چهارشنبه
A. Z

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، هم‌چو یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جرم این است
احمد شاملو


زابه‌راه
علی زندیه وکیلی

سیگاری که از آخرشب مانده بود خاموش کردم و دفترم را بستم. چراغ خواب هنوز روشن بود. صدایی شنیده نمی‌شد. باریکه‌ی نور از لای در، رنگ سبز و گُلیِ پادری را روشن کرده بود. در اتاق را بستم و چراغ خواب را خاموش کردم و آرام رفتم زیر پتو. می‌دانستم باز بیدار مانده. مثل همیشه دست‌هایش را بالش کرده بود و گذاشته بود زیر صورتش و از گوشه‌ی پنجره سردرختی‌ها را تماشا می‌کرد. طاقت نیاورد. زیرلب گفت:
- چه‌قدر طولش دادی.
- شرمنده.
- چه کار می‌کردی؟
چیزی نگفتم. او هم چیزی نگفت. نتوانستم بگویم. یعنی نخواستم. باید می‌خوابیدم. باد می‌آمد و صدای اذان را هم توی شاخه‌ها می‌پیچاند. خودم را بالای سرش کشیدم.
پتو را کنار زدم. بوی کافور خورد توی صورتم. پنبه‌ی روی دهنش را برداشتم و پرزهای کنار لبش را تکاندم. داشت. دو تا هم داشت. هم نیش، هم آسیا. سنگین نبودند. یعنی بزرگ نبودند. ولی معلوم بود که عیارشان بالاست. انبرم را درآوردم، ولی دلم نمی‌آمد. خیلی خوشگل بود. انبرم را همان‌جا جاگذاشتم. لو رفتنم هم از همان بود. صورتش را که دوباره شستم حس کردم دستم دارد خود به خود جلو می‌رود. دمای ثابتِ سردی لرزِ چندشآوری انداخت به جانم و طوری شد که می‌خواستم همه‌ی وجودم را همان‌جا عق بزنم. حِیف که این‌جور مواقع دیگر خبری از گرمای بین سینه‌ها نیست. ولی لااقل این یکی جوان بود و خنده‌ای به لب داشت که نشان می‌داد راضی است. خیلی مهم است. حتی مرده هم باید راضی باشد. از همه چیز. از من. از خودش. دوستش داشتم. روی مچش نوشته شده بود مهینِ... نمی‌دانم چی. فامیلش یادم نیست، مهم هم نیست، ولی اسمش مهین بود. اسم قشنگی‌ست، نه؟ پلک‌هاش را بوس کردم و کمی بازشان هم کردم البته. مردمک‌های میشیِ خوشگلی داشت که کامل بسته بودند و برقِ تندی می‌زدند. قهوه‌ای. قهوه‌ای بود. آره. خیلی خوشگل. بعد، پارچه را از دورش باز کردم و شروع کردم به دست کشیدن روی پوستش. لازم است جزئیات را بدانی؟ باشد. همان‌طور که با دستِ راستم داشتم با بدنش بازی می‌کردم یک‌دفعه انگشت‌هام فرو رفت توی پهلوش. خشکم زد. آبِ دهانم را قورت دادم و چشم‌هام را از ترس بستم. لبِ پایینش هنوز بین دندان‌هام بود و بخارِ نفسم روی صورتش قطره می‌بست. چشمم را که باز کردم دیدم دماغ و بالای لبش از چربیِ صورتم وش می‌زند. انگار زیر چشم‌هاش فرو رفته بود. یک لحظه فکر کردم از من غضب کرده. من را نمی‌دید. هیچ. نگاهش انگار قفل شده بود روی ماه که از وسط درخت‌های غسال‌خانه روی صورتش تابیده بود. انگشت‌هام هنوز توی شکاف پهلوش خشک مانده بود و نمی‌توانستم بکشم‌شان بیرون. پای راستم هم چوب شده بود بین پاهاش. حتی جرات نداشتم تکان‌شان بدهم. باد دوباره شروع کرده بود به وزیدن. خیلی سرد بود و مدام ترسِ بیش‌تری می‌ریخت توی دلم. قبل از آن سابقه نداشت، همان یکی هم کار داد دستم. دوباره چشم‌هام را بستم. عرق از همه جای تنم بیرون می‌زد و حتی جرات نداشتم پیشانی‌ام را پاک کنم که یک‌دفعه دست و پاهام سست شد. دیگر چیزی یادم نمی‌آید. همین.
