شنبه

برایِ همشهریِ گوته و شیللر، «یولیانا»یِ نازنین، که گفت:
رغبتِ نقد، همه از سرِ دوست‌داشتن باشد!

آیت‌الله حماسه و سردار رستم
دو ضربۀ پُتک بر جَزمِ یک کتاب
م. صباحی

پُتکِ اوّل: ایده‌آلیسم
کتابی از یک دوست که زمانی هم در کسوتِ دانش‌جویی بر سرِ کلاس‌های من در دانشکدۀ هنر و معماری حاضر بوده است با نامِ «تأملاتِ به‌هنگام» و یا هستی شناسیِ حماسه و تراژدی، سرانجام از پسِ کوه‌ها و دریاها و دشت‌ها گذشت و چندی پیش به دستم رسید و البته برخلاف تأملاتِ این کتاب، نه چندان به هنگام...گمان نمی‌بردم که این دوست چنین تند و خروشان سمندِ سخن را تا بدان‌جای‌ها رانده باشد اما دست مریزاد! وقتی که کتاب را به اصطلاحِ علما تورق می‌کردم نخستین موضوعی که نظرم را جلب کرد این بود که «گنجشککِ» هملت را به تیرهایِ زهرآلود از تیردانِ کلمات‌اش‌ نشانه رفته بود و در عوض «خاطرۀ ابدیِ» خود را بر صدرِ ضیافتِ ضدِّ افلاطونی‌اش بر نشانده و کتاب را همچون یک ایده‌آلیستِ رمانتیک به او اهدا کرده بود. چنین به دید می‌آید که «خیانت ایده‌آلیسم» پایانی ندارد و خاطرۀ ازلی و ابدی و مفاهیمی از این دست ایده‌آلیستی، پدیده‌ای نیست که از دست آن بتوان گریخت و ناگزیر از در نرانده، از پنجره و یا از هر درزِ احتمالیِ دیگر به درون می‌خزند و البته با توجه به ویژ‌گیِ قاهرانۀ ایده‌آلیسم باید اعتراف کرد که همچون روح و شبح در همه جا حضور دارد چندان که ممکن است خاموشانه و با گام‌هایِ نرمِ خود بر فرقِ صحیفه‌ای بنشیند که در کارِ انکارِ آن جهدِ فراوان کرده است... نخست از این مسأله به حیرت افتادم و سپس به گنجشکک هملت اندیشیدم و سپس یادی هم از خاطرۀ ابدیِ آن دوست کردم و قلب‌ام برای هر دو آن‌ها فسرده شد زیرا هردو چشمانی بُراق، موی‌هایی مشکین و ذهنی زیبا و لحنی خوش‌الحان داشتند؛ اما به‌تدریج که کتاب را می‌خواندم تکرار جملۀ «با آن تئاتر مسخره‌اش» و نیز برخی اصطلاحات دیگر که عامدانه در لابلایِ برخی گزاره‌ها گنجانده و تکرار شده بود، بسیار سببِ «نشاطِ» من ‌گردید زیرا فراسویِ متن ــ که نوعی صدورِ اعلامیۀ استقلال به نظرم آمد ــ نشانه‌گذاری‌های ویژه‌ای را نیز می‌یافتم که قصد دارد آخرین بقایایِ نافِ وابستگیِ ذهنیِ مؤلف‌‌اش را پاره گرداند و استقلال خود را به بوق و کرنا دربیاورد و این موضوع برای من بسیار ارژومند و حتا سپاس‌گزارانه بود زیرا چه چیزی از استقلالِ اندیشه و رهایشِ از قیود ارژومندتر است؟ــ و چه چیزی از آن سپاس‌گزارانه‌تر؟ــ و در چشم‌انداز من، سپاس‌گزاری به گونه‌ای بنیادی همین راه خود را جستن و راه خود را پیمودن است و به زبانی مردمانه، خلف‌ترین فرزندان، همان ناخلف‌ترین فرزندان‌اند!... مگر یک آموزگار راستین آموزندۀ همین طُرُقِ ناوابستگی و استقلال نیست؟ــ من این تأملات و در حقیقت، این عملیاتِ جنگیِ شتاب‌آلود بر روی صفحاتِ کاغذ را چونان نمونه‌ای از تلاش یک انسان برای رهاییِ حداکثری در نگر می‌آورم، و چندان برای من مهم نیست که این تلاش خطاکارانه حتا بنُماید: انسان موجودی است که آزادی‌اش بیش از هر چیز، معطوف به خطاکاری به مثابه شرطِ لازم درست‌کاری است و نمی‌توان کتمان کرد که درست‌کاریِ انسان ـ اگر البته از بیخ و بن چیزی به نامِ درست‌کاری‌ در کار باشد ـ از مسیر خطاهای او سر بر می‌آورد، از همان مسیرهایی که مدام از درنوردیدن آن‌ها بر حذر داشته می‌شود و این نه تنها در خورِ تأمل که حتا در برخی لمحات در خورِ ستایش نیز هست؛ مقصودم لمحاتی است که این به اصطلاح خطاکاری به نبرد با روشن‌ترین افکار می‌گراید زیرا نورانی‌ترین و پر جذبه‌ترین لمحاتِ تفکر می‌توانند به نقطۀ اغفال و اجحافی بزرگ در حقِ اندیشگیِ اندیشه بیانجامند: شاید عالی‌ترین امکان‌های زندگی بیش از هر امکانِ دیگر به چنین سنجش‌هایِ سهمگینانه‌ای محتاج باشند زیرا از کورـ‌آنیِ چنین امکان‌هایی است که کین‌توزان به مثابه ستمگران و مستبدانِ آینده راه‌های خود را می‌یابند و بر امورِ زندگی چیره می‌شوند. به جز این، مگر نه این است که این ظریف‌ترین و نوخاسته‌ترین‌ نهالان‌اند که باید مراقبت و پاس داشته شوند و نه بید‌بُنانی که هزاران سال است که می‌زیند و چندان تنومند گشته‌اند که قادرند از خود در برابر هر باد و بوران مراقبت نمایند؟....بگذارید بر آنان همچون تندباد بوزیم و یا همچون صاعقه بر آنان فرود آییم زیرا آن چه ماندنی است خواهند ماند و آن چه رفتنی است خواهد رفت ...این مردمانِ سگ‌منش‌اند که به هر رهگذرِ نو پارس می‌کنند، تنها به این دلیل ساده که بویِ او را در شامۀ خود ناآشنا احساس می‌کنند؛ می‌گویند که هر سگ پیش‌تر گرگی آزاده بوده است که سپس تن به سازش با نظامِ انسانی داده و در حقیقت تن به بردگی سپرده است تا از غذا و مأوا بی نصیب نماند! بی شک، انسان را از امکانِ خطا محروم کردن به قیمت از دست دادنِ قابلیت‌های انسانی‌اش‌ تمام می‌شود؛ بسیار درنگیده‌ام در همۀ نظام‌ها و شخصیت‌های سرکوب‌گری که با داعیۀ خیر و صلاح و رستگاری به جنگ قوای انسانی رفته‌اند و می‌روند و به بهانۀ پیش‌گیری از خطاهایِ آدمی، او را از آدمیت‌اش می‌اندازند! در هر حال، دشمن فرضیِ این تأملات که خود را «به هنگام» خطاب کرده است، گسترده‌تر از آن است که بتوانم آن را به «خود» تقلیل دهم؛ اگر چه سمت و سوی حملۀ طراحی شده جز تأملات و مکتوباتِ من ــ و نه خود من به مثابه دوستِ امروزین و آموزگار پیشین مؤلف در دانشگاه ــ نبوده است زیرا مؤلف این رساله بر این نکتۀ بنیادی واقف است که انسانِ شریف به اشخاص و به زندگیِ آنان حمله نمی‌برد و این تنها مرزی است که آزمون در ساحتِ غیرِ شخصیِ اندیشه را از خطاکاریِ جابرانۀ انسانی جدا می‌کند و به زبانِ دیگر، انسانِ توسعه‌یافته از چشم‌اندازِ سیاسی، دست‌کم، مرزِ خصوص و عمومِ زندگی را می‌شناسد. در گروِ چنین پیش‌فرضی، این تهاجم و تکاپویِ اندیش‌ورزانه نه‌تنها برای من آزارنده نیست بلکه سبب نشاطی درونی است زیرا یک آموزگار در نهایت باید از خود پلی فراهم آورد و سپس خود را غرقه سازد و من از چنین غرق شدنی با شادکامیِ تمام استقبال می‌کنم و نیز یک دوست، از این که بستری برای جولانِ فکری دوستِ خود فراهم آورد هرگز پروا نخواهد کرد؛ ای کاش جوانان سرزمینِ ما چنین عزمی را حتا با هزارانِ امکان و احتمالِ خطاکاری جزم می‌کردند و به جای پرداختن به بت‌سازی‌هایِ نو و پدرتراشی‌هایِ جدید، طالبِ سرنوشت فردی و اجتماعیِ ویژۀ خود می‌شدند و این ممکن نمی‌شود مگر آن که آموزگاران و پدران و مقدسانِ خود را موردِ حملۀ پرسش‌گرانه قرار دهند و به جایِ تداومِ مناسباتِ مبتنی بر مناسباتِ قدرت و بازتولید‌کنندۀ وضعِ موجود، در پیِ مناسباتی فراسویِ قلمروهایِ تنگ و بستۀ فرهنگیِ خود باشند زیرا رخ‌دادِ «رهایی» به یکایکِ ما منوط شده است؛ شاید آن روان‌شناس چندان بی راه نگفته باشد که بدونِ احساسِ خشم نوآوری ناممکن است! برای من شگفت است که این انسان ـ چه شرقی و چه غربی ـ تنها در کار جابه‌جایی بت‌های خود کوشیده است و به سویِ سرنوشتِ آن فراانسانیتی که مدنظرِ نیچه بود، نه تنها گامی برنداشته