پنجشنبه
M. Raaji


دو اتفاق

محمود راجی

اتفاق اول،

مسافرهای بسیاری در ایستگاه جمع شده‌اند. همگی با یکدیگر حرف می‌زنند. ترکیب صدای آدم‌ها، سوت قطار و ترمز چرخ‌ها همهمه‌ی وهم و گنگی را در فضای سرپوشیده‌ی ایستگاه ایجاد می‌کند.
«خرداد» در حال پیاده شدن از قطار، به سازه‌ی آهن‌کشیده‌ی پیچ‌درپیچ سقف و سپس به ساعت ایستگاه نگاه می‌کند و می‌گوید: « امروز دیر شده. زبان‌بسته‌ها گشنه مانده‌اند» سپس برافروخته و خشمگین از تنه‌هائی که به او می‌زنند، ناگزیر، برخلاف میل خود، مانند همگان، مانع شتاب دیگران می‌شود، بدون آن که بتواند اهمیتی به آن ندهد.
در فضای باز بیرون ایستگاه، محل توقف اتومبیل‌های کرایه‌ای، مردان و زنان بسیاری ایستاده، منتظر یا حیرانند. هر کدام از راننده‌ها نام یکی از محلات اطراف را فریاد می‌کشد. «خرداد» به طرف راننده‌ای می‌رود که با فریاد «عسل‌آباد، عسل‌آباد» دنبال مسافر است. روستا در فاصله‌ی یک‌ساعته از ایستگاه قرار دارد و خرابه‌های آن نیم‌ساعت پس از دور شدن از ایستگاه، کم‌کم آشکار می‌شود. راننده با دیدن «خرداد» جلو می‌آید، با او حال و احوال می‌کند:
عمه‌خرداد، حالت چه‌طوره؟ شیرپسرت چه‌طوره؟
خوبه. سلامت باشی.
یکی از مسافرها از او می‌پرسد: این سفر هر روزه از مدرسه به خانه، از شهر به ده و بعد دوباره از خانه به مدرسه خسته‌ات نمی‌کنه؟ چرا پیش کس‌وکار خودت، پیش خانواده‌ات برنمی‌گردی؟
می‌شود؟ «جهان» را تنها بگذارم و فرار کنم؟ بعد هم پیش کدام کس‌وکار؟
چرا خودت را منتقل نمی‌کنی همین اطراف؟
باید همان زمان‌ها منتقل می‌کردم که نشد. حالا که نمی‌دانم کار چیست، خانه کجاست، چرا می‌آیم و چرا می‌روم.
«خرداد» دلش می‌خواهد آشنائی را نبیند، چون دیدن هر آشنائی او را متاثر می‌کند و حسرت را در نگاهش می‌نشاند. دلش می‌خواهد بگوید که «جهان» سزاوار چنین رفتاری نبوده. او همیشه با آدم‌ها، آسمان و آفتاب و باران نزدیک بود. «خرداد» حرفی نمی‌زند، اما راننده بدون آن که چیزی از او پرسیده باشند، تایید می‌کند: «خودم می‌دانم عمه‌خرداد، خودم شاگرد او بودم، خودم می‌دانم» بیشتر دانش‌آموزان «جهان»، هنگامی که نگاه متاثر و حسرت‌بار «خرداد» به آن‌ها دوخته می‌شود، همین را می‌گویند.
خاطره‌ای که راننده، در طول راه تعریف می‌کند، نه تنها «خرداد» که دیگران هم بارها و بارها و با روایت‌های جورواجور از افراد متفاوت شنیده بودند. اغلب کسی گوینده را به دلیل تکراری بودن داستان و یا مشارکت نابه‌جا در داستان دیگران، سرزنش نمی‌کرد. این بار هم او طوری تعریف می‌کند که گویا ماجرا همین چند روز پیش و در حضور او اتفاق افتاده است. او می‌گوید:
«جهان» می‌خواست از شهر برای مادر یکی از همکلاسی‌ها دارو بگیرد و به او برساند. صبح آمدیم ایستگاه. موتور را به من سپرد و با قطار رفت. من ماندم کنار موتور تا برگردد. بعدازظهر برگشت. سر راه مقداری آذوقه خرید و خورجین موتور را پر کرد. راه افتادیم به طرف ارتفاعات و روستای آن همکلاسی. از نیمه‌ی راه باران گرفت. گِل راه باریکه‌ی کوهستانی را پوشاند. چاله‌چوله‌ها که از گل‌ولای پر شده بود، دیده نمی‌شد و حرکت موتور را بسیار کند می‌کرد. هر چه جلوتر می‌رفتیم، باران و گل بیشتر می‌شد، موتور مدام سُر می‌خورد. من دلم می‌خواست برگردم، اما «جهان» می‌خواست همان شب دارو را برساند. به هر زحمتی تا نزدیک روستا رسیدیم. روستا در یک دره پشت یک سربالائی و سرازیری تند و تیز قرار داشت. سربالائی با آن بارندگی به شدت لغزنده شده بود و کنترل موتور را از «جهان» می‌گرفت. «جهان» هرچند بار که تقلا کرد، بیش از چند متر نتوانست بالا برود. موتور در جا به چپ یا راست لیز می‌خورد. کج می‌شد و ما می‌افتادیم یا به سختی خود را نگه می‌داشتیم. چرخ جلو اصلا نمی‌گردید. انبوهی از گل چرخ جلو را به گلگیر چسبانده بود. تمام وزن موتور با دو سرنشین و بار، فقط با نیروی چرخ عقب پیش می‌رفت. باران، گل، سرما و نزدیک شدن غروب مرا خسته کرده بود. نگاه می‌کردم به «جهان» شاید منصرف شود و برگردد. مرا پیاده کرد و خود به تنهائی تلاش کرد. هر بار که چند متر بالا می‌رفت، برگردانده می‌شد، پائین می‌آمد، فاصله می‌گرفت، در حال سر خوردن، گاز می‌داد که دور بگیرد، اما باز به اجبار برمی‌گشت. یادم نمی‌آید تا تاریک شدن هوا، تا شب، چندبار بالا رفت و برگشت.
