جمعه
B. M



که شاید باران بهاری تنهایی‌‌های تلخ را بشوید
گذری از رمان مای نِیم ایز لیلا، نوشته‌ی بی‌تا ملکوتی

بهروز شیدا

می‌خواهیم رمان مای نِیم ایز لیلا، نوشته‌ی بی‌تا ملکوتی را بخوانیم؛ رمانی که شاید روایت آرزوی بارش باران بهاری بر تنهایی‌‌های تلخ هم هست.
مای نِیم ایز لیلا را در چند خط بخوانیم.

1
مای نِیم ایز لیلا در هفده فصل، از سه زاویه دید، روایت می‌شود: زاویه دیدِ اول شخصِ یوسف، زاویه دید اول شخصِ لیلا، زاویه دیدِ سوم شخص.
از زاویه دید اول شخصِ یوسف، فصل‌های اول، هفتم، دوازدهم، شانزدهم روایت می‌شوند؛ از زاویه دید اول شخصِ لیلا، فصل‌های دوم، چهارم، ششم، هشتم، دهم، سیزدهم، پانزدهم؛ از زاویه دیدِ سوم شخص، فصل‌های سوم، پنجم، نهم، یازدهم، چهاردهم، هفدهم.
یوسف و لیلا در ایالات متحده‌ی آمریکا زنده‌گی می‌کنند. لیلا با ناصر ازدواج کرده است. با او دختری به نام تانیا دارد. از او جدا شده است. مدتی معشوق یوسف بوده است. اکنون از او نیز جدا شده است.
یوسف پیش از رابطه با لیلا، با هم‌سر کره‌ای‌اش سوفی، و دخترشان، یاس، زنده‌گی می‌کرده است.
یوسف مشغول نوشتن رمانی بر مبنای زنده‌گی‌ی لیلا است. لیلا که چهل سال دارد، در خانواده‌ای سنتی و مذهبی بزرگ شده است؛ در خانواده‌ای مردسالار و آشفته. برادرش امیرعلی در هفده ساله‌گی، به جرم فعالیت سیاسی، توسط جمهوری‌ی اسلامی، اعدام شده است.
عشق در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.
2
جست‌وجوی عشق در مای نِیم ایز لیلا انگار راه به هچ مقصدی نمی‌برد؛ که تنها حادثه‌های بی‌فرجام می‌سازد. زنان و مردان مای نِیم ایز لیلا «وصلِ» بسیاران را تجربه کرده‌اند. هیچ‌کس اما انگار « نیمه‌ی گم‌شده‌»ی هیچ‌کس نیست.
لیلا از آغاز رابطه‌اش با ناصر می‌گوید. ناصر مشتری‌ی «بار»ی است که لیلا در آن کار می‌کند. «[...] مقابل بار کریس می‌ایستاد تا از پشت تریلی غول‌پیکرش بیاد پایین و دو لیوان بزرگ سرپُر آبجوی بادلایت سفارش بده و همونجا پشت بار یه جا سربکشه، قند توی دلم آب می‌شد که عجب هیکلی! عجب شونه‌های پهنی! روی بازوی چپش دو فرشته‌ی آبی داشتند کُشتی می‌گرفتند. دست‌هاش بزرگ بود و انگشت‌هاش بلند. اصلاً اول هلاک دست‌هاش شدم.»1
یوسف از آغاز و پایان رابطه‌اش با سوفی می‌گوید: «به سوفی علاقه نداشتم حتا بعد از اینکه یاس به دنیا آمد [...]
[...]
سوفی می‌گفت: یوسف تو زیادی روشنفکری برای من، من یه شوهر می‌خوام که از ترسش نتونم با کس دیگه‌ای بخوابم.»2
راوی‌ی سوم شخص از پایان رابطه‌‌ی ناصر و لیلا می‌گوید؛ از «خیانت» ناصر به لیلا: «وقتی لیلا فهمید عاشق دانیلا شده، گفته بود: بعد از چهارده سال زندگی زنت رو، مادر بچه‌ات رو به یکی از این لَگوریای موبور فروختی؟»3
لیلا از آغاز رابطه‌اش با یوسف می‌گوید؛ از عشقی که ساده آغاز شده است: «عاشقش شدم. به همین سادگی. نه قیافه و سر و تیپش مهم بود؛ نه نویسنده بودن و اداهای روشنفکریش که خوب چیزی ازش سر درنمی‌آرم [...] گاهی می‌اومد پشت پنجره و با یه بی‌تفاوتی خاصی به پنجره‌ی اتاق نشیمن آپارتمان شصت متری ما تو خیابان بهشت زل می‌زد. از پشت پرده یواشکی نگاهش می‌کردم. قیافه‌ی خسته‌ای داشت اما حریص نبود نگاهش [...]»4
یوسف از آغاز رابطه‌اش با لیلا می‌گوید؛ از نخستین هم‌خوابه‌گی‌اش با او: «یادم می‌آید با زنی خوابیده بودم. [...] بلند می‌شود و بدون لبخند یا حرفی لباس‌هایش را می‌پوشد. [...] وقتی می‌رود می‌شود زنی معمولی، کم‌سواد با سینه‌هایی آویزان، پاهایی محکم و صدایی که دلم را می‌لرزاند5
لیلا از پایان رابطه‌اش با یوسف می‌گوید؛ از نشانه‌های سردی‌ی او: «یوسف عوض شده. کم که حرف می‌زد الان دیگه همون دو کلمه هم به دهنش نمی‌آد. [...] حتا دیگه اصرار نداره از ناصر جدا شم6
