چهارشنبه
M. Nazary


همهچیز برای بعد
نمایشنامه
محمود ناظری

معرفی نویسندهمحمود ناظری، کارشناس ارشد ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیبا تهران، اهل خرمشهر و ساکن شیراز. . نمایش‌نامه‌نویس و ترانه‌سرا... کتاب‌های چاپ شدهناخوانده و نمایش زنان بی‌حضور آقایان، خوابیدن زیر صفحه حوادث روزنامه، فصل بهارنارنج، یک اتاق با دو در، بی بال پریدنارو ول کن، حال من خیلی خرابه... // برنده نخستین جایزه دوسالانه نمایش‌نامه نویسی ایران(ناخوانده) 84-85، برگزیده اول دومین مسابقه ادبیات نمایشی ایران (یک اتاق با دو در) 86 و... متن برگزیده برای چاپ و نمایش‌نامه‌خوانی در جشنواره بیست و هفتم فجر87 از درون به برون و... *

اشخاص نمایش:

مرد جوان، حدوداً 30 ساله
خانم پرستار، جوانتر از مرد
خانم سر پرست، 40 ساله


صحنه:

سالن کوچک ورودی و سپس یکی از اتاقهای مجزای خانه خصوصی سالمندانهمهچیز در داخل ساختمان و چشمانداز بیرون، طرحی از یک کشتی لنگر انداخته و جزیره را دارد.


صحنه اول

سالن ورودی خانه خصوصی سالمنداناز نیمهشب گذشتهخانم پرستار جوان پشت میز پذیرش به ساعتش نگاه میکند و منتظر استصدای ترمز ماشین در بیرون و راه افتادنشمتعاقب آن مردی سی ساله با کاپشن چرمی‌و شلوار راسته که چندان نو به نظر نمیرسد با یک کیف سامسونت دستی سیاه و نگاهی بیفروغ همچون چهرهاش، داخل میشوداز همان بدو ورود آرام فضا را زیر نظر میگیردپرستار برگه جلویش را پیش میکشد...