هر کس این ماجرا را تعریف می‌کرد، خودش را همسفر «جهان» می‌دانست و داستان را از زبان خودش آن‌طور که خودش از نزدیک شاهد تقلای «جهان» بوده باشد، تعریف می‌کرد. گوینده پیش از آن که مورد اعتراض قرار گیرد، از قول «جهان» یادآوری می‌کرد که برخی از تجربه‌های به ظاهر فردی به همگان تعلق دارد؛ شنیدن آن‌ها عین دیدن است. داشتن چند تجربه از این نوع ارزش آن را دارد که تو را در تمام عمر در بند خود نگهدارد، رهایت نکند، گاه‌گاهی به بهانه‌ای زنده شود، جان بگیرد و بشود پلی بین تو و یکی که دوستش داری و مشتاقت کند تا آن را برای او تعریف کنی.
«خرداد» در دل تائید می‌کرد. مثل تجربه‌اش از روز عروس‌بری خودش که کیفیت دگرگونه‌ای در وی ایجاد کرد. در محل توقف اتومبیل‌ها، در هر حالی که باشد، با شنیدن صدای موتور، ‌لباس و تور عروس به تنش می‌نشیند و «خرداد» دیگری می‌شود...
همیشه یکی هست که بگوید: «طوری از جهان صحبت می‌کنید که وقتی یکی می‌شنوه، فکر می‌کنه چی بوده» این دو واژه «چی بوده» را چنان کشدار، با تحقیر لحن و درهم‌کشیدن چشم‌و‌ابرو و لب‌ودهان بیان می‌کند تا کسانی را با خود همراه کند که به هیچ دلیلی با خنده او را تحسین و حرف‌های او را تائید کنند و همیشه هم کسانی هستند که این نقش را با جان و دل بپذیرند.
«خرداد» حرفی نمی‌زند. اعتراض نمی‌کند، از این حرف‌ها دلگیر و عصبانی نمی‌شود، خلق‌وخوی‌اش تلخ و تند نمی‌گردد.
یکی می‌گوید: چرا مثل مرده‌ها، مثل کسی که در این سیاره زندگی نمی‌کند، ساکتی. چرا پاسخ‌اش را نمی‌دهی؟
«خرداد» می‌گوید: میل ندارم برای هر حرفی بجنگم. اصرار ندارم کسی را متقاعد کنم. فکر می‌کنم ایکاش داوری...
بهترین چشم‌روشنی «خرداد» در روز عروس‌بری، آشنائی و دوستی با «عمه‌سلطان‌باجی» مامای کهنسال «عسل‌آباد» بود. او به «خرداد» گفته بود که اتفاق‌ها در برخورد با یکدیگر، یا با هم کنار می‌آیند یا مقابل هم قرار می‌گیرند.
همیشه یکی از دانش‌آموزهای «جهان» هست که روز عروس‌بری را به یاد «خرداد» بیاورد: وقتی «جهان» موتور را روشن کرد، از «خرداد» خواست که سوار شود. همزمان صدای روشن شدن چندین موتور شنیده شد و «خرداد» متوجه جوان‌هائی شد که در اطراف با شاخه‌ای گل میخک و لبخندی شاد، منتظر بودند تا عروس را همراهی کنند. «جهان» لبخند زد و گفت: «بچه‌های مدرسه‌ن» همگی بوق‌زنان راه افتادند... این شیوه تا مدتی پس از آن در بسیاری از عروس‌بری‌های «عسل‌آباد» و روستاهای اطراف متداول شده بود. موتور داماد با رزهای سرخ و سفید تزئین می‌شد و موتورسوارانِ همراه شاخه‌ی میخک به دست می‌گرفتند.
گاهی هم یکی از وردست‌ها یا کارگرهای «جهان» می‌گفت که او روزهای تعطیل هم کاری گردن می‌گرفت. هرچند «تعاونی پرورش گل» غیر از مشکلات مدام، نتوانسته بود به قدر کافی برای گسترش گلخانه، پشتوانه جذب کند، اما او هر روز به گلخانه سر می‌زد و یا به خانه‌ی یکی از اهالی یا بچه‌های مدرسه می‌رفت تا پنجره، در، دیوار، حصار یا سقفی را تعمیر کند. کف دست‌ها را که کنار هم می‌گرفت، اندازه یک استامبولی ملاط گچ یا سیمان را نگه می‌داشت. بعد طوری آن را روی سقف یا دیوار می‌کشید که لازم نبود دوباره ماله بکشد. کسانی که او را نمی‌شناختند، دورادور قواره‌ی زمخت او را محور شرارت می‌پنداشتند، اما هنگامی که به او نزدیک می‌شدند، کلامش را می‌شنیدند و لبخندش را می‌دیدند، مطمئن می‌شدند در سینه‌ی این آدم قلب کودکی می‌تپد.
یکی با اطوار می‌گوید: در سرش هم مغز یک کودک کار می‌کرد. جائی که حالا هست، مناسب همان مغز کودکانه‌ش است.
دیگری بدون توجه به دلقک‌بازی آن یکی می‌گوید: دریادل بود. جگر شیر داشت. آن شب وقتی خبر رسیده بود که ریختند، بخاری گلخانه را چپه کرده، داربست را شکسته و پلاستیک‌ها را پاره کرده‌اند، خود را رساند به گلخانه و پلاستیک پاره را مثل لحاف کشید روی گلدان‌ها و یکی را گذاشت که بخاری را سرپا کند، بعد همان نیمه شبی با موتور رفت شهر و صبح اول وقت با دوستش برگشت و تا غروب همان‌روز دوباره داربست را سرپا کرد، گلخانه را راه انداخت و توانست دوسوم گلدان‌ها را از مرگ نجات دهد.