چشم‌هایم را که باز کردم صبح بود و بوی برنج دودی پیچیده بود توی خانه. سرم را که چرخاندم مهین توی در ایستاده بود و تق‌تق می‌کوبید روی چهارچوب و آرام صدایم می‌زد. پتو از روی تنم کنار رفته بود و پنجره داشت نفس سردش را می‌ریخت روی پوستم.
- بیدارم خانومم. ساعت چنده؟
- نُه. زود باش. پاشو این آب پرتقال رو بخور، تا بری بانک و یه سری بزنی به نشریه، ناهار هم حاضر می‌شه.
- دستت درد نکنه. الان میام. تو برو.
رفت. نشستم لب تخت. صورتم را گذاشتم کف دست‌هام و شروع کردم به مالش دادن. حالی برای بلند شدن نداشتم. یعنی دوست نداشتم. نمی‌خواستم. دوباره زندگی بود و جان کندن برای هیچ و پوچ.
برای این‌که هرچه درمی‌آوری بریزی توی گلوی آن کثافت تا شاید یک روز حسابِ سفته‌هات یکی‌یکی صاف بشود و پول‌شان را هم بریزد توی کار و تخته تخته قالی بیاندازد روی هم و بگذارد روی شانه‌های خودت. تو هم مجبور باشی با چرخت گذر به گذرِ بازار را بچرخی و اسکناس‌هاش را جمع کنی و ببری و فحش هم بخوری که دیر کرده‌ای و دوباره بپرسد که از شیتیلت کم کند یا بزند به حسابت و تو هم بگویی بزند به حسابت و بشینی همان جلوی حجره و وقتی صدات می‌زند «قلچماق» بگویی «بفرما حاجی» و دیگر نُطُق هم نکشی. آخر نداری. همین. نداری که روت نمی‌شود از رختخواب بِکَنی و بروی سرِ سفره و زندگی و رخت و لباسِ مهین و بچه‌ها را ببینی. نداری که نمی‌دانی چه خاکی باید به سرت بریزی. چه خاکی باید به سرت بریزی وقتی یک ماهِ تمام زنت هر شب آب را آن‌قدر می‌گذارد روی اجاق بجوشد که بچه‌ها خواب‌شان ببرد و آبگوشتِ هوسی‌شان دوباره حواله شود برای فردا. دروغ که نمی‌گفت، قلچماقی دیگر. بچه‌هاش‌اند، بچه‌هات‌اند. چه خاکی؟ چاره‌ای برات می‌ماند؟ نه، چاره‌ای برات می‌ماند جز آن‌که بنشینی سرِ گذر و منتظر بمانی تا حاج رستمی مثلِ هر روز از سعید سنگکی سنگکش را بگیرد و تا دارد می‌رسد به سرِ گذرِ سقاخانه ساتورِ تشنه‌ات را توی فرقِ سرش سیراب کنی و بزنی توی تاریکیِ گذرِ لوطی هاشم و گم شوی توی کوچه‌های حصار؟ نه، چاره‌ای برات می‌ماند؟ تو بگو. جانِ عزیزت، نه، جانِ من، تو بگو. رفتم. ساتور را یواشی گذاشتم پرِ کمرم و زدم بیرون. شمع هم بردم. چهار تا از قبل نذر داشتم و یکی هم به نیتِ پنج تَن. آتش به آتش روشن‌شان کردم و نشاندم روی اشکیهاشان و یک کاسه آبِ تبرّک ریختم به صورتم و سریدم توی تاریکی. ببین چه‌کار می‌کرد با خلایق که همه‌ی بازار روزِ آخری دعام می‌کردند. همه‌ی کسبه گلریزانم کردند. اگر زنده بمانم و بتوانم بروم بیرون، سراغِ سعید هم می‌روم. همدست بودند مادرقحبه‌ها، همداستان‌شان می‌کنم. چندتای دیگر هم هستند. منعِ جهود را می‌کنند بی‌شرف‌ها. شهر را نجات می‌دهم از یکی‌یکی‌شان. گذرِ حصار و محسنی از کثافت یکی‌شان پاک شد. آن یکی را هم می‌فرستم لادستِ خودش. بی‌چاره‌مان کردند به خدا از نزول. بلا نازل‌شان شود. فرداش زنم آمد کلانتری. آبگوشت آورده بود. گریه کردم، تا صبح. تو بودی گریه نمی‌کردی؟ جانِ عزیزت؟ داری دیگر؟ گریه نمی‌کردی؟ ببینم! حالا شما آرام باشید! ای بابا!