پرستارشب بخیر آقا.
مردشب بخیرامیدوارم زیاد منتظر نمونده باشینخیلی دیر وقته.
پرستاربلهگاهی پیش مییادشما زنگ زده بودین؟
مردنیم ساعت پیش.
پرستاربرای این که شما هم زیاد معطل نشین کارای اولیه شو کردماینم تقاضانامهستفقط چند تا جای خالی مونده و امضاء.
مرددرسته (برگه را سمت خودش برمیگرداندپرستار به عقب سر او و بیرون چشم دوختهمرد سرسری یکی دو جا را پر و امضاء میکند. )
پرستارپدرتونن؟
مرداین دیگه کاری نداره؟
پرستار: ... نه کافییهفقط...
مردبله! (کیفش را باز میکندچند بسته پول در آن دیده میشود. )
پرستارنمیخواین برگه ضمیمهرو بخونین؟ شرایطمونهیهجور قرارداد.
مرد: (دسته پول را میدهداین کافییه؟
پرستارخواهش میکنم. (پول را وارد دفتر میکند همچنان مترصد بیرونایشون... (مرد دور شده استبرای اینکه بیارینشون داخل مشکل دارین؟
مردمن خودم هستم.
پرستارببخشید؟
مردمن بودم که زنگ زدم.
پرستاردرسته، ولی...
مردنگفتم کس دیگهیییه.
پرستاریعنی چی؟ (در شیشهای و مات ورودی را کنار میزند)
مرداون اسم خودمه.
پرستارمتوجه نمیشمبله متقاضی شما هستیناما برای کی؟ (برگه را با دقت بیشتری نگاه میکندالبته نباید اینجام اسم خودتونو به عنوان مقیم...
مردآخه خودمم.
پرستارپس اشتباه شده.
مرداشکالی داره؟
پرستاراینجا خانه سالمندانه.
مردخانه خصوصی سالمنداناز بیرون مثل یه جزیره میمونه.
پرستار: (در حال برگرداندن پول و مدارکطرح ساختنش از خود مالک بوده.
مردبیتناسب هم نیست.
پرستارچی؟
مرداونایی که مییان اینجا یهجور تبعیدیان.
پرستاریا مییارنشونولی همشون این احساسو ندارنبه هر حال یه واقعیته که باهاش کنار مییان.
مردرمز موفقیت! (پرستار استفهامآمیز نگاه میکندکنار اومدن. (مکثبرای من که مناسبه.
پرستارکنار اومدن؟
مرداینجارو میگم.
پرستار: (بسته پول راپس میدهدشما عوضی اومدینباید قبلاً میگفتین (مرد پول را نمیگیرد)
مردحالا که دیگه کار تموم شده، همهی مقدماتو انجام دادیم.
پرستارنمیشه.
مرددلخور نشین. (مکثمن خودم میدونم کجا اومدمبرای شما دردسری درست نمیکنم. (روی نیمکت انتظار مینشیند)
پرستارموضوع من نیستآخه این غیرطبیعییهبه سرپرست اینجا چی باید بگم، یا بقیه؟
مرداونا که الان خوابیدهن.
پرستارولی بیدار میشنتازه من سرپرستو خبر کردمبعد از تماستون.
مردمن به موقعش به مسئول اینجا توضیح میدم. (سمت ورودی ساختمان راه میافتدپرستار دنبالش)
پرستاربهتره برگردین.
مرداتاقم کدوم طرفه؟ ببینین من نمیخوام سر و صدا راه بندازمبه‌خصوص این موقعچرا سخت میگیرین؟
پرستارباشهآروم باشینالآن سرپرست مییادبفرمایین اینجا بشینین و منتظر باشین.
مردمن مریض نیستم.
پرستاراینجا هم بیمارستان نیست.
مردمنظورم اینه که از این جور حالتای روانی – عصبی ندارمحتی بیماری روحی.
پرستارمیفهمم. (گوشی تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد... ) شب بخیر... میبخشین دوباره... بله راجع به همون مورده... اومدن ، فقط... مشکلی پیش اومدهمییاین ؟ ... نمیشه گذاشت برای صبح ممنون. ( گوشی را میگذاردآروم شدین؟
مرداینجام مثل همه‌ی جاهای دیگهستخیال میکردم واقعاً یه موسسه خصوصی هستین.
پرستارخب هست.
مردخیال میکردم کاری ندارین آدم چهجورییهفقط باید سعی کنین با طرف کنار بیاین.
پرستاربه هر حال مقرراته.
مردمنظورم حرفییه که زدینآروم شدم؟ همه تظاهر میکنن برای همین خلق شدنمیخوان آرامش بدنآروم شدینهه... مسخرهست. (سرپرست وارد میشودزنی است بالای چهل سالموقر و جدی)
سرپرست: (در همان حال که مرد را برانداز میکند... ) خب؟ چی شده؟ مستقر شدند؟
پرستاردر واقع ایشونن.
سرپرستیعنی چی؟
پرستارمیگن زنگ زدن برای خودشون تقاضای اقامت کردن ، نه کس دیگهای، مثلاًٌ پدرشون!
سرپرست: (مکثعجب! (مکث طولانیتربه مرد خیره شده استواقعا؟
مردخب آرهمگه چییه؟ !
سرپرستفکر نمیکنید عوضی اومدید آقای محترم؟
پرستاردقیقاً هم میدونن کجا اومدنخانه خصوصی سالمندان.
مردجزیره!
سرپرستمنظورتون چییه؟
مردهیچیمن برگه رو امضاء کردمپولشو هم دادممیخوام اینجا بمونم.
پرستارخب پول دو ماهو پیش دادن.
مردبخواین بیشتر میدم.
سرپرستاجازه بدینموضوع این نیستشما که... سالمند نیستین.
پرستارمنم همینو بهشون گفتم.
سرپرستنباید برگه پذیرش پر میکردن.
مردنصفشو خود ایشون پر کرده بودن.
پرستارتوی تلفن گفتن فورییهاز شمام که پرسیدم اجازه دادین تا میرسن مقدماتو انجام بدم 
سرپرستخب بلهمثل بعضی موارد دیگهولی من که این آقا رو ندیده بودم.
پرستارمنم ندیده بودمفکر کردم لابد برای...
مردحالا که مسئلهای نیستنمیخواد خودتونو ناراحت کنین.
سرپرستیعنی چی آقا؟ شوخیتون گرفته؟ میدونین ساعت چنده؟
مردساعت ندارمولی گمونم دو شده باشه.
سرپرستاینجا که هتل نیست.
مردمیدونم.