یکی از مسافرها می‌گوید: حالا اگر کسی به فکر کمک باشه، مردم اعتماد نمی‌کنن. نه بارانی که سقف‌ها را خراب کنه و راه‌ها‌ رو گل‌وشل و لغزنده، نه موتوری که در گل بمانه و در جا بچرخه. از گلخانه‌ی تعاونی پرورش گل هم که جز ویرانه‌ای به جا نمانده...
«خرداد» یاد دیدار اول خود با «جهان» می‌افتد. فقط آن آدم، با آن قلب می‌تواند آن‌طور برای انتقال یک همکار به دبستان «عسل‌آباد»، در اداره دادوبیداد کند و آن‌طور از کودکان بدون آموزگار حرف بزند که گویا کودکان خود او بدون آموزگار مانده‌اند. «خرداد» بدون شناختن او، محبت قلبی‌اش را پسندیده و پیشنهاد داده بود به «عسل‌آباد» منتقل شود، اما اداره نپذیرفته بود.
بارها به «عمه‌سلطان» گفته بود که اگر معلم نشده یا به هر دلیل آن روز اداره نرفته، «جهان» را نمی‌دید، محبت او به دلش نمی‌افتاد، «عسل‌آباد» و تعاونی پرورش‌گل... اوه، هیچی. اگر هم «جهان» آن روز به اداره نمی‌رفت اوه، همه چی فرق می‌کرد...
«عمه‌سلطان» پاسخ داده بود: بهتری یا بدتری این وضع با آن وضع را که نمی‌دانی و هیچ زمان هم نمی‌شه بدانی.
حرف بهتر یا بدتر بودن این یا آن وضع نیست...
پس حرف چیه؟
وقتی حرکتی اتفاقی، پیش‌پاافتاده و ناخواسته این همه دگرگونی در زندگی پیش می‌آره، چرا نباید آدم با جابه‌جائی عادت‌‌ها، خودش را در معرض تغییر شرایط قرار بده.
مگر می‌شه بدانی که چی کار کنی، چه تغییری در شرایط و نهایت کار ایجاد می‌شه؟
اگر کلاف زندگی این طور به هم گره بخوره که بد با بدترین یکسان باشه، هر دگرگونی بهتر از وضع موجوده.
عمه گفته بود: از قدیم گفته‌ن: همیشه بدتر از این هم ممکنه.
خورشید دم غروب، هم‌چنان شاداب، پرتو زلال خود را به سرشاخه‌های درختان روستا می‌تاباند که به خاطر بلندی کم‌نظیرشان، بیشتر از هر موجود زنده‌ای فرصت دارند تا در دامان آن ببالند و احساس امنیت کنند. جوانان در گذرگاه‌ها ماتمزده، کدر و رنگ‌پریده بی‌تفاوت از کنار یکدیگر می‌گذرند. «خرداد» شتابزده و خسته خود را به زیر درختان افق می‌رساند.
در خانه و اتاق را که باز می‌کند، شادی و هیجان در صدا و صورت غیرطبیعی پسرک، یک آن اوج می‌گیرد. دست‌ها و پاها در جا حرکت می‌کند، اما فضای آن را ندارد که بدن را به جلو ببرد. اطراف پسرک با نرده‌ها حصار شده است. صداهائی از گلوی پسرک خارج می‌شود که مفهوم نیست و کلمه‌ای از آن‌ها شکل نمی‌گیرد. «خرداد» از فراز نرده‌ها خم می‌شود و فرزند سه‌ساله‌ی خویش را از حصار نرده‌ها برمی‌دارد، چون زخمی کهنه، او را تیمار و با دست و زبان او را نوازش می‌کند. پس از دادن خوراکی، او را کف اتاق رها می‌کند. ضمن حرف زدن با او، برای تدارک شام شب و ناهار فردا دست به کار می‌شود. از مدرسه می‌گوید، از رفتار و شیطنت کودکان، از شلوغی قطارها، از هر چیزی که آن روز شنیده، دیده و گفته. بعد غذای پخته شده را قسمت می‌کند و در چند ظرف می‌ریزد. یک قسمت هم در ظرف خالی ناهار پسرک می‌ریزد تا عمه‌ی پسرک، تنها فامیلی که «جهان» از دار دنیا دارد، فردا زحمت خوراندن آن را به پسرک بکشد.
من که از سواسوا کردن غذاهائی که می‌شد همگی دور یک سفره بخوریم، خسته نمی‌شوم...
شام را با پسرک می‌خورد. با هم بازی می‌کنند. لقمه‌ای مال تو، لقمه‌ای مال من. لقمه را در فضای اطراف سر پسرک، به شکل پرواز هواپیما می‌گرداند. هواپیمائی که در رویای کودک ساخته است، منتظر است که فرودگاه اجازه فرود دهد. با تقلید صدای هواپیما لقمه را می‌گرداند تا پسرک دهانش را باز کند، هواپیما بنشیند و لقمه در دهان پسرک جا بگیرد. پسرک می‌خندد و مادر هم با او می‌خندد. پس از غذا برای پسرک قصه می‌گوید. هنگامی که پسر خوابش می‌برد، «خرداد» برمی‌خیزد، پیش از آن که از پا بیفتد و خوابش ببرد، برمی‌خیزد. شیشه‌ای آب و یک ظرف از غذای قسمت شده را با قاشقی برمی‌دارد و از خانه خارج می‌شود.
با گام‌هائی خسته و آرام چند کوچه را طی می‌کند. پس از مدتی چراغ‌های سبز امامزاده نمایان می‌شود. «خرداد» بدون مکث در مقابل امامزاده، به پشت ساختمان می‌رود که سرتاسر آن، بالاتر از سطح زمین، ایوانی ساخته شده است.
