چهارشنبه
Absence of the hero
The cat in the closet
Absence of the hero
گربه در گنجه
چارلز بوکاوسکی
ترجمه‌ی طاهر جام بر سنگ

یک هفته ای مست بازارم بود و بعد آن دختر سیاه با چشم های درشت بی گناه چند تا از شعرهایش را برام خواند، و شعرها خیلی بد بودند و خودش خیلی خوب مالی بود؛ نتوانستم چیزی در این باره که چقدر شعرهایش بد بودند بگویم بنابراین رفتم توی حمام و سر مستراح را برداشتم و کوبیدم به زمین.
بعد آمدم بیرون و روی زمین کش و قوس آمدم. جلوی یک خوانندۀ فولک کش و قوس می آمدم، گوش می دادم، پاهایش را فشار می دادم، چیزش را مالیدم که یک نفر گفت، «هنکو من بالا را نگاه کردم و دیدم دو تا پاسبان جلوی در هستند.
بلند شدم.
پرسیدند: «رفیق تو صاحب این خراباتی؟»
«اجاره کردمش
«سر و صدای اینجا خیلی بالاست
«خیلی خوب، کمش می کنیم
«حتمن این کارو بکنین. چون اگه مجبور بشم برگردم یه نفر می افته تو هلفدونی
رفتند. چیز زیادی دربارۀ ادامۀ پارتی به خاطر نمی آورم اما بیدار که شدم در اتاق خوابم تنها بودم، مریض، ضعیف تر از آن که بتوانم از رختخواب بیرون بروم. خورشید حسابی بالا آماده بود. باید از این چرخ فلک پیاده می شدم. طولانی مدت مست بودم.
بعد تلفن زنگ زد.
و، لعنت. گوشی را برداشتم.
«هلو؟»
«هنک؟»
«بله. بله. هنک
«تو رختخوابی؟»
«بله
«بلن شو. داریم می ریم سوار یه قایق بشیم و روی اقیانوس خوشگل آرام بچرخیم
«شما بله. ولی من نه
«بابا. از رختخواب بیا بیرون. ما تا نیم ساعت دیگه اونجائیم
بلند شدم، چپیدم توی حمام، و به صورتم در آینه نگاه کردم. شکلک در آوردم، رفتم آشپزخانه، و در یخچال را باز کردم. یک آبجو هم آن تو نبود. در یخچال را که بستم دستم لرزید. سه روز بود چیزی نخورده بودم.
لباسی تنم کردم، روی صندلی نشستم و منتظر ماندم.
یک ساعت گذشت. با خود فکر کردم، خوبه، اونا نظرشون عوض شده.
لباس ها را از تنم در آوردم و برگشتم توی تخت، روانداز را تا روی چانه ام بالا کشیدم.
باید خواب بوده باشم. زنگ در بصدا در آمد. یک ربدشامبر تنم کردم.
باربی بود و دوچ.
«بجنب، بجنب! لباس تنت کن
«گوش کنین، من مریض هستم، حسابی مریضم... نمی تونم راه برم
«بجنب، لباس بپوش. حالتو جا میاره
«بله
بعد برای سوار کردن بابایی که موتور داشت توقف کردیم. رفتیم اسکله. وقتی که آن ها داشتند ترتیب سفر را می دادند من در طول بندرگاه راه افتادم و دنبال جایی بودم که بتوانم آبجو بخرم. هیچ نشانی از آبجو ندیدم. ماهی تازه. چرخ وفلک. اما آبجویی در کار نبود.
برگشتم.
از روی سکوب لرزانی که روی حوضچه بود گذشتم. کم مانده بود موقع پریدن از روی حوضچه پام بشکند. حالا دیگر آنجا بودیم. سه پسر سفید با یک زن خوشگل سیاه. رفتیم توی قایق پاروئی. این کار را هم با بدبختی انجام دادم.
روی تخته ای نشستم و گفتم، «لعنتی! آه لعنتی
دوچ گفت، «پوستت حسابی آفتاب سوخته می شه.» «تو رنگ پریده ای. هیچ وقت تو نور روز نبودی انگار. این طوری مستیت می پره و سر حال می شی
همۀ تنم را لرزاندم. «ولی دارم می میرم
به من نگاه کردند و خندیدند.