سرپرستخب؟
(سکوتی کوتاه)
مردمن جاهای موقت زیاد بودمموندن تو مسافرخونه یا به قول شما هتل به مزاج من نمیسازهیعنی با وضعی که دارم جور درنمییادزیادی طبیعیه!
سرپرستولی اینجا هم برای ساکنینش غیرطبیعی نیستفعلاً اومدن شماست که...
مردکاش میذاشتین تو حال خودم باشم.
سرپرستهمینجوری که نمیشه...
مرداصلاً شما پیری رو تو چی میبینی؟
سرپرستنمیفهمم!
مرداگه با عصا میاومدم و کمر قوز کرده، با عینک پنسی ذرهبینی، با شال و کلاه... اینجوری خوب بود؟ ... سلام خانوما... من همونم که تلفن کردمبچههام حوصلهی منو تو خونه ندارناومدم اینجا راحت باشم... بقیه راحت باشن... پولشم میدم... اتاقم کدوم طرفه؟ ...
سرپرستصبر کنینکجا دارین میرین؟
مرداتاقمقبلاً رزرو کردماونجاس... دیگه تموم شده.
سرپرستفقط یه فرم پذیرش پر کردین که میشه پارهش کرد (مرد ناگهان میرود و فرم را قاپ میزند... سرپرست منتظر گرفتن فرم... مرد امتناع میکندبا اون که نمیشه ثابت کنی حق داری اینجا بمونی.
مردمیدونم... ولی...
سرپرستمیخوام بخوونمشپاره کردنش هم، اینجا بودنتو عوض نمیکنه (همچنان منتظر است و مرد بالاخره برگه را میدهدسرپرست مرد را به پرستار وامیگذارد و تقاضانامه را بررسی میکند)
پرستارخواهش میکنم. (مرد را به نشستن ترغیب میکنداو چشم به سرپرست دارد)
مرداز اون تو هیچی از من درنمییادفقط چند تا اسم و نشونهست... چه فرقی میکنه؟ فرض کنین مال یه پیرمرد هفتادساله است.
سرپرستتقاضای اتاق مستقل کردین.
مردمجزابهم دادین؟
پرستاراسم اون قسمت کنارهست.
مردلابد جاهای دیگهم دماغه و خلیج و لنگرگاه دارین!
پرستارمیشه گفتخب صاحب اینجا قبلاً ناخدا بوده.
سرپرستخانوم پرستار! (به مردخب؟
مرد: ... باید یهجایی میگرفتم که... اون احساس بهم دست بده.
سرپرستکدوم احساس؟
مردمنظورم... که واقعیتر به نظر برسههمونطور که هست خودشو نشون بده.
سرپرستچی؟ چی واقعیتر به نظر برسه، خودشو نشون بده؟
مرداحساس تبعید.
سرپرستچی؟
مردپس سوال جواب ادامه دارهمن خستهم.
سرپرستما هم خستهایمواقعاً برای اینجور بحثا نه وقتشو مناسب انتخاب کردین نه جاشوحالام که اصرار دارین، پس باید همهچیزو بررسی کنیم.
مردهمه میخوان آدمو بررسی کننشما اینجا مسوول وارسی ندارین؟ نمیخواین بگردینم؟ !
سرپرستآروم باشینچیزی نیست.
مردمن آروممچقدر میگین؟
سرپرستاما تقریباً دارین داد میزنینبیشتر اونایی که اینجان خوابشون سنگین نیستدرواقع عادت کردن به خودشون بقبولونن که خوابیدن!
مردعادت بدییه! (مکثخب نمیشه شما هم به خودتون بقبولونین که من پیرم؟ !
پرستارخیلی بهتون نمییاد!
سرپرستاگه هم بشه، نمیشه بهش عادت کرد.
پرستارعادت خوبی نیست!
مردفقط برای یه شبقول میدم کسی رو هم بد عادت نکنم!
سرپرستفقط یک شب نیست!
مردفردا صبح خودم میذارم میرم.
سرپرستموضوع یک شب یا یک روز نیست، درواقع همیشه همینطوره.
مردچی؟
سرپرستاگه میتونستم اینجا رو اونقدر بزرگ میکردم که تموم آدما توش جا بگیرن، چه قبول داشته باشن پیرن چه نه، حالیشون میکردم که اصل زندگی همینه، همهچیز پیرهواقعیت اینه!
مردببخشین من نمیفهمم.
سرپرستبرات جالبه نه؟ اینجا اومدن اینجا موندن ... خودش یهجور تغییره یهجور هیجانیعنی اینجور تعبییرش میکنیاون حرفها هم راجع به احساس پیری و تبعید فقط تظاهره...
مردآها گرفتم چی شددارین کار خودتونو میکنین دارین بررسیم میکنین... اونوخ از آدم میخواین آروم باشه و داد نزنه... ببین سرکار خانوم اگه قراره آخرش این باشه که باز نخواین بذارین اینجا بمونم... بعد از یه ساعت حرف زدن... معطل شدن... من فرم پر کردم امضاء کردم پول دادم... تازه از وقتیام که تلفن کرده بودم تا وقتی رسیدم اینجا رو اگه حساب کنم خیلی میشه... اونموقع میتونستم برم یه جای دیگه یا اصلاً تو همون کیوسک تلفن بمونم... اگه میدونستم اینجوری میشه... ولی حالا دیگه من برنمیگردم برم تو خیابون... نمیتونم... نه نمیشه واقعاً... لااقل امشب... فقط یه شبه... من حالم خوب نیست، اوضاعم خرابه... داغون بودم... چی باید بگم که حالمو بفهمین... من فقط احتیاج دارم که تو یه اتاق لعنتی از این کشتی لعنتیتر تو این جزیرهی لعنتیترتر کپهی مرگمو بذارم... فقط همین یه شب... باشه؟ بعدش میرم... اصلاً هر موقع بگین میرم، فقط بعد از امشب... بعدش هر کار میخواین بکنین... بررسی کنین بازجویی کنین... یا هرچی، هرچی... خوبه؟ باشه؟ چی میگین؟ قبوله؟ (مکث طولانی)
سرپرستخیلی خباشتباهی یه که پیش اومدهخانوم پرستار اتاقو نشونشون بدین. (از جاکلیدی مخصوص کلید تک افتاده ای را بر می‌دارد و به پرستار میدهد. ) درو هم میبندی و کلید رو برمیگردونی. (به مرد نگاه میکند)
مردباشه قبوله... ممنون...
(مرد و پرستار وارد ساختمان میشوند. )