که از مقامِ نه چندان شامخِ انسانیِ خود حتا فرو غلتیده است... از پرستشِ خدایِ بیت و خدایگانِ بیوت رو به سویِ پرستشِ کسانی آورده است که خارج از هالۀ نورِ نورافکن‌ها شاید بدبخت‌تر و بد هیبت‌تر از آنان یافت نشود. بهتر است در هیأتِ انسانیِ خود اندیشه کنیم، به آن شکلی از حیات که ما را از خود فرازنده می‌خواهد و نیز شکوهنده همچون جانوری که بر خود چیره آمده است؛ به راستی چرا از پسِ این همه گذر زمان و تجربه‌های خونین و حماقت‌های شگفت‌انگیز همچنان بر سرنوشت خود نتوانسته‌ایم فایق بیاییم و همچنان افسار آن را در دست خدایان پشمین و کاغذینی می‌سپاریم که چندان فرقی با هم نمی‌کنند؟... جنگ بر سر مفاهیمی از قبیلِ خدا و یا خدایان بی فایده است، خدا و یا خدایان باشند یا نباشند فرقی به حال ما آدمیان نمی‌کند زیرا مسائلِ انسانی، در هر حال مسائلی انسانی است و نه خدایی و به دگر زبان، شکلِ زیستیِ خدا و یا خدایانِ احتمالی با هیأتِ حیاتیِ ما میرایان هیچ خویشاوندی ندارد؛ روزگاری بر این توهم بودند که بدونِ وجودِ خدا هر کُنشی مجاز می‌شود اما سپس دیدیم که انسانِ بدونِ خدا نیز، دست تطاول‌اش ناگزیر نمی‌تواند چندان گشاده باشد که خود را بر مطلقِ امور اجازت دهد، و بر اساسِ همین تجربه می‌توان ادعا کرد که حتا از حیثِ اخلاقی، انسانِ بی‌خدا بسا که مقید‌تر از انسانِ خدا‌پرست و اخلاق‌گرا رفتار کرده است! گو این که نزاع بر سرِ وجود و عدمِ وجودِ خدا خود بزرگ‌ترین سببِ خشونت و بی‌عدالتی و نامردمی بود و همچنان که اخلاق‌گرایانِ امروزۀ جهان و به ویژه دولت‌ها و ملت‌هایِ مذهبی شرورترین کنش‌ها و ضدِّ اخلاقی‌ترین گفتارها را چندان به نمایش در می‌آورند که عرقِ شرم‌ساری را بر جبینِ آدمی می‌نشانند. با این همه، در جهانی که ما در آن زیست می‌کنیم، مفهوم و جایگاهِ اعتقادی خدا چندان رو به زوال رفته است که گمان نمی‌کنم چوب برآوردن بر چنین مفهوم و تصوری جز چوب بر مرده برآوردن باشد! من خدا را نفی نمی‌کنم اما از نگرۀ من هر آن کسی که به خدا سوگند می‌خورد، و کنشِ خود را بدو منسوب می‌دارد، دروغ‌گو‌ترین کسی است که بتوان تصور کرد؛ همچنان که هر نظامی که به نام الوهیت خود را برمی‌آورد و بر گردۀ آن سیطرۀ خود را تداوم می‌دهد بی‌شک شیطانی‌ترین نظامِ سیاسی و اجتماعی است. سینه بر تنورِ چنین بحث‌هایی چسباندن، بیش‌تر، به رفعِ مسؤولیتی می‌انجامد که برآمده از نحوۀ بودن آدمی بر روی کرۀ زمین است؛ نحوۀ بودنی که انسان را در برابر سرنوشت خویش مسؤول کرده است و قصور از آن و واسپاری این مسؤولیت به هر نحوی و به هر شکلی نوعی خیانت به ساحتِ زیستیِ انسان است زیرا شرافت آن است که هر کس به نحوۀ زندگیِ خود پاسخ دهد و از تفویضِ ارادۀ خود به فرصت‌طلبان و شیادانی که در جلدِ منجی فرو می‌روند و از امیدهای زمینی و یا فرازمینی سخن می‌گویند، حذر کند و البته، این شیادان ممکن است به هر شکلی خود را بیارایند: مدافعِ قانونِ اساسی یا مدافعِ حقوقِ بشر و به ویژه به هیأتِ دانش‌مندانی ممکن است درآیند که کلّۀ کچلِ خود را در انقیادِ معدۀ برآمدۀ خود در آورده‌اند و در مطبخِ پر دود و دمِ زمان، آش شلّه قلم‌کارِ خود را طبخ می‌کنند و خود را مصلحانی می‌انگارند که باید خدا و شیطان را به آشتی وادارند! چنین جاه‌طلبانی نه تنها به رغم داعیۀ زیرکی، بازندۀ این بازی سخیف‌اند بلکه خطرناک‌ترین بخش هر سیستم و ساختاری نیز به شمار می‌روند زیرا بالاترین حدّ فریب زمانی است که کسی برکنشِ دیگران اِعمالِ نظارت کند اما در ظاهر خود را بی‌اعتنا و خارج از بازی نشان دهد و بر همین پایه، نظام‌های به اصطلاح قانون‌مدار به مراتب سلطه‌جو‌تر از نظام‌هایی هستند که بویِ مُردارشان حقِ تنفس در یک هوایِ آزاد را از آدمی دریغ می‌کند... نظام‌هایی که ستون‌هاشان بر تلی از اجسادِ غیورترین کسانِ یک فرهنگ استوار گشته است و نیز نظام‌هایی که غیوریِ جانِ انسان را در هزارتویِ تبصره‌هایِ حقوقی به زانو درمی‌آورند؛ و همچنین است که وجه غیر اصلاح‌طلب همیشه دروغ‌های‌اش بسیار آشکارتر از جاه‌طلبانی است که خواستِ قدرتِ خود را تحتِ پوشش‌ِ انسان‌دوستی و دفاع از حقوقِ دموکراتیک و حقوقِ زنان و یا خزعبلاتی از این دست مخفی نگه‌دارند! انسان قیّم نمی‌خواهد! چه زن و چه مرد! چه از نوعِ لوندِ اسلامی و چه از نوعِ زمختِ آن و چه از نوعِ دست‌کش به دستی که آگاهی سیاسیِ مردمِ خاورمیانه آن‌ها را به وحشت می‌اندازد زیرا امنیتِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعی‌اش بلادرنگ به ناامنیِ دیگران و به ویژه، به حکومت‌های جاهل و جاهل‌پرورِ خاورمیانه موصول است! دست از سرِ انسان بردارید! دست از سر مردم بردارید! دست از سر ما بردارید! جهان را به گورستانی از موجودات لولنده بدل کرده‌اند که هر انسانی در بهترین حالت، تجسمی از عشقی بر زبان نامده است زیرا هر میل و تمنایی را به هزار تمهید ناگزیر کرده‌اند تا به سوی حفرۀ ارگاسم سرازیر شود؛ به همان‌جایی که مقدّر است هُرمِ ارادۀ آزاد و خلاقِ انسان به خاکستر بنشیند و دست‌بالا در خدمت نظام‌هایِ سلطۀ فرنگی‌ستیز و یا فرنگی‌مآب درآید. فرنگی مآبان و دشمنانِ نظامِ فرنگی در کارِ باز‌تولید یک‌دیگر چنان به اصطلاحِ مردمانه، آب در آسیاب یکدیگر می‌ریزند که تصورِ زنده‌مانی هر یک از طرفین بدونِ آن دیگری ناممکن به نظر می‌رسد. آدمی پیش از چنین چالش‌ها و ستیزهایی، بهتر است که ستیهنده حقِ پیشینی و طبیعیِ از کف دادۀ زندگی‌اش را که چیزی جز آزادی‌اش نیست، باز پس گرداند و به مراقبت از آن پردازد؛ آدمی در آزادترین شرایط نیز باید آزادی خود را بیازماید و آن را ناآزموده به فراموشی نسپارد اما مهم‌تر آز آن، ضرورت دارد تا نحوۀ آزمودن و مراقبت از آن را بشناسد؛ همچنین که نباید از خاطر برد که دشمنانِ آزادی تنها از برون تاخت نمی‌آورند بلکه پنهان‌ترین و خزنده‌ترین تهاجم را از درونِ خودِ انسان طراحی می‌کنند...بدین معنا که دشمنِ نخستِ آزادیِ انسان کسی جز خود او نمی‌تواند باشد! آزادانه زیستن رازی ندارد بلکه بیش از هر چیزی، معطوف به عدم انطباق با هر نوع سیستمی است. عقل فعال که همان عقل سالم است، پیشاپیش از انطباق سر باز می‌زند زیرا کارکرد و اعتبارِ خود را در بزنگاهِ همین عدمِ انطباق به سنجش درمی‌آورد و همچنانکه که «استاندالِ» گران‌مایه نیز بر زبان رانده است، حُسنِ تعلیل در تخطی است و این بدین معنا است که عقل سالم و فعال در پیِ سوراخ‌هایِ انطباق و نیز در پی جابه‌جایی گونه‌های دولت و گونه‌هایِ قالبیِ تفکر نیست بلکه در کار نفی و انکار و حتا تعرض به آنان است! ما در زمانه‌ای بس ظریف و نیز دشخوار زندگی می‌کنیم: زمانۀ جنگ با گونه‌هایِ دولت؛ این است نزاع نوین ما بر سر آزادی! زمانه‌ای که چهرۀ خون‌ریزِ دولت در هزارتوهای‌اش روی نهان کرده است؛ نه اشتباه نکنید، چشمانِ ما گشوده است! این دولت‌های پس‌ماند‌ه‌ از قافله‌اند که همچنان محتاج‌اند تا چشمانِ افراد را بربندند زیرا دولت‌های مدرن برخلاف اسلاف و نمونه‌های پس‌ماندۀ آنان، چندان تمایلی به اشتلم‌هایِ سلطانیِ پوچِ خزیده به زیرِ عبایِ آخوندی ندارند و ترجیح داده‌اند چنان از انظار دور روند که مردم حضورشان را نه تنها احساس نکنند، بلکه از خاطر نیز ببرند! آن‌ها زیرکیِ جانورانۀ دولت را به بالاترین آستانۀ خود رسانده‌اند و دولت را در مقام ایدۀ افلاطونی برنشانده‌ و در مقام امرِ مقدس، آن را از نظرها رانده‌اند حتا برای کارگزارانِ دولت! بر همین پایه، دولتِ برین و نابرین و یا دولتِ خوب و بد وجود ندارد بلکه دولتِ حرفه‌ای و پس‌مانده وجود دارد، و دستگاه و نظام و ایده هر چه روز‌آمدتر‌ و کارآمد‌تر باشد، فریبنده‌تر و خطرناک‌تر است و البته عقلِ فعال را نیز بیش‌تر برای تعرض به خود وسوسه می‌کند! من می‌خواهم تأکید کنم که برای خروج از مدار ِمنطقِ سرکوب پاسخی ناهماهنگ با آن ضرورتی بنیادی است؛ من می‌توانستم کلمۀ منطق را بدون افزودنِ کلمۀ سرکوب هم به کار ببرم زیرا ذاتِ منطق سرکوب است و آزادی از کرانه‌هایِ برون از مدارِ منطق است که همچون اغواگرترین بانو جلوه‌گر می‌شود، همانی که اندیش‌ورانِ امروزی اصرار دارند تا به دور از حجابِ خیال‌ورزی آن را «میل» بنامند؛ زیرا هیچ چیز به اندازۀ منطق که یکی از بازی‌گوشی‌هایِ خطرناکِ میل در محق جلوه دادن خویش است، در جهان غیر منطقی نیست! به زبان ِدیگر، گریختن از جاذبۀ کششِ اقتدار بسنده است تا آدمی را به نحوۀ بودنِ خود که جز آزاد بودن نیست، نزدیک گرداند؛ نحوۀ بودنی که پیش‌تر او را ناگزیر ساخت تا خدای خود را ترک کند، وگرنه مقام انسانی‌اش تحقق نمی‌یافت و بر همین پایه، انسان البته مجبور نیست، اما بهتر است که به جایِ آن که در پیِ سروران و خدایانی تازه نفس باشد، همچنان به این هبوطِ انسانی خود تن در دهد و دوستیِ خاکی را جایگزین هر گونه مناسباتِ دروغینِ خدایگانی کند زیرا نسیمِ دوستی و مناسبات تنگاتنگِ انسانی فراتر از سلسله‌مراتبِ ساختگی‌ای می‌وزد که بر پایۀ ضرب و زوری طولانی مشروعیتِ دروغین خود را به حقایقِ ازلی مبدل کرده‌ است و بر خلاف تصور، در یک ارتباط زندۀ انسانی نه تنها سلسله مراتب و ارزش‌های بنیادی حیات نابوده نمی‌شوند بلکه در مناسباتِ خودجوشِ انسانی هرکس و هر چیزی به همان شأن و جایگاهی دست می‌یابد که مستحقِ آن است و نه کم و نه بیش! ما بیش از هر چیز به خانواده‌ای نو محتاج‌ایم، به خانواده‌ای که استواریِ پیوندِ خود را از خلوت‌ِ لحظاتِ انسانی تأمین کند، از آن لحظاتی که هر کنشِ انسانی چنان رخ ‌دهد که ضروری است و نه از جابرانگیِ نگاهِ مردمی که تابِ دیدنِ آزادانه زیستن را ندارند و هر کنشِ آزادِ انسانی را به مثابه خطری برایِ نهادهایِ پوشالین و پوسیدۀ اجتماعی درک می‌کنند. در هر حال، تقدیر بر این است که هر جویندۀ جوانی سرانجام مسؤولیتِ انتقالِ تجربیات و ادراکاتِ خود از جهان را تقبل کند و این رخ‌داد یکی از اصلی‌ترین مسائلِ زندگیِ انسان است زیرا آن چنان که کنفسیوس اشاره کرده است آدمی یا می‌باید بیاموزد و یا بیاموزاند و اگر چنین نمی‌کند لابد از خاطر برده است و لابد در چالۀ این توهم افتاده است که استادان دانشگاه و خانم‌معلم‌ها باید چنین کنند! رسالۀ «تأملاتِ به‌هنگام» به مثابه یک نشانه و آزمون، چنین می‌نماید که مؤلف‌اش مراسمِ «گذار» را با موفقیت درنوردیده است و حالا، او در ساحتی قدم نهاده که مسؤولیت خود را همچون یک انسان بر این کرۀ خاکی به درستی می‌شناسد، به ویژه مسؤولیتی را که بلادرنگ به «دیگری» و سرنوشتِ دیگری گره خورده است، همان دیگری‌ای که منتظرِ رخ‌دادِ کلام است! از نیچه آموخته‌ایم که شاگرد باید از آموزگارِ خود فرا رود، وگرنه به او خیانت ورزیده است و البته در این زمینه ایده‌آلیسم در مقام امری از پیش بوده و محاطِ بر انسان، و نیز به مثابه آموزگار، مقام سقراطیِ خود را باید که به درستی فرایاد آورد و از خود فرارفتن را باز هم به آزمون‌های دشوارِ اندیشه واگذارد زیرا سنجش و جست و جو و طرح افکندن پرسش و نفی و انکار حتا، چیزی نیستند مگر دسیسه‌هایِ بنیادی‌ِ ایدۀ ایده‌ها که آن را «حقیقت» نیز نامیده‌اند؛ همانی که از شکافِ ایده‌ها به مثابه یک فرا ایده راهِ خود را به زندگی می‌گشاید. ایده‌آلیسم مُدالیتۀ زندگیِ آدمی و سرنوشت ناگزیرِ آن است چه هنگامی که به خیانت دو هزار و چهارصد ساله متهم می‌شود و چه هنگامی که وجودش به عدم تفسیر می‌گردد زیرا سایۀ قدرت‌ِ آن پیش از هر اقتداری بر سرِ ما سنگینی می‌کند... به راستی چرا ایده‌آلیسم ما را مدام وسوسه می‌کند تا با او در افتیم؟ـ جز این است که ایده‌آلیسم همان ساحتِ اقتدار و همان حقیقتِ به قدرت گرویده‌ای است که دقیقاً به دلیلِ بنیادیِ به قدرت گرویدن‌اش آن را به «ناحقیقت» فرو کاسته است؟ زیرا به تأویلِ ادبیِ مردِ روشن‌بین، سعیدی سیرجانی، او که روزگاری سر در خُمِ آزادی‌خواهی داشت، چندان شیفته و مفتونِ «قدرت‌خانم» گردید که حرمت و حریّت و دگرانگیِ «دیگری» را بلعید و همه «من» شد! ...در یک چشم‌زد می‌توان دریافت که هر اندیش‌ورزی از همان نخستین روزگار، از همان تالسِ نمادینی که مسؤولیتِ آغازِ فلسفه در تاریخ را بر گُرده گرفته است، درگیر چنین وسوسه‌ای بوده است؛ وسوسه‌ای که هر جان آزادی را به خود فرا می‌خواند و این وسوسه چیزی نیست مگر میلِ تخطی از مدارِ اقتداری که نامِ فلسفی‌اش جز ایده‌آلیسم نیست. مخالفت با ایده‌آلیسم در اساس مخالفت با وضع موجود و نظامِ فکری استیلا یافته و صاحب اقتدار است و بسیار واضح است که هر ساحتی از ساحاتِ فکری که به قدرت بگراید از مدارِ اندیشه به مثابه امکان و زمینه‌ای برای رخ‌داد و جلوۀ حقیقت بر صحیفۀ هستی، خارج می‌شود و به سودا و به سیستم تقلیل می‌یابد...ایده‌آلیسم همان هیولایِ سرکوب‌گری است که روزی در جوانیِ خود با سرکوب و در اساس با ایده‌آلیسمِ پیشین در افتاده بود و از پیِ آزادی، ناگهان سر از چنبرۀ قدرت درآورد. ایده‌آلیسم بر خلاف آن که تلاش شده است تا آن را در یک سیاقِ فکری و یا نحلۀ عرفانی به انقیادِ درآورند، در حقیقت یک جریان و روش و منشی مشخص نیست بلکه هرآن طریقِ فکری است که به مثابه ایدۀ اولی در برابر حقیقت به مثابه امری نامتعین و نامنتظر می‌ایستد و در چنین بزنگاهی است که ایده‌الیسم متولد می‌شود. بر همین پایه نوآوران همیشه خلاف‌آمدِ ایده‌الیسم زمانۀ خود بوده‌اند؛ همچون فرزندان در برابر پدران! گویا دشمنان ایده‌الیسم همچنان که سرشتِ خشن و سرکوب‌گرِ ایده‌الیسم را به درستی درک می‌کردند اما برای راه بردن به کُنه آن، دقت و جدیتِ چندانی را به کار نبستند و مسّاحیِ فکری آنان محدود گردید به یک و یا چند متفکر و نظام فلسفی؛ در حقیقت، خطای آنان این بود که گمان می‌کردند ایده‌الیسم ریشه در تفکراتِ پارمنیدس، سقراط و یا افلاطون دارد و یا کسانی همچون دکارت و هگل و یا کسان دیگری که سرراست در تاریخ فلسفه ایده‌الیسم نامیده شده‌اند! اما خواهیم دید که به سادگی می‌توان مارکس، نیچه و هیدگر که خود را از بزرگ‌ترین دشمن ایده‌الیسم می‌دانستند در مقامِ شامخِ ایده‌الیست مورد داوری و سنجش قرار داد و آنان را به ایده‌ال‌گرایی متهم کرد. برای مثال با اتکا به مفاهیمی همچون اَبَرانسان و بازگشت جاودانۀ همان و به ویژه با آویختن به طرحِ ایدۀ نبوغ به مثابه غایت و هدفِ زندگی در برابرِ ابعادِ عام‌ِ زندگی که درتفکر نیچه مردم را تنها به لوازم و وسایلِ ظهور و تولید نوابغ فرو می‌کاهد، می‌توان از او و آثارش یک هیولایِ ایده‌آلیست بیرون کشید؛ چندان که مکتب فرانکفورت با هیدگر که کل تاریخِ فلسفۀ غرب را به ایده‌آلیسم و یا به زبان خودِ او، به متافیزیک، متهم می‌کرد، چنین کرد! ایده‌الیسم را نمی‌توان به تلقیِ مذهبی و یا به تفسیرِ صوفیانه و یا به چشم‌اندازِ شاعرانه از جهان حوالت داد بلکه هر آن تفکر و یا متفکری است که سازوکاری سرکوب‌گر می‌یابد و از خود آرمانی ازلی و ابدی می‌سازد، بدین سیاق که مدعی می‌شود دانش را به آخرین ایستگاهِ تاریخی خود هدایت کرده است و پیش از او، همه در بزرگ‌راهِ گمراهی سرگشته بودند و در ضلال و تباهی و تبهگنی به سر می‌بردند و آیندگان نیز در نهایت چیزی نیستند مگر نواله‌خور و دانه‌برچینِ آیاتِ نغزی که بر مغزِ «آقا» و کتابِ مقدس‌‌اش فرود آمده‌ است. آری ایده‌آلیسم می‌خواهد به هر طریقی خود را چیرۀ امور نشان دهد و زندگی را به ابزاری برای تحقق و عینیت یافتنِ خود فرو بکاهد و حتا شاید بتوان مطرح کرد که ایده‌آلیسم همان وجه قاهرِ زندگی است که پیشاپیش به مثابه امری مسلط ما را در دامن خود پرورده است اما فراموش کرده است که پروردنِ ما دلیلی برایِ محصور ساختنِ زندگیِ ما نبوده بلکه او باید ما را برای کشفِ منظومه‌هایِ شخصی و آتیِ خود می‌پرورد و آماده می‌کرد. اگر بخواهم مفهومی عینی و علمی به دست دهم، خواهم گفت که در هر لمحه‌ای از تاریخ که محتوایی از پیش‌مقرر به هنجاری الزام‌آور برای عقل و اراده و عواطف آدمی مبدل ‌شود، همانجا ایده‌الیسم رخ برافروخته و آزادیِ انسانی را در خطر افکنده است و این چیزی است که هر سوراخ‌سنبه‌ای ممکن است سر بَر کُند.

پتکِ دوّم: سخنِ حماسی
فردوسی شاه‌نامه را سرود؛ البته به سفارشِ یک جریانِ سیاسیِ ملی‌گرایِ هم‌عصرِ خود، که مدعیِ بازماندگانِ نظامِ سیاسی قدیم ایران بودند، و همچون خمینی آرمانِ احیایِ عظمتِ باستانی ایران را چراغِ راهِ به قدرت رسیدن خود ساخته بودند. همچنین که خامنه‌ای با اصرار بر تولیدِ بمبِ هسته‌ای و اعدامِ جوانان و سرکوبِ قدرتِ تفکرِ مردم ایران، سفاهت و بلاهتِ سیاسی و به ویژه جاه‌طلبیِ مبتنی بر کهن‌الگویِ ایرانیِ خود را چنین مشروعیت می‌دهد، البته در مغزِ کوچکِ خود! چرا کوچک؟ چون هنگامی که مغز از مدار گفت و گو به مثابه تنها امکانِ گسترشِ آگاهی و توسعِ ذهن خارج می‌شود و تنها در مقامِ آمر و گوینده ظاهر می‌گردد، به تدریج آب می‌رود چندان که به دورانِ جاهلیت رجوع می‌کند و کنشی کودکانه در پیش می‌گیرد و این ویژگی دامان هر مستبد مشهور و ناشناخته‌ای را خواهد گرفت؛ چنین فرایندی را مستبدکان در مقامِ آموزگار پشت سر می‌گذرانند زیرا در سرِ کلاس و در برابر مشتی کودک و جوان نارسیده ناگهان خود را یله می‌یابند و همچنین مستبدکانِ دیگر یعنی پزشکان در برابر عدمِ آگاهیِ پزشکیِ بیماران به چنین مرضِ انسانی گرفتار می‌آیند؛ بیماری‌ای فراتر از هر مرضِ کشنده زیرا کُشندگیِ برخی بیماری‌ها خود سبب امیدواری به رهایش است اما رهایش از دست قاضیان و وکیلان و کارمندانِ سفیهی که فرصتی هر چند کوچک را به دست آورده‌اند تا کین‌گشایی کنند، با آن طبقۀ گسترده و در هم جوش و بسا بسیاریِ خود هیچ روزنۀ امیدی را باقی نمی‌گذارند...اینان به تدریج با خود نیز در مقامِ اربابِ رجوع برخورد خواهند کرد؛ بی سبب نیست که فرزانۀ چینی گفته بود: هیچ‌کس نباید در مدت زمانِ طولانی در حرفۀ دولتی به کار بپردازد. انسانِ آزاده هرگز گِردِ چنین دستگاه‌های دولتی نخواهد گشت و ساحتِ انسانیِ خود را به چنین فرصت‌هایِ اجتماعی و سیاسی تقلیل نخواهد داد و اما سردارِ سپاه رستم، سپاهیِ مشهورِ شاه‌نامه؛ فردوسی پیش از هر چیز خود یادآور شده است که رستم یلی بود در سیستان، من‌اش کردم‌ام آن رستم داستان- و این اشاره در حقیقت، برآمدگاهِ رجزخوانانۀ کلامِ حماسی و به ویژه وجه پروپاگاندایِ آن را نیز به درستی آشکار کرده است بدین معنا که حماسه پیش از هر چیزِ دیگر، امری قائم به سخنِ تبلیغی و ایدئولوژیک است و به گونه‌ای روشن‌تر، برپایۀ غلوّ و بزرگ‌نمایی گرد آمده است و نه بر پایۀ جست و جویِ حقیقت و پرسش‌گری؛ تقلبِ بیش از توانِ خود سخن گفتن و باد در بادبادک‌های رنگین دمیدن برای تغلب...این است حماسه! ادبیاتِ حماسی و پیش از آن، امر حماسی به مثابه آمر به کنشِ حماسی در پیِ تک ساحتی کردنِ آدمی و تولید جامعه‌ای بدونِ منفذ است، جامعه‌ای که هر روزنه‌ای از امکان تغییر و دگرگونه‌اندیشی در آن مسدود است و طبیعی است که چنین نظامی خود را بر پایۀ شدید‌ترین خشونت‌ها بنا می‌کند و برتری و آرمانِ نژادیِ خانوادۀ حاکم را دست‌آویزِ این فرو بستگیِ خونین خود می‌سازد. جانِ جانان و لایق‌ترین جان که همۀ جان‌ها در برابر او پشیزی ارزش ندارند، جان حضرتِ پادشاه و خانوادۀ منحوسِ ایشان است، و جانِ لشکریان نیز به مثابهِ امری پیشینی و قاهرانه از آنِ رهبر...ببخشید از آنِ پادشاه است؛ پادشاهی که به امام و سپس به نایب امام و در عهدِ ما به ولی‌فقیه و رهبر دگردیسیِ لفّاظانه یافته است و ماهیتِ نظامِ بستۀ حماسی را در امت حزب‌الله و خزعبلاتی از این دست، تنگ‌نظرانه باز یافت کرده است! انسان در مدارِ تاریخی و سیاسی چندان موجودِ قابلِ دفاعی نیست زیرا برون‌افتادگانِ این تاریخِ سادو‌ـ‌ ‌‌مازوخی به مراتب حیثیتِ زندگی و حرمتِ آن را بیش‌تر پاس داشته‌اند، و به ویژه این که خود نیز چندان میلی به این‌همان بودن با خیلِ مزدوران و اقلیتِ متجاوزی نداشته‌اند که از نظرِ ذهنی هستی یگانه‌ای را برساخته‌اند؛ گمان نمی‌کنم در میانِ بن‌علیِ تونسی و آن زنکِ پلیسی که سیلی بر گونۀ آن مردجوانی که از تاریخ برون افتاده بود، نواخت، فاصلۀ چندانی از نظر روحی بتوان تصور کرد، تنها تفاوت در میزانِ دریافتی و قدرتِ اعمالِ خشونت بر مردم است زیرا کنشِ آنان هر دو از یک خاستگاه بر می‌شود: میلِ به حکومت کردن بر دیگران و حالا هر یک به قدرِ هوش و توش و توانِ خود؛ و به ویژه هر یک به میزانِ طاعت‌اش از نیروی مطلق‌انگاری که از درون بر او ولایت یافته است. انسانی که فراتر از چنین مناسباتِ سخیفی گام می‌زند، هرگز بردۀ میلِ فرمان‌دهی و یا فرمان بریِ خود نخواهد شد و بر ارادۀ خود چیره خواهد آمد. انسان به مثابه حیوانی ویژه، در مرزهایِ گرسنگی و تشنگیِ آنیِ خود نخواهد پایید و تا آستانۀ آن گرسنگیِ بزرگی که ادعای‌اش را جاودانگی نام‌اش نهاده‌اند، پیش خواهد رفت اگر بر خود چیرگی نیابد و مقصود از این چیرگی سرکوب نیرویِ بی‌نهایتِ فرارفتِ انسانی نیست بلکه منظور این است که آدمی این توانِ فرارفت را به افزار خود‌کامگی فرو نکاهد. این مرضِ مشهورِ انسانی در ادبیات حماسی به ناموری، نامور است، پدیده‌ای که یلگانِ حکومتی هر گز حاضر نیستند آن را با هیچ‌کس قسمت کنند. ریختارِ حیاتیِ انسان در مقامِ جانوری که رهیدنِ از سرنوشتِ محتوم را برای او امکان‌پذیر کرده است، بنیادی‌ترین