در طول ایوان حجره‌های کوچکی ساخته شده است. حجره‌ها با تیغه‌ی آجری از هم جدا شده و هر یک دارای دستشوئي و سطل ادرار است. جلو حجره‌ها با نرده‌های عمودی به طول کمتر از یک متر و سقف آن با نرده‌های اریب حصار شده است که با زاویه‌ای کمی بیشتر از نود درجه به نرده‌های عمودی جوش خورده و انتهای نرده‌های اریب به دیوار امامزاده محکم شده است. تمام نرده‌ها سیاه است. قسمتی از عرض ایوان برای عبور ملاقات‌کننده‌ها باز مانده است.
«خرداد» از ایوان بالا می‌رود. در مقابل یکی از حجره‌ها می‌نشیند و نفس می‌گیرد؛ تن و جانش از خستگی ذوق‌ذوق می‌کند. پس از مکثی نرده‌ها را می‌گیرد. سعی دارد آن را تکان دهد. تمام تنش از سرمای آن مورمور می‌شود.
مردی با آثار جراحت در سر و صورت داخل حجره نشسته است. «خرداد» خم می‌شود، آب و غذائی را که آورده، از لای نرده‌ها داخل حجره می‌گذارد و چشم به مرد می‌دوزد. مرد بدون آن که بلند شود، کون‌خیزه خود را به غذا می‌رساند. کنار غذا آرام می‌گیرد، بدون نگاهی به زن، غذا را می‌خورد و سپس دوباره کون‌خیزه به جای اولش برمی‌گردد...
همسایه‌ها تعریف می‌کردند چند نفری که از خانه‌ی «جهان» درآمده بودند، تختی را مثل برانکارد حمل می‌کردند. کسی را روی آن زیر چادر برزنتی خوابانده بودند. می‌گفتند «کنار بروید، سوخته، باید هر چه زودتر او را به بیمارستان برسانیم» صورت و بدن او را پوشانده بودند. معلوم نبود کجایش سوخته. کسی نمی‌دانست چگونه و کی سوخته. کسی دود یا آتشی ندیده بود. گروهی که او را می‌بردند، تیم پزشکی، پرستار یا امدادگر نبودند و معلوم نبود چه‌گونه از آتش خبردار شدند. آمبولانسی نبود که کمک‌های اولیه در مورد او به کار گرفته شود. از داخل خانه بوی شدید بنزین می‌آمد که تا مدتی ادامه داشت... بعدازظهر آن روز جلو اتومبیلی را که «خرداد» با آن از سر کار برمی‌گشت، گرفتند. به او خبر دادند مثل آن که «جهان» سوخته و عده‌ای او را به شهر بردند. کسی از اهالی را نگذاشتند با آن‌ها برود، کسی نمی‌داند او را به کدام بیمارستان بردند. «خرداد» حامله بود، حالش به هم خورد. پیاده شد، کمی کنار جاده ماند، مسافرها هم با او ایستادند. زن‌ها «خرداد» را سرزنش کردند که چرا خود را به «عسل‌آباد» منتقل نکرده تا تمام وقت سر خانه و زندگی‌اش باشد. «خرداد» آن روز به دنبال «جهان» به شهر برگشت. روزهای پرعذاب، به هر مرکز درمانی، هر جا که می‌شناخت، یا هر کس سفارش می‌کرد، سر زد، اما اثری از او پیدا نشد. تمام تلاش‌ها بیخود بود، انگار که این مرد هیچ وقت وجود نداشته است. ماه بعد «خرداد» فرزند خود را که از هول و اضطراب مادر آسیب دیده بود، زودتر از زمان، به دنیا آورد...
«خرداد» برمی‌خیزد، از فراز نرده‌ها خم می‌شود، اما نرده‌های اریب سقف نمی‌گذارد تا درون حصار راه یابد. روی نرده‌های اریب سقف خم می‌شود. آن‌ها را با نفرت در چنگ می‌گیرد. باز سرما در تنش می‌نشیند. « پیش از آن که یاد بگیرم ترس را از خود دور کنم، از کنارم رفته بودی. این اواخر، هروقت خود را با تور عروس روی ترک موتور می‌بینم، مضطرب می‌شوم که مبادا باران ببارد، سربالائی‌ها گِل شود و چرخ‌ها که گِل به لاستیک‌شان چسبیده، در جا بچرخند و گل را به لباس سفید عروس و دامن کلوش من بپاشند و مانع حرکت موتور شوند و نگذارند به «عسل‌آباد» برسیمبعد خم می‌شود، با نگاهی به اطراف، قفل روی در نرده‌ای را بازی می‌دهد، بالاوپائین و چپ‌وراست می‌کند، ظرف‌ها را از لای نرده‌ها برمی‌دارد و آن جا را ترک می‌کند.
صبح روز بعد، خیلی زودتر از وقت همیشگی بیدار می‌شود. پسرک خواب است. اره، انبردست، پیچ‌گوشتی، میخ و چکش را از جعبه‌ابزار «جهان» برمی‌دارد و راه می‌افتد. به امامزاده که می‌رسد، دور می‌زند و در پشت ساختمان، جلو همان حجره می‌ایستد، قفل را در دست می‌گیرد. اول با میخ بعد با اره و سپس با پیچ‌گوشتی و انبردست و سایر ابزار که همراه دارد، با قفل کلنجار می‌رود. پس از دقایقی، با همین روش ابتدائی قفل را می‌شکند و به سختی از حلقه جدا می‌کند. در نرده‌‌ای را که بخشی از حصار است، باز می‌کند. خمیده داخل می‌شود. مرد خواب است. «خرداد» دستی به سروصورت او می‌کشد و با فریاد خفه‌ای او را بیدار می‌کند.
«جهان»، «جهان» بیدار شو «جهان» بلند شو برو دنبال خاکی که مجاز باشی آسمان و آفتاب و بارانش را ببینی، پا شو.