صحنهی دوم

اتاقی در خانهی خصوصی سالمندانتمیزمرتببا پنجرهای گرد شبیه پنجرههای کشتیصدایی شبیه بوق کشتی، زمان صرف صبحانه را اعلام میکندمرد روی تختخواب تقریباً دراز کشیدهمدتی است بیدار شدهکسی در میزندپرستار با سینی صبحانه داخل میشود.

پرستارصبح بخیرخوب خوابیدین؟
مردچه استقبالیخیال نمیکردم اولین کسی که سراغم مییاد شما باشین. (پیش میرود)
پرستارعجله نداشته باش. (سینی را روی میز میگذارداینکه احساستو خراب نمیکنه؟
مردچی؟
پرستارصبحانه با تشریفات اون هم در تبعید.
مردانگار کارتونو از همین الان شروع کردین.
پرستارخیلی زودتر از الانبقیه هم هستن.
مردمگه از بقیه هم قراره حرف بیرون بکشین؟
پرستار: )بیتوجه میگذارداونارو دیدین؟ گمون نمیکنمنمیخواین بذارین آفتاب اول صبح... (در حال کنار زدن پرده... )
مردکاش بذاری بسته بمونهآخرین جایی که بودم پنجرههاش دیگه اصلاً شیشه نداشت! (پرستار دست نگه میدارد. ) آخه صاحب اونجام همینو میگفت که بذارین آفتاب اول صبح... البته اون بابا به خاطر نم اتاق و بوی نای ملافهها میگفت.
پرستارخب بعد چی شد؟
مردمن برات خاطره تعریف نمیکردمیعنی نمیتونی حدس بزنی؟ (پرستاراز پنجره دور میشودپنجره قشنگیه!
پرستارگفتم شاید دلتون بخواد بقیه رو توی محوطه ببینیناونجا یه پارک جمع و جور داریم.
مردمن با اونا فرق دارم.
پرستاردقیقاً!
مردخوبهداری تو کارت پیشرفت میکنی.
پرستارفکر میکنی این دقیقاً همون کاری که باید انجام میدادم؟
مردمگه نمیخوای مجابم کنی که نباید میاومدم اینجا؟
پرستارولی نه دیگه به همون دلیلی که اولش میگفتم.
مردپس چی؟ نگرانی اتفاقی نیفته برام؟ !
پرستاردیگه مهم نیستبه‌هرحال قرار بود یه شب بمونین و الان میرین.
مرداز صبحونه ممنون!
پرستارمتاسفم (پرستار سینی را برمیدارد و میرودمرد توی اتاق قدم میزندپای پنجره میرود و همینطور به پنجره با پرده کشیده خیره میماندمدتی بعد در زده میشود و سرپرست داخل میآید)
مردمنتظرتون بودم.
سرپرستهمهچی روبهراهه؟
مردخانم پرستار گزارششو داد؟
سرپرستاز صبحونه راضی بودین؟
مردمیخواین بگین یه سرکشیه معمولییه.
سرپرستباید باشه؟
مردچرا نه؟
سرپرستبهتره حاشیه نریمدیشب وضع فرق میکردامیدوارم توی این مدت فرصت کرده باشین دربارهی کاری که کردین خوب فکر کنین.
مردمن که گرفتم خوابیدماتاق راحتییهجای خوبی دارین.
سرپرستمیخواین چه کار کنین؟
مردهیچی باور کنین کاری نمیخوام بکنم.
سرپرست: (مکثنهمیخوام بگم امروزو چهجور میگذرونین؟
مردپس منظورتون این بود.
سرپرستخب؟
مردنمیدونمشما چی پیشنهاد میکنین؟ اینجا بقیه چه کار میکنن؟
سرپرستخب بعدش؟
(یک آن مرد از چیزی عصبی میشودمثل یک چندش لرز آورخودش را کنترل میکند... )
مردبعدش نهار میخورمبعدشم عصرونهبعدش شام و بعدشم میگیرم میخوابم.
سرپرستفرض کنیم دو ماه اینجوری سر کردینخب؟
مرد: ... . ؟
سرپرستیعنی برای همین اومدین اینجا؟
مردتقریباًاگه خیالتون راحت میشه.
سرپرستمن خیالم راحته.
مردجدی؟ خوبه.
سرپرستببین آقا من نمیخوام متوسل به راههایی بشم که... (مکثبهتر نیست همهچی به خوبی تموم بشه؟ شما یک شب اینجا مهمان ما بودین، حالام میرین بیدردسراز کجا اومدین یا کجا میرین به خودتون مربوطهچی میگین؟
مردچی میشه اینجا بمونملااقل تا وقتی پولتونو میدم.
سرپرستاینجا مخصوص سالمنداس.
مردولی تو تقاضانامه که قید نشده بود.
سرپرستاین یه فرض توافق شدهست.
مردفرض کنین منم پیرم!
سرپرستشما فقط سی سالتونه.
مردیه صفر بهش اضافه کنین میشه سیصد سال.
سرپرستجدی باشین آقا.
مردمگه اونایی که گذشتهها رو به‌خاطر مییارن، مثلاً فلان جنگ داخلی، قحطی دورهی فلان، سال وبایی یا چه میدونم سقوط شهاب سنگ، کشتار مردم، تبعید این، پادشاهی اون، معمولاً آدمای مسنی نیستن؟ الان دورهای شده که لازم نیست صد یا صدوپنجاه سال بگذره تا یه نفر این چیزارو با چشم خودش ببینه؛ انقلاب، جنگ، رکود اقتصادی، تغییرات سیاسی، بحران، سرخوردگی،... اینا حالا برای امثال من فقط کلمات توی کتابای تاریخ نیستنبا تموم وجودم حسشون کردمچیزایی که مثل غلتک از روی روحم گذشتن... (مکثپس دیگه از جوونی و سالمندی حرفای صد تا یه غاز تحویل من ندین!
سرپرستچه شر و شوریهمونطور که گفتم هنوز به انتها نرسیدی!
(در زده میشود. )
سرپرستبله؟
(پرستار سرک میکشد و با اشاره سرپرست را بیرون میبردبه طور نامفهومی‌حرف میزنند و مرد سعی میکند آرامشش را حفظ کند... )


صحنه سوم

(همان صحنه قبلخانم سرپرست دست به سینه، جلوی در اتاق ایستاده و مرد لبه تخت و تقریباً پشت به او نشسته است... )


