جمعه
Faschismus
                                              

فاشیسم در توست، در آلمان چه می جویی؟
در پاسخ به مرد جوانی که پرسید آیا هایدگر به راستی یک فاشیست بود؟
محمود صباحی

در ساختارِ آموزشیِ کنونیِ ایران آیا کسی می‌تواند رییس یک دانشگاه،  یک دانشکده و چه بسا رییس یک گروه آموزشی باشد اگر که سرسپرده‌یِ منویات نظام حاکم نباشد و آن را نیز پیش‌تر به اثبات نرسانده باشد؟ ـــ ما می‌دانیم که این موضوع ناممکن است و نباید خود را بفریبیم. نظام‌هایِ فاشیستی که همانا تمامیت‌خواهند، هرگز کسی را حتا در زمره‌یِ کارکنانِ ساده‌یِ خود نمی‌پذیرند اگر که هم‌دل و هم‌سویِ آنان نباشند و آن را نیز پیش‌تر به اثبات نرسانده باشند. از این رو، این گریز ناپذیر بود که در همان سالی که هیتلر به قدرت رسید (1933م)، هایدگر هم به مقامِ ریاستِ دانشگاه فرایبورگ برسد و هم‌زمان نیز عضوِ حزبِ نازی شود! چرا که او به راستی یک فاشیست بود، و آن را هم پیش‌تر به اثبات رسانده بود، وگرنه چگونه ممکن بود که به ریاست یکی مهم‌ترین دانشگاه‌هایِ آن زمان آلمان گماشته شود؟ ـــ با همه‌یِ این، من نمی‌خواهم همه‌یِ گناه فاشیست بودن را بر گرده‌یِ هایدگر بیندازم، چرا که در آن زمان، فاشیسم و امیدِ به رستگاریِ از طریقِ آن، همچون خوره به جانِ تمامِ آلمانی‌ها افتاده بود، و هیچ آلمانی‌ای نبود که به گونه‌ای با فاشیسم هم‌دل و هم‌ندا نشده باشد؛ بزنگاه‌هایی در تاریخ وجود دارند، همچون روزهایِ پیش و پس از انقلابِ ایران، که عقلِ جامعه به کلی نم می‌کشد و از کار می‌افتد و احساساتِ سرکوفته و نیز افق‌هایِ طلاییِ دروغینِ برآمده از حقد و کینِ حسد بر ذهن‌ها سایه می‌اندازند؛ در چنین بزنگاه‌هایی همه در جنایتی که رخ می‌دهد شریک و سهیم‌اند، چه هایدگرِ فیلسوف و چه آن آوازه‌خوانی که در چنین وضعی ناگهان به یک انقلابی‌ِ افراطی بدل می‌شود!
ـــ  اما چرا باید در چاله‌یِ فاشیست بودن یا نبودنِ هایدگر درافتیم؟! ـــ مگر پیش از او،  ریچاد واگنر به گونه‌ای رسمی یک آنتی‌سمیت و یهودی‌ستیز و ملی‌گرایِ چندآتشه نبود و برایِ ملیتِ آلمانی افسانه‌ها و اسطوره‌هایِ قلابی تدارک نمی‌دید؟! ـــ و سپس دیدم که چگونه، همین جامعه و مردمِ مدعی، در مقابلِ یکی از وامانده‌ترین و هوچی‌ترین افرادش تسلیم شد و برای او و هوچی‌گری‌های‌اش هورا کشید اما این تمامِ داستان نیست زیرا فاشیسم پیش‌تر در ذات و پودِ اندیشه‌هایِ هگل به نظامِ فلسفی بدل شده بود. از این رو، این کم‌‌دانی و کم‌هشیاری است که هایدگر را فاشیست قلمداد کنیم اما برای مثال، شیفته‌یِ ملی‌گراترین، فاشسیت‌ترین و دگم‌ترین فیلسوفِ تاریخ آلمان یعنی هگل باشیم؛ یعنی شیفته‌یِ همان کسی که سر تا پایِ اندیشه‌های‌اش بویِ آلمانی، بویِ ارتجاع، بوی پاستورال، می‌دهد: از فولکس‌گایست (روحِ قومی)‌اش گرفته تا آن درسگفتارهایِ سخیف‌اش که مدعی‌اند تنها ملتِ آلمان قادر به درک آزادی و چیزی به نام تفکر است و باقی ملت‌ها باید بروند غاز بچرانند و نیز آن، ایده‌یِ سخیف‌ترِ فاشیستی‌اش که غایتِ برآمدن روح را به برآمدنِ دولت منوط می‌کند.  نظامِ فلسفی‌ او، از الف تا یای‌‌اش فاشیستی است.