لیلا از عروسی‌‌ی پستی‌اش با آقا صدری می‌گوید؛ از عروسی‌ای که به هم‌خوابه‌گی نرسیده است: «اون عروسی پُستی هم به رختخواب نکشیده، به هم خورده بود. آقا صدری عزیز با عزت و احتراف تشریفشو برد زندان. اونم برای بیست و پنج سال. ندادن مالیات اینجا جرمش از آدم کشتن هم بدتره. می‌گیرنت و پدرت رو در می‌آرن. مثل آب خوردن هم طلاقم داد. من توی اتاق خواهرش می‌خوابیدم. پیردختر مظلومی بود. خوشگل بود. [...]
آقا صدری یا به قول خواهرش آقا جلال می‌گفت: باشه تا شب عروسی، همه‌ی کِیفش به اینه که شب عروسی، ملافه‌ی زیر عروس خونی بشه.»7
راوی‌ی سوم شخص از رابطه‌ی ناصر با لیلیان، منشی‌ی «کمپانی کلتکس» می‌گوید؛ رابطه‌‌ای که تنها معنای جنسی دارد؛ بوسه‌ای پنهانی شاید: «اسمش لیلیان بود و لباس‌های لُختی می‌پوشید. از آنهایی که ناف و چاک سینه‌اش را نشان می‌داد. همان هفته‌های اول بود که که یک روز عصر بعد از تمام شدن ساعت اداری، ناصر سر راه او را گرفته بود. لیلیان عکس‌العملی نشان نداده بود. ناصر هم او را محکم چسبانده بود به دیوار و لب‌های برجسته‌اش را بوسیده بود8
لیلا از رابطه‌اش با جاناتان می‌گوید؛ یکی از مشتریان «بار»ی که در آن کار می‌کند؛ نخستین رابطه‌ی جنسی‌اش در ایالات متحده‌ی آمریکا: «هنوز پشت پنجره بودم که دیدم سوار یه ماشین دونفره‌ی سبز یشمی شد. همون که بعدها فهمیدم اسمش جگواره، آنتیکه و کلی قیمتشه. همون که بعدها سه بار سوارش شدم. همون که درست سه هفته بعد باهاش رفتم خونه‌اش. همون خونه‌اش که یقمو چسبید و به جای آقا جلال صدری در شب زفاف، حسابی تلافیشو درآورد.»9
لیلا از پایان رابطه‌ی جاناتان با دوست دختر سابق‌اش می‌گوید؛ از تصویر او که بر دیوار خانه‌ی جاناتان می‌بیند؛ پس از پایان نخستین هم‌آغوشی‌اش با او: «پرسیدم: این دختره کیه توی این تابلوها؟ جاناتان گفت: بی‌تا. گفتم: آهان [...] همون ایرونیه؟ بعد از چند ثانیه سکوت گفت: ترکم کرد.»10
راوی‌ی سوم شخص از رابطه‌های فواد، دوست عرب ناصر، با زن‌ها می‌گوید: «ناصر آن شب با فواد قرار داشت. قرار بود با هم بروند به یک کلاب معروف. او دوست داشت با فواد بیرون برود. [...]
[...]
[...] از ناصر ده سال کوچک‌تر بود. از آن عرب‌های پولدار خوزستانی که در کودکی با خانواده‌اش به دوبی مهاجرت کرده بودند و در نوجوانی زنش داده بودند و حالا در سی و پنج سالگی دو تا زن داشت و شش تا بچه. حالا هم دو سه سالی می‌شد که همه‌ی آنها را وِل کرده بود و آمده بود نیوجرزی تا به قول خودش بیزینس راه بیندازد. [...] از نیکول کیدمن هم خیلی خوشش می‌آمد. [...] توی این دو سال چند تا بور روسی، رومانیایی، و سوئدی امتحان کرده بود. اما هیچ کدام آن بوری که او می‌خواست نبودند.»11
راوی‌ی سوم شخص از پایان رابطه‌ی ناصر و دانیلا می‌گوید؛ مرد تراجنسی‌ای که ناصر او را دختری زیبا می‌پنداشته است. «دانیلا هر چه بود دختر آسانی نبود. با اینکه از دوستی‌اش با ناصر پنج ماهی می‌گذشت اما نگذاشته بوده با او بخوابد. دانیلا حتا نمی‌گذاشت دست ناصر از نافش پایین‌تر برود. می‌گفت با بیشترش مشکل دارد؛ گره ذهنی دارد؛ می‌گفت باید برود روانکاو اما پولش را ندارد [...] وقتی رسید به آپارتمان دانیلا، ساعت نزدیک ده بود؛ خواست زنگ بزند اما دید درِ پایین باز است. پله‌ها را تا طبقه‌ی سوم رفت بالا. زنگ زد. [...] دانیلا در را باز کرد. وقتی ناصر را دید می‌خواست در را ببندد. اما ناصر [...] در را هل داد و آمد تو. [...] نمی‌توانست چشمش را را از روی برجستگی غیرطبیعی میان دو پای دانیلا بردارد.»12 ‌‌ لیلا از پایان رابطه‌ی دیوید، صاحب سالنِ آرایشگاهی که در آن کار می‌کند، و دوست دختر مکزیکی‌اش می‌گوید: «اون روزا صبح زود مشتری مانیکور داشتم. دیوید صاحبِ سالن که چند ساله گِی شده، پسرشو آورده بود سالن. ریکی پنج سالشه. وقتی به دنیا اومد دوست دختر مکزیکی دیوید بچه رو گذاشت و رفت پی کارش.»13
نام یوسف، در مای نِیم ایز لیلا ما را به یاد قصه‌ی یوسف و زلیخا می‌اندازد.
قصه‌ی یوسف و زلیخا را را بخوانیم.

