نیچه
به مثابه آموزگار
محمود
صباحی
۱
در
آغازین روزهایِ تحصیلاتِ دانشگاهی، مردِ
نقاشی را در زیرِ پلِ خواجوی اصفهان
ملاقات کردم که پیشتر با او در یک
جشنوارهیِ فیلم آشنا شده بودم: او
از منِ کارگردانِ هجده سالهیِ یک
فیلمِ هشت میلیمتری کاریکاتوری کشیده
بود، کاریکاتوری که من را در حالِ نفیِ
همهیِ کتابها تجسم میکرد و چنین
دریافتی از تماشای فیلم و از شنیدنِ سخنان
من در آن جشنواره او را دست داده بود.
در
آن زمان آن مردِ نقاش من را سلمان رشدی
دوم نامید و سخنهایِ مرا نیز در آنجا
نیچهای تعبیر کرد: این
نخستین بار بود که نام نیچه را میشنیدم،
و سپس از کتاب «چنین
گفت زرتشت» سخن
گفت.
من
این کتاب را خریدم، در حالی که فروشنده با
لهجهیِ کشدارِ غلیظِ اصفهانی من را
از خواندن این کتاب نهی میکرد؛ اما من
هنوز چندان به وجد نیامده بودم که به
خواندن این کتاب درآویزم، تا آن که پس از
چند روز، به دیدارِ آن مردِ نقاش در خانهاش
رفتم و او کتاب را از دستم گرفت، پارهای
از آن خواند و آن را بر فرقِ سرِ خود
کوفت: این
صحنه، مرا به راستی دگرگون کرد؛ همان
لحظهای که با خود گفتم چگونه ممکن است
کلمات چنین یارایی داشته باشند؟ تا این
اندازه که مردی بدین جهاندیدگی را
جامهدر و از خود به در کنند؟ ـــ و این
آغاز آشنایی و دوستیِ من با نیچه و نوشتههای
او بود!
۲
آن
چه من را هنوز هم به نیچه علاقهمند
میسازد، نه تنها تواناییِ فرهنگ ـ
جامعه شناسیِ او، که زبانِ او در مقام یک
نویسنده است. نیچه
رازِ بزرگی برای من آشکار کرد: رازِ
قدرتِ زبان؛ اگر ادعا کنم که جاذبهیِ
نیچه در مقام نویسنده، شاعر و چه بسا
فیلسوف، چیزی نیست مگر چیرگیِ او بر زبان،
چندان هم به خطا نرفتهام! چیرگیِ
ذهن بر زبان در اساس گونهای پیروزیِ
شکوهمندِ انسانی است، پیروزیای که در
جهان هرگز همگن و همتایی نمیتواند داشته
باشد؛ در کتاب مقدس آمده است که در ابتدا
کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا
بود؛ این حقیقتی است انکارناپذیر! خداوند،
کلمه است اما این کلمه، تنها یک کلمه نیست
بلکه ساختار و اقتدارِ زبان است که در
مقامِ الوهیت بر ذهنِ ما فرمان میراند. نیچه،
هوشمندانه روزی گفته بود میترسم که
از چنگالِ مفهوم و تصورِ خدا رهایی نیابیم
چرا که هنوز به دستور زبان ایمان داریم.
راستش،
من هنوز به اندیشورزی برنخوردهام که
بتواند چنین تیزبینانه، چهرگانِ گونهگونِ
الوهیت را تشخیص دهد؛ به ویژه، چهرهیِ
الوهیتیِ زبان و دستور زبان را که اغلبِ
اذهانِ انسانیِ ما را در چنبرهیِ خود
گرفته است. با
همهیِ این، حقیقت اما این است که نمیتوان
به جنگ خدا، کلمه، زبان و ساختارِ زبان و
دستورِ زبان رفت مگر به واسطهیِ نیرویِ
خودِ زبان!
من
از سبکِ نوشتاری نیچه آموختم که زبان را
چون پاد ـ زبان در کار باید آورد،
یعنی بیش از آن که زبان بر ذهن چیرگی یابد،
باید بر زبان چیره آمد و بر گُردهیِ
آن شد و چون توسنی بدان تاخت در دشت،
و با آن پرید چون اسبِ پرنده بر بالایِ
جنگل، بر فرازِ رود، در آسمان و در هر
کجایِ وحشیِ دیگری که زبان، پیش از
آن ما را از آن باز میداشته است.
بر
زبان باید شورید، از تکرارِ سخنها،
شعرها، لطیفهها باید تبری جست، از بدل
کردن آنها به روایت و حدیث پرهیز
بایدکرد؛ در حقیقت کارِ اندیشیدن همین
است که ذهن را از چنبرِ زبان برون آورد و
زبان را از زبان شدن، از سلطه شدن،
برهاند. از
این رو، زبانِ فارسی، آلمانی، انگلیسی،
ترکی و یا عربی وجود ندارد، بلکه زبانِ
سلطه وجود دارد که ذهنِ ما را به خدمتِ
خود درمیآورد اما چنان مینماید که این
خواست، و این زبان، خواست و زبانِ خودِ
ماست و این بدترین و وحشتناکترین گونهیِ
بردگی است که رهایی از آن شاید تنها کارِ
کارستانِ ما در این جهان باشد: زبان
را باید بیزبان کرد، و صدایی دیگر، رنگی
دیگر از آن برون آورد، وگرنه او آهنگِ خود
را در ذهنِ ما و از طریقِ ما در جهانِ ما،
طنین خواهد افکند.
من
زبانِ فارسی را دوست میدارم اما نه بدان
سبب که زبانِ اجدادیِ من است زیرا هرگز
نه معلوم است که اجدادِ من بدین زبان سخن
گفته باشند؛ تازه اگر هم گفته باشند، چرا
من باید بدان زبان سخن بگویم؟ چرا من باید
میدانگاهی برای طنینِ دنیایِ مُردهیِ
ایشان باشم؟ ـــ بیتردید من زبان فارسی
را بسیار دوست میدارم چرا که با آن
میتوانم ذهنِ خود را از قدرت و نفوذِ
زبان برهانم یعنی میتوانم بدان بیندیشم
و نه آن که چون زبانِ فارسی شکر است، یا
عسل است و ملوس و ناز! ـــ
این برای من طبیعی است که اگر بر زبان ترکی
یا سواحیلی چیرگی میداشتم، بدون تردید
با آن مینوشتم و با آن زندگی میکردم و
آن را دوست میداشتم و آن را شکر و عسل و
حلوا مییافتم چرا که امکانهایِ بودنِ
من در گروِ آن بود: امکانهایِ
لذتم، امکانهایِ رهاییِ من از قیدِ
زبان به مثابه نیروی سلطه!
به
دگر زبان، من از نیچه و زبانِ او،
آموختم که چگونه به سلطهیِ دستورِ زبان
و الوهیتِ زبان در خود پایان دهم؛ او مرا
آموخت که بر تاریخ و نیرویِ آن، چیره آیم،
و از چنبر آن برون جهم و به ویژه آن که عقل
را در مقام تاریخ با یک فهمِ زنده از
جهان و از خود، جا به جا نگیرم؛ زیرا
که عقل زیرِ سیطرهی زبان اغلب مانع از
آن میشود که آن چه بودِ من در هیأتِ عقلِ
من ظهور کند و بشود آن چه که باید.
نیچه،
نه تنها بساطِ خنزرپنزریها را در ذهن
من برچید، که حتا این توانایی را به من در
مقام اندیشورزی مستقل داد که مقهورِ
ماشینها و نظامهای فلسفی نگردم و
آزادیِ فکریِ خود را در هیچ شرایطی از دست
ندهم؛ من از او آموختم که من نمیتوانم
دستورِ زبان را نگه دارم اما از دستوراتِ
مذهبی و اوامر و نواهیِ اخلاقی سرپیچی
کنم؛ همچنان که من نمیتونم چنان
بودِ خود را به اندیشه و به کنش درآورم
اگر که همچنان به نظامها و دستگاههای
فلسفی به مثابه غولهایِ شکستناپذیرِ
ستایشآسا، مینگرم: هم
به واسطهیِ آموزههایِ او بود که همزمان
از چنبرِ تاریخ، زبان، عقل، شیطان، خدا،
تمام و ناتمام و الوهیت و ناالوهیت همزمان
برون جستم و ذهنم را از چنگِ اغیار به در
آوردم. اینک
زبان نه دیگر همان ذهنِ من، که همبازیِ
ذهنِ من است.
۳
یکی
از نشانگانِ این که ذهن انسان جدید هنوز
در بندِ پارادایمهایِ مذهبی است، آن
است که در سنجشهایاش، همهیِ حوادث
جهان را چنان میسنجد که گویا هر اتفاقی
در این جهان معطوف به اراده و یا
ارادهگان رخ میدهد؛ ـــ یعنی هر
حادثه در این جهان چونان چیزی است از پیش
طراحی شده و از پیش برگمارده!
مادرِ
بزرگِ مرحومهیِ من به مثابه یک ذهنِ
سنتیِ مذهبی، دستِ خداوند، آن حاکمِ
بلامنازعِ جهان را در پسِ هر اتفاقی میدید
و انسان جدید هم گمان میکند که نیروهای
پشتِ پرده زمینه، و سمت و سوی حوادث را
تعیین میکنند، با این تفاوت که این انسان
به ظاهر غیر مذهبیِ تازه به دوران رسیده،
در ساز و کارِ تحلیلهایِ خود سیاستمداران
و مدیران را در مقامِ خدایِ برسازندهی
حوادث، برمینشاند، در حالی که آن ذهنِ
سنتیِ مذهبی خدایِ قدیمیِ نامرئی همهچیز
دانِ همهکاردان را: میبینید
که ساز و کار و کارکرد هر دوِ این ذهنها
به گونهای شگفتانگیز یکساناند.