«می تونی شنا کنی؟»
«امروز نه. خیلی ضعیفم. صاف می رم تۀ آب
کلود تلاش می کرد که موتور را روشن کند. موتور نمی خواست روشن بشود. او همین طور طناب موتور را می کشید.
با خودم فکر کردم که شاید هم شانس بیاورم.
پنج دقیقه بعد موتور روشن شد. دوچ نشسته بود و با یک قوطی خالی آب کف قایق را خالی می کرد. توی قایق ماهی مرده هم بود، یک ماهی پیر ضعیف.
تلوتلوخوران رفتم و کنار باربی نشستم. دستم را در دستش گرفت.
«خوشت نمیاد؟»
آب مواج بود. دوچ روی دماغه نشسته بود و زمانی که قایق نافرمانی می کرد بالا و پائین می جهید.
با فریاد به من گفت: «من می تونم شنا کنم. می تونم ۵ مایل شنا کنم
از یک ماهی چسبنده که در سطح آب شناور بود رد شدیم.
دوچ از من پرسید، «ماهی چسبنده را دیدی؟»
«دیدمش
از زیر یک موج شکن گذشتیم و به دریا پیوستیم. ما آنجا صاحب کوچکترین قایق بودیم. بیشتر قایق های آنجا بادبانی بودند و یکی دو تا کرجی موتوری.
شروع کردم به عق زدن.
«سرتو از یه طرف بیرون بده
چیز زیادی نبود. چند روز بود که چیزی نخورده بودم. فقط کف سبز.
«چته هنک؟ دریازده شدی یا مخموری؟»
«مخمور... عوووق! بئوووووق
«می خوای برگردیم؟»
«نه...عووووق! راتونو... برید
بالا آوردم.
کلود همین طور در دل دریا می رفت. از دیدرس قایق های بادبانی رد شده بودیم. این فکر در سرم جریان داشت که چقدر خوب بود که الان توی خراب شدۀ خودم بودم با یک درینک از آبجوی مالت و به استراوینسکی یا ماهلر گوش می دادم.
به طرف کلود فریاد زدم «سرشو برگردون
«چی؟ نمی تونم بشنوم! روی موتورم
«گفتم سرشو برگردونم به طرف ساحل
«اوه، فقط بزار یه کم تو خلیج بچرخیم. تا وقتی که اون هتلو ببینی هنوز خیلی از ساحل دور نشدیم
هتل چهل طبقه بود.
گفتم، «لعنت
«چی؟»
بالاخره دوچ و باربی مسیر را به طرف ساحل برگرداندند و کلود آمد کنارم نشست.
«محشر نیست؟»
«احمقانه است. منو پیاده کنید و خودتون دریانوردی را ادامه بدید. من منتظر می مونم
«ولی ما فکر می کردیم بوکاوسکی بزرگ هستی، مردی که ده دوازده بار بین ملت ولگردی کردی؟»
«آدم از این که سرش توی آسیاب بادی فرو کنه خسته می شه
حال و هوای هاری بیشتر در این مایه ها بود. «... احمق لعنتی منو بعد از خماری یک هفته مستی از توی رختخوابم کشیده بیرون و سوار یه قایق پاروئی سوراخ کرده و ۷ مایل رفته تو دل دریا با یه موتور ربع اسبه...»
«ولی چرا تو قصه ای که اورگرین Evergreen چاپ کرده بود نوشته بودی من ۵ فوت قدمه؟ قد من ۵ فوت نیست...»
«... اونا نمونۀ کسایی هستند که توی خطوط ساحلی کار می کنند. آن ها اساسن بریدند و برای تحریک شدن نیاز به یک شوکی خیلی قوی دارند...»
«... می دونی ۵ فوت چقده؟»
«نه
ایستاد.
«۵ فوت تا اینجاست حرومزاده
هاری دستش را درست زیر خط مویش گذاشته بود.
«من دو فوت و دو اینجم
هری نشست سر جایش. «و امیدوارم همه چیز اینجا به همین ترتیب ادامه پیدا کنه که بگی بچرخید همۀ سوراخ های گشاد و مکنده
«دارن همین کارو می کنن
« گفته بودی، و من یک کلاه گیس پوشیده بودم. مردم به موهام زل زده بودند
هاری برای فری پرس نقد ادبی می نوشت. و او معنی «اضطراب» در ادبیات را برایم توضیح داد و این که چگونه «اضطراب» موجب آفرینش می شود. او ریشۀ کلمۀ «اضطراب» را برایم شرح داد. این پیر پسر چیزهائی بارش بود.