3
یعقوب دوازده پسر دارد. زیباترین آن‌ها یوسف است که یعقوب او را از همه‌ی فرزندان‌اش بیش‌تر دوست دارد. برادران یوسف از سر حسادت یوسف را درچاهی می‌اندازند. آن‌گاه پیراهن او را خونین می‌کنند، نزد یعقوب می‌برند، وانمود می‌کنند که گرگ او را خورده است.
جبرییل اما به یوسف دعایی می‌آموزد تا به یاری‌ی آن از چاه نجات پیدا کند. روزی کاروانی سطلی به چاهی می‌اندازد که یوسف در آن افتاده است. یوسف خود را در سطل می‌اندازد و از چاه بیرون می‌آید. کاروانیان او را به بازار برده‌گان می‌برند و به عزیز مصر می‌فروشند.
یوسف در خانه‌ی عزیز مصر و هم‌سرش، زلیخا، می‌بالد و به مرد جوانی با زیبایی‌ی شگرف تبدیل می‌شود. زلیخا عاشق یوسف می‌شود و به امید وصال‌اش بر او دست دراز می‌کند. یوسف اما به زلیخا پشت می‌کند و به مکر او به زندان عزیز مصر می‌افتد. در زندان خواب فرعون را تعبییر می‌کند. راه جدال با خشک‌سالی را به او نشان می‌دهد. از زندان آزاد می‌شود و به خزانه‌داری‌ی مصر می‌رسد.
سرانجام یوسف یعقوب و برادران‌اش را می‌یابد. برادران‌اش را می‌بخشد. یعقوب پیراهن او را بر چشم می‌کشد و بینایی‌ی خویش را که از شدت اشکی که از فراق یوسف ریخته است، از دست رفته است، بازمی‌یابد. آن‌گاه زلیخا به خواست خداوند بار دیگر جوان می‌شود و به عقد یوسف درمی‌آید.14
نام لیلا در مای نِیم ایز لیلا ما را به یاد قصه‌ی لیلی و مجنونِ نظامی‌ی گنجه‌ای می‌اندازد.
قصه‌ی لیلی‌ی لیلی و مجنون را بخوانیم.

4
قیس و لیلی که از دو قبیله‌ی متفاوت اند، دردوران درس در مکتب‌خانه‌ای عاشق یک‌دیگر می‌شوند. قیس از عشق لیلی، مجنون می‌شود. پدر لیلی با ازدواج دخترش با مجنون موافقت نمی‌کند. پس از چندی لیلی با مرد دیگری، ابن سلام، ازدواج می‌کند. در حجله اما ابن سلام را از خویش می‌راند و پس از آن نیز هرگز به سوی او تن نمی‌گشاید.
ابن سلام به بیماری‌ای می‌میرد. لیلی نیز که از عشق مجنون اشک‌ها ریخته است، جهان را وامی‌گذارد و در قامت عروسی آراسته به خاک سپرده می‌شود. مجنون برمزار لیلی بیتوته می‌کند و با حیوانات دم‌خور می‌شود؛ همان‌جا می‌میرد و استخوان‌هایش در کنار لیلی به خاک سپرده می‌شوند.15
یوسف و لیلای مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

5
یوسف و لیلای مای نِیم ایز لیلا در حسرت «وصال» هیچ معشوقی نمی‌میرند. مقام آسمانی ندارند. در مرگ و آسمان با معشوق یگانه نمی‌شوند؛ نه چون یوسف آن‌قدر تنهایی و فراق تاب می‌آورند تا در قامت پیامبری به زلیخای جوان‌شده بپیوندند نه چون لیلی آن‌قدر تنهایی و فراق تاب می‌آورند تا استخوان‌هایشان در کنار استخوان‌های معشوق بیارامند. آن‌ها انگار از تکرار «وصل» تنهایند. انگار از تکرار معشوق تنهایند. انگار نام‌های یوسف و لیلای مای نِیم ایز لیلا در تقابل با سرنوشتِ شخصیت‌های جهانِ اسطوره‌ها و قصه‌‌ها برگزیده شده‌اند.
ترکیب اعداد مای نِیم ایز لیلا هم انگار می‌خواهند همین را بگویند.
معنای دو عدد چهار و سه در جهان اساطیر را بخوانیم.