این
توهم و سوءتفاهم از آن جایی بر میآید،
که این اذهانِ آراسته به آرایههای
مدرن، هنوز سرشان در رهن و در اجارهی
پارادایمهایِ مذهبی است و نحوهیِ فکر
کردنشان چندان تفاوتی با مرحومه مادر
بزرگ من ندارد زیرا اگر برای او خداوندگارِ
قادرِ مطلقِ متعالی وجود داشت که حتا یک
برگ درخت هم بدونِ اذنِ او نمیافتاد،
برای اینان نیز سیاستمدارانی وجود دارند
که هیچ حادثهای بدون اذن و اجازتِ آنان
نمیتواند رخ دهد! در
نزدِ اینان، سیاستپیشهگان، مقام خدایی
یافتهاند. از
این رو، در پسِ هر حادثهای، نه کنشها
و واکنشهای نابههنگام و نامنتظرهیِ
نیروهایِ زندگی، که ارادهگانِ سیاسیِ
از پیش تعیینگر نشستهاند و همچون
یهوه میگویند، بشود، و سپس میشود! غافل
از آن که سیاستمداران از این رو،
سیاستمدار نامیده میشوند که میتوانند
به سببِ امکاناتی که در اختیار گرفتهاند،
حوادث را به گونهای روایت و تفسیر کنند
که گویی برون از ارادهی الهیِ آنان هیچ
رخ نمیدهد!
خوشبختانه
اما، نیروهایِ حقیقت، نیروهایِ دگرگونگرِ
زندگی هرگز نه پیشبینی پذیرند و نه هرگز
مهارشونده و نه هرگز میتوان آنها را
به بند کشید و یا در بیقولهها و پستوها
طراحیشان کرد! آنان
از کورترین نقاطِ ذهنِ سیاستمداران،
تحلیلگران و مدعیانِ دیگر، واردِ عرصهیِ
زندگی میشوند.
این
آموزهیِ نیچه بود که همزمان میتوانستم
چهرهیِ قدیم و مدرنِ خدایگان را بشناسم
و از آغوشِ خدایانِ پیشین در دامانِ
خدایگانِ نو در نغلتم و پرستنده و مبلغِ
آنان نگردم.
این
آموزهیِ دیگر او بود که به سوسیالیستها،
کمونیستها و به جماعتِ گلهگرایِ دیگر،
هرگز اعتماد نکنم؛ به این جماعتهایِ
کینهتوز، به این انقلابیهایِ
ماتحتسوخته! به
این بردگان! به
این بردهجانان!
همچنان
که از او آموختم، امرِ مقدس وجود ندارد،
بلکه آنچه که وجود دارد، چیزی به نامِ
امرِ آمرانه، یا آمرانگی است که میتواند
خشونت را ایجاد و پایندانی کند: آمرانگی
بیتردید خود را مقدس مینماید اما آنچه
اغلب سر و ته گرفته میشود علتِ آمرانگی
با معلولِ تقدس است. در
اساس، آنچه که تولید و توجیه خشونت
میکند، نه امرِ مقدس، که امرِ آمرانه
است و امرِ مقدس تنها یکی از چهرهگانِ
امرِ آمرانه یا آمرانگی است. کنشِ
آمرانه، در هرچهرهای که ظاهر شود
خودخواه، زمخت، مزوّر، بد طینت و خشن
است، اما زیاده سیّاس نیز هست و میداند
که چگونه خود را در هیأتِ امرِ مطلوب،
امر داوطلبانه و امرِ ناآمرانه درآورد؛
و این همان کاری است که امرِ مقدس نیز در
مقامِ نمودی از امرِ آمرانه میکند. امرِ
مقدس خود همیشه نهان است، چنان که امرِ
آمرانه هرگز خود را آشکار نمیکند و در
پسِ زبان، قانون و هزاران امرِ
انساندوستانه و امرِ خیرخواهانه نهان
میشود؛ اما آنچه که نباید هرگز فراموش
کرد، این است که این خودنهانگری، به
طورِ بنیادی خصلتِ امرِ آمرانه است نه
امرِ مقدس، اما این طبیعی است که در نزدِ
امرِ مقدس نیز حی و حاضر باشد، چرا که
خاستگاهِ امرِ مقدس همان امرِ آمرانه
است! در
نگرِ من، این نشانهیِ اغفالشدگیِ
جدیدِ ماست که تنها چهرهیِ مقدسنمایِ
آمرانگیِ را عاملِ ایجاد و توجیه خشونت
معرفی کنیم و چهرهگانِ دیگرِ امرِ آمرانه
را نه تنها باز نشناسیم که به خدمتشان
نیز درآییم؛ این یک بدفهمی است که نمایشِ
تقدس را، که تنها یکی از معلولها و
پوششهایِ امرِ زمختِ آمرانه است، به
مقامِ علت برنشانیم و امرِ آمرانه را در
جولانها و جولانگاههایِ نهانِ دیگرِ
خشونتبارش بستاییم و بسا به پرستشاش
برخیزیم! بله،
او پیشاپیش چهرگانِ خدایگانِ مدرن،
پسا مدرن و چه بسا خدایگانِ آینده را برای
من آشکار کرد!