اضطراب همینگوی: دستکش های بکس، گاوبازی، سفرهای شکاری، بیرون دویدن برای نجات مردی که در آتشی عظیم می سوخت. و بیگانۀ کامو. هیچ چیز نه جز اضطراب واژگون.
بعد هاری بحث ماکسول بودنهایم را در نیویورک پیش کشید. ماکس همیشه مست بود. او ساعت ۳ بامداد، زمانی که کسی در خیابان نیست، در خیابان های نیویورک قدم زده بود و با لبخند تمسخرآلودی بر لب گشته بود و کلمات: «گراز فاشیسترا طوری ادا کرده بود که نیمه تف آلود جیغ کشیده بود. و بعد از این گفت که چطور در بارها مفت خوری آبجو می کرده و شعرهای امضاشده ش را که «شعرهای زیبا» نام داده بود را به قیمت یک دلار می فروخت. و مردی که ماکس را به قتل رسانده بود عکسش در مجله چاپ شده بود با نیشخندی پک و پهن، و حکم بازداشت: «خب، در هر صورت من یه کمونیست کشتمفقط این که ماکس هیچ وقت کمونیست نبود.
بعد از آن هاری رفت توی داستان دریانورد ۶ فوت و ۲ اینجی که این قد کیر دست و پا کرده بود که از کیر دل زده شده بود و می رفت داخل بارها برای پیدا کردن مردهائی با بازو و ساعدی بزرگ و آن ها را وا می داشت که ساعد خود را تا آرنج در ماتحتش فرو کنند. هاری مزخرفات سنگینی می گفت. چطور همۀ این چیزا را مجبوری توی عربیا بکنی وقتی که غرق گهی بود که از شورتت می ریخت با اون پوزخندت. آن ها فکر می کردند که تو آدم مقدسی هستی.
بعد صدای باز شدن در ماشین دوچ را شنیدم از چهار طبقه پائین تر. هیچ وقت کار درست و درمونی نداشت. از در ماشین به جای بوق استفاده می کرد.
«اوه اوه. دریانوردا هستن. من می رم پائین و می ینمشون که مزاحم تو نشن
هاری گفت «من نمی خوام یه گۀ کامل باشم. می رم بیرون و براش دست تکون می دم
هاری برای دوچ دست تکان داد. دوچ برای هاری.
من سوار آسانسور شدم به طرف طبقۀ پائین.
بعد سوار ماشین بودم و می راندیم.
پرسیدم: «خب چطور بود؟»
باربی گفت: «خدای من، محشر بود
کلود گفت: «راه را ادامه دادیم و رفتیم. موج ها ۷ فوت ارتفاعشون بود. موتور را گذاشته بودیم رو آخرین دور و توی هر موج غرق می شدیم. محشر بود
دوچ گفت: «مثل بالا رفتن از دیوار آجری بود، واقعن خوش گذشت. یک ساعتی بیشتر رفتیم که سر و صدای اون بابا بلند شد
باربی گفت: «گور پدرش، بهش فحش دادم
کلود پرسید: «برای خوردن چی داریم؟ من ساعت هشت و نیم شب باید هیر را ببینم
«تو هیرو می بینی هنک؟»
«هیچ وقت داستان دریانورد ۶ فوت و ۲ اینجی را براتون گفتم که این قد از کیر زده شده بود که مردا را می آورد که دستشونو تا آرنج بکنند تو کونش؟»
باربی گفت: «خیلی باور کردنش سخته
«خب، میدونی، کاترین کبیر وقتی که یک اسب گائیدش مرد
باربی گفت: «می گن نگهبان های قصر کاترین کبیر بعد از این که می کردنش، کشته می شدند
کلود پرسش گرانه گفت: «من نمی دونم آیا اونا می دونستند که کشته می شن؟ چون به نظر میاد که خیلی سخت باشه که تو اون شرایط آدم شق کنه
در حالی که فکر می کردیم که شق کردن در آن شرایط می توانست تا چه حد دشوار باشد با ماشین می گشتیم.
