پنجشنبه
Amir. N

تَراشه‌ها
امیر نوروزخانی

من فقط صدا شنیدم. صدای داد و هوار. بگو خبر نداشتم. چیزی به من نگفته بود، اما خراب بود. بگو خیلی وقت هم بود که خراب بود. من که حال درست و درمانش را ندیده بودم. از وقتی شناختمش این‌طور بود؛ تو خودش. کاری هم به کسی نداشت. داشتم به «نیلو» دیکته می‌گفتم که صدا بلند شد. خب، این‌جا شهر ساکتی است. این‌طور صداها زود به گوش می‌رسند. به دو رفتم تا بالکن. در را که باز کردم صدای آژیر بلند شد. صدا نزدیک می‌شد. به زورِ تَشَر «نیلو» را نگه‌داشتم پشتِ در. زمهریر بود. باد سُمباده می‌کشید. یک وجب برف نشسته بود رو کف بالکن. پالُخت رفتم تا حفاظ آهنی. سر که خم کردم، باد کشید به چشم‌هام. نمی‌شد شناخت. فاصله هم خب زیاد بود. سرما از پاهام بالا می‌رفت. با پشت دست اشک چشم‌هام را گرفتم. کاپشنِ نارنجی را که دیده‌م گوشی دستم آمد. هیکلش کِش آمده بود انگار. پاهاش هرکدام تا به تا، به طرفی نشسته بودند رو برف. بعد پلیس هم رسید. چراغ‌گردان‌هاشان خیابان را قرمز کرده بود. به قاعده‌ی یک سطلِ رنگ، دور سرش از خون دایره بسته بود. تیره‌ی پشتم لرزید. جانم داشت یخ می‌بست. نشستم. «نیلو» به در می‌کوبید که بازکن. گریه می‌کرد.
بگو چیزی به من نگفته بود. اهل حرف هم نبود البته. اگر می‌گفت یا بو می‌برده‌م خب می‌شد کاری کرد. این آخری‌ها تنها بود. خانواده‌اش رفته بودند ایران. پدر و همسرش، با هم رفتند. یک ماهی می‌شود حالا که نیستند. عروسی خواهرخانمش بوده انگار. نفهمیدم چطور خطر کردند و تنهاش گذاشتند به امید خدا؟ اصلاً پدرش از بدحالی او بود که هر بار چهارده پانزده ساعت پرواز را به جان می‌خرید و خودش را می‌رسانْد ینگه‌ی دنیا. خب تنها هم بود. بعد فوت همسرش کسی را نداشت. خودش بود و یک خانه‌ی دنگال تو قیطریه. گفت بیست روز نشده برمی‌گردد. دستش زیر ساطور بود. مدام هم سفارش می‌کرد تا حواسم جمعِ پسرش باشد. گفتم: «با هم می‌رفتید بهتر بودگفت: «حالش را که دیده‌ای. آن وقت که باید می‌آمد نشد، یعنی نیامد، حالا بیاید که چی؟ گفتم مادرت چشم‌هاش به در مانده. گفتم حالش خوش نیست، بیا. گفت کارت اقامتم را بگیرم بعد. گفتم بیا تا دیر نشده. گفت مرخصی ندارم؛ باشد تابستان
بعد پیشانی‌اش را خاراند و با پنجه‌ی دست به چشم‌هاش کشید و گفت: «پیش‌تر چهار پنج کلمه‌ای حرف می‌زد، حالا فقط زل می‌زند به دیوار.» ‌آخر سر هم که می‌رفت، گفت جان شما و جان پسرم.