مردمن نگران چیزی نیستم.
سرپرستچی مثلاً؟
مردچیزی فهمیده باشین.
سرپرستمطمئنی؟
مردچون چیزی نیست.
سرپرستکسی نیومده بود اینجا در مورد شما چیزی به من بگه.
مردخوبهخیالمو راحت کردین.
سرپرستجایی نمیخواین برین؟ تا ظهر.
مردمگه بقیه که اینجان جایی میرن؟
سرپرستلزومی‌نداره جایی برن.
مردشایدم جایی ندارن که برن.
سرپرستاینجوری نیست.
مردبرای همیشه؟ یهجایی که بمونن؟
سرپرستموقت لااقلاین هیچ بدی ندارهاونا اینجا خوبن.
مردراستی؟ طبیعییه؟
سرپرستطبیعیتر از وضع شما.
مردوضع منشما چی میدونین...
(سرپرست صندلی را بین میز و تخت میگذاردمرد به نظر مطیع می‌رود و مینشیند)
سرپرستسابقه بیماری ندارین.
مرددارین می‌پرسین یا تحقیق کردن؟
سرپرستدنبال دردسر می‌گردین؟
مردشما دارین شلوغش می‌کنینمن دنبال دردسر نیستمفقط اومدم اینجا.
سرپرستاگه دنبالش نبودین نمی‌اومدین اینجاخودتونم می‌دونین.
مرداشتباه می‌کنین.
سرپرستخیلی دلتون می‌خواد بقیه هم بفهمن؟ مثلاً روزنامهها.
مردبفهمنهیچ کی نمی‌خواد چیزی بفهمهخود شما می‌خواین بفهمین؟ فقط می‌خواین سر در بیارین.
سرپرستاینجا محیط آرومی ‌بودهمعتبر و خوش سابقه.
مردمن سابقه تونو خراب نمی‌کنم.
سرپرستشما... (مکثممنوعالخروجین!
مردچی؟ (عصبی می‌خنددممنوعالخروجآره چه فرقی می‌کنهمن که هیچوقت گذرنامه نداشتمببینم از کجا معلومه؟ مهرش خورده رو پیشونیم؟
سرپرستاستعلام شده.
مرداگه میدونستم این کلمه هنوز به عنوان علامت شناسائی بنده اعتبار داره خودم بهتون می‌گفتم.
سرپرستولی این فقط یه کلمه نیست.
مردولی این موضوع مال ده سال قبله.
سرپرستخب؟
مردیه بازجویی و بازداشت موقتبی اون که حکمی ‌صادر بشهیه پرونده همچنان در جریان... (مکثولی چه ربطی داره؟ من که از جایی خارج نشدماومدم اینجامگه که ممنوعالورود هم شده باشم.
سرپرستولی هر ورودی یه خروجیام داشته.
مرداز کجا؟ اینو می‌خواین بفهمین؟ ... از بیرون.
سرپرستخب؟
مردخیلی می‌گین خبخب چی؟ منتظر توضیحین؟
سرپرستفقط من نیستم که...
مردخب؟
سرپرستمنتظر توضیحین؟
مردنه چون می‌فهممشما هم بفهمین.
سرپرستچی رو؟ . . (سکوت)
مردخیلی دلم می‌خواست دراز می‌کشیدم یا تو اتاق راه می‌رفتم و به هیچی فکر نمی‌کردماینجا اگه بذارین می‌شه برای چند ماه هم که شده آدم اون بیرونو فراموش کنه.
(سرپرست سعی میکند او را ترغیب به بیرونریزی حرفهایش کندگاه یادداشت برمی‌دارد. )
سرپرستچرا فراموش کنین؟
مردچرا به یاد بیارم؟
سرپرستکه خلاص بشین.
مردآدم با فراموش کردن خلاص می‌شه یا به یاد آوردن؟
سرپرستولی اولش باید به یاد بیارین تا بتونین فراموش کنیناینجوری بهتر خلاص می‌شین.
مرداز چی؟ شما می‌دونین؟
سرپرستادامه بدین.
مردیه جایی رسیده بودم که نمی‌تونستم باید ادامه بدم یا نه.
سرپرستبه چی؟
مرددرستهاصلاً به چی؟
سرپرستخب؟
(مرد یک آن نگاهش می‌کند)
مردچی دارین می‌نویسین؟ (عصبی میخنددآرام پیش میرودمیشه بدینشون به من؟
سرپرستحالتون خوبه؟
مردمی‌گم حرفامو بهم برگردونیناصلاً مگه من چی گفتم...
(سرپرست سمت پنجره می‌رودپرده را کنار می‌زند...)
سرپرستیهکم هوای تازه نمی‌خوای؟
مردچه کار داری میکنی؟ این کارا... (پرده را می‌کشدببینم خیال کردین چی؟ . . که من؟ ... نهنه... من چیزیم نیست.
سرپرستدرسته آروم باشین.
مرد: ( داد می‌زندمن آرومم.
(سکوت)
مرددیگه با شما حرف نمیزنمترجیح میدم تنها باشم.
سرپرستمی‌خواین کسی رو بفرستم پیشتون؟ خانم پرستار؟
مردکتاب جدول ندارین؟
سرپرستعلاقه دارین؟ (مرد فقط نگاهش می‌کندشایدم یه ملاقاتی لازم داشته باشین. (مکثمثلاً برادرتون!
مرد: (برانگیختهخبرش کردین؟

(سرپرست خارج میشود)


صحنه چهارم

(دفتر پذیرش خانه سالمندانخانم سرپرست مدتی است شروع به توضیح مسائل پیش آمده برای پرستار جوانی که کمی ‌آشفته به نظر می‌رسد کرده است...)