مسأله‌ای است که آدمی را به سویِ خود فرا می‌خواند؛ در اساس انسان در جایگاهِ عالم ضغیر که عالم کبیر را بازنمایی می‌کند، همچون خودِ زندگی و یا همان عالم کبیر، پدیده‌ای تک‌ساحتی نیست که تنها در یک موقعیتِ روحی و روانی سکنا گزیده باشد و سرکوبِ هر یک از ساحاتِ انسانی لمحه‌ای از تواناییِ انسانی او را از رمق می‌اندازد و تجربۀ زیستیِ آن را ظالمانه نفی می‌کند. انسان‌ها را دسته بندی کردن در بسته‌هایِ فلسفی یک ناشی‌گریِ فلسفی در جهانی است که خودِ فلسفه را در مقامِ دانش به آرامی پس زده است زیرا در همدستیِ با سلاطین و روحانیون و نظام‌هایِ فاشیستی و کمونیستی نه تنها کم نگذاشته بلکه در بسیاری از بی‌انصافی‌ها و خشونت‌های تاریخی ایده‌پردازانه در مقام مشاورانِ ارشدِ جائران و ابلهانی که می‌خواستند جهان را به عضویتِ یک حزب و به هیأتِ یک ترکیبِ نژادی در آورند، پرکار بوده است. انسان برای آن که صورت‌بندی‌ها و دگم‌های فلسفی خود را برهاند، به تدریج فلسفه را به امکانی برای نقادیِ ساخت‌های قدرت و نیز به فضایِ آزاد ادبیات نزدیک کرد تا بتواند بر خلاف فلسفه که دانشی جزم‌گرا و به دنبال حقیقتی یگانه بود، حقایقِ دیگر را نیز در خود امکان بروز و حضور دهد. بسیاری فیلسوفان و دانش‌مندان که از درکِ چنین گفت زرتشت در مقام ادبیات قاصر بودند، آن را کتابی بی ارزش از چشم‌اندازِ فلسفی برشماردند اما آنان درست می‌گفتند زیرا نیچه در این کتاب شاهراه عبور از جزمیات فلسفی را هموار کرد و در حقیقت با این کتاب فاتحۀ فلسفه را در مقام ولی‌فقیه جامعۀ انسانی خواند؛ دانشی که ادعا می‌کرد همۀ دانش‌ها در نزد اوست! پس از او بود که هنر و ادبیات به زمینۀ اصلیِ زندگیِ خلاقه و زندگیِ فکری انسان مبدل شد و در حقیقت روحِ ادبیِ فرانسوی بر روحِ فلسفیِ آلمانی فائق آمد و فلسفه را به گسترۀ ادبیات نزدیک کرد یعنی به دانشی که فراخنای فکری و خیالی‌اش می‌توانست همۀ حقایق را در خود جا دهد و به مثابه یک نظامِ مدعیِ دگم و ایده‌الیستی یک ساحت از ساحاتِ زیستی انسان را به ساحت برتر تفسیر نکند و تفسیر خود را نیز در مقامِ حقیقت قالب نزند. هنوز از خاطر نبرده‌ایم که فیلسوفان چگونه با تبختر شاعران و هنرمندان را از مدینۀ خود بیرون می‌رانند و همچنان که در خاطر داریم که چگونه شاهان و حاکمان هنرمندان را نه تنها جزیی از تاریخ به حساب نمی‌آوردند بلکه آنان را پس از تلکۀ کلامی و موسیقیایی برای صرف شام نزدِ آشپزان می‌فرستادند البته نه برای صرفِ یک غذایِ ویژه بلکه چون آنان را در شمارِ خود نمی‌آوردند. دریافتنِ این نکته که آدمی ساحات گونه‌گونی را تجربه می‌کند که یکی از آن ساحات ممکن است، ساحتِ حماسی باشد، چندان دشخوار نیست و این خود به چگونگیِ بودنِ آدمی معطوف است، به این که مقتضیاتِ زندگی کدام‌یک از این ساحات را فرا می‌خواند؛ این که از انسان بخواهیم در یک مدل و یک ساحت زندگیِ خود را محبوس کند و تنها یک رفتار و کنشِ اجتماعی را به مثابه کنش برتر از خود بروز دهد، اندکی تا بیش از آن یادآورِ زندگی در کرۀ شمالی و یا در جمهوری اسلامی ایران و یا زندگی در نظام‌های ایده‌الیستی و توتالیترِ دیگر جهان است که ناگزیر برای دور کردن آدمیان از تکینگیِ رفتاریِ خود به چوب و چماق و اعدام توسل جسته‌اند و هر روشِ و آیینِ متفاوتی را با درّندگی پاسخ می‌دهند. چگونه ممکن است که انسان تن به رفتارهای از پیش تعیین شده و آرمانی بدهد و از بختِ فردیِ خود که آزادیِ ذاتیِ او را تأمین می‌کند، صرف نظر کند؟ـ.... این که از انسان بخواهند این یا آن باشد، نخست آزادی بنیادی او را از نظر انداخته‌اند و سپس، محتویاتِ مسأله‌دارِ خود را هویدا کرده‌اند، مسأله‌دار از این چشم‌انداز که جبار بودن خود را لو داده‌اند! این یا آن مسأله‌ای است از بن شخصی و دقیق‌تر از آن، از بنیاد قلبی است و بر همین پایه، افلاطون بیش‌ترین حق را داشت که از ورود بلاغتِ ادبی و شعر به ساحتِ امورِ سیاسی پیش‌گیری می‌کرد. او دریافته بود که شکل بخشیدن به زندگی از درون و مخاطره جستن در روح، با شکل دادنِ به زندگی از برون بسیار متفاوت است؛ تا آن‌جا که من به یاد می‌آورم رازِ هومر ستیزی‌اش را نیز باید در همین راستا تفسیر و باز شناسایی کرد زیرا افلاطون به یقین انسانِ توسعه‌یافته‌تری از هومر بود که جهان را از تنگنایِ جهانِ پهلوانی و خدایان المپ تفسیر و گزارش نمی‌کرد، هرچند خود در کار بازتولیدِ شاهِ جدید یعنی همان فیلسوف‌شاه زمینۀ امپراتوریِ فیلسوفان را فراهم کرد. از خود باید پرسید که چرا بیش از همه، گونۀ حماسیِ ادبیات مورد التفات و سفارشِ پادشاهان و دولت‌مردان بوده است و همچون افزاری در توجیه مشروعیت ایشان به کار گرفته شده است؟...خود را فریب ندهیم و فردیتِ قرن بیست و یکمی خود را به شاه‌نامه و رستم فرا نیفکنیم! ادبیات حماسی در اساس تنها یک کنشِ انسانی را به رسمیت می‌شناسد و در همان راستا تواناییِ انسانی را کشف و به مصادرۀ طبقۀ حاکم در می‌آورد؛ البته طبقۀ حاکمی که حاکمیت خود را از دست‌شده می‌یابد، بیش‌از طبقه‌ای که اقتدارش بی کم و کاست است، محتاج چنین رجز‌خوانی‌هایِ متفاخر به گذشتۀ طلایی است! هرچند تلاش شده است تا مسمّایِ شاه‌نامه را تفسیر به اغراضِ خود کنند اما شاه‌نامه نامۀ شاهان و گماشتگانِ جنگ‌جویی است که باید از ایشان به مثابه متخصصان و فن‌آورانِ خشونت یاد کرد. آنان همچون رستمِ دستان موظف بودند برای تضمینِ بقایِ شخصِ حاکم و خانواده‌اش چنان بر نیروی انسانی و عاطفی خود چیره آیند که حیله‌گریِ عقل مجال بروز خود را از دست ندهد. در حقیقت عقلِ قوی‌ترین انسان‌ها چونان افزاری باید به تصرفِ پادشاه درمی‌آمد، همچنان که ادبیات حماسی خود در جایگاهِ تولیدکنندۀ پهلوانانی چنین دروغین، هدفی جز این نداشت تا فردیتِ آدمی را به افزاری برای مراقبت از نظام حکومتی‌ای تقلیل دهد که همۀ امور باید در راستای حفظ و یا احیایِ آن به کار گمارده شوند. برای درکِ تنگ‌نظریِ بنیادی و پس‌ماندگیِ ذهنی در فضایِ آن‌چه به سخنِ حماسی تعبیر می‌شود، بسنده همین که انسان در آن ساحت، جز وضعیتی انتزاعی نیست و به اصطلاحِ سنجشِ ادبی، جز در هیأتِ یک سنخ و تیپ در نظر آورده نمی‌شود و هر فرد انسانی کارگزاری نوعی است که برای خود، حتا در مقام پادشاه هرگز وجود ندارد. در جهانِ امروز و در تجربۀ امروزین انسان نه تنها انسانِ حماسی و قهرمان پر هیاهوی گذشته نقشی ندارد بلکه پدیده‌ای به نام انسان تراژیک هم مسمّای خود را از دست داده است زیرا انسان تراژیک بلادرنگ انسانی است که تراژیک بودن‌اش به وضعیتِ نظامِ حماسی گره خورده است. درهم‌شکستنِ انسانِ حماسی در برابرِ تلّون و نیرویِ درهم پیچِ زندگی، و نیز جهالتی که او را به مرزهایِ الوهیت‌نمایی می‌کشاند، زمینۀ سقوط‌اش را فراهم می‌آورد و از او شخصیتی تراژیک می‌سازد یعنی شخصیتی که جهازِ هاضمه و به ویژه جهازِ تناسلیِ خود را از یاد برده است و اگر نبود چنین آلاتی که آدمی را از خود آویخته‌اند، به تعبیرِ نیچه در فراسوی نیک و بد، شاید ادعایِ خدایی انسان چندان هم پُر بی راه نمی‌بود اما