نه، نرفتم. بگو نشد. یعنی نتوانستم. «نیلو» مدام گریه می‌کرد. «زیبا» هم، همسرم، خواب بود. بیدارش نکردم. «نیلو» مدام می‌پرسید که چی ‌شده بابا؟ چی می‌گفتم؟ تا اشک‌هام را نبیند، چراغ را خاموش کردم. گفت: «خوابم نمی‌برداز گوشی همراهم براش لالایی پخش کردم. آرام شد. چند بار هم به صرافت افتادم لباس تن کنم، اما نشد. نتوانستم. حالا این همکارتان می‌گوید این بابا چی می‌گوید. شما که بهتر می‌دانی. بگو این‌طور وقت‌ها ما می‌گوییم خدا بیامرزدش، راحت شد. می‌بینی؟ مردن برای ما راحتی است انگار. شاید بیراه هم نباشد. خب راحتی یعنی چی؟ آمده بود مثلاً این سر دنیا عقبِ راحتی. صبح به صبح می‌نشست رو نیمکتِ همین پارکِ کناری. پارک بزرگی است. باید دیده باشید. پُر است از درخت‌های افرا. هر صبح که «نیلو» را می‌بردم تا ایستگاهِ سرویس مدرسه، می‌دیدمش. می‌نشست رو نیمکت چوبی و زُل می‌زد به رو‌به‌روش. تا ظهر هم همان‌جا می‌ماند. اصلاً کار هر روزش بود. می‌دانی که این‌جا کسی به کسی کار ندارد. قُدرتیِ آب و هوا یا نمی‌دانم چی، مجنون و افسرده ریخته. حالا این‌ها را ترجمه هم نکردی، نکردی. خوبیت ندارد. اما خودشان هم می‌دانند، دست‌کم تو هر ساختمان این شهر یک آشفته‌حالی هست. یکی همین همسایه‌ی طبقه‌ی یازدهمِ خودمان، نمی‌دانم دِیوید، داوید یا چی. تو سرما و گرما قدمرو کف خیابان را تا چهار پنج ایستگاه بالا و پایین می‌کند، عقبِ ته‌سیگار. پنجاه سال را شیرین دارد. جیب‌هاش را پُر می‌کند از کونه‌سیگارهای کف خیابان و بعد پشتبهپشت دود می‌کند. کارش همین است. صبح تا شب فِرت و فِرت سیگار مفت می‌کشد. چند بار هم از من گرفته. یک‌بار به «زیبا» گفتم: «این بابا با این‌همه سیگاری که فرو می‌کند به ریه‌اش خوب سرحال و روپاستحرفم تمام نشده بود که سرفه‌اش گرفت. چنان سرفه‌ای که می‌گفتی این صدا از آدمیزاد نیست. خیابان می‌لرزید. خلق‌ُالله گوش‌هاشان را گرفته بودند مبادا کر شوند. صدا از اعماق جانش بیرون می‌زند انگار. باید بشنوید، مثل رعد و برق صدا می‌کند.
بگو آمده بود دمِ خانه که سر و صداتان زیاد است. توپش هم پُر بود. عُذر خواستم. گفتم دوست «نیلو» آمده تا با هم بازی کنند. تو این سرمای بی‌پیر چی‌کار کنند؟ بچه‌اند خب. اما چَشم، حق با شماست. وارفت. لبخند که زدم گرهِ ابروهاش باز شد. بعد کمی این‌ پا آن پا کرد و گفت: «می‌دانم این آپارتمان قدیمی است؛ اما صدا بدطور می‌پیچد پایین. سرسام می‌گیرمبعد هم رفت. این شد فتح باب آشنایی‌‌مان. گاهی می‌دیدمش، تو اتوبوس، خیابان یا همین سوپرمارکت سر چهارراه. سلام و علیکی می‌کردیم یا از دور برای هم سر تکان می‌دادیم. بار بعد هم که به حرف دیدمش، پایینِ ساختمان بود. ایستاده بودم کنار درِ ورودی و سیگار می‌کشیدم که از دور پیداش شد. یک کیسه‌ی خرید هم دستش بود. از دور براش دست تکان دادم. ندید. من هم برگشتم طرف دیگر و پُکی به سیگار زدم. بعد آمد و یکهو دست گذاشت رو شانهام. خودش بود. کمی خم شد و بی‌مقدمه گفت: «تُرکیش تخفیف ویژه گذاشته. هفتصد و پنجاه دلار رفت و برگشتگفتم: «خب؟» گفت: «همین دیگر
بعد هم بی‌خداحافظی راهش را کشید و رفت.