سرپرستاگه بخوای می‌تونی امشب خونه خودتون باشیولی من توصیه نمی‌کنم.
پرستارکاش نیومده بود اینجا.
سرپرستبه خاطر دردسرش می‌گی یا روت تاثیر گذاشته؟
پرستارنمی‌دونم چکار باید بکنم.
سرپرستفقط اونچه که وظیفته.
پرستارازم برنمی‌یاد.
سرپرستخب؟
پرستارنباید اذیتش کنیم.
سرپرستیادمه روزی که اومدی اینجا قرارشد از این جور نقطه ضعفا نداشته باشی.
پرستاریعنی می‌گین دلسوزی...
سرپرستبه دردش میخوره؟ تو می‌دونی اون از چی داره فرار می‌کنه؟
پرستارنمی‌فهمم چرا گذاشتین بمونهچرا به اونا خبر دادین؟
سرپرستاین وضعو خودش پیش آورد. (مکثمن دارم بهش کمک می‌کنم.
پرستارچهجوری؟
سرپرستما نباید جریانو تند یا کند کنیم یا بهش شاخههای اضافی بدیمنباید جوری داخل ماجرا بشیم که انگار اصل ماجرا رو قبول داریمدر واقع اصلاً ماجرایی وجود ندارهاحساس همدردی چیزی یه که قضایا رو فقط کش می‌ده، اما به سامون نمی‌رسونه؛ اسم این ارتباط برقرار کردن نیستبهتره خودمونو گول نزنیمهیچ اتفاقی بین تو و اون نمی‌افتهقرار نبوده.
پرستارنمی‌دونم منظورتون چییه.
سرپرستعشق از همون امیدواریهای فریبندهس که بدش نمی‌یاد امتحانش کنه، یا تو، اما یهجور دیگه.
پرستارمن فقط ... یعنی... به‌هرحال موضوع عشق نیست...
سرپرستاینجا آرامشی داره که شاید برای تو دردناک باشهیهجور سکوناما تنها حقیقت همینهبه آدمای دور و برت نگاه کنکالبدهایی که همه شر و شور سالیان گذشته، ته چشماشون ماسیده شدهحتی مرور خاطرات هم اونا رو زنده نمی‌کنههمهچیز محو می‌شههر وقت به این نقطه برسی آروم می‌شیتموم جار و جنجال اون بیرون که این جوونک مثلاً یه نمونهشه، برای فرار از همین یه نقطهس.
پرستارپس چهطور برای فرار از اون چیزا اومده جایی که همون چیزا رو تداعی می‌کنه؟
سرپرستاون بازم برمی‌گرده و ادامه می‌دهبرای آدمی ‌که به این نقطه می‌رسه دو راه بیشتر وجود ندارهیا می‌پذیره یا به طغیانش ادامه می‌دهولی فرار راه چاره نیستچون یه عذاب دائمی‌یه... نظرم اینه که اون خودش می‌دونه اومدن و موندنش اشتباههفقط طول می‌کشه بهش اعتراف کنهما می‌تونیم زمانشو جلو بندازیمکه خودش بذاره برهبعدش خبر می‌دیم که رفته.
پرستارمن نمی‌دونم چه کار باید کنم...
سرپرستاین وسط یه سر خوردگی عشقی مثل یه تیغ دو لبهسخودش دنبال اینه که با توپ پرتری برش گردونه، ولی من امیدوارم حسابی بادشو خالی کنه. (مکثباورکن این یکی بیشتر به نفعشه... خودتو خسته می‌کنیخیلی راه می‌ریبیا بگیر بشین.


صحنه پنجم

اتاق مرد جوان در خانه سالمندانمرد خودش را با حل کردن جدول مشغول کرده استخانم پرستار سر صحبت را باز کرده است...