بعد ابزاری را که با خود آورده، جمع می‌کند و به سرعت به خانه برمی‌گردد، پسرک هنوز در خواب را که به شدت سنگین شده است، برمی‌دارد، کول می‌کند. هنوز سپیده نزده که به طرف ایستگاه کرایه‌ای‌ها می‌رود تا به اولین قطار برسد و دور شود.


اتفاق دوم،

مسافرهای بسیاری در ایستگاه جمع شده‌اند که در سکوت یا در حال حرف زدن با یکدیگر هستند. ترکیب صدای آدم‌ها، سوت قطار و ترمز چرخ‌ها همهمه‌ی وهم و گنگی را در فضای سرپوشیده‌ی ایستگاه ایجاد می‌کند و هر نوع حرف و کلامی را به فریاد گوش‌خراش یا ناله‌ی درخواست کمکی تشبیه می‌کند. کسی حرف کسی را نمی‌فهمد. مخاطب هیچ کس معلوم نیست، پاسخ دهنده همان نیست که باید باشد، همان پاسخی را نمی‌گوید که باید بگوید و در همان زمانی نمی‌گوید که باید بگوید.
«خرداد» با کیف بزرگ چرخدار و پسرک چاق ده‌یازده‌ساله‌ای با چشم‌ها و صورتی غیرمعمول در حال پیاده شدن از قطار، به سازه‌ی آهن‌کشیده‌ی پیچ‌درپیچ سقف و سپس به ساعت ایستگاه نگاه می‌کند و می‌گوید: «دیر شده. زبان بسته خسته و مانده شده» با نگاهی به جمعیت از فکر بیرون رفتن از بین شلوغی مضطرب می‌شود. برافروخته از تنه‌هائی که به او می‌زنند و بی‌اعتنا به تنه‌هائی که به دیگران می‌زند، با یک دست کیف بزرگ چرخدار و با دست دیگر پسرک را دنبال خود از میان مردم بیرون می‌کشد. این کار مانع عبور شتابان همگان می‌شود. «خرداد» ناگزیر است که اهمیتی به آن ندهد تا سرانجام از ایستگاه خارج شود.
برعکس همیشه که بیرون ایستگاه، راننده‌ها با فریاد «عسل‌آباد، عسل‌آباد » دنبال مسافر بودند، امروز مسافرها، غریبه و آشنا صف بسته و دنبال وسیله‌ای هستند که خود را به «عسل‌آباد» برسانند. «خرداد» هم همراه پسرش، ناگزیر در صف می‌ایستد.
پس از مدتی خطی‌ها می‌رسند و مسافرها سوار می‌شوند. «خرداد» که سوار می‌شود از راننده می‌پرسد چه خبر است.
راننده پاسخ می‌دهد که امامزاده از اموال و اسناد خود نمایشگاه گذاشته است. بعد می‌پرسد: برای تعاونی خرید کردی؟
«خرداد» از فرصت سفر برای امضای دفتر اداره استفاده می‌کند تا به کارهای تعاونی و تدارک وسایل آن برسد و هم فضای ایستگاه مسافربرها را، هر ماه یک بار زیارت کند. او همیشه از خود می‌پرسد که داشتن خاطره‌ای از این نوع ارزش آن را دارد که تمام عمر در بندش باشی، رهایش نکنی؟ تا گاه‌گاهی به بهانه‌ای زنده شود، جان بگیرد و بشود پلی بین تو و یکی که دوستش داری.
یکی از مسافرها می‌پرسد: کاسبی تعاونی این روزها چه طور است؟
«خرداد» مثل آن که با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: کاسبی؟ کاسبی چی؟ کاسبی امامزاده مثل آن که بهتر از ماست. مگر چند تا مراسم در سال در «عسل‌آباد» و اطراف می‌گیرند؟‌ چند تای آن‌ها سفارش گل می‌دهند؟ سودش چه قدر است؟
مسافر دیگری بدون واهمه از شنیده‌شدن، زیر لب ناسزا می‌گوید و غر می‌زند: نه این که دیگران پول پارو می‌کنن. عده‌ای عادت داشتن دولپی لقمه بردارن. هم کاردولتی داشته باشن، هم کاسبی جداگانه راه بیندازن، حالا به‌شان سخت می‌گذره...
موتورسواری کنار اتومبیل می‌ایستد و شاخه‌ای گل میخک به «خرداد» می‌دهد. همیشه یکی از دانش‌آموزان «جهان» هست که با گفتار یا رفتاری «جهان» و روز عروسی را به یاد «خرداد» بیاورد. آن روز، زمان برگشت آن دو از شهر، از ایستگاه که خارج شدند، «جهان» رفت به طرف پارکینگ و موتور را درآورد. «خرداد» نمی‌دانست او کی وقت کرده جلو و روی فرمان را با شاخه‌های رز سرخ و سفید تزئین کند. قالیچه‌ی زیبائی روی ترک موتور قرار داشت و لبخند رضایت روی لب‌های «خرداد» نقش بسته بود. خود «خرداد» پیشنهاد سوار شدن روی موتور با لباس عروس، تور و دامن کلوش، را داده بود. پرسیده بود که راه بین ایستگاه تا «عسل‌آباد» را چه طور بروند. هنگامی که «جهان» از موتورش صحبت کرد، «خرداد» فکر کرده بود که برای عروس‌بری، چرا از موتور استفاده نکنند، آن هم برای او که تا آن زمان سوار موتور نشده بود. «خرداد» همراهی و همرائی «جهان» را که با خود می‌دید، تجربه‌ی سوار شدن بر ترک موتور که هیچ، حاضر بود با همان لباس عروس و تور، تمام سربالائی‌های بی‌انتها را زیر باران، کنار «جهان» بماند، کنار «جهان» بدود، اما گویا نظم دنیا به هم می‌ریخت که گونه‌ی او از کیفیت عشق آگاه شود.
