پنجشنبه
Sara K

آن بخش از واقعیت که وجود نداشت
( تقدیم به مریم، که سال‌ها در سکوت خود، تبعید بود )
سارا کیان‌راد

نه، مطمئنم آن‌روز هیچ ابری در آسمان نبوده. نه این‌که از روی عمد باشد؛ بلکه چون خورشید، همسایه‌ی کنجکاوی نیست. پرتوهایش را تا کرده و تنها پیکرِ گِردش به ناچار همچون تابلوی راهنمایی جاده‌ی آبیِ آسمان را سوراخ می‌کرد. مدتی بود خنده‌ی بچه‌ها در کوچه‌ی اخراییْ دیگر به کسی آسیب نمی‌رساند. برخی‌شان دیگر لباس کودکی بر تن نداشتند، برخی دیگر نمی‌خندیدند. هیچ‌کدام پا به کوچه نمی‌نهادند. آن‌روز، باد و کوچه نیز آشغال‌های پفک و بستنی را به هم‌دیگر پرتاب نمی‌کردند. جای پیرمردی مجسمه‌مانند روی نیمکتِ پارکِ محله خالی بود. چون بدون آشغال، حضورش در این کوچه، شباهت مضحکی به پلاکارد انتخاباتی قدیمی پیدا می‌کرد. پلاکاردی که تصمیم گرفته خود را پس از سالیان سال خدمت سرانجام با کاردک از دیوارِ زنده‌گی بکند.
درِ منزل دیگر لازم ندیده بود که قفل باشد. به‌سوی حیاطِ خاکی و خالی از هر انسانی، گشوده ایستاده بود. آن‌روز، سوسک‌ها گویی قایم‌موشک بازی می‌کردند. نه چشمِ سبزِ گربۀ سیاه به ذراتِ سرگردانِ هوا خیره مانده بود نه خرده‌نان‌ها. پَرّه‌های بینیِ هیچ‌کس باد نکردند تا عطر برنجی که نبود را از سوی آشپزخانه استشمام کند. صداهای همیشه‌گیِ الوارِ خانه‌ی قدیمی به گوش نمی‌رسید. حتا روسریِ رنگ‌ورو رفته که معمولن کف حیاط منتظر دستی می‌نشست، آن‌جا نبود. آن روسری، که دیگر مال هیچ سری نبود. از دریای کفش، حتا امواج ردپاها زیر خاک غرق شده بودند. حرکات پرنده‌گان، در نواحیِ شمالی‌تر، هوا را می‌نواختند.
تخت‌خوابِ مریم، از مدت‌ها پیش دیگر نبود. خود مریم، هرگز نبوده. اما امروز، با مهر و لاک شدنِ نیستی‌اَش، برای دقایقی حضوری غایب پیدا کرده بود. خانواده‌اش، با گردگیریِ خاطراتِ ساخته‌گی، عکسی که هیچ‌وقت گرفته نشده را به نمایش می‌گذاشت. دیگران که با آمدن سر مزار، نقش سیاهی‌لشکر را با افتخار بر عهده گرفته بودند، در برابرِ حضورِ موجودی بی‌هستی به شگفت نمی‌آمدند. دل‌گریه‌های ناریختنی پشت چادرهای سیاه برای خود می‌سوختند. مادرش از خداحافظی‌های نگفته، شکایت نمی‌کرد. پس از دو سه ساعتی که روی هیچ برگه‌ی تاریخ به ثبت نمی‌رسیدند، مسئول تیمارستان روی اسمی در دفتر اداری خط کشید. خط سوگواران بر اثر شامی که نبود، به اندازه‌ی نقطه‌ای کوچک شده بود.
تابلوی خورشید، پرتوهای تاشده‌اش را باز کرد. از کوچه‌یی دوردست، خنده‌ها بچه‌ها را صدا می‌زدند.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!