حق
در حبابهای رنگی
مریم
علی اکبری
خانم
میم از دعوا کردن بدش میآمد.
اما
گاهی ناگزیر بود.
مخصوصاً
در برخورد با راننده های خطی همیشه طلبکار
مسیر مترو تا محل کارش.
دست
خودش هم نبود، از آدمهای طلبکار بدش
میآمد. از
اینکه یک نفر تمام عقدهها و اعصاب
خردیهایش را خالی کند بر سرت و عین خیالش
هم نباشد. پس
خانم میم هم ترجیح میداد به جای سکوت،
حقش را فریاد کند.
اینگونه
بود که بعضی اوقات، روزش با دعوا آغاز
میشد. رانندههای
آن منطقه، بیمنطقترین و بیشرمترین
آدمهایی بودند که به عمرش دیده بود.
خانم
میم کمکم یاد میگرفت چگونه با تکنیک
نفس عمیق، حجم تنفسی لازم برای دعوا را
افزایش دهد. کمتر
صدا و دستهایش میلرزید و بیشتر میتوانست
به همان اندازه که روی اعصابش راه میرفتند
او هم روی اعصابشان راه برود.
امروز
صبح تنها چیزی که خانم میم خواسته بود این
بود که یک هزاری باقیمانده پولش را که
گوشه نداشت با یک اسکناس سالمتر عوض
کند. اما
راننده با وقیحترین حالت ممکن شروع کرده
بود به غرولند و بعد که یک اسکناس دیگر به
او داده بود با لحن تمسخرآمیزی گفته بود
نگاه کن ببین گوشه داره؟ خانم میم هم محکم
جواب داده بود بله داره، دارم می بینم.
راننده
با چشمان سرخ از خشمش دائم از آینه به خانم
میم نگاه میکرد و حرفهایی که در دنیا
تنها لایق خودش بود و بس را تحویل میداد.
از
جالبترین حرفهایش هم این بود که گفته
بود شما ایرانیها فلان هستید و بیسار.
خانم
میم خندهاش گرفته بود، درست بود که
ایرانیها کم فلان و بیسار نبودند.
اما
این راننده به راستی جز تهران و نهایتاً
چند شهر اطرافش کجای دنیا را میتوانست
دیده باشد که اینقدر صریح ایرانی جماعت
را با خارجیها مقایسه میکرد.
خانم
میم آنقدر عصبانی بود که موقع پیاده شدن
یادش برود دو مسافری که بخاطر او پیاده
شدند میخواهند دوباره سوار شوند و در
را بسته بود. راننده
ی منتظر هم داد زده بود که هی...درو
چرا میبندی؟ خانم میم دقیقاً نشنیده
بود که چه فحشی داده بود.
تنها
قدمهایش را به سمت محل کارش تند کرده
بود. خوشحال
بود که حقش را هرچند بهاندازه یک اسکناس
هزار تومانی، گرفته است.
میدانست
که اینروزها گرفتن حق آنقدر دشوار شده
است که حتی اگر کسی بتواند به اندازه یک
هزار تومانی هم حقش را بگیرد باید خوشحال
باشد. مثل
همیشه اولین کسی که در محل کارش حاضر شده
بود خودش بود. پارچ
را از آب پر کرد و گلدانهای تشنه را آب
داد. کامپیوترش
را روشن کرد و فکر کرد که چقدر وقتی اینترنت
قطع است، زمان دیرتر میگذرد.
به
خودش قول داد تا ساعت 12
بیشتر
کار نکند. وقتی
کار کردن یا نکردنش در نگاه رئیسش یکسان
بود. خانم
میم به یاد نداشت که تا حالا تشویق شده
باشد. در
صورتی که سخت کار میکرد و این همه
بیاعتنایی را در حق خود روا نمیدید.
خانم
میم دلش گرفته بود. بس
که این مدت از همه بیاعتنایی دیده بود.
آخرینش
هم بیتوجهی کسی بود که با تمام وجود
دوستش داشت. خانم
میم درک نمیکرد چرا همیشه در عشق به در
بسته میخورد. وقتی
این بار هم با این بیسرانجامی مواجه شد
تصمیم گرفت عشق را برای همیشه از زندگیاش
کنار بگذارد. دیگر
نمیخواست یک زن عاشق پیشه احساساتی
باشد، برعکس دوست داشت زنی باشد که با
تمام وجود حقش را از دیگران میگیرد.
زنی
که میتواند اعصاب هر کس که آزارش داد را
خطخطی کند. شاید
برای همین بود که یکباره از شخصیتی که
حوصله دهان به دهان گذاشتن با هیچ کس را
نداشت به کسی تبدیل شد که اول صبحی حال
رانندهی هاری را بگیرد.
یاد
بچگیاش افتاد که پس از دیدن فیلمها و
سریالهای جنایی، به این میاندیشید که
اگر آدم یک نفر را که نمیشناسد مثلاً یک
رهگذر را بکشد، پلیس چگونه میتواند
بفهمد این قتل کار او بوده است؟ خانم میم
فکر میکرد تنها بچهای بوده که در بچگی
به نقشه ی قتل یک نفر غریبه فکر کرده است.