6
در جهان اساطیر عدد چهار نماد زنانه‌گی و زمین است؛ عد سه نماد مردانه‌گی و آسمان. حاصل جمع این دو عدد هفتِ مقدس است که نماد موجودی دو جنسی است؛ نماد انسان کاملی که از پیوند دوجنس حاصل می‌شود؛ نماد موجودی که در جهان اسطوره‌ای هنوز به دو نیمه‌ی ناقص - تنها تقسیم نشده است.16
اعداد چهار و سه در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

7
در گوشه‌ای از مای نِیم ایز لیلا چنین می‌خوانیم: «خاله نوری عجب استعدادی در پسر زاییدن داشت. سه تا پسر زاییده بود و چهارمی را داشت با عزت و احترام تقدیم خانواده‌ی مصیبی می‌کرد، برعکس عذرا، زن دایی حسین، که سه تا دختر داشت.»17
در این‌جا انگار بر خلاف جهان اساطیر، عدد چهار نقش مردانه پیدا کرده است؛ عدد سه نقش زنانه. خاله نوری چهار پسر دارد؛ زن‌ دایی حسین سه دختر. هم از این رو شاید این ترکیب، نماد تولد هفت ناقصی است که دیگر بر خلاف جهان اساطیر آن هفتی نیست که پیوند مقدس زن – مرد را نماینده‌گی می‌کند. شاید تعداد پسران خاله نوری و دختران زن دایی حسین هم نمادِ سازی دیگر از جهانی هستند که در آن جز سمفونی‌ی جدایی – تنهایی به گوش نمی‌رسد.
سه قطره خون در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

8
در گوشه‌ای از مای نِیم ایز لیلا چنین میخوانیم: «سه قطره‌ خون ریخت روی ملافه‌ی سفید تخت یک نفره‌ی تانیا. تانیا آنقدر از دیدن لکه‌های قرمز ترسید که درد شدید کمر و کشاله‌های رانش را فراموش کرد. [...]
- اگه مامانم بفهمه منو می‌کُشه [...] این چرا لک شد؟ حالا چی کار کنم؟
[...]
- به مامانت چه ربطی داره؟ تو دیگه داری می‌ری دبیرستان [...]
[...]
دوست داشت از زبان بن بشنود نیم ساعت پیش چه احساسی داشته و اضافه کند تانیا از همه‌ی دخترهای دیگر مدرسه زیباتر و جذاب‌تر است. اما بن تازه شروع کرده بود با حرارت از شروع مسابقات بسکتبال دبیرستان‌های کویینز حرف زدن [...] بعد هم گفت که سیاهپوست‌ها استعداد غریبی در بسکتبال دارند، گفت بسکتبال توی خون و رگ و ژن و دی‌اِن‌اِی آنهاست و او روزی حتماً ستاره‌ی بسکتبال اِن‌بی‌اِی خواهد شد، مثل شکیل اونیل.»18
سه قطره خونی که از بدن تانیا بر ملافه‌ی سفید تخت یک نفره می‌ریزد، ما را به یاد داستان کوتاه سه قطره خون، نوشته‌ی صادق هدایت می‌اندازد.
سه قطره خون، نوشته‌ی صادق هدایت را بخوانیم.