«زیبا» می‌گفت: «این بابا یک‌طوریش هست. این‌همه آدم تو این ساختمان هرشب هرشب پارتی و بند و بساط دارند، بزن و بکوب راه می‌اندازند که بیا و ببین. بچه‌هاشان جمع می‌شوند تو اتاق، از در و دیوار بالا می‌روند. آن وقت این بابا دیواری از ما کوتاه‌تر پیدا نکرده، دم و دقیقه پیغام پسغام می‌فرستد که چی؟»
زنش می‌گفت که بعد از فوت مادرش به‌هم ریخته. یعنی تا این‌جا که بوده‌‌اند، خوب بوده. بی‌تابی و اشک و زاری هم داشته؛ اما معقول. ایران که رفته، از این رو به آن رو شده.
گفتم: «خانم، این مادرمُرده ناخوش است. عمدی ندارد. داغداری بی‌طاقتی می‌آورد. اما با این‌حال این بار که آمد می‌گویم بار آخرش باشد.» ‌
زنش می‌گفت که آن‌طور هم نبوده که نخواهند برگردند، نمی‌شده اصلاً. پدرش هم همه‌چیز را نمی‌گفته. نمی‌دانستند رو به احتضار بوده که اگر می‌دانستند خب کاری می‌کردند، مثلاً زن می‌مانده و کارت اقامتشان که می‌رسیده پُستش می‌کرده تهران یا اصلاً خودش هم بعد از گرفتن کارت می‌رفته.
دیگر خودش هم بالا نمی‌آمد. گمانم شرم داشت از من. هربار که به‌قول خودش سرسام می‌گرفت، پدر یا همسرش را می‌‌فرستاد بالا.
«زیبا» گفت: «اگر دوباره بازی راه بیندازد، زنگ می‌زنم به پلیس ببینم این بابا چه حقی دارد دم و دقیقه یکی را بفرستد بالا
خب راست هم می‌گفت. عصبی شده بود. تا کاسه بشقابی یا چیزی از دستمان می‌افتاد یا «نیلو» می‌دوید، یکی در خانه را می‌زد. من هم کُفرم درآمده بود. بالأخره رفتم سراغ سرایدار ساختمان. تا برسم پایین چند بار جملات را تو ذهنم مرتب کردم. کلمه‌هایی را هم که لازم داشتم از جست‌وجوگر گوگلِ گوشیِ همراهم پیدا کردم. خدا پدر و مادر سازنده‌اش را بیامرزد. آخر این زبانِ لامصب که تَه ندارد. من خودم چهارده‌سال دبیر ادبیات بوده‌ام. می‌دانم چه مشقَّتی دارد. چه برسد به زبانی که زبان مادریت هم نیست. آن وقت می‌شود مرگ مفاجات. سعی کردم جملات کوتاه و مختصر باشد تا سؤال‌پیچم نکند. می‌دانستم که اگر بحث در بگیرد، باید به صورتش نگاه کنم و لاجرم سرم را به نشانه‌ی تأکید تکان بدهم که بله همین‌طور است که می‌گویید. نمی‌دانم از بداقبالی بود یا خوشاقبالی که خوردم به در بسته. راستش لبخند رضایتی هم به لبانم نشست. آن وقت روز البته کمی عجیب بود که دفتر ساختمان بسته باشد. ولی خب آدمیزاد است. گفتم شاید رفته است پیِ قضای حاجت. تا کَسی نیاید برگشتم بالا، به «زیبا» هم گفتم نبودند، باشد برای بعد.
بگو برای خودم هم عجیب بود. لابد کسی را نداشتند که پیرمرد آن‌طور اصرار می‌کرد جان شما و جان پسرم. رفاقتی هم نبود اصلاً. سلام و علیکی بود و دست تکان‌دادنی فقطآن هم صدقه‌ی سرِ سرسام گرفتن‌های پسرش بود از دست «نیلو» که هم‌کلام می‌شدیم.
