پنجشنبه
F. Shabanfar

شب بخیر، آگا تا
نویسنده: یولاندا بِد ريگال 1916 بولیوی
مترجم: فریده شبانفر

پس از روزی بیرنگ، مثل همۀ روزهای دیگر این دیار، پنجرۀ اطاق کوچکم را بستم. بوی دلتنگ کنندۀ کاغذ و خاطره ها که در بخاری می سوزاندم هنوز در هوا معلق میزد. تکه ای از عصر دود زده در میان دیوارهای شستۀ سفید گیر افتاده بود. روز شنبه است . یکی از روزهایی که گویا یک شنبه ای به دنبال ندارد، حالا می توانم خودم را به دست د‌ لخوشی های ناچیزم بسپارم. در سکوت با شمایلی قدیمی و تنها گنجینه ام درد دل کنم. این شمایل تصویر رنگارنگی است که در چوب درخت پرتقال کنده کاری شده وروی طاقچه ای محکم و آبی رنگ ایستاده، که مزین به پارچه ای سرخ و زبر ازپشم ، ودست باف بومی است. شمایل با دو دست کوچکش روی سینه، کبوتری مبهم و کودکی بسیار کوچک را نگه داشته است... من هم یک وقتی... یک بچه داشتم. دیگر زنده نیست، توی بیمارستان مرد. و پدرش، معلوم نیست کجاست. او آدم غمگینی بود، به رنگ خاکستریِ چشم اندازی که باهم در آنجا آشنا شدیم. دوستم داشت؟ شاید. ما مثل دو تا بتۀ تنها در کویر به هم رسیدیم . چطور میشود آدمهای فراموش شده ای مثل من و او وجود داشته باشند! برخوردمان شیرین، تلخ و کوتاه بود . انباشته شدن آنها نقطۀ عطفی بود مثل تکه تکه های ویرانه ای که حرف میزند و قول چیز هایی را میدهد که زمانی وجود داشته اند، دیگر هرگز نخواهند بود، ودر یادبود های آیندۀ ما خفته اند.
به هر روی وقتی با شمایل مادونا حرف میزدم قرار بود بگویم در غروب آن روز چه پیش آمد. بخودم گفتم که همه چیز شبیه آن تصویر است. هیچ چیز در این دنیا وجود ندارد که مثل او نباشد. مواد اصیل، خاک، چوب وجسم یا جان. حاصل کار خداوند، طبیعت یا انسان! حس کردم که برای همه چیز در زمان و مکان حدی وجود دارد، چون خطی مدور، پر پیچ و خم یا صاف، که در نهایت به خود برمیگردند و در این گردش به هر چه بی نهایت و ابدی است نزدیک میشوند. وقتی موجود از هم می پاشد به ابد یت می پیوندد. به همین ترتیب وقتی چوب به غبار تبدیل میشود، یا چشمهایم به ماده ای تبدیل میشود که می تواند این دگر- گونی رادرک کند، پیوندی مرموز، که به سختی در یادها می ماند، بار دیگر ما را در کره ای دیگر به هم ملحق میسازد.
همراه با این احساس، با تسبیح بی مهرۀ ذهنی ام دعا خواندم.. یک شمع روشن کردم و د ستهایم را مثل دو کاکتوس زمخت روی میز گذاشتم. دستهایم شکل عجیبی دارند، دراز و استخوانی، با رگهای نمایان. عشق آنها را دگرگون میکند، رگها به آرامی و مثل رودی که در شن فرو می ریزد، ناپدید می شوند، پوستم مثل درختی در آفتاب گرم میشود، ناخنها شبیه مرواریدی زیر آب برق میزنند، و انگشتها یم سوزن و زغال را از یاد می برند. در این وقت بازوهایم از آستین بیرون میآ یند و بدون خونریزی از بدن جدا میشوند. دستها جدا از من زندگی خود را دارند، دیگر متعلق به من نیستند، من حتی نمی توانم بلندشان کنم. طرد شده ام ، فقط تماشایشان میکنم ...
ولی باید برگردیم به ماجرایی که سر غروب... فتیلۀ شمع به زبانی مرموز سو سو زد و همه چیز به لرزه افتاد. دیوار پس رفت، وسایۀ بزرگ میز به ارتعاش در آمد. شمایل به سمت دامن من خم شد و از پنجرۀ نیمه باز فرار کرد.