9
سه قطره خون از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود. احمد در تیمارستانی بستری است. هرچه التماس می‌کند، هیچ‌کس به او قلم و کاغذ نمی‌دهد، اما هنگامی که سرانجام قلم و کاغذ به دست می‌آورد تنها یک چیز می‌نویسد: سه قطره خون.
در تیمارستانی که احمد در آن بستری است، دیوانه‌گان بسیاری حضور دارند. در میان دیوانه‌گان، عباس که خود را شاعر و پیغمبر می‌خواند، همیشه این چند خط شعر را بر لب دارد: «دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه فام شد / همه خلق را گاه آرام شد / مگر من، که رنج و غمم شد فزون / جهان را نباشد خوشی در مزاج / بجز مرگ نبود غمم را علاج / ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده است بر خاک سه قطره خون.»19
روزی زن جوانی به دیدار عباس می‌آید. احمد احساس می‌کند زن جوان به او نظر دارد. لحظه‌هایی بعد اما زن جوان و عباس یک‌د‌یگر را می‌بوسند.
این تیمارستان را ناظمی‌ اداره می‌کند که بر پنجره‌ی اتاق‌اش قفسی خالی آویزان است. در این قفس قناری‌ا‌ی زندانی بوده است که گربه‌‌ای آن را دریده است. نگهبانان گربه را با تیر زده‌اند و سه قطره خونِ گربه زیر درخت کاج چکیده است. ناظم اما ادعا می‌کند خونی که زیر درخت کاج چکیده است، خون مرغ حق است.
احمد دوستی به نامِ سیاوش هم داشته است. سیاوش می‌خواسته است با خواهرِ رخساره، نامزد احمد، ازدواج کند. سیاوش گربه‌ی ماده‌ای داشته است؛ نازی که با گربه ی نری در فصل بهار سخت جفت‌گیری می‌کرده است. سیاوش گربه‌ی نر را با تیر زده است. سه قطره خون‌ گربه‌ی نر زیر درخت کاج چکیده است. نازی به سوگواری روزها گرد جسد جفت خویش چرخیده است، اما سرانجام هر دو گم شده‌اند.
سیاوش «ششلول» خود را در جیب احمد گذاشته و در مقابل رخساره ادعا کرده است که احمد گربه را زده است. احمد سخن سیاوش را پذیرفته است، اما اصرار کرده است که سه قطره خون متعلق به مرغِ حق است. آن‌گاه تاری به دست گرفته است و به نوای آن شعری را خوانده است که عباس همیشه بر لب دارد. لحظه‌هایی بعد سیاوش و رخساره یک دیگر را بوسیده‌اند.
سه قطره خون روایت چیست؟ شاید باز هم روایت مرگ امکان پیوند. سیاوش عکس‌برگردان عباس است؛ احمد عکس‌برگردان سیاوش؛ عباس عکس‌برگردان احمد؛ هر سه عکس‌برگردان ناظم. نازی عکس‌برگردانِ رخساره است؛ رخساره عکس‌برگردان خواهر خود؛ خواهر رخساره عکس‌برگردان نازی.20
آن سه قطره خون که بر زمین ریخته‌ است، انگار خون آرزوی همه است؛ هم خون آرزوی احمد هم سیاوش هم عباس هم ناظم هم رخساره هم خواهرش؛ نشانِ مرگ امکان پیوند.21
سه قطره خون «روی ملافه‌ی سفیدِ تخت تانیا» در مای نِیم ایز لیلا هم انگار خبر از جدایی می‌دهد؛ خبر از «وصلی» که ممکن نیست.
«متن‌ها»ی یوسف و لیلا در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

