پنجشنبه
Ch. B
برای نهم مارس، سالروز درگذشت چارلز بوکفسکی

راجع به پرچم ویت‌کنگ‌ها
نوشته چارلز بوکفسکی
برگردان غلامرضا صراف
صحرا زیر آفتاب تابستان برشته شده بودوقتی محموله بیرون محوطه‌ی خط آهن آهسته در حرکت بود، رِد جستی ازرویش پرید پایینپشت صخره‌های بلند رو به شمال سنده‌ای گذاشت و با چند برگ ماتحتش را پاک کردبعد پنجاه یاردپیاده رفت، پشت صخره‌ی دیگری بیرونِ آفتاب نشست و سیگاری پیچاندهیپی‌ها را دید که به طرفش می‌آینددو پسر ویک دختراز قطار پریده بودند پایین توی محوطه و در حال برگشت بودند.
یکی از پسرها پرچم ویت‌کنگ‌ها را حمل می‌کردمهربان و بی‌آزار به نظر می‌رسیدنددختره باسن خوشگل و پهنیداشت-تقریبا داشت شلوار جینش را جر می‌دادبور بود و جوش  صورتش بدجور بودرِد صبر کرد تا تقریبا رسیدند بهاو.
رِد گفت "هایل هیتلر!"
هیپی‌ها خندیدند.
رِد پرسید "کجا می‌رید؟"
"سعی می‌کنیم برسیم دنوِرگمونم موفق شیم."
رِد گفت "خب، بهتره  یه کم صبر کنینمن می‌خوام از این دوست دختر شما یه استفاده‌ای بکنم."
"منظورت چیه؟"
"شنیدی چی گفتم."
رِد دختر را قاپیدبا یک دست موهایش را چنگ زد و با دست دیگر باسنش را و او را بوسیدپسر بلندتره شانه‌ی رِد راگرفت و گفت "صبر کن بینم..."
رِد برگشت و با یک هوک چپ پسره را نقش زمین کردیک مشت تو شکم.   پسرها درحالیکه از نفس افتاده بودند،روی زمین ماندندرِد به پسری که پرچم ویت‌کنگ‌ها دستش بود نگاهی انداخت و گفت "اگه نمی‌خوای زخم و زیلیبشی، تنهام بذار."
به دختره گفت "بیا بریم پشت اون صخره‌ها."
دختر گفت "نه، من این کارو نمی‌کنم، من این کارو نمی‌کنم."
رِد چاقوی ضامن‌دارش را درآورد و شستی‌اش را زدتیغه مماس با بینی دختر بود و به آن فشار می‌آورد.
"فکر می‌کنی بی‌دماغ چه شکلی میشی؟"
دختر جواب نداد.
رِد خندید و گفت "من می‌بُرمش و میندازم زمین."
پسر پرچم به دست گفت "گوش کن، تو نمی‌تونی با این در بری."
رِد درحالیکه دختر را به طرف صخره‌ها هل می‌داد گفت "بی‌بیا دخملی،"
رِد و دختر پشت صخره‌ها ناپدید شدندپسر پرچم به دست به دوستش کمک کرد تا بلند شودآنجا ایستادندچند دقیقه‌ایآنجا ایستادند.
"اون داره ترتیب سالی رو میدهچی کار می‌تونیم بکنیم؟ الان داره ترتیبش رو میده."
"چی کار میتونیم بکنیم؟ دیوونه‌س."
"یه کاری باید بکنیم."
"سالی حتما فکر می‌کنه عجب گه‌های به دردنخوری هستیم."
"هستیمجفتمونمی‌تونستیم یه کاریش بکنیم."
"اون چاقو داره."
"مهم نیسمی‌تونستیم بگیریمش."
"بدجور احساس درموندگی می‌کنم."
"فکر می‌کنی سالی چه احساسی داره؟ اون داره ترتیبش رو میده."
ایستاده و منتظر بودندقدبلنده که مشت خورده بود لئو بودآن یکی دِیل بودزیر آفتاب داغ انتظار می‌کشیدنددِیل گفت"دوتا سیگار برامون مونده، بکشیم؟"
"با اون اتفاقی که داره پشت صخره‌ها می‌افته آخه چی جوری می‌تونیم سیگار بکشیم؟"
"حق با توئهپناه بر خدا، چقدر طول کشید."
"خدا عالمه، نمی‌دونمفکر می‌کنی کشته‌تش؟"
"من دارم نگران میشم."
"شاید بد نباشه یه نگاهی بندازم."