دیدن هر آشنائی «خرداد» را متاثر می‌کند، اما به هر آشنائی می‌رسد با یادآوری کارهای «جهان» او را زنده می‌کند. او از شکنجه‌ای می‌گوید که «جهان» زمان تشکیل تعاونی متحمل شد. «خرداد» آن را به خوردن شراب تلخی تشبیه می‌کند که مثل زهرمار بود، هرچند «جهان» تلخی آن را بروز نمی‌داد. حالا پس از سال‌ها، کسانی فکر می‌کنند مستی آن هنوز پابرجاست. درحالی که با این همه مسوولیت پول و مال مردم، دوندگی تهیه و تدارک مواد و وسائل، آن‌قدر نیست که چیزی برای اعضا بماند، نمی‌توانی با سایر باغ‌های گل رقابت کنی و اگر هم جائی یک مشتری دائم پیدا کنی، با هزار جور تهدید و ترفند از دستت می‌قاپند...
همان مرد می‌گوید: خوب بدهیدش اجاره.
راننده در پاسخی دیرهنگام، می‌گوید: واقعیت همیشه با آن چه‌ آدم از دور می‌بینه، متفاوته. کی می‌شه ادعا کرد که بخت من شوم‌تر و اقبال دیگران سفیدتره... همه‌مان کم‌وبیش مثل هم‌ایم...
عده‌ای بودند که «جهان» را مقصر اصلی می‌دانستند و می‌گفتند که «جهان» باید بیشتر سر خانه و زندگی‌اش می‌بود و به کارهای حاشیه‌ای نمی‌پرداخت. «خرداد» نمی‌دانست و شناختی نداشت که تفاوت این‌ها با دیگران در چی بود.
یاد حرف «عمه‌سلطان» می‌افتد. پس از گذشت سال‌ها هنوز معلوم نشد که برخورد او و «جهان» چه تاثیری بر هم داشتند که اگر همدیگر را انکار نکردند، در واقع کنار یکدیگر هم دوام نیاوردند.
بارها به عمه گفته بود: وقتی دیدم قدم‌های بلند برمی‌داره، قلبش فراخه و برای همه جا داره، گفتم: «نترس. پا در اقیانوس بگذار، غرق نمی‌شی» می‌شد سال‌ها با او و با همین کیفیت دگرگونه زندگی کنم، اما کی باور می‌کرد که در کمتر از چند ماه...
عمه گفته بود: از قدیم گفته‌اند: همیشه بدتر از این هم ممکنه.
«خرداد» گفته بود: روز و شب‌ام را ببین. بدتر از این را باور ندارم. وارد جهان کس دیگری شدم که اختیار هیچ چی دستم نیست یا مربوط به من نیست. تکلیفم حتی با سنگ‌گور «جهان» هم معلوم نیست. هنوز ده سال نشده این همه فرسوده و ترک‌های آن پر رمزوراز شده. شاید کف‌بین‌ها و فال‌خوان‌ها بتوانند با دیدن شیارها از نادانسته‌های پنهان زندگی و مرگش بگویند.
عمه پرسیده بود: چرا سنگ را عوض نمی‌کنی؟ می‌گویند حتی سر خاکش هم نمی‌ری. این که در اختیار خودت است.
«خرداد» می‌گوید: من هم مثل بعضی‌ها فکر می‌کنم که برای زنده نگه داشتن و از یاد نرفتن دورشده‌ها باید به جاهایی رفت که آن‌ها در آن جاها زندگی کرده‌اند. یا حتی فقط به جاهایی رفت که آن‌ها در آن جا دورانی خوش داشته‌اند...
صبح آن روزی که با قفل شکسته‌ی حجره‌ی «جهان» و فرار او روبرو شده بودند، فورا به منزل او رفتند و بعد با مظلوم‌نمائی، از آزاد بودن دیوانه‌ای ابراز نگرانی کردند که ممکن است مناسبات شهروندی را دچار آسیب جدی کند. خبر دادند که در شهر به دنبال «خرداد» باشند. طولی نکشید که او را یافتند. «خرداد» در تمام بازجوئی‌ها هیچ‌گاه نپذیرفت که در آن کار نقشی داشته، اما نفس کار را تایید کرد، چون اسیری گریخته بود که تقصیری نداشت، دیوانه نبود و بی‌جهت در اسارت امامزاده نگه‌داری می‌شد. «خرداد» پس از آن ماجرا منتظر خدمت و حقوقش قطع شد. تا پایان آن سال تحصیلی هفته‌ای یک بار می‌رفت و دفتری را امضا می‌کرد. سال بعد حکم انتظارخدمت او به مدت یک سال با تنها یک‌سوم حقوق تصویب شد. پولی که برای زندگی در شهر و نگهداری کودک کافی نبود. ماهی یک بار می‌رفت و دفتری را امضا می‌کرد و مقرری خود را دریافت می‌کرد. پس از دو سال، با مرگ خواهر «جهان» به «عسل‌آباد»، به خانه‌ی «جهان» کوچ کرد. در آن سال با یک‌سوم حقوق حکم بازنشستگی گرفت، اما به شرط آن که برای دریافت آن هر ماه یک بار برای امضای دفتر، به اداره مراجعه کند. درتمام این سال‌ها، او هر ماه یک بار به همراه پسر، سفری ناگزیر را از روستا به شهر گردن نهاد. هر بار که وازده و خسته از این رفتار، وسوسه می‌شد طوری خود را از بلاتکلیفی برهاند، سفارش یکی از همکاران یادش می‌آمد که گفته بود: «وقتی هر ماه دفتری را امضا می‌کنی، خیال همه آسوده است که تو نزدیک خودشان هستی و از طرف تو نگران نیستند که دنبالت بگردند. به علاوه تو و پسرت، هم از درمان بیمه‌ای بهره‌مند می‌شوید»...