۴
نیچه،
یک سوءتفاهم ابدی خواهد بود برای کسانی
که آثار او را نه به مثابه امکانی برای
پرسشگری و اندیشورزی، که در مقامِ
مرجعی برای دانستنِ حقیقت بخوانند و
دریابند. نیچه
با طرحانداختنِ دوبارهیِ همهیِ
آنچه که در مفاهیم فلسفی و نیز ادبیاتِ
انسانی فراموش شده، سرکوب شده و نادیده
گرفته شده بود، امکانِ بازاندیشیِ بزرگ
را فراهم میآورد؛ او هرگز مدعیِ حقیقت
نبود بلکه چنان که در بیشینهیِ آثارش
نیز هویدا است، میگوید اگر چنین نباشد
که چنان باشد، چه؟ ــــ او وضعیتِ ذهنِ
انسانی را از آن یک سویهگیِ مطلقانگارِ
پیشینِ خود به درآورد، و چنان که خود او
میگوید، زمینهیِ بازسنجیِ همهیِ
ارزشها را در ذهنِ ما امکانپذیر
میکند. در
آثارِ او اغلب، ارزشهایِ سنتی و ارزشهایِ
مخالفِ آن، در نمودها و نمادهایِ مختلف
با یک دیگر رویارویی میشوند و از این
رو، اغلب سببِ دریافتِ نادرستِ خوانندگانِ
چه بسا پرخوان اما کم اندیش میشود. از
سویِ دیگر، آن چه که ورطهیِ این سوءتفاهم
را عمیقتر میکند، این است که نیچه در
مقامِ سبک از فرازِ همهیِ روشهایِ
علمی و فلسفیِ پیشین درمیگذرد و به زبانی
سخن میگوید، که از نظرِ گشودگی، به
ادبیات و شعر نزدیکتر است اما از دنیایِ
شعر و ادبیات نیز درمیگذرد! ـــ
و اینها همه، برای خوانندهای که از
ذهنِ چندسویه بیبهره باشد، و به ویژه
هنوز ذهنی افلاطونی داشته باشد، جز سردرگمی
و دریافتهایِ ناشیانه و نادرست، هرگز
حاصلِ دیگری بار نخواهد داد.
از
سوءتفاهمهایِ بنیادیای که هنوز هر از
گاه سری از سرها درمیآورد این است که
نیچه گفته است به سراغ زنان میروی؟ ـــ
تازیانه را فراموش مکن! ـــ
به شنیدن و خواندنِ این گزاره، انسان
امروزی که به گونهای دیگر از رفتار با
زنان مأنوس است، ناگهان نیچه را فردی
خواهد یافت که علیه زن و زنان بوده است؛
و اگر هم کمی از دانشِ فلسفی برخوردار
باشد، تلاش خواهد کرد تا این گزاره را به
تفسیرهایِ کژ و گوژ پذیرفتنی و چه بسا
دگرسان کند، دریغ از آن که این گزاره هرگز
به نیچه در مقام اندیشورز مربوط نمیشود،
بلکه این حقیقتِ کوچک یا گزارهای است
که از سویِ یک پیر زن که نمادی از لوحهایِ
کهن و ارزشهایِ سنتی است، به زرتشت به
هنگامِ رویارویی با او، پس از آن که
آموزههایاش را میشنود، اهدا
میشود، و هیچ مقصود و معنایِ شگفتی هم
در پسِ آن نیست، جز این که به سراغِ زنان
که میروی، تازیانه را نباید فراموش کنی؛
یعنی باید چندان و چنان ترتیبِ زنان را
بدهی که هرگز توانِ قد راست کردن و اظهارِ
وجود نداشته باشند! ـــ
و معلوم است که این ترتیب دادن تنها در
اتاقِ خواب رخ نمیدهد بلکه هر کنش و
واکنشِ زنانه را نیز در بر میگیرد، هر
امکانِ از خود درآمدن و بر فرازِ خود جستن
را؛ چرا که در چشماندازِ سنت، زن و زنانگی
باید به پذیرندگی و انفعالِ محض فروکاسته
شود؛ به بارداری و بازداریِ محض! ـــ
خب مگر این آموزهیِ بنیادیِ همان سنتِ
بشریای نیست که جامعهیِ ما هنوز هم در
حال و هوایِ آن تنفس میکند؟ ـــ سنتی که
از پسِ قرنهایِ طولانیِ تازیانهکشی
برای زنان، خودِ آنان را به آموزگران و
آموزگارانِ این آموزهیِ سخیف بدل کرده
است؟ ـــ همان زنانی که تازیانه خوردن را
پیشاپیش سرنوشتِ طبیعی و محتومِ خود
پنداشتهاند و از این رو، قانع شدهاند
که زنِ مردانی شوند که ترتیبِ آنها
را با تازیانه (دُم) نرم
و نازکشان میدهند؛ یعنی به شکلِ
مزوّرانهتری آنان را از ریختِ حیاتیِ
خود میاندازند!