بسنده است اندیش‌مندانِ جامعه‌یِ فرانسوی را با متفکران آلمانی مقایسه کنیم تا حقایقِ بسیار بر ما آشکار شوند؛  به جز نیچه، و برخی متفکرانِ یهودیِ آلمان، هرگز نمی‌توان در میانِ فیلسوفانِ آلمانی یک ذهن و یک جانِ به راستی آزاد را پیدا کرد، جانی که پاستورال، فاشیست و آلمانی نبوده باشد.
مقصودم از پاستورال همان ذهنیتِ ضد مدرنی است که از هر چیز نو و مدرن دچار تهوع و نفرت می‌شود و درست همچون هایدگر  با دیدن نمودهای آن، از فرط دهشت به آغوشِ خدایِ موهومِ آینده پناه می‌برد و به روستا و به کلبه‌ و به کلیسای‌اش باز می‌گردد.
آخر باید یک تفاوتی باشد در میان سارتری که در کافه‌ کتاب‌های‌اش را نوشته و هایدگری که در کلبه‌ی روستایی‌اش!
روستایی الزاماً کسی نیست که در روستا متولد شده  و یا در روستا زندگی کرده باشد، بلکه مقصود از روستا‌یی، کسی است که ساختارِ ذهن، و جهان‌نگری‌اش تابعِ مناسباتِ روستایی است، و چه بسا بدتر از آن، تابعِ مناسباتِ قوم و قبیله است. چنین کسی قوم‌ و ملیت‌گراییِ خود را در هیأتِ فلسفه و فلسفه‌یِ سیاسی بازسازی می‌کند و آن را به  نظریه‌یِ سیاسی استعلا می‌دهد.  در حقیقت، بزرگ‌ترین شاخصه‌یِ یک ذهنِ روستایی این است که او شیفته‌یِ مفهوم و تصویر دولت است؛ شیفته‌یِ چینه، حصار و مرزبندی است. از آزادی و نمودها و خطرات آن متنفر است. شیفته‌یِ امنیت است و به خاطر آن، همه‌چیزش را واگذار می‌کند.
مگر نمی‌بینید که در  نظام‌هایِ بسته‌یِ فاشیستیِ عالم، به ویژه در نظامِ حاکم بر ایران، که باید بدون هیچ تردید در زمره‌یِ نظام‌هایِ فاشیستی بر شمرده شود، مشتی روستایی حاکم شده‌‌اند، و راستی مگر انقلابِ فاشیستیِ ما که سنی، یهودی، مسیحی، بهایی، ترک و عرب را نجس می‌داند، و با اعدام و زندان هر مخالف و هر مخالفتی را پاسخ می‌دهد، انقلابِ  روستایی‌ها نبود؟ ـــ و مگر همچنان قدرت در دست آن از پشت‌ِکوه آمدگانی نیست که حتا از به کار بردن زبان متناسب با جایگاهی که اشغال کرده‌اند، عاجزند؟
فاشیسم مسأله‌ای ریشه‌دارتر و بدونِ تردید انسانی‌تر، کهن‌تر و بنیادی‌تر از هایدگر، هیتلر و هم‌سنخان‌شان است؛ چرا که نیاگرایی، قوم و قبیله‌‌گرایی و روشِ زندگیِ روستایی ریشه‌یِ زندگیِ انسانی است. از این رو،  فاشیسم به مثابه یک امرِ پیشینی، اغلب در جزیی‌تر رفتارها، کنش‌ها و واکنش‌هایِ ما همچنان فعال است و هر دم، و به ویژه در هنگامه‌یِ هراسِ مردمان می‌تواند از زیرین‌ترین لایه‌هایِ ناخودآگاه به فراز آید و نظام و سازمان تشکیل دهد و به هر کس و به هر چیز که به او بی‌شباهت است، حمله برد. 