به
تدریج که بزرگتر شد فهمید که کشتن دلیل
میخواهد، آدم نمیتواند هر وقت هوس کرد
برود در خیابان و یک نفر را بکشد.
خوب
که فکر میکرد دلایلش برای کشتن خیلیها
زیاد و کافی بود. اما
آیا او میتوانست آدم بکشد؟ آیا این کشتن،
پاک کردن صورت مسئله نبود؟آدمهای بد
هیچگاه از بین نمیرفتند و روحشان در
کالبد آدمهای دیگر حلول میکرد تا دنیا
هیچ وقت آدم بد کم نداشته باشد.
همیشه
کسانی بودند که به اشکال مختلف حقت را
بخورند و حق به هیچ صراطی به دست نمیآمد.
خانم
میم همانطور که به خودش قول داده بود از
ساعت 12 دیگر
کار نکرد و به جای کار، داستان تازهای
را شروع کرد. راس
ساعت 4 از
محل کارش خارج شد و زیر آفتاب به انتظار
تاکسی ایستاد.
چنددقیقهای
طول کشید که یک پراید سفید از راه برسد.
خانم
میم از پشت عینک آفتابیاش نیم نگاهی به
پیرمرد انداخت. چقدر
خوب بود که کولر ماشینش روشن بود.
خانم
میم مقنعهاش را عقب داد.
موهایش
که تا پیش از این در زیر مقنعه پنهان بود،
پیدا شد. احساس
کرد پیرمرد متوجه این تغییر شده است.
در
چشمهایش میتوانست تعجب را بخواند که
چطور خانمی که تا چند لحظه پیش کاملاً
محجبه بود به این سرعت مقتعهاش را عقب
میدهد. خانم
میم اسکناس هزار تومانیای را که صبح
بخاطرش این همه حرف شنیده بود ، به طرف
پیرمرد گرفت. خوشحال
بود که زود از دستش خلاص میشود.
حس
میکرد از صبح امواج منفیاش در کیفش
مانده است. چقدر
دلش میخواست چشمانش را ببندد و تا خانه
باز نکند. به
مقصد که رسیدند پیرمرد ترمز کرد و خانم
میم موقع تشکر کردن دندانهایش را دید
که برق میزدند.
دقایقی
بعد خود را روی نیمکت پارک دید.
بیآنکه
بداند چرا از پارک سر در آورده بود.
نشسته
بود روی نیمکت کنار محوطه بازی بچهها و
داشت به بچههایی که فریادهای شادمانیاشان
با آواز گنجشکها قاطی شده بود نگاه
میکرد. پسرک
آمده بود کنارش. چشمان
قهوهای روشنش را که در آن صورت آفتاب
سوخته میدرخشید به چشمان خسته ی خانم
میم گره زده بود و ملتمسانه از او خواسته
بود تا یکی از حبابسازهایش را برای
بچهای که هیچگاه نداشت بخرد.
خانم
میم برای لحظاتی غرق در حبابهای رنگی
شده بود که پسرک میساخت و به همه جا فوت
میکرد. دست
آخر هم یکی خریده بود.
پسرک
که میرفت برق شادی را میشد کنار برق
حبابها در چشمهایش دید.
خانم
میم از جایی که نشسته بود با چشم پسرک را
دنبال کرد که با درست کردن حباب بازارگرمی
میکرد. حالا
روبروی یک زن چاق که دستهای گوشتالویش
را میشد از این فاصله هم دید ایستاده
بود. زن
دهانش را باز کرد و فریاد زد:
بچه
ی بی ادب ببین چطوری کثیفم کردی و پسرک را
هل داده بود. پسرک
تعادلش را از دست داده بود و پرت شده بود
روی سنگفرش. حبابها
یکی یکی روی سرش میترکیدند و اشک از
چشمهایش روی گونههایش میچکید.
خانم
میم با عصبانیت جلو رفت.
پسرک
را از روی زمین بلند کرد و با قدرتی که
نمیدانست از کجا آمده است.
دستانش
را به طرف زن فیل پیکر دراز کرد و با قدرت
هر چه تمامتر گلوی زن را نشانه گرفت.
حکایت
بارز کسانی بود که فقط هیکل گنده کرده
بودند، حتا توان دفاع از خود را نداشت.
یعنی
شاید بیشتر به این دلیل که انتظارش را
نداشت. حمله
کردن یک غریبه بیهیچ دلیل و حرف و سخنی
به آدم به اندازه کافی شوکهکننده است
که آدم را فلج کند.
صدای
پسرک را میشنید که داد میزد خاله ولش
کن. خاله...
قبل
از اینکه نگهبان پارک با شتاب به آنها
برسد. چند
زن که کودکانشان در محوطه بازی میکردند
موفق شدند دستان خانم میم را از دور گردن
زن فیل پیکر جداکنند.
زن
فریاد زد دیوانه ی زنجیری.
از
دستت شکایت میکنم.
زنیکه
ی روانی...خانم
میم قبل از اینکه مامورها برسند از برابر
چشمهای زن دور شد.
انگار
غبار شد و ردپایش را هیچکس ندید.
جز
پسرک حبابفروش که با اشک خشک شده در
چشمهایش به نقطه ای نامعلوم در آسمان
خیره شده بود.
مریم
علی اکبری
5 مرداد
93
15.20 عصر