10
یوسف به بهانه‌ی سخن از لیلا، از نویسنده‌گان و مکتب‌های هنری نیز سخن می‌گوید: «[...] نمی‌شود با او از جویس، پل استر، و گلشیری حرف زد و یا موج نوی فرمالیست‌های دهه‌ی هفتاد. با او می‌شود از دست‌ها حرف زد و ناخن‌ها و مد روز و رنگ لباس و مانکن‌هایی که از فرط لاغری به ارواحی می‌مانند سرگردان و مالیخولیایی.»22
یوسف به بهانه‌ی سخن از هم‌سرش، سوفی، از شاعران و مکتب‌های هنری نیز نام می‌برد: «سعی می‌کرد فیلم‌های آوانگارد اروپایی ببیند و به دیدن تئاترهای زیرزمینی نیویورک برود. شعرهای الوار و آراگون بخواند. با من در مورد نئودادائیست‌های دهه‌ی هفتاد بحث‌ داغ راه بیندازد [...]»23
یوسف به بهانه‌ی گزارش یک مهمانی از ترانه‌ها، نویسنده‌گان، نقاشان، مکتب‌های هنری‌ نیز سخن می‌گوید: «کسی آواز می‌خواند؛ با صدایی بم و پرطنین و به همان اندازه شکننده: با تو رفتم بی‌تو بازآمدم از سر کوی او دل دیوانه [...]
[...]
[...] ملوسک زن سی ساله‌ی زیبایی است. زیباتر از زن سی ساله‌ی بالزاک. [...] ملوسک [...] از نمایشگاه جدید شیرین نشاط حرف می‌زند که [...] از میتو بارنی هم جلوتر است [...] در باب ویدئوآرت که شاخه‌ای از آن می‌رسد به تئاتر مستند [...] ملوسک پشت سرم است.
- یوسف!
- جانم!
[...] - تو هنوز منو یاد کافکا می‌ندازی.»24
یوسف وارد ایستگاهی می‌شود؛ به یاد ترانه‌ها و سمفونی‌هایی می‌افتد: «وارد ایستگاه می‌شوم. قطعه‌ی سونات مهتاب بتهوون با صدایی ملایم در سالن ورودی ایستگاه از بلندگوهای نامرئی سقفِ بلند سالن پخش می‌شود. [...]
نُه ساله‌ام و هر روز با صدای مرضیه یا دلکش که از رادیو تهران پخش می شود، از خواب بلند می‌شوم. [...]
[...]
[...] خورشید زیبا بود. دختر عزیزدُردانه‌ی یکی از خان‌های ایل‌ قشقایی. [...] همیشه از او یک تصویر دارم و نوار صدایی که برایم باقی مانده. توی نوار خوانده است: به رهی دیدم برگ خزان [...] پژمرده ز بیداد زمان [...] کز شاخه جدا بود [...]»25
یوسف در نگاه به پنجره‌ی رروبه‌رو، در خانه‌ی لیلا تابلویی می‌بیند: «هر بار که از پشت شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره‌ی اتاقم به پنجره‌ی تمیز و بی‌لک روبه‌رویی نگاه می‌کنم [...] می‌توان تابلوی یک منظره‌ی سبز با مردمی احیاناً شاد را دید. [...] تابلو پوستر یکی از نقاشی‌های پیسارو است. [...]»26
لیلا از نام سگ کریس، صاحب‌کارش، می‌گوید: «[...] کریس هیچ علاقه‌ای به دخترا نداشت. به مردا هم نداشت. اون به هیچ آدمی علاقه نداشت. عاشق عکس مادرش بود و پوشکین، سگ پیری که از زور پیری حتا نمی‌تونست پارس کنه. [...]
[...]
یه شب پوشکین همینطوری الکی افتاد و مرد. کریس همون شب بار رو بست و همه‌ی دخترها رو اخراج کرد.»27
لیلا از یوسف می‌گوید که هنوز مایل است که او بخواند: [...] ازم می‌خواد بخونم. از هر کی که دوست دارم، از گوگوش، داریوش، هایده، مهستی [...]»28
امیرعلی، برادر لیلا، گوگوش را دوست دارد: «امیرعلی اون چشم‌های معصوم و درشت قهوه‌ای رو دوست داشت. اون دماغ خوش ترکیب و اون لبای خوشگلو. [...]»29
ناصر و فواد در یک بار هم‌جنس‌گرایان با نگاه به تصویر دو پسر جوان بر پارچه‌ای، انگار به یاد مجسمه‌ی داوود، ساخته‌ی میکل آنژ، می‌افتند: «دو پسر جوان روی پارچه‌ها تاب می‌خوردند. تنشان عضلانی و زیبا بود، انگار مجسمه‌ی داوود میکل آنژ روی پارچه‌ها می‌رقصد.»30
لیلا که به توصیه‌ی یوسف به کلاس آوازِ «خانم وزیری» رفته است؛ اولین کنسرت‌اش را برگزار می‌کند. یوسف در سالن نیست. ناصر و تانیا اما هستند. لیلا «شروع» می‌کند: «انگشتان دختر جوان روی کلاویه‌های پیانو به آرامی و با طمأنینه به حرکت در می‌آیند. کمی بعد صدای فلوت به آن اضافه می‌شود و در ادامه، ویولونیست آرشه را روی سیم‌های ویولون می‌کشد و لیلا با صدای سوپرانوی تیز خود شروع می‌کند: کوه‌ها لاله‌زارن، لاله‌ها بیدارن [...]»31
از میان «متن‌ها»ی یوسف، جیمز جویس، پل آستر، هوشنگ گلشیری، موج نوی فرمالیست‌های دهه‌ی هفتاد را بخوانیم.
11 جیمز جویس را نویسنده‌ی رمان‌های مدرنیستی می‌خوانیم؛ نویسنده‌ی رمان‌هایی که در ذهن سیال جریان دارند. آن‌گاه در مورد جریان سیال ذهن این‌گونه می‌نویسیم: جریان سیال ذهن در دوران مرگ خودمختاری‌ی فردی، مرگ قهرمان، تغییر مفهوم زمان متولد می‌شود. جریان سیال ذهن در دل زمان دایره‌ای جریان دارد؛ در دل سرگشته‌گی‌ی انسان. دیگر انسان در جهان نمی‌گذرد؛ که جهان در انسان می‌گذرد.32
جیمز جویس را شاید بتوانیم این‌گونه هم بخوانیم: روایت یک مرثیه. آرمانی که برآورده نشد. آرزویی که انگار به راه خطا رفت.
هوشنگ گلشیری را نویسنده‌ی دوران شکست و فروپاشی می‌خوانیم؛ نویسنده‌ی متن‌هایی بر مبنای دو مکتب جریال سیال ذهن و رمان نوی فرانسوی. در مورد جریان سیال ذهن پیش از این سخن گفتیم. در رمان نوی فرانسوی اشیاء انگار چنان جهان را اشغال کرده‌اند که همه‌ی ارتباط انسانی را گِرد خویش سامان می‌دهند.33
هوشنگ گلشیری را شاید بتوانیم این‌گونه هم بخوانیم: روایت آرزوهای بربادرفته‌ی همه‌ی تاریخ یک سرزمین. روایت ریشه‌ی تلخ‌کامی‌ی سرزمینی به نام ایران که در آن افق تحقق آرزو سخت دور است.
پل آستر را نویسنده‌ی تباهی‌ی جهان جاری می‌خوانیم؛ نویسنده‌ی شباهت شگفت‌آور همه‌ی کسانی که در هم‌نوایی با سمفونی‌ی مکرر جهان، هم‌دردی با دیگری را فروگذاشته‌اند؛ میل به تغییر را فرو گذاشته‌اند.34
پل آستر را شاید بتوانیم این‌گونه هم بخوانیم: انگار در جهان ما انسان برمبنای نابینایی بر درد دیگری هم‌زبان شده است.
فورمالیسم ده‌ی هفتاد را در قالب شعر فارسی در دهه‌ی هفتاد خورشیدی می‌خوانیم؛ در واژه‌ها و عبارت‌هایی چون زبانیت، مرگ کلان روایت، چندصدایی، مرگ سوژه، نفی معناها و فورم‌های ثابت؛ نفی فلسفه‌ی دکارتی؛ نوعی پسامدرنیسم.35
فورمالیسم دهه‌ی هفتاد را شاید بتوانیم این‌گونه هم بخوانیم: تاریخ را شاید فرجامی آرمانی در چشم‌انداز نیست.
از میان «متن‌ها»ی لیلا متن ترانه‌ی آفتاب‌کاران جنگل را بخوانیم.
12
متن ترانه‌ی آفتاب‌کاران جنگل را بخوانیم: «سراومد زمستون/ شکفته بهارون/ گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون/ کوه‌ها لاله زارن/ لاله‌ها بیدارن/ تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن/ توی کوهستون/ دل‌اش بیداره/ تفنگ و گل و گندم/ داره میاره/ توی سینه‌اش جان جان جان/ یه جنگل ستاره داره/ جان جان/ یه جنگل ستاره داره/ لب‌اش خنده‌ی نور/ دلش شعله‌ی شور/ صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور»36
ترانه‌ی آفتاب‌کاران جنگل را روایت بشارت تحقق جهان آرمانی می‌خوانیم؛ باور به حرکت جهان به سوی فرجام تاریخ؛ باور به تعریف آرمانی‌ی سوژه‌‌ی انسانی.
ترانه‌ی آفتاب‌کاران جنگل را شاید بتوانیم این‌گونه هم بخوانیم: بهاری خواهد آمد که از تصویر زمستان در رمان‌های جیمز جویس و هوشنگ گلشیری و پل آستر و فصل‌های گم‌شده‌ی فرمالیسم دهه‌ی هفتاد خواهد گذشت.
انگار ترانه‌ی آفتاب‌کاران جنگل، امکان تحقق آرمان امیرعلی هم هست.
سرگذشت امیرعلی در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