از این رو، جامعه‌ای که سیاستِ جهانی را با اتکا با مدل‌ها و گرایش‌هایِ ملی، قومی و دینی‌اش می‌سنجد و منافعِ پسر عموی‌اش را به منافعِ پسرِ دایی‌اش ترجیح می‌دهد، ثابت می‌کند که  هنوز با پارادایم‌ها و سنجه‌هایِ کوتاه بینانه‌یِ یک ذهنِ روستایی می‌اندیشد چرا که عمو در نظام و طرزِ تلقیِ یک ذهنِ روستایی به خون، به پدر، به نیا و به مرزهایِ خودی و خویشاوندی نزدیک‌تر است که دایی!
من پیش‌نهاد می‌کنم که به جای پرداختن با این مسأله که آیا هایدگر فاشیست بود یا نه، دست به کارِ کشفِ انگاره‌های فاشیسم در جامعه و فرهنگ ایرانی بشوید و به ویژه دست به کارِ این کارِ کارستان که پاسخ‌مان دهد که چرا نظامِ کنونیِ ما بیش‌ترین شباهت را به نظام‌هایِ فاشیستی دارد؟! ـــ و چرا منشِ اجتماعی و فردیِ ما بیش‌ترین شباهت را به جوامع و منش‌هایِ  فاشیستی پیدا کرده است؟ ـــ یعنی به هرزه‌درایانی که به رغمِ آیت‌الله، علامه و فیلسوف بودن‌ همچنان با افق‌ها و آستانه‌هایِ یک ذهنِ بسته‌یِ یک روستایی جهان را برانداز می‌کنند و مناسباتِ آن را می‌سنجند؟! ـــ به زبان شمس تبریزی، تتار در توست، فاشیسم در توست...در هایدگر، در آلمان، در  برونِ خود چه می‌جویی؟!
کلِ تاریخِ فلسفه، تاریخِ ایجاد و توسعه‌یِ فاشیسم است؛ بسطِ دایره‌یِ خود‌ی‌ها و ناخودی‌هاست! ـــ استحکامِ برج و بارویِ میانِ دوستان و دشمنان است؛ این تاریخ را هایدگر به تاریخ متافیزیک تعبیر می‌کند اما مگر خودِ او این متافیزیک و این دوالیته‌‌یِ منحوس را در هیأتِ  دازاینِ اصیل که همانا خودی است و دازین نااصیل که همانا ناخودی است، از نو به عرصه باز نمی‌گرداند؟ ـــ ما فلسفه می‌خوانیم، اما نه برای آن که به منویاتِ فیلسوفان ایمان بیاوریم، بلکه برای آن که از طریقِ شناخت و درکِ  فلسفی بر گرایشاتِ فلسفیِ خود که همانا میلی فاشیستی است، چیره آییم؛ ما پرسش‌ها را اگر در برابرِ وجود طرح می‌کنیم، نه برای آن است به بندگیِ چیزی وهمی به نامِ وجود تن در دهیم زیرا وجود، چنان که هیدگر تصور می‌کند، و آن را در جایِ خداوندِ دلِ مذهبی‌اش می‌نشاند، همچون تصورِ خدا، گونه‌ای از انسان ‌‌ـ‌‌ جهان ‌ـ‌ وجود پنداریِ او برمی‌آید. ما آدم‌ها دل‌مان می‌خواهد که در جایی چه بسا پنهان، چشمی و گوشی باشد که ما را ببیند و بشنود! ـــ ما این کس و این آرزو  را به نام‌هایِ مختلف تا کنون نامیده‌ایم و باز هم خواهیم نامید. این انسان‌پنداری که مدام خود را از مرزهایِ انسانی فراتر پرتاب می‌کند، خود عاملِ سوءتفاهم بنیادی ما  تا کنون بوده است؛ سوءتفاهمی که هرگز سر باز ایستادن ندارد زیرا ما انسانیم و جهان را به هیأت انسان درک می‌کنیم و در اساس به خارج از چشم اندازِ انسانیِ خود هرگز راه نمی‌بریم حتا اگر تمامیِ سیارات و کائنات را  فتح کنیم زیرا انسان بر خلافِ وضعیت‌گرایان و وضعیت‌سازان، نخستین وضعیتی که شناختِ آدمی را مشروط می‌کند، همان چنان‌بودِ انسانی و فرمِ اندامگانی اوست که از آن خلاصی هرگز نتواند.   