بسنده است مثانۀ «آقا» پر شود، و یا آبِ پشتِ «آقا» فوران کند! ... امرِ حماسی همچون غروری است که پیش از سقوط، انسان را به کامِ خود درمی‌کشاند و چشم‌ از چال‌اش در می‌آورد، و سرانجام به فضاحتی شرم‌آور او را در چالۀ شغاد می‌افکند؛ همان غروری که با آن هیمنه در برابر اسفندیار جوان می‌گفت: که گفت‌ات برو دست رستم ببند، نبندد مرا دست چرخ بلند! در چاه افتادن رستم، در حقیقت آغاز جهان تراژیک اوست، آغاز آن جهانی که می‌باید اندیشیدن را بیاغازد و خود را چونان انسانی که عمر خود را در همنشینی و ارادت به پادشاهان تباه کرده است، از نو باز شناسد. انسان تراژیک، همان انسان حماسی‌ای است که به دلیل عدم درکِ دنیای نو همچون ادیپ ناگزیر گردید تا دیدگان خود را کور کند و همچون مده‌آ دست به اموری برآورد که هیچ انسان اندیشنده‌ای به آن دست نخواهد یازید زیرا انسانِ اندیشنده حریمِ فرزند و معشوق را به مثابه دیگری درک کرده است اما انسان حماسی به سبب قدرت بادآورده‌ای که در جایگاه حاکم و پادشاه به مثابه امری موروثی به دست آورده است و یا به سبب حیلت‌های فراوان و خون‌هایِ ناروایی که آشکارا و پنهانی بر زمین ریخته است، به انقیاد دولت و نظام بسته‌ای در می‌آید که همه چیز را قربانی حفظِ وضعِ آرمانیِ خود می‌کند و بیش‌از آن، خود را فاتحی می‌نامد که یک دم از ارادۀ معطوف به دسیسه و گسترشِ تجاوز به حریم دیگران، کوتاه نباید بیایید زیرا امپراتوری او در گروِ چنین اعمالی پدید آمده و هم این‌چنین مردم را از مدار مردمی به دایرۀ رعایای حضرتِ خویش تقلیل داده است. طبیعی است که در چنین وضعی است که تراژدی معنای خود را باز می‌یابد و در اساس گره‌خورده به بدنۀ امر حماسی به مثابه فرجامین سرنوشتِ مدعی‌یِ امر حماسی رخ خواهد نمود که البته دیر یا زود‌ش قاهرانه منوط است به این که تا چه حدّ بخواهد قلمروِ امپراتوریِ را بگستراند و در نقشِ یکتایی خود را بلامنازع نشان دهد. بر این پایه، امر تراژیک با اندکی تأخیر زادۀ امر مدعیانۀ حماسی است؛ من بسیار واضح رستمِ چاهِ شغاد را به لحاظ تاریخی به رستمِ فرخزادی گره می‌زنم که نایب‌السلطنۀ امپراتوریِ آخوندیِ ساسانی بود و در آغاز جنگ قادسیه با همۀ دبدبه و کبکبه‌اش در چاه شغاد اعراب چنان افتاد که از تراژدی آن، کلِ تاریخِ ایران به تاریخی سراسر تراژیک مبدل گشت. بله! جامعۀ ایرانی جامعۀ تراژیکی است که رخ‌دادِ فروپاشی سیاسی و فرهنگیِ خود را نتوانست چنان به اندیشه در آورد که از چاهِ شغادِ برادر به درآید و راهی نو در پیش گیرد و همچنان در یاد و خاطرۀ روزهایِ حماسی‌اش که نبود مگر دورانی که مردمِ فلات ایران به رعیتِ اربابانی مهاجم و سرکوب‌گر از مناطقِ شمالی فروکاسته شده بودند؛ و سرانجام برادران مطرود و به تنگ آمدۀ همین امپراتوری با همدستیِ اعراب آنان را در چاه قادسیه چنان فرو بردند که دگر برون نیامد. من ترجیح می‌دهم به سیاقِ نیچه آدم‌هایی که نه در ساحت تراژیک ناله سر می‌دهند و نه در ساحتِ حماسه عربده می‌کشند را آزاده‌جان بنام‌ام زیرا نه در چارچوبِ تبلیغاتیِ ادبیاتِ حماسی می‌گنجند و نه در قالب تنگِ ادبیاتِ تراژیک؛ آنان یک خصیصۀ روشن دارند و آن هم این است که صدایِ حضورِ «دیگری» را در بیابانِ قلبِ خود بر شنوده‌اند و در قدّ و و قامتِ انسانیِ خود از مطرودان و مردم در مقابلِ کسانی دفاع می‌کند که خود را خدا و شیرِ خدا می‌دانند؛ در این زمینه پرومته مثال برین است بدین معنا که او بر خلافِ شخصیت‌های تراژیک از یک وضعیت مدعیانه و خدایگانی به زیر کشانده نشده است بلکه بر طریق تأمل و خود‌خواسته داعیۀ خدایی را ترک گفته و به جهان انسانی هبوط کرده است و مهم‌تر از این، پرومته در برابر خدایان و به ویژه زئوس جانب‌دار مردم شده است و حکمتِ ممنوعه را از چنگالِ ولی فقیهِ بیتِ اُلمپ ربوده و به مردم باز پس گردانده است و بنیادی‌ترین نشانۀ هر انسانی که کرانه‌مندی انسانی‌اش را می‌شناسد و حریم دیگری را در مقام ناکرانمند نادیده نمی‌گیرد، جز این نمی‌تواند باشد، دیگری‌ای که تنها در مواجه دو کرانمندیِ انسانی افق نامنتهای‌اش را آشکار می‌کند. همچنان که نخستین نشانۀ شخصیتی در هیبتِ رستم تنها زمانی ظاهر می‌شود که حریمِ خانوادۀ شاهی یا همان حریم بیت در خطر افتاده باشد، من نمی‌دانم از کدام چشم‌انداز باستان‌پرستان مردم ایران را به پادشاهان و پایندگانِ ایشان تقلیل می‌دهند؟...و برخی نیز خواهند گفت که رستم در برابر پادشاهی همچون کی‌کاووس نیز ایستاده است اما مسأله این است که این اتفاق هرگز منشِ محافظه‌کار و حیله‌ورزِ وی را نجات نمی‌دهد زیرا او به گونه‌ای دست‌آموز شده است که همچون نیرویی بازدارنده به کار رود و ترفندها و زیرکی‌های او از این محدوده فراتر نمی‌روند و واکنش‌اش در برابر کی‌کاووس نیز در همین مدار می‌گنجد. او غریبه و ناآشنا را نمی‌تواند تاب بیاورد و از گفت و گو جز با هر آن چه که در ذهن‌اش صلب و سفت شده قاصر و ناتوان و پرخاش‌گرایانه است...و بر همین پایه، برخی رفتارهایِ کی‌کاووس در لمحاتی که برای‌اش آشنایی‌زدوده می‌شوند، او را برمی‌آشوبد! بسیار روشن است که رستم یک سهراب‌کُشِ نابه‌کار و در حقیقت یک فرزند‌خوار بزرگ است. این دست‌آموزِ نظامِ پادشاهی که نظامِ کنونی ایران ترجمانِ شیعیِ آن است، چنان است که حتا در برابر سوداوه اگر قد علم می‌کند نه به خاطر سیاوش که به خاطر به خطر افتادنِ حریم کبریاییِ پادشاه است. گویا علاقه‌ای شگفت وجود دارد تا بنیانِ شیعی‌گرایِ شاه‌نامه را نادیده بگیرند و ترجیح می‌دهند ردّ کسانی که جعلِ نهج‌البلاغه و تبار‌سازی از طریقِ شاه‌نامه را طراحی و پی گرفتند را گم کنند. آنانی که در عهد صفوی پهلوانی رستم را به حملۀ حیدری بازمی‌نوشتند گمان نمی‌بردند که روزی گروهی این در‌زمانیِ ایدئولوژیک را بخواهند نادیده بگیرند زیرا دمبِ ایدئولوژیِ ملی‌گراییِ ایرانی بلافاصله به دمبِ ایدئولوژیِ مذهبِ تشیع گره خورده است و رقابتی هم اگر هست بین دوگروهِ معمم و کراوات‌مأب است. به‌راستی کار رستم در شاه‌نامه چیست جز کشتن نوآوران و نو خواهان؟... شگفت است که هیچ‌کس در این باره قصد اندیشدن ندارد! دلقک‌ِ سیاسیِ در شُرُفِ موتِ لیبی درست نمادِ آن ارزش‌های به اصطلاح حماسی‌ای است که در جهانِ رجز خوانِ عرب همچنان در سرکوب مردم و ترغیب آنان به زندگیِ جاهلانه و متفاخرانه سخت کوشا است. به نظرم اوری‌پید گران‌مایه نخستین کسی باشد که خود را از عربده‌کشی در وضعِ حماسی برایِ خدایان و پادشاهان و از دل‌سوزاندن به حال خویش در وضعِ تراژیک رها کرد و به حمایت از مردمی پرداخت که پیش‌تر در شمار نمی‌آمدند. او درست در برابر ارزش‌هایِ تنگ‌نظرانۀ جهانِ حماسی که در جهانِ تراژیک در سوکِ سقوط و زوال خود نشسته بود، جهان تازه و فراموش‌شده‌ای را کشف کرد: جهانِ کودکان، زنان، کهن‌سالان و بردگان. او توانست پوچیِ ارزش‌های نامورانه و جاه‌طلبانه را که در پسِ ارزش‌هایِ آرمان‌خواهی و ناموس‌خواهی و نفس‌انکاری نهان می‌کنند را رسوا سازد. به راستی در این زندگی چه کسی حق دارد خود را برتر از دیگری برافرازد؟... مگر جز این است که آن ریسنده‌ای که می‌ریسد و آن مادری که در دهان فرزند شیر جاری می‌سازد در حفظ و مراقبت از زندگی سهیم‌اند؟ ...توهمی بزرگ وجود دارد که کسانی را که آلت قتاله در دست می‌گیرند قهرمان و شخصیت حماسی در شمار آورند. وانگهی قهرمانی وجود ندارد، قهرمانان بلادرنگ انیمیشن‌های ساختگی هستند که در جهان امروز شرکت‌هایی همچون والت دیزنی بهترین گونه‌های آن را تولید می‌کنند و در لفافۀ آن‌ها آرمان‌های امپراتوریِ نوینِ سرمایه‌داری را در خون و رگِ مردمان تزریق می‌کنند. گمان نمی‌کنم تفاوتِ بنیادی در میانِ سوپرمن و رستم یافت شود؛ هیچ انسان شرافت‌مندی حاضر نخواهد شد تا نقش قهرمان را بازی کند و انسانی که در برابر جور و ستمگری خاموش نمی‌ماند عمل قهرمانی انجام نمی‌دهد بلکه به مقتضیاتِ انسانی خود پاسخ می‌دهد و از این که در پوستۀ قهرمانی بخزد شرم دارد؛ و این مقتضیاتِ انسانی همان دلیری‌ای است که از بُنِ به کار بستنِ فهمِ انسانی بدون هدایت دیگری بر می‌آید، چرا که هدایتِ دیگری جز حکومت کردن و سرکوب دیگری نیست و دلیری در به کار بستنِ فهمِ خویش برای ادراکِ دیگری چه بسا در مقابلِ دلیری به مثابه افزاریِ ساختنِ عقل برایِ امحایِ زندگیِ دیگری است و شاه‌کارِ رستم و دلیریِ او همین است که به هر طریقِ ممکنی طرف مقابل را بفریبد و از پای در بیاورد. چه کسانی رفتار انسان‌هایِ آزاد را می‌دزدند و آنان را به ساحتِ نمادینِ اجتماعی می‌کشانند و در راستایِ آرمان‌هایِ سیاسی خود از آنان قاب عکس‌هایی تولید می‌کنند که همچون آوار بر سرِ مردم فرود می‌آیند؟... رستم به مثابه قهرمان بر پایۀ آرمانی ایدئولوژیک به‌وسیلۀ فردوسی و به خواست همان کسانی که پیش‌تر به دقیقی سپارش داده بودند، چشم به جهان حماسه گشود؛ شاید هیچ‌کس جز خود فردوسی بنیانِ تبلیغیِ شاه‌نامه و قهرمان محوری‌اش رستم را در این قطعه که دربارۀ دقیقی است، به درستی بیان نکرده است: جوانی بیامد گشاده‌زبان، سخن گفتن خوب و طبع روان، به مدح افسر تاجداران بُدی، ستایندۀ شهریاران بُدی؛ این کتابِ حماسی که تصویری آرمانی از خدمت به امرا و حاکمان را ترسیم می‌کند به راستی زمینۀ کدام فرایندِ آگاهیِ سیاسی و اجتماعی را فراهم آورد؟... امروزه در ایران وقتی دولت جمهوری اسلامی قصد می‌کند تا بخشِ ملی‌گرایِ جامعه را در پی مطامعِ اقتصادی و سیاسی خود بفریبد روی به ایرانیت و شاه‌نامه می‌آورد و هنگامی که می‌خواهد مذهبیون را بفریبد روی به چاه جمکران! کدام قهرمان؟ کدام رستم؟ کدام حماسه؟... دسته‌بندی کردنِ آدمیان در کدام فرمول و قالبِ سیاسی و فلسفی بلاهت نبوده است که ما به این رویه ادامه دهیم؟ قهرمانِ ایمانِ کی‌یرکه گور و یا ابرانسانِ نیچه، یا انسانِ کاملِ ابن‌عربی؟ و یا انسانِ وحشیِ روسو؟ و یا رستمِ دستانِ فردوسی؟ بهتر نیست یک‌بار برای همیشه به این خطا اعتراف کنیم؟ خطایی که فرجامِ آن چاقو نهادن در پیکر و روحِ انسان بوده است؟ کدام انسانی می‌تواند به چنین شقوق خیالینی تقسیم شود؟ حماسی، تراژیک و برده‌؟ نیچه در کتابِ تبار‌شناسیِ اخلاق همین اشتباهِ فاحش را در تقسیمِ کنشِ اخلاقی به دستۀ بندگان و سروران مرتکب شده است؛ او که در پیِ غلبه‌یافتن بر دوالیسمِ فلسفی و جَستن به فراسویِ خیر و شرّ اخلاقی بود، در یک‌نفس آن را نفی و در یک‌نفسِ دیگر آن را در هیأتِ غیرِ مسیحی‌اش باز تولید می‌کرد. انسان کلیتی مکانیکی نیست که به این سادگی او را در قوالبِ ساختگی‌ای قرار داد که بنیانِ ایدئولوژیک دارند زیرا انسان یک فرایند و یک شَوَند است، و نه یک نظامِ ارگانیکِ فرو بسته‌ای که از خود نتواند‌ فراتر رود...و اگر بسیاری از آدمیان از خود فراتر نمی‌روند سببِ نقضِ این قابلیتِ انسانیِ آنان نمی‌شود؛ جزمیت که تنها مسأله‌ای مذهبی نیست بلکه در هر لمحه‌ایِ از لمحاتِ انسانی ممکن است سر برآورد. برای مثال تحقیرِ وضعیتِ تراژیک در برابر وضعیتِ حماسی بیش‌تر به این گزارۀ مادربزرگانه در برابر نوادگانِ پسر می‌ماند که برایِ خر کردنِ آنان می‌گویند مرد که گریه نمی‌کند! انسان برایندی از امکان‌های زیستیِ گونه‌گون و متضاد است که ممکن است هرلحظه او را دچارِ تنش‌هایِ حسی و عاطفی و حتا فکری کند اما حقیقت این است که ظرافتِ اخلاقی و قدرتِ آفرینش‌گرِ انسان از همین شکنندگیِ عاطفی و زخم‌پذیریِ روحی‌اش برمی‌آید و نه از عربده‌جویی و گرز چرخانیِ حماسی‌اش! انسانی که بر فراز و پستِ زندگی در نیامده باشد، از زیستن چه خواهد فهمید؟ زندگی را از چشم‌اندازِ ایستایِ فاتحان و فیروزمندان نگریستن همان قدر بلاهت است که زندگی را از چشم‌اندازِ فروبستۀ مفلوکان و بی‌چارگان در نگر آوردن؛ ما را به حکیمانی دیگرگونه نیاز است، به حکیمانی که از حکیم بودن خود شرم‌سار باشند زیرا وانگهی حکیمی وجود ندارد....حکیم گرد‌آمدنِ دانایی در یک فرد تکین است که به واسطۀ تحمیقِ عمومی و جهالت جمعی تولید شده است و در حقیقت فراوردۀ نوعی دزدی است زیرا حکمت متعلق زندگی و سپس متعلق همۀ بشریت است و به زبانِ بنیادی‌تر حکمت به هیچ کس تعلق ندارد بلکه متعلق به هرکس و به هیچ‌کس است؛ این که فرزند فلان پادشاه و فلان رییس حکومتی ایران در کمبریج با امکاناتِ به یغمارفتۀ مردم عالِم بشود و فرزندان مردم از چنین امکانی محروم شوند یک دزدی بی شرمانه است. حکیم و پادشاه در نظام حماسی به همین سبب یکی هستند زیرا تنها پادشاه است که می‌تواند حکیم باشد و یا کسی که رگان‌اش به خونِ پادشاهی آلوده است. لابد داستان‌ِ کفش‌گر و خسرو انوشیروان در شاه‌نامه را در خاطر دارید؟ اگر چنین داستانی را هم نمی‌شناسید کافی است به بقایای چنین نگرشی که در هیأت جمهوری اسلامی بر ما ظاهر شده است، دقت کنید: در این نظام حق تحصیل در مدارجِ تأثیر گذار تنها به اعوان و انصار حکومتی تعلق دارد و البته حق تدریس هم به همین منوال؛ گزینش، سهمیه و ستاره و این قبیل خزعبلاتِ آخوندی به این معنا است حکیم بودن از آن طبقۀ حاکم است و دیگرِ مردم به حدی از دانش می‌توانند دست بیازند که نخست حکیمانه نباشد و سپس این که کارورزانه باشد تا بتوانند در خدمت به ایشان ورزیده و کارآمد شوند. مگر ولی‌فقیه جز داعیۀ حکیم بودن چیست؟ هرگونه دانش جز دانش ایشان مفسدانه است و باطل و باید دور ریخته شود. بی سبب نیست که گروه ادبیات و فلسفه در تسخیر خانودۀ سببی و نسبی ولی‌فقیه است! حکیم و پادشاه در طریقۀ شیعی یک‌جا به امام و سپس در هیأت ولی‌فقیه ترجمه شده است همچنان که پهلوان را به شهید و بسیجی برگردانده‌اند و اگر روزی دوباره بخواهند مردم را بفریبند این اصطلاحات ابلهانه را به شکل نخستین خود در کار می‌آورند و اگر در عهدِ پیشین چنان وانمودند که سلمان‌فارسی شخصیت متنفذی بود که اسلام را به محمد دیکته کرد، این بار تلاش خواهند کرد تا سلمان را سلمان پارسی بنگارند و بگویند که در حقیقت محمد نام مستعارِ سلمانِ ایرانی بود و پیامبر و اسلام‌اش از بیخ و بن امری متعلق ایرانیان؛ و همچون ترکان عثمانی که برای اثبات ترک بودن محمد موزه‌ای از البسه و افزارِ محمدِ ترک بر ساختند، ایشان نیز به زودی چنین خواهند کرد!
