کابوسی
که هرگز در واقعیت تبدیل به رویا نشد
نوشته:
ف.ر
من رو میخورد.
نگام میکرد
و میخورد.
«یه
شراب خوب هم دارم بیارم؟»
گفتم:
«به خاطر
معدهم نمیخورم.»
«اوه،
زخم معده؟!»
رفت آشپزخونه.
خیره شدم
به پوسترهای اتاقش. روی
در کمدش بزرگ نوشته بود:
«فاک د
لایف!» پای
تخت و میز کامپیوترش پر بود از دیویدیهای
فیلم و مجله. مجلههای
خارجی با جلدهای خوشگل رنگی.
چندتا کتابم
بالای تختش بود. قوانین
و حقوق مدنی و فرهنگ لغت و اطلاعات عمومی
و «عامه
پسند» بوکوفسکی.
از صدای تکون
یخها توو لیوان فهمیدم داره میآد و
دوباره نشستم رو تخت.
یه سینی با دوتا
گیلاس پر دستش بود. «منم
چندسالی زخم معده داشتم الان بهترم مراعات
میکنم.»
سینی رو گذاشت
رو میز و نشست. «با
یه پیک چیزی نمیشه. حالا
نخوردی خودم میخورم.»
خندید و بهم
نزدیکتر شد. تختش
بیشتر فرورفت. شالم
رو که دور گردنم افتاده بود باز کرد و
گردنم رو آروم بوس کرد.
لباش داغ بود
اما انگار از همون نقطه یه سرنگ یخ بهم
تزریق شد. خودم
رو عقب کشیدم. دستش
رو انداخت دور شونهم و من رو چسبوند به
خودش. نفسش
رو حس میکردم. عطرش
بوی توالتهای نشستهی بین راهی میداد.
دستم رو
گرفت و آروم فشار داد و توو دستهای خودش
نگه داشت. دستهاش
داغ و عرق کرده بودن.
نفسهاش
حالم رو بدتر میکرد بوی عجیب و کثیفی
میداد و بوی شراب بدترش کرده بود.
بوسم کرد.
لبهای
کلفتش رو محکم روی صورتم چسبوند و حس کردم
همین الانه که قورتم بده.
«چرا خودت
رو عقب میکشی؟! میدونی
دلم تنگ شده ناز میکنی...»
گیلاسش رو برداشت
و سرکشید و بعد شروع کرد بوسیدن لبهام.
حالا بوی
دهنش مستقیم میرفت توو دماغ و حلقم.
دهنم رو سفت
بستم. با
زبونش به زور بازش کرد و خورد من رو.
لبهای سرد
و سفتم توو دهنش بود و سعی میکردم تا
جایی که میتونم نفس نکشم تا حداقل بوش
رو حس نکنم. آروم
هلم داد رو تخت و دراز کشید روم.
حالا نفس
تندش کاملا توو صورتم بود و نفس کشیدنم
سخت شده بود. سرش
رو عقب کشید نگام کرد یه لبخند پهنی زد و
سعی کرد چشمهاش رو خمار کنه و بهم زل
بزنه. چشمهام
رو بستم. آروم
لبش رو گذاشت رو لبم. انگاری
میخواست طولانیترین بوسه تاریخُ
امتحان کنه مثل همون شعر «بوسه
طولانی» که
یه بار واسش خونده بودم و بعد اون همهش
میگفت مگه میشه بوسه انقدر طولانی
بشه؟ ناخودآگاه لبهام جمع شد دهنم رو
قفل کردم و نفسم رو حبس اما بازم لبهاش
رو گذاشته بود. بعد
دستش رو گذاشت دور صورتم و با موهای روی
پیشونیم بازی کرد. تیک
عصبی کنار پلکم شروع کرد زدن.
چشمهام
رو محکمتر بستم. آرومتر
از قبل بوس کردنش رو ادامه داد دور لبم و
بعد صورتم و گوشم و... به
گردنم که رسید سرم رو کامل برگردوندم.