- محمود. محمود. کجایی؟ چاییت سرد شد.
- الان میام.
- داری گریه می‌کنی؟ چی شده دوباره؟
- هیچی.
- دوباره هیچی؟ حالا پاشو صبحونه‌ت رو بخور جون داشته باشی تا دادگاهِ بعدی.
بلند شدیم. خسته بودیم، ولی باید تا بانک می‌رفتیم. قبلش هم باید می‌رفتیم پیشِ رستمی. کلِ شب را بیدار بودیم جانِ شما... ولی اگر مهین می‌فهمید همه چیز را خراب می‌کرد. این‌همه پول توی خانه‌ی ما؟ شانس آوردیم که وقتی رسیدم مهین هنوز خواب بود. خوابش خیلی سنگین بود. از دیوار که پریدیم پایین گفتیم این‌دفعه دیگر بیدارش کردیم. حتی وقتی پتو را هم کنار زدیم و رفتیم آن زیر و بغلش کردیم باز هم خواب بود. ما هم گفتیم شکر. در اصل به خاطر همین بود که جرات کردیم و رفتیم. وگرنه کِی تخم این کارها را داشتیم پیشِ این ننه‌ی فولادزره؟
خلاصه، چند وقت بود که یک حساب باز کرده بودیم و حقوقِ کارگرهای کارخانه را، آن‌قدر که کسی بو نبرد البته، اول می‌ریختیم توی آن. نه برای این‌که سو استفاده‌ای، چیزی بکنیم. نه به جانِ شما. آن هم با حقوق کارگر جماعت. این یکیش را الحمدُلله اهلش نبودیم. همین‌جوری پاگیرِ حضرتیم... فقط برای این‌که بعد از فروش طلاها، پولِ مال‌خر را که ریختیم به حساب‌مان کسی بو نبرد. همین. هر ده دوازده روز برنامه‌مان بود... دفترچه هم قایم می‌کردیم، اگر گفتید کجا؟ نه جانِ شما. حال نمی‌دهد. اگر گفتید؟ نه. نه. باز هم نه. زیرِ دوشکِ تخت، زیرِ سر خودش. تنها جایی که مهین خیالش راحت بود و دنبالِ چیزی نمی‌گشت. حال کردید؟ ما هم یواشی برش می‌داشتیم و می‌رفتیم تا بعد از صبحانه بزنیم بیرون و به کارمان برسیم... اِی، یادش به خیر. عجب زنی بود. خیلی می‌خواستیمش. تا فهمید چه خبطی کردیم نیست شد. ولی حدس می‌زنیم... حالا حدس‌مان را هم براتان می‌گوییم که چه‌جور گم و گور شد.