پس از مدتی به پیشنهاد «عمه‌سلطان‌باجی» تصمیم گرفت که در کنار او کار کند. هرچند مدت زیادی بود که در روستا و به آن روش سابق زایمان نمی‌شد، اکثر مردم زایمان در بیمارستان را ترجیح می‌دادند. هر وقت برای زایمان حامله‌ای دنبال «عمه» می‌فرستادند، «خرداد» با او می‌رفت، رسم زایاندن و کمک به زائو را از او می‌آموخت و به این کار علاقه نشان می‌داد.
پسر «خرداد» هر چند روزبه‌روز بزرگتر و مانند پدرش درشت و بلندقامت می‌شد، اما به هیچ نحو نمی‌شد او را تنها گذاشت. «خرداد» ناگزیر بود هرجا می‌رود، او را با خود ببرد. غیر از سفر ماهانه به شهر و مراجعه به اداره، «خرداد» سایر رفت‌آمدهای خود را محدود کرده بود. حضور پسر به همراه «خرداد» در اتاق زائو و زایمان کم‌کم مشکل‌ساز و با اعتراض اطرافیان روبه‌رو می‌شد.
پس از مدتی با سفارش و تشویق «عمه‌سلطان‌باجی» تصمیم گرفتند که تعاونی را سروسامان بدهند، تارهای واماندگی را از کنج‌پسله‌های آن بزدایند و آن را از نو سرپا کنند. «عمه» به او گفت که دوست «جهان» را که کننده‌ی کار بود، کجا پیدا کند.
دوست «جهان» چند روز بعد آمد. او با نگاهی به وضعیت سازه‌ها برآورد هزینه کرد. عده‌ای به کمک «عمه»، حاضر به سرمایه‌گذاری شدند. عده‌ای حضور همسر «جهان» را به فال نیک گرفتند و عده‌ای توان تصمیم‌گیری به‌موقع را در او نمی‌دیدند.
پول کمی برای راه‌اندازی گلخانه، جمع شد و قرار شد از دو گلخانه موجود یکی به کار بیفتد و در سال اول از درآمد تعاونی برداشت نشود تا در اولین فرصت از محل درآمد خود تعاونی، گلخانه دوم هم تجهیز شود. بسیاری هم مخالف ادامه کار بودند و می‌گفتند همان یک بار که ضرر کردند، کافی است. آن‌ها اصرار به اجاره داشتند و دلیل می‌آوردند که اگر آن زمان اجاره می‌دادند، بسیاری از مشکلات را نداشتند و هر ساله درآمدی هم داشتند. آن‌ها پیشنهاد می‌کردند که اگر اعضا حاضر به اجاره باشند، می‌توانند پول بیشتری برای تجهیز هر دو گلخانه بپردازند. و از مشکلاتی حرف زدند که در صورت اجاره ندادن، سر راه تعاونی پیش می‌آید...
برخی دلیل مهم «جهان» را برای ندادن اجاره یادآوری کردند. تعاونی «عسل‌آباد»، سود و زیانش هم مال «عسل‌آباد».
روز بعد خرداد با دوست «جهان» در شهر قرار می‌گذارد و به تشخیص او، پلاستیک، مقداری لوله گالوانیزه، چند کلاف سیم آرماتور و سایر وسایل از قبیل بذر و نشاء، خاک صنعتی، گلدان پلاستیکی، کود... می‌خرند و سفارش یک تانکر گازوئیل هم می‌دهند. پس از نزدیک به یک ماه، پیش از آغاز پائیز گلخانه کارش را آغاز می‌کند.
قرار شد نوع گلی که می‌کارند با توجه به بازار به تشخیص آن دوست باشد و بازاریابی و گرفتن سفارش فروش با «خرداد».
یک شب که «خرداد» تنها تا دیروقت در گلخانه کار می‌کرد، حضور کسی را دریافت، آن هم زمانی که دیر شده و طرف کاملا نزدیک شده بود. «خرداد» پیش از آن که حالت تدافعی بگیرد، حتی پیش از آن که بتواند حیرت کند و بپرسد یا حتی باور کند که حضور ناخواسته‌ی غریبه‌ای، می‌تواند تهدیدی برای شرایط او و فرزندش باشد، می‌تواند حتی مورد تهاجم قرار گیرد و پیش از آن که بتواند راه مقابله یا گریزی بیابد، تمام تن و جانش زیر این ترس از هم گسیخته شد. پسرک سرگرم بازی با گلبوته‌های خشک بود. مرد فقط گفته بود: «حواست را جمع کن. نه مثل شوهرت... آتش و آب» و بعد رفته بود.
تا مدت‌ها پس از آن شب، «خرداد» آرامش خود را از دست داده و نفهمیده بود چه‌طوری حواس‌اش را جمع کند، تهدید آن شب را فراموش نکرده و درک درستی از عبارت «آتش و آب» نداشته بود...
دوسه ماه پس از فرار «جهان»، خبر دادند که جنازه‌اش را در رودی بسیار دور که به ریشه‌های درختچه‌های کنار رود گیر کرده بود، پیدا کردند. از «خرداد» خواستند پسرش را بفرستد برای شناسائی. «خرداد» خندیده بود و گفته بود «خودتان را مسخره کنید» خواهرش که رفته بود، نشانی یک گور را دادند و گفتند منزل ابدی «جهان» و «خرداد» هم سنگی بر آن گور نهاده بود.
گفتند جنازه «جهان» را پیچیده در ریشه‌های به هم تنیده درختچه‌های کنار رودی پیدا کردند بقیه هم شنیدند و سخت یا آسان از حروف و کلمات شنیده شده، گذشتند، اما پرهیب مردی هراسیده، در حال دست‌وپا زدن و چنگ انداختن به آب، در قلب «خرداد» حک شد و به تدریج وزن و حجم پیدا کرد و به یادواره‌ای تبدیل شد و با رویا و روان «خرداد» گره خورد...