پرستارنمی‌دونم چرا به نظرم می‌رسه آدم دنیا دیدهای باشی.
مرداگه دنیا اون قدر کوچیک باشه که تو فکر می‌کنی، شایدولی اگه اون قدر بزرگ باشه که من تو خواب می‌بینم، نمی‌تونستم دیده باشم.
پرستاربه خاطر بزرگیش؟
مردخودت که می‌دونی.
پرستاریه چیزائی، نه زیادمگه چکار کرده بودی؟ بهت نمی‌یاد خلاف کار باشییعنی حیفه!
مردچی بهم می‌یاد؟
پرستاراولش فکر کردم ممکنه از خونه زده باشی بیرون... شایدم به یه نفر علاقه داشتی و ...
مردداشتم.
پرستارجدی؟ ولی فکر نکنم به خاطر سرخوردگی... .
مردمثل این که شماها موضوع جالبی برای سرگرم شدن پیدا کردین.
پرستارحتی تو پروندههای اینجا گشتمبه فکرم رسید ممکنه کسی رو اینجا داشته باشی.
مردخانم سرپرست چی می‌گه؟
پرستاراون می‌خواد کمک کنه.
مردکاش می‌گذاشتی جدولمو حل کنم.
پرستاربلند بخون منم کمک کنم.
مردعادت دارم تنهایی جدول حل کنم.
پرستارمی‌دونی نظرش در بارهت چییه... میگه تو موقعش که برسه خودت می‌ذاری می‌ری.
مردعوضش من گمونم نگهم داشتین و مواظبین جایی نرم.
پرستارنه، چرا؟
مردببینم به اونای دیگهام همینجور دائم سر می‌زنین؟ آدم می‌یاد اینجا که راحت باشه.
پرستاربستگی دارهمثلاً بعضیهاشون اسراری دارن که خونوادهشون با این شرط که ما ازشون سر در بیاریم آوردنشون اینجا.
مردشیش حرفه.
پرستارچی؟ ... البته ما حق چنین کاری نداریمفقط سر حرفو باهاشون باز می‌کنیم.
مردفهمیدم.
پرستارجدولو؟ ... مثلا یکیشون هست که خودش می‌گه دار و ندارشو بخشیده و اومده اینجابچههاش هر روز می‌یان سراغشاونم با بدجنسی فقط می‌خنده و می‌گه من که خیال مردن ندارم برین صد سال دیگه بیاین...
مردپس زیاد حوصلهتون سرنمی‌ره.
پرستارچند حرفه؟ نمی‌خوونی؟
مردافقییه. (سکوت)
پرستارراستش اولش هیچ فکر نمی‌کردم به اینجا موندن عادت کنمگاهی که سرم خلوت می‌شه و به خودم پیله می‌کنم می‌گم تا کی می‌خوای ادامه بدی... دخترای دیگه که به سن و سال منن، راحت برای خودشون می‌رن و می‌یان، برای آینده کلی نقشه کشیدنمن چرا باید خودمو وقف اینجا کنم؟
مردراضی نیستی؟
پرستار: (مکثحقوقش زیاد نیست.
مردپولشو نمی‌گمکلاً.
پرستاریعنی مهم نیست؟ تو خودت درآمدت خوبه؟
مردچهجوری اومدی اینجا؟
پرستاربا یه گواهی قبولی دورهی بهیاریبه اضافه توصیه خانم سرپرست.
مردآشناتونه؟
پرستاردورشما آشنا ندارین؟ (مکثگاهی به درد می‌خوره.
(مرد باز معطوف به جدول می‌شودپرستار منتظر می‌ماندبعد دوباره ادامه می‌دهد)
پرستاراما باز وقتی خودمو می‌ذارم جای اونایی که آگهی استخدام به‌دست می‌دون این ور و اون ور، می‌گم خب آخرش چی؟ من اگه برم، حالا کجا نمی‌دونم، خیلیهای دیگه هستن برای گرفتن جای من...
مردبرای همین کار می‌یایبا واقعیتی که خودتم احساسش کردیداری درجا می‌زنی.
پرستاروقتی با آدمایی سر و کار داشته باشی که کار خودشونو کردن ، منتظر هیچی نیستن، کسیام ازشون انتظاری نداره...
مرداینارو به خودشونم می‌گی؟
پرستارخب نهنمی‌شه به روشون آوردولی واقعیته. (سکوتدیگه جدول حل نمی‌کنی؟
مردوقتی یه جدول پر می‌شه میری سراغ یکی دیگهاما جدول زندگی...
پرستارنه... نهجدول زندگی من هنوز جای خالی زیاد داره.
مرداز این می‌ترسی که تا ابد خالی بمونه؟ ... متاسفم!
پرستارخب؟
مردآدم دلش می‌خواد خودش جدولشو حل کنهاین تازه شروع یه مرحله استبعد ممکنه به جایی برسی که بخوای جدولتو خودت طرح کنی، با سؤالای خودت. (مکثنمی‌گی خب؟
پرستارچی؟
مردمثل خانم سرپرستخانوم خب! ... مگه منتظر نیستی ادامه بدم؟
پرستارخیال کردم داریم درد دل می‌کنیمحرف می‌زنیم.
مردخودتم می‌دونی راست نمی‌گی.
پرستاراگه ناراحت می‌شی چیزی از خودت بگی، نگو.
مردموضوع این نیست.
پرستارموضوع اینه که نمی‌خوای مجبور بشی به خودت فکر کنی.
مردفقط نمی‌خوام پروندهتونو قطور کنم.
پرستاربا شما نمی‌شه حرف زدمن می‌رم... ولی اینو بدون فقط تو نیستی که جدول داری.
مردچی؟
پرستارفکر نکنم اون بیرون هم گذاشته باشی کسی باهات خودمونی بشه.
مردیعنی تو می‌خواستی با من...
پرستارمن فقط خیال نمی‌کنم زندگی به آخر رسیده و می‌دونم اون بیرون جریان دارهاما اینجا کی رو می‌بینم؟ تا اینکه اتفاقی پای یه جوون... (مکثگفتنش چه فایده داره؟
مردمسخرهستزندگی جریان دارهاینو از کی شنیدی؟ یه روز نبود که دلت حسابی گرفته بود و خیلی می‌خواستی اونور نردهها برای خودت آزادانه می‌گشتی، اون وقت خانم سرپرست دستتو گرفته برده پای یکی از اون پنجرههای گرد، مثل وقتی که یه ناخدا دست یه ملوان جوونو که دلش از دریا گرفته و برای یه ذره خکشی لک زده می‌گیره و می‌بره رو عرشه می‌گه، به ته آب نگاه کن کوسههای آدم خوارو می‌بینی پسر؟ زندگی جریان داره... (عصبی می‌خندد)
پرستارما متل قایقهای جدا از همی‌هستیم که هر کدوم یه گوشه به گل نشستیمبا این تفاوت که تو هنوز پارو میزنی...
مردموقع ناهار نشده؟
پرستار: )مکثقبل از اون...
مردبه کسی خبر دادهن؟ ... کی؟ برادرم؟ ... نمی‌شه این کارو نکنین؟
پرستارفقط آدرسشو پیدا کردن.
مردآخه می‌خواین برادرم چکار کنه؟ می‌دونی چند وقته ندیدمش؟ ده سالحالا رفتین خبرش کردین، لطفاً بیاین... برای برادرتون اتفاقی افتاده... نه نمردهنگرفتنشفقط... فقط چی؟ چی بهش گفتین؟ زده به سرش؟...
پرستارمی‌خوای سرپرستو خبر کنم؟
(پرستار در را باز می‌کندسرپرست بیرون در ایستاده استآرام داخل می‌شودمرد بیتابیش اوج می‌گیرد...)
مردچی می‌خواین بدونین؟ اون پولا از کجا اومده؟ (کیف را می‌آورد و روی تخت می‌اندازدچقدره؟ زیاد نیستلابد استعلام کردینجایی رو سرقت نکردم؟ سر کسی کلاه گذاشتم؟بهم ماموریتی دادن؟... مثل من جلوی بانکای مرکزی نبش چهارراههای پر رفت و آمد با یهدونه کیف سامسونت سیاه زیادن... دلار؟ دلار؟ نه آقا امروز فقط می‌خریم... دلار... نه خانوم امروز فقط می‌فروشیم... دلاردلارامروز هم می‌خریم هم می‌فروشیم... دلارنه دیگه، نه می‌فروشیم نه می‌خریم... اینم از اینکار آخرم بودمی‌دونین برای چی ممنوعالخروج شدم؟ مال خیلی وقت پیشهقاطی گروههای سیاسی بودمنشریه می‌فروختیم، تو میتینگاشون بودم... فقط همیناما نموندمچون منو نمی‌خواستن، هیچکی رو مثل خودش نمی‌خواستن... حالام همینههمه آدمو مثل خودشون می‌خوان، برای خودشون، نه مثل خودت، برای خودت... ولی باید بفهمنیکی باید بفهمهچی رو بفهمه؟ هیچی نیستدیگه هیچی نمونده که کسی نفهمیده باشهپس فایدهش چیه؟ جوش زدن حرص خوردن... اینه که دیگه نکشیدم، کشیدم کناراز دانشگاه از نشستها ... گفتم پس کی من خودمم؟ سهم ارث ته کشیده بودباید یه کاری کرداما چه کاری؟ چه جوری؟ حرفامو بزنم، تو جریان باشممی‌شه روزنامه چاپ کرد؟ حزب تشکیل داد؟ کی دستتو می‌گیره؟ هیچکی نیستآخرش اینهیه کیف که... بعدش چی؟ آره بعدش چی؟ شماها می‌خواین اینو یاد من بندازین؟ یا بقیه... بعدش چی؟ بعدش چی؟ باید ازش خلاص بشملااقل یه مدتبرم کجا؟ اونجا یه ساختمون مثل یه کشتی لنگر انداخته وسط یه جزیره... حالام اینجام... اون وقت اینجام همینو ازت می‌پرسنمی‌خوای چکار کنی؟ بعدش چی؟خب؟زندگی جریان داره!
(عصبی عبارت آخر را تکرار می‌کندکتاب جدول را ورق ورق می‌کند و از پنجره بیرون می‌اندازدپرستار و سرپرست آهسته از اتاق بیرون می‌روند... )