خلاصه، ببخشید خیلی حرف می‌زنیم، سرتان را هم درد می‌آوریم... استکان را که بالا کشیدیم ماچی از لپش برداشتیم و پاشنه را ورکشیدیم. البته وقتی زدیم بیروم، رفتیم توی زیرزمین. کیفِ چسبیِ مخصوصی درست کرده بودیم برای این‌که دورِ دست و تن و پاهامان بپیچانیم. هنوز مانده بود. باقی کیسه را تا جایی که می‌شد، بی‌سر و صدا، خالی کردیم توی جیب‌هامان و باز هم ماند. یعنی گذاشتیم بماند. اگر حتی مهین هم برده باشد نوشِ جانش. خیلی زنِ خوبی بود... بلاخره نوک‌پا نوک‌پا زدیم بیرون. در را که بستیم دیدیم واویلا، سرِ کوچه یک پیکانِ جوانانِ مشکی یا قهوه‌ای سوخته، دقیق یادمان است، پارک کرده و دو نفر از توش زل زده‌اند به ما. یکی راننده، یکی هم عقب، پشتِ صندلیِ کمک. توی همان یک نگاه ملتفت شدیم که راننده را نمی‌شناسیم، ولی آن پشتی را چرا. اگر گفتید کی بود؟ حدس بزنید. بیست سوالی. سرِ یک بسته وینیستونِ خط‌ریز. قبول؟ نه. راهنمایی نداریم. خوب. نه. نه. نه. نه. آها، نزدیک شدید. نه. نه. نه. دور شدید. نه، قبول نیست. حال می‌دهد ها. این تن بمیرد. جانِ... باشد، اصرار نمی‌کنیم. ولی اگر جوابش را بگوییم شما باخته‌اید ها. قبول؟ شوهرِ اولِ مهین. دیدید ارزشش را داشت. حالا خودتان سیگار دارید؟ قابل ندارد ها.
خلاصه، توی جیبِ شلوار و پیراهن و جلیقه... حتی کاپشن هم پوشیده بودیم، خر تب می‌کرد، خرداد، آره، داشتیم می‌پختیم، حتی توی جوراب‌هامان هم پرِ خرده طلا بود. نمی‌دانم پدرسگ این‌همه طلا را چه‌طوری از دهنِ مرده‌ها کشیده بود بیرون. مردم چه دلی دارند. سی سال. من؟ شش سال بود فهمیده بودم. چهار تا خانه آن‌ورتر بود. آره. نه، زن هم نداشت چه برسد به بچه. می‌گفتند گرفتندش. سر قضیه‌ی ناموسی انگار. راستی مرده‌ها هم ناموس محسوب می‌شوند؟ هیچی آقا، ما هم بعد از این‌که مطمئن شدیم پریدیم روی دیوار. باد آورده را باد می‌برد. برای همین هم بود که می‌ترسیدیم دیگر. گفتیم نکند این‌بار باد مالِ ما را ببرد. حتی کوچک‌ترین احتمالِ شک هم نمی‌خواستیم پیش بیاید. از خودِ مهین شنیده بودیم که شوهرش خیلی مادربه‌خطا بوده. توی همه کاری بود انگار. دوازده سال زندان باشی و حالا که آمده‌ای بیرون، اول بیایی سروقتِ ما؟ شانس را می‌بینید؟ اگر هم می‌خواستیم درگیر بشویم هم نمی‌توانستیم. هفده کیلو طلا کم نیست. دورِ دست و پا و... سیگارمان را هم جا گذاشته بودیم رویِ پاتختی. هیچی نداشتیم که نشان دهیم، که مثلا آره، ما خیلی بی‌خیالیم و راحت و این‌ها...
از نبشِ کوچه که چرخیدیم یک‌ذره دل‌مان آرام گرفت و از محل که درآمدیم قدم‌هامان را تند کردیم سمتِ بازار. وقتی رسیدیم توی خیابان محسنی، انداختیم کنارِ دیوار و مستقیم رفتیم سمتِ گذرِ سقاخانه. حجره‌ی حاج رستمی تویِ سرای نوذری بود. خودش هم می‌نشست آن بالا و... ها، همان‌جا، خودتان که یادتان هست؟ قرار بود باشد. ما هم از تنها جایی که خیال‌مان راحت بود پیشِ او بود. یادتان هست یک قلچماقی داشت که همیشه دمِ دستش می‌چرخید و جیک نمی‌زد؟ هر وقت ریختش یادمان می‌آید مو به تن‌مان سیخ می‌شود. نگاه کنید، الان هم سیخِ سیخ است. چرخش را هم می‌گذاشت کنارِ در و می‌نشست همان جلو.
