و مطالبات بخش قابل توجهی از جامعه ایرانی نمود یافته است . آنچه مسلم است در پی قرون متمادی که مفهموم «من» به اشکال مختلف در این فرهنگ نفی و سرکوب شده است ، سخن راندن از این مقولات و ایستادگی در برابر گزارههای فکری و فرهنگی متباین با آن تبعات گاه بغرنجی را به همراه خواهد داشت . چراکه نظام سیاسی و نظم اجتماعی حاکم که بر بنیاد نفی و سرکوب فردیت ، شاکله یافته است ، برای بقاء خود همچنان بر انکار و نادیده انگاشتن مفهوم «من» و استلزامات آن چون آزادی اصرار ورزیده و با تعینات آن به ستیز برخواهد خواست . شاید بتوان علت بنیادین رخدادهای رقتانگیز روزها و ماه های گذشته در ایران را از همین منظر واکاوی کرد .
فارغ از ویژگی بنیادین ساخت قدرت که همواره بر نفی و سرکوب فردیت استوار بوده ، جریان غالب فرهنگی تحت لوای عرفان ایرانی همسو با نهاد قدرت و مذهب ، همواره به انحاء و اشکال مختلف در تزریق تلقی سوء و مذموم از مساله «من» و استعلا بخشیدن به جایگاه «دیگری» در فکر ایرانی دخیل بوده است . در حقیقت تفکر عرفانی با انکار رذیلانه «اراده» و فردیت انسان آب در آسیاب استبداد مذهبی ریخته است . فراروی از خود و مستحیل شدن در حقیقت اولی ، چیزی جز بازنمود «ذوب شدن» در ولایتی نیست که مرجع ارزشگذاری در استبداد شیعی حاکم بر ایران است . بیدلیل نیست که حضرت حافظ به عنوان خداوندگار این جریان با صراحتی آزار دهنده ، مدارای با دشمن و مروت با دوست را سفارش میدهد ؛ آن هم برای چه ؟ از برای آسایش دو گیتی ! و با تكيه بر همين انگاره ، مضمون همين شعر حضرت حافظ در زبان آقاي خاتمي در مقام رئيس جمهور سابق مملكت گل و بلبل پس از دو سال سركوب وحشيانه اين چنين بازنمود مي يابد كه: رهبر ، مردم را به بذل جايگاه الوهي خويش بخشيده و مردم نيز بنا بر رسم مروت با رهبر مدارا كند ! لابد جناب صباحی فراموش نکردهاند که سر سلسله جنبان شیعیترین حکومت تاریخ ایران یعنی جناب آقای خامنهای در جایگاه یک ادیب ، به عنوان مفسر اشعار و عرفان مخنث حضرت حافظ هم شناخته شدهاند ! اگر حرمان روزگار حافظه ایشان را تضعیف کرده است ، اینجانب آن سخنرانی مشهور آقای خامنهای در كنگره حافظ در دهه شصت هجری شمسی که مصادف با ددمنشانهترين قتلهای سیاسی ایران است را یادآوریشان میکنم . یک بار دیگر از جنابعالی دعوت می شود تورقی دوباره در دیوان اشعار بنیانگذار جمهوری اسلامی داشته باشید جناب صباحی ! راستي را ! چيز ديگري به خاطرم آمد : خاطرتان هست كه هميشه با صراحت محض بيان ميداشتيد اگر روزي ضرورت ايجاب كند به شيعهاي تمامعيار بدل خواهيد شد ؟ تفكر شيعي نه با فكر حماسي كه در نظرم با بينش عرفاني قرابت بيشتري دارد كه در گفتار و كردار شما نيز قرينههاي بسياري براي اثبات دارد .
بگذريم! تنها جز برهههایی کوتاه و گذرا در تاریخ رسمی ما که آن نیز به دوران خلق شاهنامه فردوسی و البته روزگار مشروطیت باز میگردد ، متاسفانه فرهنگ ایرانی همواره در مسیر انکار و سرکوب مصادیق فردیت گام نهاده است . من از همین نقطه نظر به حضور بلامنازع اراده «من» در ساخت حماسی هستی درنگ کردهام . به بیانی بیپیرایه التفات به تجربه حماسی هستی و تایید همه جانبه آن از چنین چشماندازی بوده است . در التفات اینجانب به متن شاهنامه هیچ خط و خبری از ملیگرایی و خزعبلاتی از این دست نبوده و نیست و یا اگر احتمالا این حقیقت را فراموش کردهاند و یا اشراف ایشان به مطالب کتاب در حد همان تورق حکیمانه بوده ، ایشان را دعوت میکنم تا براي حسن ختام عرايضم در اين فرصت به گزيدهاي از كتاب التفات كنند :
«... شاهنامه از حیث يگانگي با هستي سرشار و گرانبار از اصيلترين تجربههاي حماسي و تراژيك در ساحت هستي است. شايد كه اين شاهنامه و پهلوان جاوداناش رستم در فرهنگ رنجور ما ايرانيان زودآمدهاي باشد، يا شايد اشتباهآمدهاي، و يا آنچنانكه برخي از پژوهشگران چون مرحوم دکتر بهار و یا پروفسور نولدکه معتقدند بیگانهاي باشد با فرهنگ بومی ما و مسألهاي خارج از مضامين و داستانهاي اصليِ حماسهي ملي ايران ... بايد بگويم كه ايرانيان خاصه پژوهشگرهاي مستطاب حرفهاياش، مخصوصاً آنان كه از علقههاي ناسيوناليستي انباشته و لبریزترند، باید که تمام تلاششان را بكنند كه عليه اين دعويِ بیگانه انگاشتن رستم اقامهي استدلال كنند، و به زور مشت و لگدهاي علمي هم که شده رستم را به تمامي از آن نامهی شاهان كنند. دلگیر نشوید: شاهنامه بدون رستم تومني صدغاز هم نميارزد. هر ملتي اگر خواستار دک و پُزی باشد، شرط میبندم از براي داشتن يا ساختن قهرماني چون رستم همهچيزش را ميدهد. مگر آلمانيان در دوران به اصطلاح اعتلای خود- در هنگامهی رايش دوم- از تنبانشان پهلواني چون زيگفريد در نياوردند؟ البته بماند كه هر قومي و هر فرهنگي در مسير اعتلا از رانههايي خودجوش بايد كه آكنده باشد؛ وگرنه به زور دولت و با اصرار بخشنامه و تحميل مصوبات فرهنگستانی- آنچنانكه در دوران رايش دوم و همين حكومت سابق ما با آن جشنهاي دوهزار و پانصدسالهي مسخره انجام ميگرفت- نميتوان در رگ و پیهِ ملتي خونی شريان داد ... و از آن سندی ساخت ازبرای اثبات در حال احتضار نبودن فرهنگ و صدالبته اما ازبراهای دیگری چون انکارِ اختگیِ طبایعِ ملتی تحت سلطه و میانمایه...»