13
امیرعلی برادر بزرگِ هفده ساله‌ی لیلا بوده است که در دهه‌ی 1360خورشیدی توسط جمهوری‌ی اسلامی اعدام شده است؛ به جرم طرف‌داری از یکی از «سازمان‌های چپ».
لیلا از شب اعدام امیرعلی چنین می‌گوید: «شبی که امیرعلی را اعدام کردن، اونقدر گریه کردم که یادم نمی‌آد هیچ موقع دیگه‌ای تو زندگیم اون طوری گریه کرده باشم. [...]
[...]
اون شب که امیرعلی رو اعدام کردن [...] پونزده مرداد سال شصت و یک بود و پونزده مرداد از شانس گند من روز تولدمه. [...]
[...]
آخرین باری که بهم ملاقات دادن، امیرعلی حرف نزد؛ حتا یک کلمه. هر چی التماس کردم بی‌فایده بود.
[...]
زبون امیرعلی یک شب مونده بود لای دندونش و دو نیم شده بود. یه شب زیر شکنجه. یه شب که هوا صاف بوده و داغ.»37
کمی از «فورم» مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

14
در فصل اول مای نِیم ایز لیلا که از زاویه دید اول شخص یوسف روایت می‌شود، از آغاز رابطه‌ی یوسف و لیلا چنین می‌خوانیم: «لیلا می‌شود شخصیت اصلی رمان من38
در همین فصل از از پایان رابطه‌ی یوسف و لیلا چنین می‌خوانیم: «لیلا در چهل سالگی‌اش حرف نمی‌زند و نمی‌داند که برای نوشتن فصل اول رمانم چقدر به حرف‌هایش احتیاج دارم. سه ساعت و پنجاه و شش دقیقه و بیست ثانیه است که لیلا را ترک کرده‌ام.»39
در فصل آخر مای نِیم ایز لیلا که از منظر سوم شخص روایت می‌شود، چنین می‌‌خوانیم: «لیلا می‌داند که فصل آخر رمان به پایان رسیده است.»40
انگار در فصل اول مای نِیم ایز لیلا آغاز رمان را می‌خوانیم؛ در فصل آخر پایان رمان را. انگار یوسف ماجرای زنده‌گی‌اش را در مقابل ما نوشته است. انگار راوی‌ی سوم شخص هم یوسف است. انگار یوسف سه راوی را به کار گرفته است تا در مقابل ما رمان‌اش را بنویسد. انگار در فصل آخر، یوسف در سالن حضور ندارد، تا به عنوان نویسنده به گوش لیلا بخواند که فصل آخر مای نِیم ایز لیلا به پایان رسیده است.
مای نِیم ایز لیلا گزارش نوشتن مای نِیم ایز لیلا هم هست.
کمی از صداهای جاری در مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.