یه نفس عمیق
کشیدم و دلم خواست همون جا بمونه و دوباره
سراغ لبهام نیاد و نفسش...
انگار فهمیده
باشه باز اومد رو لبهام.
بازم من رو
خورد... بعد
آروم بلوزم رو درآورد و پرت کرد پایین تخت
و پیرهن خودشم با یه جور عشوهی مسخره
درآورد و همینجور که بهم زل زده بود باز
اومد روم. وقتی
رفت سروقت سینههام ترسیدم.
ترسیدم زخمی
که چندوقت پیش بعد نئشگی قرصهای آرامبخشم
توو حموم روشون انداخته بودم و با خون و
دردش زار زده بودم ببینه و سوال جواب کنه.
اما ندید
فقط خورد.
«چقدر
کوچیک شدن این طفل معصومها...
به خودت
نمیرسیها؟!» جوابش
رو ندادم و فقط نگاش کردم.
سینههام
رو توو مشتش گرفته بود و میخورد یه بار
میک میزد یه بار دورتادورشون رو لیس
میزد بعد یهو همهشون رو که حالا
کوچیکترم شده بودن میکرد توو دهنش و
مثل بچهای که از پستون مادرش شیر میخوره
میخوردشون. وسطش
نگام میکرد و من وانمود میکردم توو
اوج لذتم. مثل
وقتهایی که مِهی بغلم میکرد و سرش رو
فرو میکرد توو درهی بین سینههام و
لیسش میزد. بعد
آروم و به نوبت میرفت سراغ سینههام و
منم موهاش رو چنگ میزدم و با عشق و لذت
محکمتر به خودم میچسبوندمش و هیچ دلم
نمیخواست چشمهام رو ببندم چون دیدن
سرش لای سینههام، لذتبخشترین کار
دنیا بود واسم.
چشمهام رو که
باز کردم دیدم رفته سروقت نافم و زبونش
رو توش میچرخونه. یه
کم قلقلکم اومد و خندیدم.
فکر کرد
دارم لذت میبرم و به شکل احمقانهای به
کارش ادامه داد. خواستم
بگم بسه که رفت پایین.
شلوارم رو
درآورد و صورتش رو جوری گذاشت روی شورت
سفید مشکیم که انگار غش کرده باشه؛ شورتی
که با مِهی از بازار مروی خریده بودیم.
حالا روبان
کوچولوی مشکی جلوش کنده شده بود و تورهای
دور پاچههاشم پژمرده بودن.
از روی شورت
چندبار کُسم رو بوسید و بعد سریع درآوردش.
دلم خواست
درنیاره و همینجور از روی شورت ادامه
بده.
وقتی مِهی شورتم
رو بو میکرد و میبوسید دلم پرپر میزد
که زودتر درش بیاره و بره سروقت کُسی که
اسمش رو گذاشته بود خدا و میپرستیدش و
وقتی یه کم بیشتر معطل میکرد خودم شورت
رو درمیآوردم و با یه آه عمیق و بلند بهش
میفهموندم که بیطاقت شدم.
تازه فهمیدم
چند دقیقهایه زبونش توی کسمه و داره مثل
فیلمهای پورن به طرز مسخرهای لیسش
میزنه. میدونستم
پورن زیاد می.بینه
و میدونستم هم این صحنهها بهشدت
تحریکش میکنه و در حقیقت داره به خودش
لذت میده. واسه
همین دوباره چشمهام رو بستم و سعی کردم
روی لذت بردن خودم تمرکز کنم اما چیزی جز
یه قلقلک نچسب نصیبم نمیشد.
اون میخورد
منو میخورد و من نه دردم میاومد و نه
لذت میبردم. یهو
پاهام رو گرفت بالا جوری که کسم مثل یه
زبون بیرون اومده از دهن، از لای پاهام
افتاد بیرون. میدونستم
این حالت رو هم خیلی دوست داره.