از
این گونه نیمفهمیها و برداشتهایِ
بهتانوار در نزدِ جوامعِ انسانی
فراوان یافت میشوند؛ تا آنجایی که
باید بگویم، اغلبِ آثارِ بزرگ در نزدِ
مردمان، چیزی جز یک کجفهمی نبوده و نیست،
چه آنجایی که بزرگ و چه آنجایی که
کوچک داشته شدهاند! اما
سوءتفاهم و نیمفهمی سویهیِ راهگشا
هم دارد؛ چرا که چالش برانگیز است، چالشی
که فرجامِ آن تکانه و تکانهای است برایِ
اذهانِ بسته، برایِ کسانی که در وضعِ
عادی، چندان گرایشی به تأمل در کنه باورها
و آموزهایِ خود ندارند! ـــ
و سوءتفاهم بر ذهنِ آنان تَرک میاندازد؛
یعنی اگر چه بیشترِ آثارِ بزرگ کژ و چه
بسا نادرست فهمیده و تفسیر میشوند اما
در همان حال، امکانی برایِ بازسنجیِ
دوبارهیِ ارزشها نیز هستند. ـــ
این بدیهی است که جهان از اندیشهها و
طرحهایِ اندیشمندان پیروی نمیکند،
بلکه به واسطهیِ آنها طرحهایِ خود
را در میاندازد و پیش میبرد!
از
دیگر کجفهمیهایِ رایج دربارهیِ
نیچه و اندیشههایِ او، تصوّرِ زمخت و
پیشپا افتاده از ایدهیِ ارادهیِ
معطوف به قدرت است؛ چنین کجاندیشیهایی
از آنجایی برمیآیند که از پیش،
بیشینهیِ مفاهیم و واژگان در ذهنِ ما
برچسب خورده و گناهآلودهاند و هرگز
هم بدان نیندیشیدهایم که اراده به خشونت،
سرکوب و نابودگری تنها یکی از چهرگانِ
بیشمارِ ارادهیِ معطوف به قدرت و چه
بسا که به کلی خلافآمدِ ارادهیِ معطوف
به قدرت در مُخِ نیچه است: ــــ
تا آن جایی که او این سنخ ارادهی معطوف
به قدرت را در کتاب «تبارشناسی
اخلاق» ارادهی
معطوف به ضعف و ناتوانی تفسیر میکند.
به
زبانِ دیگر، در دنیایِ فکری نیچه، چهرهیِ
عالی قدرت هرگز نه در مدلهای سیاسی و
دولتها که در سویِ مخالفِ آنان رُخ
مینماید؛ او به گونهای روشن قدرتِ مدِ
نظرِ خود را چنین تبیین میکند: اراده
به قدرت، به کار بهرهگیری، گرفتن و
به دست آوردن نمیآید، زیرا که همه آفریدن،
همه دادن و بخشیدن است؛ این بدین معناست
که قدرتِ واقعی، نه آن چیزی است که اراده
میخواهد، بلکه آن چیزی است که در اراده
میخواهد؛ میبینید که هیچ حاکم و هیچ
انسان و هیچ نظامِ قدرتخوارهای
نمیتواند مدعیِ ارادهیِ برآمده از
قدرت شود زیرا که اینها نه دارندگانِ
قدرت، که خواهندگانِ قدرتاند! ــ
از نشانگانِ قدرتِ راستین آن است که اگر
در ارادهای حاضر باشد، تنها به دهش و
دادن میل خواهد کرد و نه به گرفتن، دزدیدن،
برداشتن و بُردن!
۵
نیچه
نخستین کسی است که آغاز کرد از آن سرِ
سازهایِ انسانی بدمد! او
به کلی به شیوهیِ روایتهایِ تا آن
زمانِ خود تردید کرد و از این رو، تفسیرها
و داستانهایِ کتابهایِ مقدس را از نو
و دوباره نوشت! بر
همین پایه، اگر بگویم که کلِ آثار نیچه،
چیزی جز همین وارونهنویسی افکار و
روایاتِ پیشین نیستند، هرگز سخنی به گزاف
نگفتهام! این
مسأله، نه تنها در شعرها که در همهیِ
آثارِ او به ما چشمک میزند و به ما میگوید
که آن کس که ادبیات و فلسفهیِ قدیم و به
ویژه کتاب مقدس را نخوانده و نمیشناسد،
همان بهتر که از خواندنِ نیچه صرف نظر کند
زیرا ممکن است که تمامِ گزارههایِ نیچه
را سر و ته بگیرد و از زرتشتِ نیچه، مسیحِ
دگر باره برآورد و شعرهایاش را به
دریوزگیها، به مویهها و نفرینهایِ
شاعرانه فرو بکاهد؛ شعرهایی که در بنیاد
در پیِ نفی و برجهیدن بر فرازِ شعرند.
امروزه
در اروپا و به ویژه در آلمان چنان که من
شاهدم، تمامِ قصههایِ کهن از نو نوشته
و از نو روایت میشوند و بدینوسیله،
طرحی نو و جهانی نو در میافتد؛ جهانی که
در آن کشتهشدگان و رانده شدگان از
قعرِ تاریخ فراخوانده میشوند تا زندگی
ناکردهیِ خود را از سر بگیرند و یا زندگیِ
ناتمامِ خود را تمام کنند؛ به زبانِ دیگر،
رستمهایِ دستان و پهلوانانِ پیشین
به حاشیه رانده میشوند تا مگر برایِ
تهمینهها، سوداوهها، سهرابها و نیز
دیگر نادیدهانگاشتهشدگان، رانده
شدگان و کشتهشدگان جایی در خور گشوده
شود؛ تا مگر چهرهیِ راستین آنان نیز از
حجاب و از برقعِ تاریخ به درآید و بر دژخیمِ
واقعیتِ صُلبِ چیرگی یابد.