"باشه، ولی مراقب باش."
لئو به طرف صخره‌ها رفتآنجا تپه‌ی کوچکی با چند بوته بوداز تپه بالا خزید و پشت بوته‌ها به پایین نگاه کردرِدداشت ترتیب سالی را می‌دادلئو تماشا می‌کردانگار تمامی نداشترِد  می‌کرد و می‌کردلئو از تپه پایین خزید و آمدکنار دِیل ایستادگفت "گمونم حالش خوبه."
منتظر ماندند.
بالاخره رِد و سالی از پشت صخره‌ها بیرون آمدند و به طرف آنها رفتند.
رِد گفت "ممنون برادرا، تیکه‌ی خیلی خوبی بود."
لئو گفت "بهتره تو جهنم بپوسی!"
رِد خندید و درحالیکه با انگشتانش علامت می‌داد گفت "آرام!آرام!...خب، فکر کنم بهتره من برم..."
رِد سریع سیگاری پیچاند و وقتی با دهان خیسش کرد آن را بوییدبعد روشنش کرد، دودش را تو داد و درحالیکه درسایه راه می‌رفت، به طرف شمال حرکت کرد.
دِیل گفت "باقی راهو اتواستاپ بزنیمبارا دیگه به درد نمی‌خورن."
لئو گفت "بزرگراه به طرف غربه، بزن بریم."
به طرف غرب راه افتادند.
سالی گفت "یا عیسی مسیح، من نمی‌تونم راه برماون یه حیوونه!"
لئو و دِل هیچی نگفتند.
سالی گفت "خدا کنه حامله نشده باشم."
لئو گفت "سالی، من متاسفم..."
"خفه شو تو!"
به راهشان ادامه دادندداشت شب می‌شد و گرمای بیابان عرق آدم را درمی‌آورد.
سالی گفت "من از مردا متنفرم!"
خرگوشی آمریکایی از پشت بوته‌ای پرید بیرون و وقتی دوید لئو و دِیل از جا پریدند.
لئو گفت "خرگوش، خرگوش."
"شما از یه خرگوش ترسیدین، آره؟"
"راستش، ما بعدِ اون اتفاق عصبی شدیم."
"عصبی شدین؟  پس من چی؟ ببینین بیاین یه دقیقه بشینینمن خسته‌ام."
آنجا یک تکه سایه بود و سالی بین آن دو نشست.
گفت "می‌دونین، گرچه..."
"چی؟"
"خیلی هم بد نبودمنظورم از منظر دقیق جنسیهاون وقت راست راستی گذاشت تو مناز منظر دقیق جنسی چیزکاملی بود."
دِیل گفت "چی؟"
"یعنی از نظر اخلاقی ازش متنفرمحرومزاده رو باس بست به گولهاون سگهخوکه.  ولی از منظر دقیق جنسیچیزی بود..."
بدون اینکه حرفی بزنند مدتی آنجا نشستندبعد آن دو تا سیگار را درآوردند و کشیدند و با هم رد و بدل کردند.
لئو گفت "کاش یه کم بنگ داشتیم،"
سالی گفت "ای وای، می‌دونستم میادشماها که تقریبا وجود ندارید."
لئو پرسید "اگه ما بهت تجاوز می‌کردیم ممکن بود حالت بهتر شه؟"
"مزخرف نگو."
"فکر کردی من نمی‌تونم بهت تجاوز کنم؟"
"باید باهاش می‌رفتمشماها هیچی نیستین."
دِیل پرسید "پس ازش خوشت اومده؟"
سالی گفت "بی‌خیالش باشبریم پایین تو بزرگراه و واسه ماشینا دست تکون بدیم."
لئو گفت "می‌تونم درشو اونقدر محکم برات ببندم که جیغت دربیاد."
دِیل درحالیکه می‌خندید پرسید "من می‌تونم تماشا کنم؟"
سالی گفت "چیزی واسه تماشا در کار نیسبیاین بریم."
بلند شدند و به طرف بزرگراه رفتندده دقیقه پیاده‌روی بودوقتی رسیدند  آنجا سالی درحالیکه شستش را نشان می‌دادتوی بزرگراه ایستادلئو و دِیل از دیدرس بیرون بودندپرچم ویت‌کنگ‌ها را فراموش کرده بودندآن را در محوطه‌یباربری جا گذاشته بودندمیان خاک و خل‌های نزدیک راه آهن بودجنگ ادامه داشتهفت مورچه‌ی سرخ، از نژادبزرگ، روی پرچم می‌خزیدند.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!