خلاصه کشیدیم به‌ش و رفتیم. اگر زیاد لفتش می‌دادیم و شوهر قبلیِ مهین دنبال ما را می‌گرفت معلوم نبود چه بلایی سرمان می‌آورد. مادربه‌خطا. اسمِ صاحب مرده‌اش هم عینِ خودِ بدبخت‌مان محمود بود. اولِ صبح؟ آن‌جا؟ حدس‌مان هم این است که، اگر گفتید؟ باشد، این‌بار می‌گوییم. حدس‌مان این است که مهین را هم او با خودِ کثافتش برده. بی‌غیرت نیستیم به‌خدا، نه. فقط نمی‌دانیم از کجا باید آمارش را درآوریم. چرا، فامیل دارد، ولی هیچ‌کدام‌شان برای ما تره هم خورد نمی‌کنند تازه به دوران رسیده‌ها. حالا هم که این‌جا گیریم.
بدبختی، حتی نمی‌شد چهار متر دوید. شده بودیم مثل این‌ها که زره و پابند و هزار تا کوفت و زهرمار می‌بندند به خودشان، عینِ همان‌ها، فقط اسب کم داشتیم جانِ شما. رسیدیم به گذر. وقتی پیچیدیم توی گذر دیدیم یا علی... لااقل صد نفر جلوی سقاخانه ایستاده بودند. برگشتیم پشتِ دیوار. گفتیم برگردیم و از گذرِ بالایی برویم. ولی می‌ترسیدیم. نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم. حالا آنجا فضولی‌مان هم گل کرده بود و می‌خواستیم از ماجرا سر دربیاوریم. سرمان را به باد داد این سرِ بی‌شعور. ای خاک بر این سر. نه محکم نمی‌زنیم. ناراحت نباشید. الکی بود.
دوباره پیچیدیم توی گذر و یواش یواش راه افتادیم سمتِ جمعیت. وقتی هفت هشت قدم برداشتیم دیدیم زیرِ پای همه پرِ خون است و دارند چِلِپ‌چلپ روش این‌ور و آن‌ور می‌روند. سه چهار قدم دیگر که رفتیم یک‌دفعه یک زن و یک پسرِ شانزده هفده ساله با جیغ و داد از سرِ گذر پیچیدند تو و دویدند سمتِ جمعیت. هِی داد و بیداد می‌کردند. پسر به تاخت از ما رد شد. ولی زن دو قدمیِ ما چادرش گیر کرد زیرِ پاش و کوبید به قد و قله‌ی مای بدبخت و خوردیم زمین. هرچی دندان دورِ دست و سینه‌مان بسته بودیم یک‌دفعه رفت توی تنمان و درآمد بیرون، انگار هرچی مرده بود گازمان گرفت جانِ شما. تمامِ تن‌مان سوراخ سوراخ شد و سوخت. زن فقط یک لحظه برگشت و با آن چشم‌های میشیِ براقش غیظی به ما رفت که نزدیک بود بشاشیم جامان، چه برسد به این‌که اعتراض کنیم و غر بزنیم.