با همه‌یِ این، این درست است که متفکر وقتی می‌اندیشد، اندیشه‌یِ او را نباید با شخصیتِ سیاسی و حقوقی‌اش یکی گرفت، اما هم زمان نیز نباید فراموش کنیم که او نیز انسان است چون هر انسانِ دیگر که از ازدحام و فشارِ نیرویِ انسانیِ خود فراتر نمی‌تواند پریده باشد و در حقیقت، تفاوتِ انسانِ متفکر با انسانِ معمولی نیز این است که انسانی خیالنده و  اندیشنده تصویرِ انسانی خود را می‌تواند به دورترِ جهان و به بیش‌ترِ چیزها پرتاب ‌کند و این دورتر پرتاب کردن اگر چه به نظر گونه‌ای برتری می‌آید اما از سویِ دیگر می‌تواند به کلی نادرست و برون از مدارِ ضروریِ شناخت باشد؛ یعنی از جو و جغرافیایِ حیاتِ انسانیِ ما برون باشد؛ پرت و پلا‌گویی باشد؛ از همین رو است که نیچه مدام یادآور می‌شود که به کسانی که از مدارِ زندگیِ زمینی برون رفته و وعده‌‌هایِ استعلایی  می‌دهند، نباید اعتبار کرد چرا که شناخت‌ و خیال‌ورزی‌شان غیرِ ضروری و از این رو، بر باد دهنده‌یِ زندگی است. دروغ است، یاوه است چرا که از توان و آستانه‌یِ ادراکِ ذهنِ انسان بیرون است. ما وجود را شناشایی می‌کنیم تا بر عدم‌اش گواهی دهیم و بدین وسیله از نفوذِ آن بر خود رهایی یابیم؛ ما به شناختِ طبیعت رو می‌آوریم نه برای آن که به مقتضیاتِ آن تن بدهیم بلکه برای آن که ضرورت‌‌نمایی‌هایِ آن را درهم شکنیم و خود را از قیود و الزامات‌اش آزاد کنیم.
هر اندیشه‌یِ فلسفی نیز به محض بدل شدن به اندیشه‌ایِ باورپذیر، به عقیده و به صیحه‌ و نعره‌یِ رستگاری به آغوشِ فاشیسم درمی‌غلتد؛ به زبانِ دیگر، تا آن‌جایی که فلسفه نه  امکانی برای طرح پرسش و گسترشِ پرسش‌ها باشد، هر نظامِ فلسفی و هر گرایشِ فلسفی مسأله‌ای است فاشیستی و در این زمینه اندیشه‌ها و ایده‌هایِ فلسفیِ هر فیلسوفی صادق است، حتا نیچه!