منم خیلی
دوست داشتم مثل وقتهایی که مِهی اینکار
رو میکرد و من میرفتم توو اوج لذت و
دستهای کشیدهش رو که روی ساق پاهای ول
شده توو هوام بود میگرفتم و خودم رو
بیشتر بالا میکشیدم تا راحتتر بتونه
سرش رو فرو کنه توو کسم و بهقول خودش،
به خدای ساختگیش سر بزنه.
حالا اون من رو
میخورد و من با چشمهای بسته هم میتونستم
بفهمم داره با چه لذتی کس بیپناهم رو
میخوره و فکر میکنه منم دارم توو
آسمونها سیر میکنم ولی من اصلا چیزی
حس نمیکردم انگار مرده بودم یه مردهی
بیحس و جون. یهو
پاهام رو دراز کرد و باز اومد روم سرش رو
گذاشت کنار سرم زل زد توو چشمهام و دهنش
رو پاک کرد. با
تعجب نگاش کردم.
«هیچ
حس خوبی ازت نمیگیرم.»
«یعنی
چی؟!»
«یعنی
حس خوبی نمیگیرم ازت اصلا.»
«آخه
چرا؟»
«نمیدونم.
مثل قبلا
نیستی.»
«قبلا
چهجوری بودم؟»
«جوری
که الان نیستی.»
خندیدم و دست
کشیدم توو موهاش و گفتم:
«فقط یه کم
خستهم.»
سینههام رو
گرفت توو دستش و آروم گفت:
«امیدوارم.»
یهو نشست و یه
وری اومد روم و با هیجان گفت:
«تو وحشی
دوست داری نه؟ مثل اون وقتها...
مثل اون شب
که نزدیک دوساعت همه جوره کردمت و بازم
میخواستی... یادته؟»
تا اومدم جواب
بدم به سرعت برم گردوند و باسنم رو آورد
بالا و از پشت سرش رو کرد توو کسم.
این حالت
رو انقدر دوست داشتم که حتی توو خیالم از
تصورش مست میشدم. ولی...
همیشه وقتی
مِهی اینکار رو میکرد، وقتی با ملایمت
و یا گاهی وحشیانه و سریع برم میگردوند
و شورتم رو میکند و لبهاش رو میذاشت
لبههای کسم، انقدر حس خوبی بهم میداد
که دلم میخواست همون موقع بمیرم.
بعد آروم
دستهاش رو میذاشت رو باسنم و سرش رو
بیشتر فرو میکرد توو حفرهی کسم و
زبونش رو با حالتی که خیلی دوست داشتم توش
میچرخوند. اونقدر
کس و سوراخ باسنم رو میخورد که منگ میشدم
از لذت و پاهام شل میشد.
«لذت
میبری عشق من؟»
به خودم اومدم
دیدم سرش بغل گوشمه و از پشت سینههام رو
گرفته. زیرلب
گفتم: «اوهوم...»
دوباره دولا شد
و این بار وحشیتر من رو خورد.
کسم کامل
توو دهنش بود. بازم
یه حس قلقلک خفیف داشتم و یه سردیای که
نمیتونستم با هیچ گرمایی از بین ببرمش.
مکث کرد فکر
کردم میخواد کیرش رو دربیاره اما دیدم
انگشتش رو خیس کرد و آروم کرد توو کسم.
سرم رو گرفتم
توو دستهام و صورتم رو کردم توو بالش...
بغضم گرفت،
دهنم رو کردم توو قلمبگی بالش و صدای هق
هقم رو خفه کردم. وقتی
مِهی، اینکار رو میکرد، قشنگ دیوونه
میشدم. دلم
میخواست داد بزنم بگم دارم لذت میبرم
بگم زندگی فقط درد و ناله و بغض نیست بگم
زندگی یعنی همین لحظه بگم انگشتهاش
بهترین هدیهان واسم و کس بیقرار من
حالا دیگه هیچ دردی نداره نه دردهای
ماهیانهی خون و خونریزی، نه درد و مرضی
که چند سالی بود اومده بود سراغم و گاهی
خیلی شدید میشد. انگشتاش
رو که آروم و دونهدونه زیادشون میکرد
درد رو با یه لذت خیلی عمیق فرو میکرد
توو جونم که هیچجوره حاضر نبودم تموم
شه نه تلفنی زنگ بخوره نه دری باز شه نه
کسی بیاد و بره، من باشم و اون و انگشتهاش
که بهقول خودش زائر خداش بودن.