تا به خودمان آمدیم دیدیم زن جمعیت را زد کنار و نشست. مردم که رفتند کنار، دیدیم دو تا آژانِ نره‌خر هم آن‌طرفِ جمعیت، سمتِ گذرِ لوطی هاشم، زل زده‌اند به زن. ما هم که انگار خیالِ پشیمانی نداشتیم بلند شدیم و مثلِ الاغ راستِ شکم‌مان را گرفتیم و رفتیم وسطِ مصیبت. آخر فکر می‌کردیم حالا که همه سرگرم‌اند شاید به‌تر بشود طلاها را آب کرد و از این حرف‌ها. آدم بعضی وقت‌ها توی احمقانه‌ترین وضع و حال حسِ زرنگیش می‌گیرد. درست توی بدترین موقع به جانِ شما. زنیکه نشسته بود بالایِ سر یک نفر که وسط جمعیت دراز به دراز افتاده بود. هی جیغ می‌زد. می‌زد توی سر و صورتِ خودش. هی می‌زد روی مرده و هی می‌زد به سر و صورتش. دیوانه شده بود عنتر. نزدیک که شدیم جسد را دیدیم. حدس بزنید کی بود. نه. حاجی بود. حاج رستمی. دنیا توی سرمان خراب شد. نمی‌دانستیم چه گهی باید بخوریم با آن طلاها. می‌خواستیم بنشینیم پیشِ زنِ حاجی و ما هم بزنیم توی سر و صورت‌مان، داد کنیم، بگوییم حاجی جان، ای عزیزِ دل، آخر چرا مردی؟ این چه وقتِ رفتن بود؟ آی حاجی جان، چرا مردی؟ قرمساق چرا مردی؟
یخ کرده بودیم. همان‌جا نشستیم زمین، روی هرچه خون و کثافت و... نمی‌دانید، پک و پوز و سر و ریشش شده بود یکی به خون و کثافت. حال‌مان دیگر داشت از آن‌همه سروصدا و هِمهمه به هم می‌خورد. خلاصه، آقایی که شما باشید، همین که نشستیم، چشم‌تان روزِ بد نبیند، یکی از آن دیوث‌هایی که بالای سرِ حاجی ایستاده بود داد زد که آهای این‌جا را نگاه. جمعیت همه برگشتند. از همان ده دوازده قدمی که آن زنیکه‌ی پتیاره کوبیده بود به ما، همین‌طور دندان و روکش بود که ریخته بود و آمده بود تا زیرِ پای خودمان. آقا ما را می‌گویی، دیگر تیر به ما می‌زدی خون‌مان در نمی‌آمد. پریدیم روی زنیکه و حالا نزن و کِی بزن. می‌خواستیم هرچی دق و دلی داشتیم سرش در بیاوریم و نعشش را بیاندازیم همان‌جا رویِ نعشِ نجس و نحسِ شوهرش که دیگر چیزی یادمان نمی‌آید تا تویِ بازداشتگاه. بعد هم که... اولش می‌خواستند قتلِ حاج رستمی را هم بیاندازند به خیگِ ما جانِ شما، شانس آوردیم و دیگر از آن یکی جستیم. شما را برای چه آوردند این‌جا؟
- من... من...
- محمود، محمود. پاشو. دوباره خوابیدی که؟ پاشو عزیزم. چرا من من می‌کنی؟ خوبی؟
- آره.
- دو دفعه برات چایی ریختم. پاشو دیگه.
- الان میام.
- نه دیگه. این‌طوری نه. دستت رو بده. بده من. آها؟ حالا پاشو.
دستم را گرفت و آرام از روی تخت بلندم کرد. عطرِ مرطوب موهاش سرِحالم آورد و کشیدم سمت حمام. نمی‌خواستم بیش‌تر از این پیشش بمانم. چند دقیقهای منتظر ماندم. دولا شدم و سیگاری که روی پاتختی بود برداشتم و یکی روشن کردم. کام دوم را دادم بیرون و همان‌طور شروع کردم به درآوردن لباس‌هام. از لای در نگاه کردم. نمی‌دانم تا کی می‌خواست توی حمام بماند. معلوم نبود چه چیزی را می‌خواهد از تنش بشوید که این‌همه وقت خودش را می‌سابید. من هم رفتم. برگشت و از بالای شانه لبخند زد. لبخندهاش را می‌شناختم. فهمیدم که ترسیده و نمی‌خواهد نشان دهد. خبر داشتم که شنیده آمده‌ام بیرون. شاید هم آن‌جا رفته بود تا منتظرم بماند.
