پنجشنبه
A. H

شعری از ابولفضل حسنی

فول بود
فول بود
تمام حیاط فول بود
لابلاهای زیادی گشودم به اول خط
به خط اول رسیدم
چشمها هم می درخشید
هم دو دو می کرد
اندروید ها آمده بودند
خدایان بر زیگورات جلوس کنند،
اندروید ها آماده بودند؛
زنان از جیب و جین مردان دست برداشته بودند
و مردان کمرگاه زنان را تعطیل انگاشته بودند
و نور خورشید و نور فلشها چنان بهم آمیخته بود انگار انسان به خواستگاری دختر _خدا آمده است
نگار انسان آمده است تا عصرها را بهم بزند
سنگ را بهم بزند
مس و آهن و نیکل را بهم بزند
و داماد خدایان شود در عصر برق
و خدایان او را به غلامی بپذیرند در زیگوراتی ترین تاسیسات
و مثل یک کالباس خوشمزه
زیر دندان ملکه مزه کند!
....
جمعیت از فنیقیه آمده بود
جمعیت از شیکاگو
هم از بابل هم از نیوجرسی
مهمان داشتیم!
همه به فارسی مثل آب روان حرف می زدند
و من که زبان بلد نبودم؛
هزار و یک مرتبه؛
پوست دادم و گرفتم
از کمبود آهن و روی گفتم؛
در ستون فقرات ساختمانهای هم اکنون
و من که زبان بلد نبودم
به شباهت درختان تکه تکه شدم
اره شدم
تا در پاسخ آنی که پرسید
چوب را در مدارس شما به چند بخش تقسیم می کنند
حرف داشته باشم،
حرف داشته باشم؛
اگر یکی گفت این رعد و برق چیست؟
بگویم
این یک جنگنده است
و من تمام طبقات آسمان را با آن گشته ام!
اگر داد زدند؛
آنچه دارد در فراسو شکل می گیرد
یک کوه است
و ما داریم به عصر نمک نزدیک می شویم
بگریم شور
شور بگریم من؛
واثبات کنم
چشمهای من؛
از ابتدای بودن و هستن؛
یک آزمایشگاه_ ید و فسفات بود
من دارم همینجور حرف می آورم
یکی در می رود و می گوید
در ستاره ترین هتل _باستان
خوابیدم و بلند شدم به وقت ساعت شنی
و ساعت شنی؛
هنوز وقت داشت تا به اندازه ی تپه ماهور های دشت لوت و دشت کویر بلند شود
هنوز وقت داشت بزرگ شود
....
هجوم آوردیم
می خوردیم به دیواره زیگورات
می خوردیم و یخچالهای سنوزوییک ذوب می شدند در سرسرای ال جی ها و سامسونگ ها
پس تابلو های راهنما مبدل به الهه ها شدند
و انگشت اشاره به سمت پستو ها رفت
مردان دست از خارش خایه ها برداشتند
و زنان؛
دیگر عتیقه ها را
با لوازم آرایششان،
اشتباه نگرفتند
ما برای یک لحظه
برای یک دم
در همینجا به سعادت رسیدیم
خدایان جلوس فرمودند،
ریش هاشان عینهو اندرونی یک آرمیچر بهم بافته بود
گیس هاشان چنان پوست انداخته بود؛
که مار نبودند
یک سیم تمامن لخت بودند
جمعیت از بیخ و بن شروع کرد به وای کشیدن
فکر کنم ماغ هم شنیدم
گمان کنم از زانتیا تا تانزانیا آدم بود که ایستاده بود
ورژن به ورژن واژنها؛
زیر دست و پاها کتاب می شدند
و تنگی کپلها و شلوارها اینبار از سر _مد نبود
واقعن تنگ شده بودند
دقیقن؛
تا خدایان برگردند
ریش هاشان را خوردیم
تخم هاشان را زدیم در خالص ترین_ کوکاکولاهاخوردیم
وخورشید داشت بر گرده ی برنزی زیگورات غروب می کرد
و ما برای چند و چندمین و چندمین هزار بار داشتیم ساندویج هامان را به خورد حلقوی ترین تاریک نای اندرون مان می دادیم
وتاریخ داشت مثل یک موقعیت تاریخی ورق می خورد!
****
پایان کار: اواخر شهریور96
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!