«خرداد» به «عسل‌آباد» که می‌رسد، کنجکاو، سری به امامزاده می‌زند. بوی تند عرق بدن و غذای ترش شده در هوای امامزاده او را آزار می‌دهد. آگهی‌های پارچه‌ای و کاغذی نصب شده در دوروبر به آن جلوه‌ای غریب داده و با حضور افراد غیربومی ناآشنا و غریب‌تر شده است. کتاب‌های امامزاده با برچسب قیمتی بسیار سنگین، در حیاط، روی میزها برای مشاهده و فروش چیده شده است. غرفه‌های دیگری هم برای فروش خوردنی‌ها و کتاب‌های روز برپا است. کتاب‌های خطی و سایر اسناد را در محفظه‌های شیشه‌ای، داخل صحن به نمایش گذاشته‌اند. روز دوم نمایشگاه است. در بروشور نمایشگاه، پس از معرفی امامزاده، قدمت بنای آن را با ذکر منابع از کتاب‌های خارجی آغاز هزاره‌ی پیشین می‌داند و آن را از قدیمی‌ترین و ارزشمندترین بناهای تاریخی کشور به حساب می‌آورند و هدف نمایشگاه را ترمیم و بازسازی امامزاده با یاری مردم خیّر و علاقمند به آثار تاریخی کشور می‌داند. «خرداد» با ورق زدن بروشور توجه‌اش به تصاویری از حجره‌های پشت امامزاده جلب می‌شود. در بروشور از نگهداری ناتوان‌های ذهنی صحبت شده که در جوار امامزده از کرامات آن برخوردار شده و شفا پیدا کرده‌اند. نگهداری این افراد هزینه‌ی بسیاری را بر دوش امامزاده تحمیل می‌کند. «خرداد» که شاید بیش از ده سال امامزاده و حجره‌های پشت آن را ندیده، به پشت ساختمان می‌رود.
تمام صحن چمن‌کاری شده و با مهتابی‌های سبز خواسته بودند فضا رویاگونه و خوشرنگ باشد. حجره‌ها که قبلا تاریک و کثیف بود، بازسازی، روشن و تمیز شده بود. در تعدادی از حجره‌ها مردان و زنانی نگهداری می‌شدند که بر همگی لباس یک‌شکل پوشانده بودند. در هر حجره علاوه بر دستشوئی تخت هم گذاشته بودند. نرده‌های سیاه عمودی و اریب باقی مانده، قفل‌های دستی قدیم را جمع کرده بودند. اکنون نرده‌ها با قفل‌های سوئیجی که به نرده‌ها جوش خورده بود، بسته می‌شد. با گرفتن نرده‌ی حجره‌ها سرما در تن «خرداد» می‌نشیند. دلتنگ یاد «جهان» و یاد آن صبح رهائی «جهان»، جلو یک‌یک حجره‌ها می‌ایستد. حجره‌های خالی هم قفل شده‌اند. «خرداد» قفل همه‌ی حجره‌ها را ارزیابی می‌کند. در مقابل حجره‌های مسکون مکث می‌کند. به صورت و نگاه اسیران یا منتظران کرامات، چشم می‌دوزد. یادش نمی‌آید که «جهان» در کدام یک از حجره‌های ساکن بود.
شب هنوز به نیمه نرسیده که «خرداد» بیدار می‌شود. پسرک خواب است. اره، انبردست، پیچ‌گوشتی، میخ و چکش را از جعبه‌ابزار «جهان» برمی‌دارد و راه می‌افتد. به امامزاده که می‌رسد، آن را دور می‌زند و به پشت ساختمان می‌رود. جلو یک‌یک نرده‌ها خم می‌شود، قفل نصب‌شده را در دست می‌گیرد. اول با میخ بعد با اره و سپس با پیچ‌گوشتی و انبردست و سایر ابزار که همراه دارد، با یک‌یک قفل‌ها کلنجار می‌رود. به همین روش ابتدائی، پس از ساعتی تلاش، قفل یکی از حجره‌های خالی و یک حجره را که یک زن داخل آن ساکن و به خواب رفته است، می‌شکند. «خرداد» در نرده‌‌ای را باز می‌کند، خمیده به زن داخل حجره نزدیک می‌شود و او را با هشدار خفه‌ای بیدار می‌کند. بیرون می‌آید. زن کون‌خیزه خود را به در باز می‌رساند.
«خرداد» شتابان به خانه برمی‌گردد. پسرک را که در خواب است به سختی بیدار می‌کند. بهترین و مناسب‌ترین لباس را به آرامی و بدون هیچ خشونتی به تن او می‌کند. با ترفندهای مهربان مادرانه تن خواب‌آلود او را به دنبال خود می‌کشاند.
به امامزاده که می‌رسد، می‌بیند که زن هنوز پشت نرده‌های نیمه‌باز نشسته است. «خرداد» در مقابل حجره‌ی او می‌ایستد و به زن نهیب می‌زند. بعد با فشاری او را کنار می‌زند، در را باز می‌کند و او را به خارج حجره هدایت می‌کند. خود به طرف حجره‌ی قفل‌شکسته خالی می‌رود، در نرده‌ای را باز می‌کند، خم می‌شود، با احتیاط پسر را به داخل حجره می‌برد و آرام او را روی تخت می‌خواباند. خود برمی‌گردد و بیرون می‌آید. پسر برمی‌خیزد و روی تخت می‌نشیند. می‌خواهد بلند شود، سرش به سقف می‌خورد.
در تمام این مدت زن از کنار حجره‌ی خود «خرداد» را تماشا می‌کرد. «خرداد» راه می‌افتد تا از آن جا دور شود. زن خود را به حجره پسر می‌رساند و داخل می‌شود...
«خرداد» هنوز دور نشده، لحظه‌ای برمی‌گردد، زن را می‌بیند که به همراه پسر دنبال او راه افتاده‌اند.

( محمود راجی ۹۴ - ۹۳ )
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!