برای نمونه، نیچه، چنان استدلال می‌کند که گویی هدفِ جهان چیزی جز فراهم آوردنِ انسان‌هایِ برتر و انسان‌های عالی‌تر نیست و بدین وسیله، گویی نظامِ فلسفیِ هگل را به زبان دیگر، به زبانِ نظام‌گریزِ خود، به زبانِ خود از نو بیان می‌کند. در همان حالی که ما به واسطه‌یِ تأملاتِ خود او خوانده‌ایم که زندگی نه هدفی دارد و نه رو به سویِ معبد و میعادگاهی روان است؛ اما پس چرا باید در نزدِ او این زندگیِ بی هدف دوباره هدفی برای خود دست و پا کند؟ ــــ این که در زندگی تنها برترها و بهترین‌ها حق دارند، آیا این همان بنیادی‌ترین ایده‌یِ فاشیسم نیست؟ ـــ آخر کدام جانوری است که خود را همان برترین و بهترین درنیابد و خود را چنین احساس نکند؟ ــــ اما ما نیچه را بسیار دوست می‌داریم، چرا که خود او بارها به ما یادآوری می‌کند که لطفاً  سخنان مرا باور نکنید، به من ایمان نیاورید و از من تنها پلی بسازید برای برآمدن و درآمدن به جزیره‌یِ خود، به چنان‌بودِ خود، به خانه‌یِ خود، به آزادیِ خود!
با این حال، نیچه نیز همچون هر فیلسوفی به خودیِ خود یک نقضِ غرض می‌تواند باشد؛ یک سامان‌گرِ فاشیسم؛ چرا که ارزش‌هایی را تبلیغ می‌کند که همانا ارزش‌هایِ فاشیستی‌اند: نخبه‌گرایی، مرد‌گرایی و قهرمان‌گرایی و در پیِ آن تحقیرِ نیروها و ارزش‌هایی که صلح‌گرا، ارتباط‌گرا و ارزش‌هایی زنانه‌اند؛ او نیز همچون فیلسوفانِ کهن جهان را دوباره به دوگانه‌ای فرو می‌کاهد، به خیر و شری تازه که  ارج‌مندان و ناارج‌مندان در میدانِ آن در کارِ کارستانِ خویش‌اند! ـــ گویی زندگی در نفسِ خود چیزی جز مبارزه نیست؟!
اگر نیک نگریسته شود، هیچ فیلسوفی نبوده است که دچارِ چنین مرضی نبوده باشد. دچارِ این مرضِ فاشیستی که زندگی را به مبارزه تعبیر نکند، آن هم نه مبارزه‌ای برای زندگی بلکه مبارزه‌ای در ذاتِ خود! ـــ از این رو، گویی آن که تازیانه به دست نمی‌گیرد، شمشیر نمی‌کشد، ترور نمی‌کند و بمب نمی‌ریزد، هرگز جزوِ  انسان‌ها نیست و اگر هم هست، در رده‌یِ دون‌ترینان و بی‌اعتبارترینان است.
این قهرمانی‌گری و این قهرمان‌گراییِ فلسفی، این قهرمانِ ایمان و  بی‌ایمانی، خود از مختصاتِ بنیادیِ فاشیسم‌اند و این مسأله را اندیش‌ورزانِ پست مدرن تا اندازه‌ای به درستی دریافته‌اند و از این رو، از داعیه‌هایِ فلسفی دست برداشته و به گونه‌ای ادبیاتِ دگرگونه و به نوشتنِ باز روی آورده‌اند، و به ویژه به نقادیِ محض چرا که ما نه به تعابیر و مفاهیمِ کلی و روایت‌هایِ کلان از هستی که به رهایی و آزاد شدن از این روایت‌ها و این مفاهیم نیازمندیم، به رهایی از ساخت‌هایِ ذهنی و ناخود‌اگاهی که  ژرف‌ترین ژرفناهایِ ما را تسخیر کرده‌اند و در هر کنش و واکنشِ ما از طریقِ ما عمل می‌کنند.
از این رو،  ما بیش از هر روزِ دیگر، باید خود را از فلسفه و قیمویتِ  فیلسوفان آزاد کنیم اما این آزادی بدونِ خواندن و شناختِ آن‌ها نیز برای ما امکان‌پذیر نمی‌شود چرا که ایشان آن میل‌ها و ‌ گرایش‌هایی  را به نظام‌ها و گزاره‌هایِ فلسفی بدل کرده‌اند که در اساس ماهیتِ انسانی را ما تشکیل می‌داده‌اند و یا سپس به ساختار و به نیرویِ  خود سرِ ذهنیِ ما بدل شده‌اند.
