پنجشنبه
Like Ejra



اجرای نمایش «لایک» در تهران
نویسنده: محسن عظیمی
کارگردان: امیر عباس رنجبر

 نمایش «لایک» نوشته‌ی «محسن عظیمی» به کارگردانی «امیرعباس رنجبر» از 6 آبان ماه تا 15 روز هر روز ساعت 18 اجرایش را در تئاتر باربد آغاز می‌کند.
لایک با بازی محمد سلطان پور، سپیده گودرزی، لیلا جوادی هستیان، عاطفه رحمان پور، مرتضی پرهیزکار، نورا باغبان، رضا افشار، ابوالفضل رحیم زاده، حمید رضا حصاری و قاسم روشنایی به روی صحنه می‌رود.
همچنین مسعود قربانی به عنوان طراح صحنه،؛ عظیم علیپور، طراح پوستر و بروشور، سیامک نرورزی زنجانی، طراح تراکت، شاهین حیدری، عکاس و فیلمبردار حمیدرضا محمدی، سازنده تیزر در این نمایش همکاری دارند.
این نمایش درباره معضلات دنیای مجازی ست که دنیای واقعیت را هم در بر گرفته...

 
در توضیح این نمایش آمده:

دنیای مجاز مخدره، باعث می‌شه فراموش کنی (درنگ) ولی درد سرجاشه، هی باید بیشترش کنی تا بیشتر فراموش کنی؛ بیشتر دروغ بگی، بیشتر دروغا رو باور کنی. (درنگ) یه‌جورایی همه‌چی مخدره حتا زندگی برای این‌که مرگو فراموش کنی! (درنگ) به دنیا اومدن همون مرگه اما با زندگی فراموش می‌شه تا یادت بره مُردی بعد خودش ناغافل می‌آد سراغت، اون‌وقت هیچ مخدری حتی زندگی نمی‌تونه از پَسِش بربیاد. (درنگ) دیگه نمی‌تونی فراموش کنی. (درنگ) ما مُردیم اما وقتی زندگی می‌کنیم یادمون می‌ره! (درنگ)


این نمایش شامل هفت اپیزود کوتاه است که هر اپیزود به شکل جداگلنه یک نمایشنامک محسوب می شود که مکان تمام اپیزودها در یک کافه است.


اپیزودی از این نمایش به نام آف:

کافه. مرد نشسته درحال ور رفتن با موبایلش. یک صندلی خالی روبه‌روش...

صدای کافه‌چی: مث همیشه اسپرسو دیگه؟
مرد: اوکی.
صدای کافه‌چی: چی؟!
مرد: دقیقن!