یک تیغ جلوی آینه بود. برش داشتم. یک لحظه حواسم پرت شد به قطره‌های آب که داشتند روی بخار آینه یکی‌یکی سرمی‌خوردند و صورتم را خط‌خط می‌کردند که مهین خورد زمین و شقیقه‌اش کوبیده شد به لبه‌ی وان. با لرز قدم بلندی برداشتم و بالای سرش چمباتمه زدم. سرش را گرفتم بغل. داشت از حال می‌رفت. دور و برم را با دستپاچگی نگاه کردم. انگار می‌خواستم از لای لوله‌های روکار و بی‌ریخت حمامِ خانه‌اش راه نجات پیدا کنم. دوباره نگاهش کردم. زل زده بود توی چشم‌هام. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. فقط گفت: «ببخشید». شاید این‌جور وقت‌ها چیزِ دیگری نمی‌شود گفت. یا شاید این من بودم که باید چیزی می‌گفتم. یک‌دفعه دست چپم گرم شد. صورتش را که چرخاندم. دیدم دارد از گوشش خون می‌زند بیرون. یک نگاه انداختم به چشم‌های میشیِ قشنگش که دیگر طرف من نبودند و سقف حمام را می‌پاییدند. کشیدمش زیر دوش و شروع کردم به شستن. نمی‌دانم می‌خواستم دست‌های خودم را بشویم یا تن او را. این‌بار دیگر خونش بود که پاگیرم کرده بود. هنوز گرم بود. دوست داشتم می‌شد سرم را مثلِ آن‌وقت‌ها روی شکمش بگذارم تا موهام را نوازش کند. دوست داشتم جوری می‌شد که می‌توانست بماند و زندگی کند. با من. نه با آن بی‌شرفِ بی‌غیرتِ دزد. با من. فقط با من. کافی بود از در بیاید تو تا تکه‌تکه‌اش کنم. لندهورِ دزد ناموس.
توی این فکرها بودم که دیگر باورم شد کشتمش. باور کردم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. دوازده سال هرشب توی کابوس‌هام ازش انتقام می‌گرفتم و هر صبح با صدایِ جیغ‌هاش از خواب می‌پریدم. اول می‌ترسیدم. ولی بعد فقط برام لذت بخش بود. هر بار یک چیز بود. قمه، چاقو، سرنیزه، ساتور، شیشه، تیغ، هرچیزی که می‌شد با آن کشت، تکه تکه کرد، خون ریخت. همه‌جاش فرو می‌کردم. همه جا. جوری که هر صبح حس می‌کردم باید اول بروم حمام. ولی آن روز انگار فرو کرده بودم توی پهلوش. آرام. خیلی آرام. جوری که خودم هم نفهمیدم. برعکسِ وقتی که توی خواب می‌دیدم. چشم‌هام را بسته بودم و تمام. تا جایی که شاید پوستش خورده بوده به نوک شستم و وقتی تیغ را کشیده بودم بیرون دوباره رفته بودم زیر دوش. بدنم یخ کرده بود انگار. آبِ گرم را بیش‌تر کردم و صورتم را گرفتم بالا. آب روی صورتم سر می‌خورد و می‌رفت و می‌رفت پایین.
ناگهان عطسه‌ی بلندی زدم و منتظر شدم. حدس می‌زدم. مهین پتوپیچ شده آمده بود جلوی در حمام و تا نگاهش کردم شروع کرد:
- محمود جون مگه خواهش نکردم سرِ صبح نری حموم؟
- چرا خانومم ولی حالا که سرِ صبح نیست.
- به فکر خودت باش. هنوز عفونت از تنت بیرون نرفته، سیگار هم...
سری تکان داد و پتو را کشید روی زمین و از جلوی درِ حمام رفت به طرف اتاق خواب و فقط بوی تنش را گذاشت برای من. خودم را خوب خشک کردم و حوله را پیچاندم دورش. آن‌قدر از پهلوش خون رفته بود و من شسته بودم که لبه‌های زخم مثل گوشتِ خیس خورده سفید و لزج شده بود. نمی‌دانم چه حسی بود، فقط می‌خواهم بفهمی که به همین آسانی‌ها هم نیست که می‌گویند. راست می‌گویم. با بغضِ بی‌خودی لب‌هاش را بوسیدم و توی همان حال چشم‌هاش را بستم. پهلوی چپش را با حوله پوشاندم و گذاشتمش توی وان. سینۀ راستش افتاده بود بیرون. مثلِ یک نقاشی که نمی‌دانم کجا دیده بودم نیمه‌کار توی ذهنم نقش...

آذر 83
مرداد 90




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!