قطعه
ای از شایان افشار
اَنداروایِ
زیستنِ مابینِ گرمایِ سی و هفت درجه و
چیزی مانندِ صفر درجه...
توصیفِ
دوم:
تجربه
زیستن بدون گرما وَ زنده بودن...
توصیفِ
سوم:
یک
تجربه یِ شاید متافیزیکی...
(در
زمان حال)
فکر
میکنم میباید در خوابِ غریبی باشم یا،
در حالتی اندروای مابینِ هوشیاری و
بیهوشی؟ شاید هم در ناهوشیاری آن یا این
تجربه یا «حالت»
را
مرور می کنم و خودم چون ناظری کناری به
خاطر میسپرم و حتا مینویسم که حالا
سعی میکنم همان را دوباره بنویسم؟
احساس
میکنم سرما کم کم در تمامِ وجودم رسوخ
میکند و من کاری نمیتوانم بکنم...
مثل
اینکه بیاراده افتاده باشم ولی با نوعی
هوشیاری از وجودم.
سرمایی
گرمایِ بدنم را پس میزند یا میبلعد
مثلِ موجی آرام.
حرکت
را احساس میکنم اما زمان را، نمی دانم.
چیزی
که برایم عجیب است این است که احساس منفی
یا ترسی ندارم.
مثلِ
ناظری هستم که برایِ خودش اتفاق میافتد
و خود باز ناظرِ همان لحظهها ست.
به
هرحال این سرمایی نیست که شیره یِ زندگی
را از تنم بیرون بکشد بلکه خودش یک زیستن
را می ماند در طولِ موجی که میآید و یکی
را جایگزینِ یکی دیگر میکند.
گویی
سرما خودش نوعی زیستن
است... تا
اینکه حس کنم دیگر گرمایی در وجودم نیست؟
ولی در همین تن زندهام.
آیا
زنده ام؟ شاید دارم به شکلی ناآشنا میمیرم؟
اما حِسّ ِ زنده بودن را در خودم دارم.
خودم
را حس میکنم.
سعی
میکنم به خاطراتم فکر کنم.
به
ترلان فکر کنم.
ولی
نمی خواهم ترلان را به این شاید بشود گفت
تجربه بکشانم.
میترسم
از این حالت درنیایم و او را هم به این
سرما بکشانم، دراین سرما زندانی کنم.
حتا
می ترسم صدایش کنم.
نمیدانم
خانه است یا نه؟ باید صدایِ پایش را از
راه پله ها یا حداقل در راهرو می شنیدم...
اگر
آمده باشد، چکار میتوانم بکنم؟ اگر
بالایِ سرم بیاید، میفهمم؟ وگر بفهمم
از این حالت بیدار میشوم؟ میدانم اگر
ترلان ببیند خوابم بیدارم نمیکند.
ممکن
است آرام بپرسد:
بیداری؟
نمیدانم میتوانم جوابش را بدهم یا نه؟
شاید
من در طولِ زمانی یِ دیگری سیر میکنم؟
نه، مثل اینکه زمان مطرح
نیست. فقط
حسِ وجودی یِ ته نشین شدنِ سرما ست و رفتنِ
گرمایِ بدنم.
سرما
خودش شکلی، سطحی از زیستن است.
گویی
با تنِ سرد هم میشود بلند شد و به بعضی
کارها رسید، کارهایی را انجام داد.
اما
شاید نه هر کاری...
چرا؟
شاید چون این نوع زنده بودن در سطحِ دیگری
اتفاق میافتد؟ مثلِ زیستن هایِ متوازی؟
جایی که حتا سرما معیار زنده بودن است نه
گرما؟
فکر
کردم یا فکر میکنم این هم یک نوع رفتن
است، یک نوعِ زنده بودن در مردن...
تا
اینکه از گوشهای از احساسِ سَیّالم
صدایِ بسته شدن در آپارتمان و کمی بعد
بازشدنِ آرامِ درِ اطاقم را شنیدم؛ یا می
شنوم...
دانستم
یا می دانم ترلان از سرِ کار آمده، در
اطاقم را باز کرده یا باز می کند وَ وقتی
دیده یا می بیند که خوابم آنرا آرام بسته
یا می بندد و رفته یا می رود اطاقِ نشیمن
و آشپزخانه برایِ خودش چایی بریزد و اولین
سیگارِ عصرانه یِ بعد از کارش را بکشد یا
می کشد؟
میخواهم
از این حالت بیدار بشم، بلند بشم ولی بیشتر
پاها، دستها و بعد بدنم سرد است وَ مثل
اینکه به این دنیایِ گرم نمی توانم بَر
گردم...
نمیتوانم
یا شاید نمیخواهم یا هیچ یک از آندو؟
اندروایی است خود بِه سر؟ پس فکر، شعور
من نسبت به خودم چه کار می کند؟ ناظرِ
بیعملِ زنده به خود؟
نمیدانم
چه زمانی است؟ یا زمان چه معنایی دارد؟
یا چقدر از آمدنِ ترلان گذشته است؟ چون
باز از گوشهای محو، دور، سَیّال از حسم
احساس می کنم ترلان آهسته در اطاقِ خواب
را باز می کند و می پرسد بیداری؟ شاید هم
در خیالم است ولی نمیتوانم پاسخ بدم.
حتمن
بِبیند اگر من غذایی تهیه نکردهام
میرود چیزی بپزد یا بازهم نان و پنیر و
کره و مُربایی را بخوریم؟
دراین
حالت فکر می کنم اگر بِتوانم بنویسم بتوانم
از این اندروای، برزخی دربیایم...