به راستی کدام فاشیستی تا کنون ادعا نکرده است که می‌خواهد ارزش‌های از دست رفته و بنیادین را بازگرداند؟ ـــ و کدام فاشیستی خود را پیام‌آورِ خدایِ فرداها و پس فرداها ندانسته است؟
ما باید گوش‌ها و چشم‌هایِ زنده و بیداری داشته باشیم، و به هر سخن با این استدلال ساده‌اندیشانه که فلسفی یا شاعرانه است، ایمان نیاوریم؛ به ویژه به سخنانی که در گوش‌هایِ ما طنینی از تقدس و الوهیت می‌افکنند چرا که زبان بر خلافِ دیدگاهِ هایدگر نه خانه‌یِ وجود که خانه‌یِ شیادها و کلاش‌هاست، پاتوقِ فاشیست‌هایی که به گونه‌ای رسمی عضو هیچ دار و دسته‌‌یِ فاشیستی نیستند.
ما باید جهان را بپاییم، زبان را بپاییم، فلسفه را بپاییم، علم را بپاییم، رسانه را بپاییم و این همان سیاست به معنایی است که من درک می‌کنم، و این پاییدن یعنی پاییدنِ خود در برابرِ نیروهایِ کلامیِ متجاوز و مهاجمی که گرداگردِ ما را بیش از هر روز فراگرفته‌اند، یعنی آن که صدایِ پایِ فاشیسم را بتوانیم تشخیص دهیم، حتا اگر با ظریف‌ترین و اغواگرترین گام‌ها خود را به ما نزدیک می‌کند.
فاشیست‌ها همیشه، پایِ خدا و شیطان، پایِ مقدس و نامقدس، وجود و ناوجود، اصیل و نااصیل، برتر و پست‌تر را به میان خواهند کشید. آن‌ها در هر جامه‌ای ــ خواه فلسفی یا سیاسی ــ  حرف‌هاشان رنگ و بویِ آخرالزمانی خواهد داد، و زمانه‌یِ خود را به زمانه‌یِ عسرت  و زمان‌هایِ پیشین را به زمانه‌یِ گشودگی و گشادگی تعبیر خواهند کرد. آنان ادعا خواهند کرد که در  زمینه و زمانه‌‌یِ کنونی فساد همه کس و همه چیز را فراگرفته و جهان در ظلوم و جهول  فرو رفته است، در همان حالی که سخنان و اندیشه‌هایِ خودِ آنان فسادِ مطلق و یاوه‌یِ محض است؛ اما چاره چیست؟ ـــ نظام‌هایِ سیاسی و فلسفی‌ای که خود در فساد غوطه‌ورند، این فساد را باید مدام از خود برون پرتاب ‌کنند، و در حقیقت دونی و فسادِ خود را به جهان و دیگران فرا ‌افکنند!
 برخی دوستان و اطرافیانِ من می‌پرسند چه سود از خواندنِ هر روزه‌یِ حوادثِ ناگوار  و رخ‌دادهایِ خونینِ جهان و یاوه‌هایِ سیاست‌مداران؟ ـــ بگذار فراموش کنیم وقتی که نمی‌توانیم کاری کنیم! من اما می‌گویم، باید که جهان را بپاییم، و اگرچه در عمل کاری از ما برای پیش‌گیری از این سخنان و رخ‌دادهایِ دهشتناک برنمی‌آید، اما دستِ کم، بدین‌وسیله در نزدِ خود، از قضاوت‌، سنجش‌ و چه بسا از بدکامه‌گی‌، از فاشیسمِ درونیِ خود آگاه می‌شویم و به ذات و پود، به آن‌چه بودِ خود، بیش‌تر پی می‌بریم! ــ ممکن است ما صدایی رسا برایِ گوشِ دگران نداشته باشیم اما برایِ گوش‌هایِ خود که داریم؟! ــ و این کاری است نه هرگز عبث!








0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!