همسرش بیشتر اهل معاشرت بود انگار. چندباری دیده بودمش که دوش‌به‌دوشِ هم‌کلاسی‌هاش قدم می‌زد و اختلاط می‌کرد. زبان فرانسه را هم خوب حرف می‌زند؛ اما ندیده‌ام با همسایه‌ها معاشرتی بکند. خب این‌جا اغلب این‌طورند. بیشتر دوست دارند با انگلیسیزبانی یا فرانسهزبانی بجوشند تا بخواهند با هم‌زبانشان هم‌کلام شوند. دوست هم‌زبان هم داشت البته. اواخر تابستان بود که با دوست آمدند مدرسه. سلام و علیک گرمی هم کردیم. اول جا خورد. نمی‌دانست من آن‌جا تدریس می‌کنم. گفت برای ثبت‌نام پسرِ دوستش آمده‌اند. گفتم: «چه کلاسی؟» گفت: «اولگفتم: «این‌جا کلاس اول را دوساله می‌خوانندچیزی نگفتند. بعد اسمش را اضافه کردم به کلاساولی‌ها. فرم ثبت‌نام را هم دادم دست مادر بچه. داشت فرم را پُر می‌کرد که گفتم: «چقدر کار خوبی می‌کنید خانمگفت: «اگر به من بود صدسال سیاه هم زیر بار نمی‌رفتم. خرده‌فرمایش‌های پدرش بوده که این‌جاییم. از ایران فرمایش کردند که امسال بچه را ثبت‌نام کن! آمدیم» گفتم: «خب بد است پسرتان یاد بگیرد به زبان مادری‌اش بنویسد؟» نگاهش را کج کرد طرف پنجره‌ی پشت سر من و با انگشت شست و اشاره نرمه‌ی گوش بی‌گوشواره‌ش را مالید و گفت: «مرده‌شور زبان مادری‌اش را هم ببرند. همین فارسی شکستهبسته را هم نمی‌خواهم حرف بزندمی‌بینی؟ خب همه هم که این‌طور نیستند. گواهش همین دویست‌وخرده‌ای دانش‌آموز که از تعطیلی آخر هفته‌شان می‌زنند. دوستش اما از همسایه‌هامان نبود. ندیده بودمش. نشانی خانه‌شان می‌شد جایی حدود مرکز شهر، خیلی دورتر از نشانی ما. نمی‌دانم شاید به او هم سپرده بودند تا حواسش جمع آن خدابیامرز باشد.
بگو دیگر خبری نبود. کسی هم نبود تا پیغام پسغام بیاورد که آرام، سرسام گرفتیم. دو هفته‌ای که گذشت، دلم طاقت نیاورد. به «زیبا» گفتم: «این بابا پاک نیست شده. دیگر تو پارک هم آفتابی نمی‌شودگفت: «کو آفتاب؟ تو سرمای زیر بیست درجه تو سر سگ بکوبی از خانه‌اش بیرون نمی‌زندراست می‌گفت. زمهریر بود؛ ستیغِ سرما. حالا هم هست البته. دیدم این‌طور نمی‌شود. باقی‌مانده‌ی چای داخل لیوان را هورت کشیدم و «نیلو» را صدا زدم. آمد. گفتم: «بپَرگفت: «چی؟» گفتم: «برو بالای مبل بعد بپر پایینهمین‌طور مات نگاهم کرد. گفتم: «بپر باباگفت: «آخر...» ‌گفتم: «کاریت نباشد. بپررفت بالای مبل و نگاهم کرد. با سر اشاره کردم که بپرد. پرید. گفتم: «دوبارهباز پرید. همین‌طور بالا می‌رفت و بعد می‌پرید پایین. خنده‌اش گرفت. قَه‌قاه می‌زد و می‌پرید. «زیبا» ایستاده بود تو آستانه‌ی در آشپزخانه و طوری که نگران چیزی باشد نگاهِ من می‌کرد. گوش تیز کردم به در. صدایی نبود. صدای خنده‌ی «نیلو» خانه را پر کرده بود. بعد «زیبا» هم از خنده‌ی «نیلو» خنده‌اش گرفت. «نیلو» مدام بالا می‌رفت و پایین می‌پرید، بالا می‌رفت و پایین می‌پرید. غش‌غش می‌خندید و می‌پرید. «زیبا» هم صدای خنده‌اش بالا گرفته بود. خانه پُر شده بود از صدا. گوشم به در بود که نمی‌دانم چطور دستم به قندان گرفت و قندان با ضرب به زمین خورد و صدا کرد. سکوت شد. «نیلو» نگاهش خیره مانده بود به حبه‌قند‌های کف اتاق. از کف اتاق که صدا بلند شد، بغض «نیلو» هم ترکیدبعد به دو دوید تو بغل «زیبانمی‌دانم با چی هفت‌هشت باری پشت هم کوبیده بود به سقف خانه‌شان تا بگوید سرسام گرفتم. نگاهِ «زیبا» کردم که خب، هستش.