این
باژگوننویسی، این تبدیلِ مردِ قهرمان
به زنِ کنشگر، و این مبدل ساختنِ
افسانهیِ آفرینش و دگر ساختنِ جنسیتِ
قهرمانان و خدایانِ متونِ مقدس، این
راندنِ مردهایِ پرخاشگر و قلچماق از
پهنهیِ داستانها، این حضورِ کودکان
و زنان در روایاتِ جدیدِ افسانهها همچون
ارادگانی که اراده میکنند (و
نه همچون صغیرانی که به قیم محتاجاند)،
این تصویر کردنِ بیگانه نه به مثابه دشمن
که به مثابه دوست و سرانجام این
بازنویسیِ هوشمندانه به نگرِ من،
تنها امکانِ عملیِ دگرگونسازیِ آگاهانه و
آرامِ سرنوشتِ اجتماعی و فردیِ انسان
است؛ چرا که هیچ فرد و جامعهای نخواهد
توانست سرنوشتِ خود را دگرگون و
سزاوارِ زیستن کند مگر آن که به جایِ مقدس
انگاریِ متون کهن، دست به کار
دگرگونسازی و باز نگاریِ آنان شود؛
مرادِ من از متونِ کهن و مقدس، تنها
قرآن و یا متونِ مشهورِ دیگرِ مقدس
نیست، بلکه مرادِ من تمامِ آن مکتوبات و
آن نداهایِ در گوشِ جان خزیدهای است که
به گونهای ناخود آگاه زمینهیِ تکرارِ
بینهایتبارِ کنشهایی را فراهم
میآورند که نه تنها از کارکردِ اجتماعی
عاریاند که مُخلِ زندگیِ فردی و اجتماعی
نیز هستند؛ همان کنشها و واکنشهایی
که در بنیاد برآیندِ جهل، نادانی و یا
دستِ بالا برآیندِ بیچارگیِ مردمانِ
اعصارِ گذشته بودهاند اما همچون نداهای
ناخوشِ الهی و ازلی از ژرفایِ جانِ
انسانهایِ امروز برمیآیند و آنان را
از طریقِ ساز و کارِ شیادانهیِ عذابِ
وجدان از شدن به آنچه که هستند، باز
میدارند. از
این رو، نباید فراموش کرد که این
باژگوننویسی، در حقیقت تلاشی است برای
چیرگی بر این وجدانِ فریبکارِ معذب که
میتواند جانِ آدمی را در آزادترین زمانه
و بازترین جامعهیِ انسانی نیز به بندگی
و بردگی وادارد اگر که افسانه و
داستانهایِ دگرسان در گوشاش زمزمه
نشود.
بیتردید،
خواندنِ نیچه نیز بیهوده خواهد بود
اگر که میلِ دوباره سنجیدنِ ارزشها
و این گرایشِ از نو نوشتنها را در ما
بیدار نکند زیرا این نه هشیارانه و نه
خردمندانه است که آدمی هویتِ خود را در
خم و چمهایِ داستانهایِ کهن جست و جو
کند، داستانها و روایتهایی که در
اساس، از طریقِ آنها، گذشتگان چنانبودِ
خود را به امروزیان تحمیل میکنند و
بدینوسیله، مانعِ هویتیابیِ مستقلِ
آنان میشوند. هر
گروهِ انسانیای باید که روایتها و
روشِ روایتهایِ خود را خلق کند، و
داستانها را تعریف کند اما چنان که
هنوز تعریف نشدهاند، و از کسانی تعریف
کند که به حاشیهیِ داستانها رانده شده
و یا در حاشیهیِ داستانها نگهداشته
شدهاند.
با
وجودِ این، برخی از نویسندگان نیز که از
دنیایِ زنان میآیند، این روایتهایِ
نوین را چندان هم نوین نمیدانند بلکه
بازجستِ روایتهایِ پیشااسطورهای
درمییابند که به واسطهیِ روایاتِ
اساطیری به عقب رانده شدند. آنان
این روایتگریِ مدرن را چه بسا یادآوریِ
داستانها و افسانههایی میدانند که
به واسطهیِ روایاتِ تحریف شدهیِ
اسطورهها از یادها رفتهاند و مقصودِ
این اسطورهها و افسانهها نیز البته
جز این نبوده که داستانهایِ پیشین را
از طریقِ وارونهسازی از اذهان و از یادها
بزدایند و از این رو، این نویسندگان
برآناند که آنها کاری نمیکنند مگر
آن که این قصهها و افسانهها را دوباره
به فرمِ بنیادی و اصلیشان
بازمیگردانند! آنها
میگویند ما میخواهیم آن جهانِ زنانهیِ
از یاد رفته و پس رانده شده را به یادِ
یادها بازگردانیم، همان جهانِ زنانهای
که در آن ارزشهایِ زنانهیِِ پیوستگی
و همبستگی بر ارزشهایِ مردانهیِ
گسستگی و ستیزندگی برتری داشت؛ ما میخواهیم
که این ارزشها یک بارِ دیگر در پیشگاهِ
زندگی جان بگیرند و دوباره در زمرهیِ
کنشهایِ انسانی درآیند؛ آنان چون بورخس
میگویند: راستی! آیا
این همان رؤیا نیست که از یادش ببردی،
پیش از سپیده دم؟ ـــ
همان رؤیایی که تو را کمتر خشن، کمتر
ناروا و کمتر آزمند میکرد؟ ـــ رؤیایی
که در آن زادن برتر از مُردن بود، و مُردن
آن ارج و قربی را نداشت که به روایتِ انسانی
بدل شود بلکه این زادن و زایشگری بود که
شایستهیِ سروده شدن و مکرر شدن بود؟! ـــ
چه چنین ایدهای را اگر چه کسانی بیان
میکنند که به عصرِ از دست شدهیِ زنانه
باور دارند اما حقیقت این است که آن که
نخستین بار در زیرساختهایِ ارزشهایِ
مردانه لرزه در افکند و تقدسِ آنها
را مخدوش کرد، کسی نبود جز فردریش نیچه
که نه تنها با طرح اندیشههای خود، که با
طرحِ این پرسشِ بنیادی که اگر
حقيقت زن باشد چه خواهد شد؟ ـــ
آغاز به باژگوننگاریِ کلِ تاریخِ اندیشه،
اسطوره و داستانِ انسانی کرد، و خدایِ
زنان، یعنی دیونیزوس را به خداییِ خود
برگزید؛ فارغ از این که آیا به راستی پیش
از تاریخ و پیش از مردانه شدنِ اسطورهها،
و پیش از مذکر شدنِ خدایان، هرگز آیا عصری
به کلی زنانه وجود داشته است یا نه؟!