مکث

صدای کافه‌چی: گفتی پنج می‌آد؟!
مرد: اوکی... درست ساعت پنج عصر!
صدای کافه‌چی: از کجا می‌دونی درست ساعت پنج می‌آد؟
مرد: چون خیلی دقیقه...
صدای کافه‌چی: تو که گفتی تا حالا ندیدیش؟
مرد: از نزدیک ندیدم!
صدای کافه‌چی: یعنی چی؟ از دور دیدی فهمیدی دقیقه!؟
مرد: توو فیس‌بوک هر شب می‌چتیم؟!
صدای کافه‌چی: می چرین؟!!!
مرد: چت... چت می کنیم!
صدای کافه‌چی: تو که تعصب داشتی روو زبان پارسی... چی شد؟ پاسِش دادی رفت؟
مرد: دیگه زیاد دنبالش نیستم.
صدای کافه‌چی: معلومه... اوکی وُ می‌چتیم وُ... تاثیراتِ همین بابایی‌یه که داره می‌آد؟!
مرد: اوون بابا نیست یه مادمازِلِ بسیار زیباست!
صدای کافه‌چی: بابا؟! مادمازل؟! ببین این‌جا ما قهوه‌فرانسه داریم، اسپرسومونم فرانسه‌س ولی یه نیگاه به بیرون بندازی متوجه می‌شی شانزلیزه نیست به جان تو این‌جا، چهارراه ولی‌عصره!
مرد: آف کوُرس!
صدای کافه‌چی: جانم!؟
مرد: هیچی!
صدای کافه‌چی: ببین همه‌ش یه چله‌س نیومدی پیش ما، از این‌رو به اون‌رو شدی... ما سلام می‌دادیم گیر می‌دادی بگیم درود... شک ندارم کار، کارِ یارووئه، عقل وُ هوشت وُ که برده هیچ...
مرد: اون یاروو نیست یه مادمازل بسیار پِرفکت و زیباست.
صدای کافه‌چی: تو که گفتی اولین‌باره می‌خوای ببینیش!
مرد: خب؟!
صدای کافه‌چی: از کجا می‌دونی همون که گفتی وُ زیباست؟!
مرد: عکسش، عکساشوُ هر روز برام می‌فرسته.
صدای کافه‌چی: به عکس که نمی‌شه اطمینان کرد آقا... تا وقتی خانومِ فتوشاپ توو هر کامپیوتری جاخوش‌کرده!
مرد: من می‌کنم.
صدای کافه‌چی: می‌کنی؟!
مرد: اطمینان!
صدای کافه‌چی: آها؛ اطمینان مشکلی نداره ولی خودت می‌گفتی برای این‌که بفهمی یه خانوم محترمه، چقدر محترمه تشریف دارن، باید ناشتا ببینیش، قبل این‌که وقت کنه بره سراغ آیینه...
مرد: ساعت چنده؟
صدای کافه‌چی: پنج دقیقه به پنج...
مرد: نزدیکه...
صدای کافه‌چی: چی نزدیکه؟
مرد: سر چهارراهه...
صدای کافه‌چی: علمِ غیبم که پیدا کردی!
مرد: نه داریم باهم می‌چتیم.
صدای کافه‌چی: آها می‌چرین... این‌جا رو بلده!
مرد: آف کورس!
صدای کافه‌چی: ای بابا... حالا کتاب‌متابِ جدید چی داری؟
مرد: فعلن قصد چاپیدنِ کتاب ندارم، فقط مینی‌مال اونم توو فیس!
صدای کافه‌چی: توو چی؟
مرد: فیس... فیس‌بوک.
صدای کافه‌چی: ای بابا پس تکلیفِ ماهایی که اهلِ مینی‌مال وُ فیس‌بوک نیستیم چی می‌شه؟
مرد: از دنیا جاموندی عزیزم! عصر، عصرِ تکنولوژی‌یه، عصرِ سرعت... دیگه کسی وقتِ اضافه نداره بشینه پای کتاب که جانم.
صدای کافه‌چی: جلل‌الخالقاتِ وَالمخلووقات! بابا تو کلن از این‌رو به اون‌رو شدی!
مرد: از کدوم‌رو به کدوم‌رو؟
صدای کافه‌چی: اون‌رو به این‌رو..
مرد: سر خیابونه...
صدای کافه‌چی: معلومه دل، توو دلت نیست ها!
مرد: وقتی بیاد خودت می‌فهمی چرا نیست؟
صدای کافه‌چی: یعنی اینقد... ها؟ ای ناکس! تو که اهلِ زرق وُ برق وُ زرورق نبودی رفیق!
مرد: چه ربطی داره؟
صدای کافه‌چی: ما درون را بنگریم وُ حال را، ما برون را ننگریم و قال را چی شد پس؟
مرد: قدیمی شده این حرفا دیگه، آدم الان باید همه‌جا رو بنگره... هم درونو، هم برونو، هم حالو، هم قالو...
صدای کافه‌چی: حتمن اونم با طی طریقت وُ چریدن در فیس‌بوک!؟
مرد: ادبِ مرد به از کافه‌ی اوست...
صدای کافه‌چی: آقا اصلن ما بی‌ادب، ما عقب‌افتاده، مونده، ما عصرِحجرزاده... شما که اون همه اهل کمالاتِ فوقِ بشری بودین چرا دیگه آخه؟
مرد: چرا چی؟
صدای کافه‌چی: هیچی آقا ما گُه خوردیم... شما همون همه‌جا رو بنگر... چه عیبی داره؟ یه نیگاه عیب نداره... ولی حواست باشه هرجایی رو نباید...
مرد: سرِ کوچه‌س...
صدای کافه‌چی: به به اسپرسوهام الان دیگه...
مرد: اومد...
صدای کافه‌چی: کو؟!
مرد: (چشمانش را می‌بندد رو به در کافه) ده... نه... هشت... هفت... شش... پنج... چهار... سه... دو... یک...

چشمانش را مشتاقانه باز می‌کند. سکوت. خبری نیست. نگاهی به موبایلش می‌کند و دوباره به درِ بسته‌ی کافه...

صدای کافه‌چی: اومدن؟!

مرد به طرفِ در رفته، بیرون را نگاه می‌کند، دوباره برمی‌گردد.

مرد: مگه اینجا پلاکِ  25 نیست؟
صدای کافه‌چی: چرا...
مرد: کوچه سرمدی؟
صدای کافه‌چی: (که خنده‌اش گرفته) چرا...
مرد: ضلع‌ِ جنوب‌شرقیِ چهارراهِ ولی‌عصر؟
صدای کافه‌چی: (با خنده بیشتر) چرا...
مرد: پس چرا... چرا نیومد؟... تو چرا می‌خندی؟
صدای کافه‌چی: من... خب از خودش بپرس... (خنده) مگه چیز نیست آن‌لاین!؟
مرد: نه آف شده!

مرد عصبی بیرون می‌رود.

کافه‌چی: (می‌آید دمِ در، درحالی‌که با موبایلش ور می‌رود، با خنده) ولی الان آن شد... استاد! (خنده. درحالِ‌نوشتن تووی موبایلش با صدایی زنانه) نه... نیومدم، فقط خواستم یه کمی منتظر باشی وُ لذت ببری، از انتظار، تنت مورمور شه حال بیاد و (زیرلب با خنده) بسووزه...

صدای خنده‌های کافه‌چی. نور می‌رود. می‌آید. سکوت. مرد کنجِ کافه نشسته، سیگاری می‌گیراند. لبی به قهوه‌اش می‌زند یخ کرده... نور می‌رود. می‌آید. ته‌سیگار را تووی فنجانِ قهوه خاموش می‌کند. سیگاری دیگر می‌گیراند.



















0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!