نوشتن
اگر نه در خیلی از مواقع بَل بعضی نجات
بخش است...
ولی
چرا برزخی؟!
مگر
تجربه نمیکنم که در سطحی شاید از سرمایِ
دگرگونهای زیستن امکان دارد؟ اما در
فضا و زمان و شاید مکانِ متوازی یِ دیگری؟
نه، این امکان ندارد.
ولی
دارد، چون من دارم فکر می کنم در این حالت،
در این شاید تجربه هستم...
و
هنوز درفکرم هستم؟ و اگر هستم، با من خواهد
ماند؟ شاید فقط در نوشتن؟
پس
فکر می کنم شروع کنم در فکرم بنویسم...
بعد
بدهم ترلان بخواند، مثلِ همیشه...
نه،
اینکه عملی نیست...
جُزآنکه
به دنیایِ گرما بتوانم برگردم بنویسم...
آنوقت
ممکن است همهاش یادم رفته باشد...
فکر
کنم فقط خوابی بود و مالیخولیایی؟ و چه
بسا فقط احساسی اَبتر از آن تجربه یِ مثلن
«اگزیستانسیال»
برایم
باقی مانده باشد؟
مگر
نه این بود که انسانهایی بودند که
میخواستند و یا کارهایی هم میکردند
که تجربه یا تجربههایی ورایِ این دنیایی
داشته باشند؟ بله!
بعضی
با موادِ مخدر در طولِ تاریخ چه کارها
کرده یا نکرده بودند و خیال میکردند
کردهاند؟ اما من که موادی نزده و مصرف
نکرده ام...
و
فکر می کنم درچنان یا چنین حالتِ سیّال و
شاید بیزمانی در سطحی مخالفِ گرمایِ
زنده بودن سیر میکنم و زنده هستم...
هستم؟
حتا در این حالتِ خیالی یِ نوشتن؟
باید
بنویسم...
شده
در خیالم هم شده تا...
تا
که چی؟ بِنوعی زنده بمانم؟ بنوعی ادامه
بدهم؟ بنوعی صدایم را به گوشِ کسی برسانم؟
آنوقت ترلان اولین کسی ست که باید آنها،
اینها را بخواند؟ اگر از راه پله ها بالا
آمده باشد...
یا
شاید هم پایین رفته باشد؟
آنوقت چیزی تثبیت می شود؟ که در این حالت
هستم یا بودم؟ آنوقت از آن حالت درآمده
ام؟ یعنی زنده ام؟ مگردرآن حالت زنده
نبودم، نیستم؟ چون،
فکر می کردم، فکر می کنم، باید بنویسم؟
می خواستم بنویسم که...
... برگردم
اولش! اولِ
کجا؟... خُب،
می شود گفت سردم بود.
نه
اینکه اینجاها زمستان سَردِ سرد بشود.
ولی
این اواخر گمانم بیخودی سردم میشد.
تا
ترلان نیامده بود بخاری دیواری را روشن
نمیکردم.
وقتی
میآمد میدید سردم است شکایت میکرد
چرا بخاری را روشن نمیکنی؟ نمیدانم
چرا؟ اما شالی دورِ گردنم می پیچیدم و
ژاکت بافتنی تنم میکردم و در خودم
میپیچیدم.
ظاهرن
کاری هم نمیتوانستم بکنم...
یعنی
در درونِ خودم صرفه جویی میکردم...
تا
اینکه به آن یا این حالت رسیدم؟ رسیده ام؟
اما هنوز هم نمیدانم در این لحظه که
ظاهرن مینویسم یعنی اون تجربه رو مینویسم
توش هستم یا ازش فاصله گرفتهام؟ نوشتنم
در خیال یا در عمل ست؟ فرقی هم میکند؟
چیزی به تحریر درآمده یا درمیآید...
و
یا اصلن این نوشتن است که
آنهمه را نوشته است؟ پس من کجایِ این سرما
یا گرما نشسته ام که این –چی؟-
نوشته
می شود؟...
خب!
یک
جوری نوشته میشد یا می شه...
حالا،
مثلِ اینکه یکی از حالِ سوم شخصی روایتی
بکنه که:
بیداریش
سرمایی بود که از سایه روشنِ پلهها پایین
میریخت یا بالا می رفت و به
کلمه در می آمد...
بُرش
های خاکستریِ نور را با تاریکی زیرِ هر
پله درهم میآمیخت اما به خاطر نمیآورد
چطور...
چه
ضمیری گفته بود تنهایی مثلِ یک سرماست
مثلِ یک صداست که در ذرّاتِ خاکستریِ نور
شکسته می شود؟ اما صداها هم یا میپراکنند
یا شاید به خود باز میگردند...
و
از آنرو بود که پلهها هم پایین می رفتند
هم بالا...آنکه
مانده بود یاکه غوطه می خورد در لحظه ها
یاکه از پله هایِ دیگری در خیالش پیرنگی
می بافت...
پرسید
چه کسی در ضمیرش گفته بود که بیداریش یک
شاید است؟ وَ نفس کشیدن از بُرودتی
وصف نشدنی گذشتن؟
اما
سرما در سربالایی یا سرپاینی سُر می خورد
و درآن سیّالیّت شاید بازگشتی نباشد...
وگر
نباشد می شود نوشتش؟ در نوشتنی که خودش
هم نداند کی نوشته شده است...