صحنه ششم

دفتر پذیرش خانه سالمنداننیمههای شب استپرستار ظاهراً پشت میز خواب رفتهمرد از سمت ساختمان لباس پوشیده و کیف به دست ظاهر می‌شودنزدیک میز کمی‌ درنگ می‌کندبسته پولی که برایش آشنا است دم دست گذاشته شدهبیآنکه برش دارد کلید اتاق را روی آن می‌گذارد و سمت خروجی راه می‌افتدپرستار آرام سرش را بالا می‌آورد.

پرستاربی خبر می‌ری؟
مرد: )می‌ماندخیلی منتظر موندی؟
پرستارمنتظر که نه... نه خیلی.
مردعوضش من بودم خبری نشد.
پرستاردیگه مشکلی نیستاگه بخوای می‌تونی بیشتر بمونیمگه همینو نمی‌خواستی؟
مردمشکل همینه که دیگه فرقی نکنهخب بعدش چی؟
پرستاردیگه این کلمهها اذیتت نمی‌کنهداری کنار میآی.
مرداون قسمتی هم که توش بهم اتاق دادین اسمش کنارهسمال سالمندائیه که دیگه بهشون امیدی نیست.
پرستاربه خودم می‌گفتم اگه امشب برای رفتن پیدات نشه ممکنه هیچوقت دیگه نتونی اینکارو کنی نباید احساس تمومشدگی داشته باشی.
مردنه،هنوز نه.
پرستارجای خاصی می‌ری؟
مرداز جایی نمی‌یام که به جایی برم.
پرستاریادمه گفتی مسافرخونه بهت نمی‌سازه.
مرداونجور جاها رو برای تبیعدیها نساختهن.
پرستارهمهش اینو می‌گیکی تو رو تبیعد کرده؟
مردنمی‌دونمشاید من حضور دارم، بهم اهمیت داده می‌شه می‌تونم کارمو بکنم... اما حسی که مدام بهم دست می‌ده حالت یه آدمه تو یه جزیره غیرمسکونیانگار همهی چیزا موقتن و زندگی واقعی نیست.
پرستارآره همه چی می‌مونه برای بعد.
مردفعلا زندگیمون اینجوری جریان داره...
(با جریان شب بیرون می‌رودپرستار تا نزدیک در او را دنبال می‌کندبعد پشت به در می‌ماندسرپرست که گویی ناظر صحنه بوده است از طرف دیگر پیدا می‌شود...)
سرپرستچیزی عوض نمی‌شد... حتی اگه می‌تونستی باهاش بری.
پرستارلااقل اگه بتونم، دیگه اینجا نمی‌مونماز این به بعد حتی با خیالشه که ادامه می‌دم.
(بیحرکت می‌مانند و نور بسته می‌شود.)

نقل از وبلاگ شخصی محمود ناظری
www. mahmoodnazeri. blogfa. com

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!