محکم زد رو باسنم
و گفت: «شصت
و نه شیم؟»
چقدر از این
اصطلاح مسخره که تکیه کلامش بود بدم
میاومد. خوابید
و من رو کشوند رو خودش و سروته کرد.
کیرش درست
افتاد جلوی صورتم. باز
دهنش رو گذاشت رو کسم و منو خورد.
دستم رو
انداختم دور کیرش. کوتاه
ولی کلفت بود و زمخت. رنگ
زرشکیش، بوی خاصش که برا هر کیری متفاوته،
ضخامت و یُغُر بودنش توو ذوقم میزد و شک
میکردم که قبلا هم باهاش سکس کرده بودم
و لذت هم برده بودم. هیچ
ظرافت و زیباییای توش نمیدیدم و این
بیشتر بیزارم میکرد.
شایدم...
همهش کیر
مِهی جلو چشمم بود. صاف
و یکدست بودنش، درازی بامزهاش، رنگش که
رنگ کس خودم بود و تیرگی جذابش، اندازهش
که انگار با تن من هماهنگ بود و با همه
بزرگی و درازیش، اذیتم نمیکرد، حتی بوی
خاصش که بهترین بو بود واسم.
بوی تن خودش
رو میداد و اون عطر همیشگیش؛ پرتقال و
دود. عاشق
وقتی بودم که دستم رو مینداختم دور کمر
کیرش و میکردم توو دهنم و اون شروع میکرد
به آه کشیدن و چندثانیه چشمهاش رو میبست
و وقتی بازشون میکرد خمارتر از قبل بودن.
«دوست
دارم اینجوری میخوریش.»
همینجور که
کسم کنار دهنش بود این رو گفت و باز زد رو
باسنم. با
هربار لیس زدن هی به خودم میگفتم دیگه
بسه، بسهته دیگه نخور الان بالا میآری
ولی اون با اون همه شور و هیجان کسم رو لیس
میزد و انگار با این کارش مجبورم میکرد.
دیگه نتونستم،
از دهنم درش آوردم و با دستم مالیدمش.
انگار فهمیده
باشه بلند شد و من رو برگردوند و اومد روم.
سینههاش
رو سینههام بود و صورتش جلوی صورتم.
کیرش بین
پاهام بود خودش رو کشید عقب و دستش رو کشید
لای کسم. نگاش
کردم با لبخند انگشتاش رو خیس کرد و آروم
کرد تووش. باز
بغض لعنتی اومد سراغم.
انگار
میخواست عذابم بده با اون انگشتهای
لعنتیش! دستم
رو گرفتم جلو صورتم و هق هق...
فک کرد اوج
لذتمه که اینجوری شدم و حرکتش رو عمدی
تند کرد. به
نفسنفس افتادم یاد انگشتهای مِهی
افتادم انگشتهای کشیدهش که وقتی میکرد
تووم انگار از نو متولد میشدم لذت با
تموم قدرتش میرفت توو تموم جونم و آه و
نالهم بلند میشد. حرکت
انگشتهای داغش رو که تند میکرد دیوونه
می.شدم
خودم رو میکوبیدم زمین و از هر فرصتی
واسه بوسیدن لبهاش استفاده میکردم
طوری که اونم دیوونهتر از من رو زمین
پخش میشد؛ توو حالتی که انگشتهاش تا
ته توو کسم بودن و خودش یه وری آه میکشید
و دست منم روی کیر ملتهبش آویزون بود.
صدامون بلند
میشد و به ارگاسمی میرسیدیم که مطمئن
بودیم هیچ دونفری تا حالا بهش نرسیدن.
صدای بلندِ...
بلندِ...
آخ!!!!
بسسسسسه!!!
هلش دادم و
انگشتهاش از کسم بیرون پریدن.