نزدیک یک سوپرمارکت توقف کردیم و دوچ و باربی پیاده شدند.
به آن ها گفتم: «یه کم آبجو بخرید
بالاخره برگشتند و من از دوچ پرسیدم که آیا آبجو خریده و او گفت، «بله، بله» و بعد توی آپارتمان ماهی ۱۱۰ دلاری کلود بودیم که پر بود از کتاب، استریو، ضبط صوت – دوشی با در شیشه ای- و من پشت یک میز نشستم و در حالی که آبجویم را می نوشیدم، آشپزی کردن باربی را تماشا کردم.
«دارم خیال می کنم که تو توی آشپزخونۀ منی عزیزم
باربی پوزخندی زد.
شام بسیار خوبی بود. اولین غذایی که پس از ۳ روز خوردم.
بعد کلود باید موهایش را مرتب می کرد. اما قبل از آن دوچ موتور قایق را از کلود به ۹۰ دلار خرید.
«اینو برای تو می خرم بوکاوسکی. حالا دیگه هر آخر هفته می تونیم قایق سواری کنیم
«ممنون دوچ
با موتور آنجا را ترک کردیم، به کلود شب بخیر گفتیم، و بعد برای بازدید از کتابفروشی دوچ به آنجا رفتیم. هیچ وقت کسی از آنجا کتاب نمی خرید. اما پشت کتابفروشی سالن بزرگی بود که مردم آنجا جمع می شدند و برای هم شعر می خواندند. شب های جمعه. و شب های شنبه، مردم برای هم آواز می خواندند.
در کتابفروشی را باز کردیم و دوچ در آن گشتی زد.
«لعنتی! یه نفر این تو بوده
من آبجو بدست نشسته بودم و تماشا می کردم.
«غذای گربه! یه نفر به گربه غذا داده! و این قهوه هم هنوز داغه. لعنتی! کی اینجا بوده؟»
من فقط آبجویم را می نوشیدم.
دوچ رفت توی پستو.
«آهای! در پشتی بازه! من می دونم که اونو قفل کرده بودم
بعد باربی یک کیسه خواب کف اتاق پیدا کرد.
«لعنتی! این کیسه خواب ما نیست
بعد دوچ رفت بطرف توالت. پنجره اش باز بود. یه نفر از پنجره خزیده تو. صد در صد، یک صندلی هم آنجا بود. و یک سیتی لایتز جورنال. خدا لعنت کنه، یه نفر اینجا بوده. اما نمی تونه آدم بدی باشه چون به گربه غذا داده.
پرسیدم: «منظورت اینه که فقط آدمای خوب به گربه غذا می دن؟»
«میدونی بوکاوسکی، اگه یه میله بذارم تو عرض پنجرۀ توالت کسی نمی تونه بیاد تو، درسته؟»
«غلطه
یک بچۀ ۱۳ ساله از در پشتی وارد شد.
گفت: «هی آقا، هر کی اینجاست، من کجا هستم؟»
باربی گفت: «شما در کتابفروشی عنکبوت طلائی هستید
بچه گفت: «عجب
داخل شد و روی یک صندلی نشست.
گفت: «خدای من! پس مردم کجان؟ رابرت گفته بود که اینجا محل شلوغیه، تقریبن به شلوغی خونۀ بوکاوسکی. پس مردم کجا هستند؟»
دوچ گفت: «فقط شبای جمعه و شنبه اینجا شلوغ می شه. یک شنبه ها استراحت می کنیم
بچه گفت: «آه، لعنتی من اسید زدم. فقط یه نصفه قرص
بعد صدای یک گربه شنیدم. صدای چنگ زدن و میو میو کردنش را.
«دوچ، چه خبره؟»
«گربه است، از پنجرۀ حمام اومده
«ولی پنجره را که بستی. توی گنجه را نگاه کن. انگار صدا از توی گنجه میاد
دوچ بطرف گنجه رفت، یک نیمکت را از جلوی گنجه کنار زد و گربه شان از توی گنجه آمد بیرون. فقط یک کم اوقاتش تلخ بود و عصبانی.