۶
نیچه
را نباید با یک روشنفکر اشتباه گرفت؛
از نشانگانِ روشنفکر آن است که نمیاندیشد
بلکه ادایِ اندیشیدن در میآورد؛ او نه
تنها رخدادهایِ اجتماعی و سیاسی را
یکسویه میسنجد، بلکه اغلب نیز مبلغِ
عقاید و اندیشههایِ دیگران، به ویژه
مروجِ افکار و سلایقِ مُد روز است؛ از
این رو، به درونه و محتوایِ آنها
چندان کاری ندارد؛ ـــ او صورتکِ مدرنِ
فضیلتمندان و مبلغانِ دینی است، نقابِ
امروزینِ کسانی که برای پر کردنِ اشکمِ
خود، مغزشان در اجاره و در تملکِ
گروهها و احزابِ سیاسی است و این درست
بر خلافِ خواستِ آنگونه اندیشورزیای
است که سر از ذهن و زبانِ نیچه در آورده
است.
روشنفکر،
نمیاندیشد بلکه از نظامهایِ فلسفی
و از گزارههایِ ادبی مایههایِ
باورمندی در دنیایِ جدید را فراهم میآورد؛
چرا که او نیز همچون همهیِ باورمندان،
به سخنان و به کسانی باور دارد که گمان
میکند رستگاری او و دیگران در گروِ
پیروزیِ آنهاست! اما
حقیقت این است که هیچ باورمندی تا کنون
به جدّ به چیزی باور نداشته مگر به منافع
و تکالیفِ خود؛ تکالیفی که منافعِ او را
تأمین، و منافعی که تکالیفِ او را معلوم
میکنند! ـــ
از این رو، کارِ روشنفکرانه هرگز
نباید با کنشِ اندیشورزانه و اندیشمندانهیِ
نیچه یکی گرفته شود؛ مَغاکی است اندر
میانِ این دو، اندر میانِ اندیشگر و
روشنفکر، اندر میانِ آن که میاندیشد
و آن که زالووار از خونِ اندیشه ارتزاق
میکند، بی آن که خود را در بیشه و در
هزارتویِ اندیشه دراندازد؛ روشنفکر
چیزی است چون نمایشِ اندیشه، و نمایشِ آن
چیزی که از بنیاد از نمایش شدن نه تنها
طفره میرود که خلافآمدِ آن است.
روشنفکر،
در اساس همانی است که نمیاندیشد بلکه
اندیشیده میشود زیرا ناتوان از اندیشیدن
است؛ با وجودِ این، او همچون بازاریابهایِ
سمج سر و کلهاش همهجا پیدا میشود و
بنا بر قاعدهیِ بازار، با گرمی هرچه
تمامتر مشغولِ جار و جنجال دربارهیِ
اندیشههایی میشود که خود هرگز آنها
را نمیفهمد اما میداند که در بازار
خریدارانی پیدا خواهد کرد؛ از این رو، تا
آنجایی که بتواند اندیشههایِ دیگران
را با اَخ و تفِ خود صیقل و جلا میدهد تا
آنها را در زمرهیِ تولیداتِ بدیعِ
خود معرفی کند! ـــ
روشنفکر همان کسی است که آرزو میکند
که ای کاش میتوانست چنین اندیشهها و
چنین کتابهایِ خوبی بنویسد اما او که
ناتوان از نوشتن و اندیشیدن است، در
فرایندی خودفریبانه دچارِ این توهم
میشود که همهیِ نامهایِ نویسندگان،
نامهایِ مستعارِ بیشمارِ اویاند؛
بنا بر این، با کتابها و اندیشههایِ
دیگران چنان رفتار میکند که گویا خود
او آنها را طرح انداخته و نوشته است!
