شعری
از سهیلا عزیزی
این کلمه ها
صاحب دارد
مثل عشقی که در
سینه بالا و پایین می شود
ای دزد حرفه ای
ی همیشه حرف
که اینگونه خواب
زده به غارت ِ خاطره ای که هنوز نمی داند
میرود یا بر
میگردد کمین کرده ای
به خدا نه به
خودم که نقش ِ پله ای را دارم که نه بالا
می داند نه پایین می شناسد
نه سخاوت این
است نه رفاقت
از فشرده ی پوست
و استخوانم به خدا نه به خودم
یک دنده بجا می
ماند و همین بس
یک دنده تا خواب
از چشم لجوج ِ جهان بگیرم
یک دنده تا پرده
از تمام ِ دروغ های پنهان بردارم
چشمان بی بادامت
را باز به جستجو نکن
گورت را در من
بگرد و پیدا کن
در من که به هر
کلمه اش تن دادم
و به هر آوازش
لب
چهره در چهره
اش سرخ
چله به چله
دیوانه وار پل زدم تا آمدنش
این کلمه ها
صاحب دارد
ای دهان ِ گشاد
سرد اتفاق