بغلم کرد
چنگ زد به موهای کوتاهم و با لحنی که از
خود بیخود شده بود گفت:
«جوووونم
سکسی من میکنمت...»
باز اومد روم و
تا بخوام اشکهام رو پاک کنم کیرش رو تا
ته کرد توو کسم. درد
کشیدم خیلی درد... با
یه سوزشی که بیشترش بهخاطر خشکی کسم
بود. با
دستش دور کسم رو خیس کرد و بیشتر فرو
کرد. فایده
نداشت کس من خیس نمیشد...
برعکس، وقت
سکس با مِهی دائم خیس بودم و از خیس شدن و
التهاب زیادش گاهی جفتمون میخندیدیم و
میگفتیم چه خدای طماعی!
فایدهش چی بود
فکر کردن به سکسم با مِهی؟ مهم الان بود
که من جای اینکه بغل اون باشم، اینجا
بودم و اون کیلومترها دورتر از من بغل
زنش.
تمرکز کردم کسم
خیس شه به خودم گفتم فقط لذت میبری!
انگار اونه
اصلا انگار همه دنیا یکیان همه سکسها
یه جورن لذت ببر درد بیدرمون بگیری باز
کن خودت رو لذت ببر لعنتی!
باز کردم
خودم رو، تا جایی که میتونستم بدنم رو
شل کردم و گذاشتم کسم تا جای ممکن باز بشه،
همینجور که کیرش سُر میخورد تووم و
بیرون میاومد و دوباره سُر میخورد زنش
رو دیدم. زن
مِهی که کسش رو باز کرده بود و آه و ناله
میکرد و کیر مِهی رو بیشتر توو خودش
فرو میکرد. مِهی
هم درست روش خوابیده بود و گردن سفیدش رو
میخورد. سرم
رو بالا بردم داد زدم گفتم بسسسسه نمیخوام
ببینم تمومش کنین. خودش
و زنش همزمان برگشتند سمت من و با تعجب
نگاهم کردند. بغض
نذاشت بازم داد بزنم و صدام توو گلوم خفه
شد و تبدیل شد به یه هقهق بلند...
مِهی پرید
سمتم دستش رو گرفت زیر گردنم سرم رو بالا
آورد. «جانم؟
چی شد؟ خوبی؟ نفس بکش...»
خودم رو
انداختم توو بغلش. آروم
موهام رو کنار میزد و جانم جانم میگفت.
نفسم تنگ
بود و گریهم بند نمیاومد.
«تو
عاشق اون نشدی عاشق نوشتههاش شدی ولی
خودش با نوشتههاش با حرفهایی که میزنه
خیلی فرق داره. تورو
خدا از رویاش بیا بیرون بذار زندگیمون
رو بکنیم من و تو که با هم مشکلی نداریم
عشق من داریم؟!»
حال تهوع بهم
دست داد. بغلش
بودم و مِهی رفته بود. سرم
روی سینهش بود. خواستم
خودم رو بکشم کنار که محکمتر بغلم کرد.
«اون زن
داره میدونستی؟ انقدر غرق اراجیف و
نوشتههاش بودی و رویا بافتی که نفهمیدی
زن داره... زنشم
دوست داره، همهجا این رو گفته...
یادته اون
شبی که توو مجله مصاحبهش رو خوندی؟ تا
صبح هذیون گفتی... بسه
توروخدا بسه از این خیال لعنتی بیا بیرون
یادت بیاد چقدر هم رو دوست داشتیم من هنوزم
دوستت دارم...»
عق زدم.
بالا آوردم،
رو فرش تیکههای مِهی ریخت، کتابهاش،
شعرهاش، عکسهای دونفرهمون...
داد زدم:
«تمیز کن
اینجا رو، بوی گه میده...»
همینجور که
دستمال خیس رو روی فرش میکشید و تمیزش
میکرد خوابیدم تا بلکه از این کابوس
لعنتی بیدار شم، کابوسی که هیچوقت توو
واقعیت تبدیل به رویا نشد...