ناگهان و بی خبر در باز شد، مردی از در آمد، مردی مثل همۀ مرد های دیگر با "خود" نامرعی،با پوششی که او را پنهان میکرد و بی نشانی از تهاجم. مثل همۀ مردهای دیگر، آیا اصلأ بفکرش رسید که کیست و یا چه می خواهد؟ سالهای عمر نقابی از لحظه های یأس به صورتش زده بودند، جامعه، ظاهر و رفتار خائنانه اش را بر او تحمیل کرده بود، اولیای امور هم مشتی کاغذ توی جیبش و بر چسب پشت یقه اش به او چپانده بودند. اگر مدارک شناسایی نداشت قابل شناخت نبود. داشتن پاسپورت، مدرک شناسایی، رسید کرایه، ورقۀ مالیات ، کیف پول و کلید همه را مثل هم میکند حتی اگر پلیس خلافش را بگوید.
گرچه دلتنگی او را از تظاهر مبرا کرده بود و دوباره خود ش شده بود، چون یک زائر با نگاهی ابدی به من خیره شد و با صدایی نا بهنگام ، قاطع و رسا گفت،" شب بخیر، آگاتا."
آگاتا! کی! اسم من آگاتا نیست. وقتی باردار بودم میخواستم اسم بچه ام را اگر دختر بود آگاتا بگذارم. اما هیچکس آن را نمی دانست. از کجا به فکرش رسید مرا آگاتا صدا کند ؟
به آرامی از همانجا که نشسته ام جوابش میدهم.. " شب بخیر."
شاید در وضعیتی دیگر حیرت میکردم، می پرسیدم کیست، برای چه آمده و چه می خواهد، حرف را کش می دادم، همان بازجویی هایی که عاقبت هر غریبه ای را بیگانه تر میکند. اما پس از شب بخیر همه چیز به نظرم طبیعی می آمد. شاید زندگی منزوی من و بریدن از همه درست شبیه زندگی خودش بود. ما چطور می توانیم انسان را درک کنیم وقتی با هرکلمۀ ساختگی این مغاک را گود تر می کنیم؟ یکی به این خاک میآید، یکی رنج میکشد، عشق میورزد، تقلا میکند و منتظر است. همه مثل هم هستیم. شاید او گفته، "آسم من کریستوفر است ، کارم نجاری است ، آمده ام این قاب را به شما بدهم."
ته دلم فکر میکنم که این حرف مثل هر توجیه دیگری اشتباه است . شاید او مضطرب، تنها و خسته بود، از شکاف در نور چراغ را دیده و دلش خواسته به اولین دری که رسید وارد شود، روی اولین صندلی خالی که رسید بنشیند و حضور نا آشنایش را مثل کسی که نگاهش را به دریا یا جلگه ای مرتفع میدوزد در برابر چشم ما قرار دهد، یا مثل کسی که بی جهت می گرید، فقط برای اینکه...همین.
ما واکنش های آنی بسیاری داریم که از ترس مهارشان می کنیم. من هم داشته ام، واکنش هایی ساده، مهربان و انسانی مثل بغل کردن بچه ای با لباس چرکین در حال گِل بازی ، بوسیدن پیشانی گدایی کور، مراقبت از بچه های همسایه. آرزویی پاک و غریب، که پرنده ای روی شانه ام بنشیند، این آرزو که مردی ناشناس مثل معشوقی ابدی مرا به رختخواب ببرد و بگذارد روی بالشش بخوابم بدون انتظار، بدون هوس و شتاب. اما همۀ آرزوهایم بر آورده نشده، پشت دیواری از بی اعتمادی پنهان شده اند.
به هر روی، مسافر با بدنش جلوی هوایی را که از خیابان می آمد سد کرد. شیشۀ فکسنی پشت سرش را بست و بدون اجازه درسکوت و با زحمتی پنهان پایین تخت سفری نشست. سرش را روی بازوهایش که به میله های تخت تکیه داشت گذاشت.
من از نگاه کردن به او پرهیز کردم تا مبادا آرامش کوتاه آن مجسمۀ انسانی را برهم بزنم.
دستهایم را روی تنم گذاشتم و از دور قوس شانه اش را نوازیدم. سرش را که بلند کرد قهوه ام را تعارفش کردم . با حرکت سر دعوتم رانپذیرفت. بعد بدون آنکه حالت صمیمانه اش را ترک کند قوطی سیگارش را در آورد، و سیگاری برای خود پیچید. فکر کردم کبریت ندارد و آشپزخانه را به او نشان دادم. او بدون مکث و مستقیم به سوی کشوی آشپزخانه رفت درست همان جایی که کبریت در آن بود.
یک ستارۀ مرتعش در گودی دستهایش درخشید. شمایل با نوری کم رنگ روشن شد و در لحظه ای بی زمان به آن پیوست.
مرد سیگارش را کشید، اول با شتاب و سپس با پکهای تند تر. پس از آن صدای خش خش کاغذ به گوشم رسید. نمی خواستم به آن سوی نگاه کنم و فضایی را که غریبه خلق کرده بود از میان ببرم اما حس کردم نامه ای را مچاله و پنهان میکند. مرد نفس عمیقی کشید، از جا برخاست و یک بار دیگر گفت، "شب بخیر، آگاتا."
وقتی که او اطاق را ترک گفت جریان هوا فتیلۀ شمع را خم کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. مردی به اطاق من آمد، سیگاری کشید، یک نامه خواند و رفت، بدون آنکه چیزی بخواهد. او به من چیزی داد که خود از آن بی خبر است. چیزی غیر قابل بیان بر جای ماند که غیابش را در بر گرفته است.


این دیدار نامنتظره یک برکت بود. حالا میدانم کسی در این دنیا وجود دارد که ممکن است بیآید بی آن که دربزند، می تواند اینجا باشد بی آنکه رفته باشد و کسی که هنگام رفتن میتواند به من بگوید: " شب بخیر، آگاتا."
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!