روشنفکر،
خواهانِ کامگیری و کامروایی است اما به
واسطهیِ نیرویِ حیاتی و نیرویِ خلاقهیِ
اندیشگران؛ همان اندیشگرانی که در
کرد و کارِ خود حتا یک لحظه نیز در گردِ
کام و کامروایی نگشتهاند و کامشان،
شهدشان، بختشان همانا خودِ اندیشیدن
بوده است. اندیشیدن،
خلافآمدِ روشنفکری است چرا که گام زدن
در راههایِ سنگلاخ و دیولاخی است
که بیش از آن که به غوغاسالاری و
بازارمندیِ دنیایِ روشنفکرانه نیاز
داشته باشد، به سکوت، به خلوت و به دور
شدن از آمیزشها، آموزهها و آوازههایِ
روشنفکری نیازمند است؛ و نیز برای آن
که بتواند مستقل بیندیشد، چه بسا که به
دوری از کتابها و جریانهایِ چیرهیِ
فکری نیاز داشته باشد؛ زیرا برای کسی که
به راستی میاندیشد، کتابها و آشنایی
با اندیشهها تنها امکان و جرثومهای
برایِ آمادگری و اندیشورزیاند! ـــ
چنین تمایزی را نیچه در میانِ خود به مثابه
آن که میاندیشد، (آن
که چشم در چشمِ ابدیت دارد) و
روشنفکر به مثابه فضیلتمند، (آن
که از شعر و از اندیشه ارتزاق میکند و
از ابدیت نمایش میسازد) در
شعرِ آوازه
و ابدیت به
روشنی ترسیم کرده است.
نتیجه
آن که، روشنفکر ورایِ داستانِ تاریخیاش،
امروزه، چیزی نیست مگر مقلد و بوزینهیِ
متفکر؛ همانی که از کارِ متفکر برایِ
خود سیمِ آوازه و زرِ فضیلت فراهم میکند؛
یعنی آن چه را که نیچه در شعرِ آوازه و
ابدیت با نفرت زیرِ گامهایِ خود
نهاده است:
...آوازه
ــــ ، میسایم
این سکه را از پسِ دستافزار،
به نفرت میهلم
آن را زیرِ گامهایِ
خود! ـــ
نقابهایِ فضیلتمندی، روحانیت، و در
حاشیهیِ قدرت لفت و لیس کردن را در هر
زمانه باید از نو بازشناخت؛ در زمانهیِ
ما این چهرهیِ موجه، که گرایشِ تندی هم
به روزنامه نگاری دارد، همانا با نقابِ
روشنفکر( با
و بدون پسوندِ دینی) ظاهر
شده است.
۷
زبان،
سخن و شعرِ نیچه برخلافِ زبان و شعرِ
ما، آکنده از رانهیِ شجاعت است؛
رانهای که بدونِ همراهیِ آن، رانهها
ویارههایِ دیگرِ حیاتیِ ما به خودیِ
خود اعتبارشان را از دست میدهند.ـــ
و رانه و یارهیِ شجاعت، چیزی
نیست مگر پذیرفتنِ آن چهبودِ خویش
و سرنوشتِ خویش، و این یعنی آن که آدمی در
هر وضعیت، و چه بسا در بدترین وضعیت، همانی
باشد که هست و یا بشود آنی که هست، نه
افزونتر و نه کاستهتر! ـــ
از این رو، در فرهنگِ ایرانی (به
مثابه فرهنگی شعر ـ بنیاد) از
آن رو که در آن (به
دلایل تاریخی) رانه و
یارهیِ شجاعت قد نکشیده و تناور نگشته،
رانهها و یارههایِ دیگر نیز در آن
نارُسته ماندهاند؛ زیرا چنان که اشاره
شد، یارهها و رانههایِ انسانی، بدونِ
هموزنی و همراهیِ رانه و یارهیِ
شجاعت به درهیِ رذیلت و دئانت سقوط
میکنند و به زبان اخلاق، به ریایِ محض
فرو میکاهند! ـــ
سخنها، شعرها و اندیشههایِ نیچه اما
بیش از هر چیز برآورنده و برکشندهیِ
رانه و یارهیِ شجاعتاند: شجاعتِ
در نزدِ خود ماندن، شجاعتِ چیرگی بر خویِ
نمایشگری، شجاعتِ برجستن از چنبرهیِ
چاپلوسی و مدحت، شجاعتِ برگذشتن از
افقهایِ موهوم و دروغینِ رستگاری،
شجاعتِ خوشبخت بودن از بختِ خود و از
آن چهبودِ خود، و شجاعتِ برافراشتنِ
بادبان به هنگامی که بادها و تندبادهایِ
متخاصمِ بر انسان وزیدن میگیرند! ـــ
بر همین پایه، به نگرم، خواندنِ آثارِ
نیچه از ضرورتهایِ فرهنگیِ ما ایرانیان
است، خواندنِ آن سخنها و آن کلماتی که
تخمِ اندیشگانی و اندامگانیِ شجاعت
را در ما میپراکنند، میرویانند و از
هیبت، و از بالایِ بلندِ آن مراقبت
میکنند!