بار بعد هم که دیدمش، شد بار آخر. آش‌رشته بار گذاشته بود «زیباخانه را بوی سیرداغ برداشته بود. یک کاسه آش کشیدم با مخلفات و رفتم پایین. در را که باز کرد نگاهش رفت به کاسه آش داخل سینی. سلام و علیکی کردیم و بعد کاسه را برداشت و بالا گرفت و بو کشید. صورتش را پاک‌تراش کرده بود. تشکر کرد. گفت که الان برمی‌گردد. چند بار از لای در سرک کشیدم؛ اما چیزی پیدا نبود. صدا کرد که بیا تو. گفتم: «نه همین‌جا خوب استگفت: «تعارف می‌کنی، بیا تو. کسی نیستداشت ظرفش را می‌شست. گفتم: «عجله‌ای نبود حالاخانه‌ی ساده‌ای بود. دو تا مبل و یک فرش و یک تلویزیون. میز ناهارخوری‌شان هم جای میز ما بود. خب تو این ساختمان صدی نود خانه‌ها شبیه به هم‌اند. هر که می‌رسد، تا سه چهار سال تو شیشوبش ماندن و برگشتن‌ است. این‌طورهاست که دستشان نمی‌رود به خرج. بعد چشمم افتاد به میز. یک ریسه لامپ رو میز نهارخوری افتاده بود. گفتم: «ریسه می‌خواهی چی‌کار؟» کاسه را لب‌به‌لب کرده بود از پسته. گفت: «برای بالکن. تو این ظلمات که نمی‌شود نشستگفتم: «می‌ترکند از سرماگفت: «امتحان می‌کنیم، شاید نترکیدندکاسه را که دستم داد دیگر بهانه‌ای برای ماندن نبود. رفتم.
می‌گویم: شما کنار جسد ریسه پیدا نکردید؟ آخر حالش حال این‌کارها نبود. تو بالکن چی؟ آن‌جا هم نبود؟ خب، من هم ندیده‌ام که باشد. فرداش را می‌گویم. جانم به لب رسید تا آفتاب زد. بگو با هر والزاریاتی بود لباس تن کردم و پاورچین از خانه بیرون زدم. خواب بود «زیبادر ورودی را که باز کردم، باد کشید به صورتم. شالم را بالا کشیدم و راه افتادم. زمین فرش بود از برف. تو خیابان پرنده پر نمی‌زد. اگر سرخیِ خونابه‌های یخ بسته که تا درخت کنار پیاده‌رو راه گرفته بودند پیدا نبود، مشکل می‌شد فهمید شب قبل جسد کجا افتاده بوده. با نوک کفش که برف تازه را پس زدم سرخی خون پیدا شد. نمی‌دانم از سرما بود یا چی که پاهام بنا کردند به لرزیدن. رفتم تا سکوی کناری. خواستم سیگاری آتش کنم، نشد. باد نگذاشت. بعد یک‌آن نگاهم افتاد به توده‌ای آویزان که چسبید بود به دیواره‌ی سکو. سر خم کردم و چندک نشستم رو به سکو. چی می‌توانست باشد؟ یک توده‌ی مو. یک تراشه از استخوان جمجمه بود، آویزان به پوست. یکی دیگر هم بود. کوچک‌تر. پیچیدمشان لای دستمال. بعد رفتم کمی آن‌طرف‌تر، کنار دیوار ساختمان. با نوک پا برف را کنار ‌زدم. چیزی نبود. دورتر باز یک تراشه استخوان باریک افتاده بود کنج دیوار. لای دستمال که پیچیدمش صدای رعدِ سرفه بلند شد. همان همسایه‌ی طبقه‌ی یازدهم بود. سیگار می‌خواست. دادم. نگاهی از سر تشکر انداخت و رفت. باورتان می‌شود؟ باز هم بود. خیلی دورتر از آن درخت کنار پیاده رو. این دوتا قوطی کنار پنجره را می‌بینی؟ بگو پُرَند از تراشه. خیلی‌هاشان را از محله‌های دیگر پیدا کرده‌ام. خیلی دورتر از این‌جا. زیادند. شما هم اگر بگردید به‌حتم پیدا می‌کنید.




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!