15
در مای نِیم ایز لیلا صداهای بسیار به گوش می‌رسد؛ صدای وصل و فصل؛ آسمان و زمین؛ غیاب و حضور؛ عشق و نفرت. انگار حضور لیلا در ایران صدای اسارت جاری در جهان سنتی را پژواک می‌دهد؛ حضورش در خارج از ایران تنهایی‌ی جاری در جهان مدرن را. انگار «متن‌ها»ی یوسف از بهارهای گم‌شده می‌گویند؛ «متن‌ها»ی لیلا از بهاری که خواهد آمد.
آخرین جمله‌ی مای نِیم ایز لیلا اما این است: «باران‌های سیل‌آسای ماه مه شروع شده است.»41
آخرین جمله‌ی مای نِیم ایز لیلا را بخوانیم.
16
که شاید باران بهاری تنهایی‌‌های تلخ را بشوید.

تیرماه 1396






1 1- ملکوتی، بی‌تا. (2012)، مای نِیم ایز لیلا، پاریس، صص 16 - 15
2 2- همان‌جا، صص 55 - 53
3 3- همان‌جا، ص 106
4 4- همان‌جا، ص 111
5 5- همان‌جا، ص 13
6 6- همان‌جا، ص 31
7 7- همان‌جا، ص 60
8 8- همان‌جا، صص 22 - 21
9 9- همان‌جا، صص 63 - 62
10 10- همان‌جا، ص 65
11 11- همان‌جا، ص 25 - 23
12 12- همان‌جا، صص 109 - 107
1313- همان‌جا، ص 99
1414- خلعت‌بری، فریده. (1383)، یوسف و زلیخا، تصویرگر: میترا عبدالهی، تهران
1515- حمیدیان، سعید. (1384)، خمسۀ نظامی گنجه‌ای: بر اساس تسخۀ وحید دستگردی، تهران، صص 448 - 317
16 16- ستاری، جلال. (1376)، پژوهشی در قصه‌ی اصحاب کهف، داستان هفت خفتگان، تهران، ص 55
17 17- ملکوتی (2012)، صص 35 - 34
18 18- همان‌جا، صص 40 - 39
19 19- هدایت، صادق. (1988)، سه قطره خون، سوئد، ص 14
20 20- صنعتی، محمد. (1380)، تحلیلهای روانشناختی در هنر و ادبیات، تهران، صص 96 - 82
2121- شیدا، بهروز. (2014)، جستارِ «گربه‌ی وجود! مرغ حق کجا است؟: گذری از مرگِ دیگرِ کارولا، نوشته‌ی محمود فلکی» در بارانِ برهوتِ بوف کورها، سوئد، ص 104
22 22- ملکوتی (2012)، ص 13
23 23- همان‌جا، ص 55
24 24- همان‌جا، صص 94 - 91
2525- همان‌جا، صص 120 - 118
26 26- همان‌جا، ص 51
27 27- همان‌جا، صص 19 - 18
28 28- همان‌جا، ص 31
29 29- همان‌جا، ص 47
30 30- همان‌جا، ص 29
31 31- همان‌جا، ص125
3232- شیدا، بهروز. (2008)، جستارِ «چشم‌های حیران عکس‌های کهنه می‌پرسند: پرسش‌هایی در مورد پنج مکتب رمان‌نویسی؛ تشابه‌ها و تفاوت‌های پنج رمان غربی و چهار رمان فارسی» در می‌نویسم: توقف به فرمان نشانه‌ها: از هر دری سخنی، سوئد، صص 29 - 27
3333- شیدا، بهروز. (2004)، «جستارِ خواب‌گرد مغلوب یا حدیث بر تخت نشستن آن خیال که با اسب انتظار آمد: گذری از جهانِ داستان‌های هوشنگ گلشیری» در در سوک آبی‌ی آب‌ها، سوئد، صص 235 - 215
3434- شیدا، بهروز. (2012)، جستارِ «پرسش‌ها باقی است: پاسخ به هفت پرسش؛ تصویر روشن‌فکران در دوازده رمان»، در زنبورِ مست آن‌جا است، سوئد، صص 58 - 54
3535- براهنی، رضا. (1374)، خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم، تهران، صص 196 - 123
3636https://fa.wikisource.org/wiki/%D8%B3%D8%B1%D9%88%D8%AF_%DA%A9%D9%88%D9%87%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86/%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86
3737- ملکوتی (2012)، صص 50 - 45
38 38- همان‌جا، ص 13
39 39- همان‌جا، ص 11
40 40- همان‌جا، ص 126
4141- همان‌جا، ص 127
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!