بازگردیم سر رستم، رستم نماد بلاهت و حماقتی ژرف است، کاریکاتوری از یک انسانِ زورآوری است که به جای اندیشیدن در کارِ جهان، سرگرمِ محافظت از ساختاری است که بسته‌ترین نوع ساختار در تاریخ محسوب می‌شود؛ فرافکندن منویاتِ شخصی و آمال و آرزوهای خود به این تیپِ انسانی که هیبت و اعمالِ آن، بیش‌تر به کارِ طراحیِ بازی‌های رایانه‌ای می‌آید و گویا فردوسی پیشاپیش قصد تولید چنین برنامه‌ای را داشته است و از این نگر او یک انسان تبعیدیِ مدرن در جهان کهن محسوب می‌شود و ما می‌توانیم از وی در مقامِ نخستین انسان مدرن نیز یاد کنیم اما گذشته از این شوخی‌هایِ بی‌مزه که پژوهش‌گرانِ باستان‌گرا با تبختر و تبحر به در جوفِ کتاب‌های چند منی خود سرازیر می‌کنند، رستم جز یک سردارِ سپاه و یک بسیجی ذوب شده برای پادشاهانِ ایران دیگر چه بوده است؟ کسی که پسر خود را به قتل می‌رساند مبادا که پادشاه و رهبرِ ایران از ایشان رنجیده خاطر شود؛ کسی که در جایگاهِ یک شخص از اساس وجود ندارد بلکه در مقامِ نیرویِ مزدور از نزدِ زندگیِ خود در سیستان فراخوانده می‌شود تا به فرمان گردن نهد. در ماجرایِ اسفندیارِ بیچاره گویی پدر و پادشاه و نیز رستم خدمت‌گزارِ پادشاه تبانی کرده‌اند تا این جوانِ ایرانی را از بنیاد براندازند؛ باید الگوهایِ نهان‌شده و مزوّری را کشف کرد که کم‌تر دُم به تلۀ نقادی داده‌اند و همچنان به وسیلۀ ایده‌آلیست‌هایِ سره‌نویسی که سرانجام سر از کارِ سره‌سازی درخواهند آورد، تبلیغ می‌شوند؛ الگوهایی که شناختِ نقادانۀ آنان سببِ فروکشیدنِ تبِ درون‌ماندگاری خواهد شد که قرن‌ها در کارِ سخیفِ فرزندکشی، جوان‌کشی و زن‌کشی در هیأتِ پدرانِ طبیعی و سیاسی و مذهبی از هیچ جنایتِ تب‌آلودی فرو گذار نکرده‌اند. مردِ شاعر و هوش‌مندِ ایرانی رضا براهنی چنان که در خاطر دارم در کتابِ تاریخ مذکرِ خود تفسیر به سزایی از این موضوع داده است که من به دلیل دوری از منابع و کتاب‌هایم در غربت تلاش خواهم کرد تا آن چه را که در خاطر دارم به زبانِ تفسیریِ خود گزارش کنم: پدر در ادبیاتِ حماسی، در جایگاه یک تز قدرت‌مند به سویِ آنتی‌تز یا همان پسرِ خود می‌شتابد اما نه برایِ آن که امکانِ نفیِ پدر را برایِ او فراهم کند بلکه برعکس، برایِ آن که به وسیلۀ او به سویِ رفعِ کاستی‌هایِ نقشِ خود در فرایندِ کامیابی، افزاری فراهم آورد. تز یا همان پدر بر ضدِّ آنتی‌تز یا همان پسرِ نگون‌بخت دسیسه می‌چیند و پیش از آن که پسر به مثابه نیرویِ نوآور و نوخواه بتواند توش و توانِ لازم برایِ رویارویی با پدر را فراچنگ آورد، به وسیلۀ اقتدارِ فزون‌خواه و مستبدانۀ پدر در هم شکسته می‌شود و در حقیقت پسر توانِ بارور کنندۀ خود را از دست می‌دهد. فرجام چنین می‌شود که هرگز دگرگونی و تحولِ تاریخیِ پویایی رخ نمی‌دهد بلکه نگرگاهِ نخستین و یا همان نظامِ فرزند‌کش خود را باز تولید می‌کند و در این فرایند دیالکتیکیِ از خود نه‌فرازنده پسر در زیرِ بارِ سنگینِ فرامینِ پدر خرد و متلاشی می‌شود. پدر زمانی مشروعیتِ طبیعیِ خود را باز خواهد یافت که به مثابه نیرویی بارور کننده عمل کند و نه در هیأت نیرویی بازدارنده و اخته‌گر؛ پدرانگیِ پدر کرامت خود را از دست نخواهد داد اگر بداند که در چه زمینه و در چه زمانه‌ای زمامِ امور را به فرزند در مقامِ نیرویِ نوخواسته واگذارد و این مستلزمِ این است که پدر خود را به مثابه یک نیرویِ آمادگر برای فرازندگیِ فرزند در کار آورد و نه در جهتِ معکوس چنان که در ایران رخ می‌دهد و خرفتانِ پیرِ کوتاه‌قد و کوتاه‌عقل مغز و جسمِ جوانان را یک‌جا می‌بلعند. به راستی که تاریخِ مذکر، تاریخِ زمختی است و نیز ادبیات‌اش آن زمخت‌تر... آن چه که از ادبیات حماسیِ شاه‌نامه و از ادبیات هومری برون می‌تراود نوعی برین سازی از ابراز وجود است، ابراز وجودی بر پایۀ اخلاقِ پهلوانی که ناگزیر است با گرزِ آتشین بر پایِ خود بایستد و برآمدگاهِ خود را از نوکِ شمشیری دریابد که حاکمان بر دست‌اش نهاده‌اند. اخلاقِ پهلوانیِ ادبیاتِ حماسی که سپس به اخلاقِ قهرمانی در عهد رمانتیک‌ها مبدل گردید، ایده‌الیسمِ مطلقی است که در پیِ اشاعه و چیرگیِ ذهنیاتی است که جز خانواده و قوم و تبارش را در نظر نمی‌تواند درآورد. چگونه می‌توان ادبیاتِ مولوی را که شش‌جهتِ این عالم را در می‌نوردد و غزلِ حافظ را که هر زمختی‌ای را به زانو در می‌آورد، با ادبیاتِ کوته‌بینی مقایسه کرد که افقِ اندیشه‌اش تا حدِ خشنودیِ ولایتِ عظمایِ شاهنشاه فراتر نمی‌رود و ملیّت‌پرستی غایتِ به روز شدۀ آن است؟...انسانِ توسعه یافته از چشم‌اندازِ روحی و فکری دورترین ساکنِ این هستی را در همسایگیِ خود درمی‌یابد و با او نه به داس و درفش و دشنه که با زبانی سخن می‌گوید که از تقیداتِ زبانِ مادری‌اش فراتر می‌جهد؛ زیرا میزان درکارآوردنِ خشونت و قوۀ قهریه در هر سطحی از زندگی سیاسی و فردی بلادرنگ منوط است به میزان جهالت و فرمان‌بریِ کورکورانه از دسایسِ کورِ حیات که زیرکانه از زیرِ کاهِ مرز‌پرستی و شخص‌پرستی راه خود را باز می‌گشاید.

1 Comments:
Anonymous Elham said...
درود بر تو استاد بزرگوار با این سخنان آتشین و آموزنده و بیدار کننده. خیلی خوشحالم از اینکه با خواندن این نوشته از شما بار دیگر احساس کردم که سر کلاس شما در دانشگاه نشسته ام و احساس کردم که هنوز میتوانم از شما بیاموزم، حتی اگر از من دور باشید
درود بیکران من بر شما که همواره یگانه روشنایی راه من در زندگی بوده و هستید

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!