«حالا باید پرسید چه کسی گربه را کرده تو گنجه؟»
گفتم: «همون کسی که بهش غذا داده
بچه گفت: «رابرت گفته بود اینجا محل رقصیدنه»
گربه در حالی که دم خود را علم کرده بود چرخی زد.
بعد دو نفر از در عقب وارد شدند دختر حدودن ۱۹ ساله بود، درشت و هیکل مند. پسر حدودن ۱۵ ساله بود، یکی از اون بچه های لاغر و دیلاق.
به دختر گفت: «بیا، بزن بریم تو
شروع کرد به رفتن به سمت راه پلۀ طبقۀ بالا که اتاق خواب بود.
دوچ فریاد کشید: «آهای، اون بالا ما چیزائی داریم که ظریف ترین آلات موسیقی هستند که توی تموم شهر پیدا می شن. دلمون نمی خواد خراب بشن. نمی تونم بذارم برین بالا. از کجا اسم این محل ما را شنیدین؟»
«رابرت
«نمی تونین اینجا بمونین
«بسیار خوب، تقاطع سان ست و نورماندی کجاست؟»
گفتم: «صبر کنین، اونجا خونۀ منه
باربی به دختر ۱۹ سال گفت: «ببین، من فکر کنم تو جایی برای زندگی داشته باشی، چرا اونو نمی بری پیش خودت
«چون من با یه پسر زندگی می کنم
دوچ گفت: «بسیار خوب. حالا دیگه باید از اینجا برید
رفتند بیرون. هر دو عصبانی بودند.
من گفتم: «ببین دوچ، من باید برم
دوچ گفت: «بسیار خوب
بچه گفت: «ببین، تو طرفای سانتا مونیکا و وسترن نمی ری؟»
دوچ گفت: «می رسونیمت همونجا
دوچ دوباره در محل را قفل کرد و ما بطرف ماشین رفتیم، باربی و بچه عقب نشستند، من و دوچ جلو.
«بوکاوسکی، اگه یه ستون پشت پنجره بزنم کسی نمی تونه بیاد تو، اینطور نیست؟»
گفتم: «نه
جلوی خانه ام پیاده شدم. آبجوها را برداشتم، باربی را بوسیدم و برای بقیه دست تکان دادم. بطرف در جلوی رفتم، اقدام به باز کردن کردم، توی کیسه را نگاه کردم – ۳ تا آبجو باقی مانده بود- رفتم سمت دفترچه تلفن، شماره ای که زیرش خط کشیده شده بود را پیدا کردم، آن شماره را گرفتم:
«الو. بوکاوسکی. بله. یادت میاد؟ بسیار خوب. دو بستۀ بزرگ شش تائی، بله. یه چتول اسکاچ، از همون نوعی که من می خورم. و میدونی که دست به انعام دادنم خوبه. پس زودتر شاگردتو بفرست
دو تا از آبجوها را در یخچال گذاشتم و سومی را باز کردم. رادیو را روشن کردم. سمفونی فانتاستیک برلیوز پخش می شد. بدک نبود. به امپراتوری خودم برگشته بودم. نشستم و منتظر شاگرد مغازه شدم.
***
یادداشت مترجم
داستان «گربه در گنجه» از مجموعۀ «غیبت قهرمان» Absence of the hero، مجموعه‌ای از مقالات و داستان‌های منتشر نشدۀ نویسنده است که نخستین بار در سال ۲۰۱۰ یعنی شانزده سال پس از مرگ بوکاوسکی به همت و ویرایش دیوید استفن کالونی و توسط انتشارات سیتی لایت در سانفرانسیسکو چاپ شد.
«غیبت قهرمان» دومین مجموعه از آثار چاپ نشدۀ چارلز بوکاوسکی است و نمونه‌هائی از مقاله و داستان نویسنده را در خود دارد که معرف مناسبی است از آثار نویسنده حتا برای خواننده‌هایی که با کارهایش آشنائی ندارند. این کتاب شامل بسیاری از داستان‌های ستون «یادداشت‌های یک پیرمرد هرزه» است که در خود این مجموعه که در زمان حیات نویسنده و با انتخاب خود وی به چاپ رسید، نیامده بودند. «غیبت قهرمان» مجموعن چهل مقاله، نقد و داستان این نویسنده را در بر می‌گیرد.
ط. ج.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!