شنبه
S. Kaboli
شبح هایدپارک
ساموئل کابلی

به استرالیا آمدم. قرار بود مراسم سال نو را به صورت مستقیم گزارش کنم. اینکه از هوای برفی لندن یکدفعه وارد هوای تابستانی سیدنی بشوی حال و هوای من را حسابی تکان داده بود. از این سفر کاری استفاده کردم و به خانواده‌ام در ایران گفتم که آن‌ها هم بیایند. پدر طبق معمول نیامده بود. برادرم و خواهرم و مادرم فقط آمدند. خانواده‌ی بهزاد هم می‌آمدند. فیلم بردار گروه را می‌گویم. از زمستان وارد تابستان شدیم. امسال بر خلاف سالِ پیش قرار بود سال را ساعت چهار بعد از ظهر تحویل کنند. ساعتِ گرینویچ را مبدا گذاشته بودند تا همه‌ی جهان در یک ساعت مشخص جشن بگیرند. لطفش هم بیشتر بود. چون می‌توانستیم در لحظه‌ی تحویل سال تنی هم به آب بزنیم.
دیدنِ دخترهای بلوند استرالیایی با شلوارک‌های جین وکوالاهایی که در آغوش دارند، سیدنی را دل‌انگیز و زیباتر کرده است. حال و هوای ما را که از لندن برفی و کسل و غم انگیز آمده‌‌ایم مثل کوالاها خواب‌آلود و بغلی کرده است. من و بهزاد، فیلم بردار گروه به کوالاها  نگاه می‌کنیم و دوست داریم جای آن ها باشیم. البته بهزاد را به طور صد در صد نمی‌دانم ولی از طرز نگاهش می‌شود حدس زد. آه خدای من، این که رضاست. دوستانم یکی یکی از پشت دخترها بیرون می‌آیند و سوپرایزم می‌کنند.
 انگار برای شرکت در مسابقه ای آمده‌اند. خیلی منظم از پشت دختر‌ها در می‌آیند و کنارشان می‌ایستند. از رضا که هفته‌ها از خانه‌اش تکان نمی‌خورد بعید بود. سورنا و مامان و سیمین هم هستند.
به محل جشن که می‌رسیم کلی آدم مثل خروار خروار کاه لب ساحل جمع شده‌اند. جای سوزن انداختن نیست. با شلوارک و پیرهن نخی‌ام از استیشن شبکه بیرون می‌آیم و جمعیت یک صدا فریاد می زنند. نه امکان نداشت! گلناز؟ گلناز هم آمده. سرم را از نگاه گیرایش بر می‌گردانم. هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده. گلناز با لبخند ملیحی نگاهم می‌کند. این اسب وحشی این همه راه آمده بود تا باز بگوید من را نمی‌خواهد؟ رو کردم به سورنا: چرا بابا نیومد؟ ممنوع الخروج بود... . واژه‌ای که 8 سال است یدک می‌کشمش. دلم برای ترس از پدر تنگ شده بود. پدری که روز به روز مفهومش برای من انتزاعی‌تر می‌شد. پدری که هر غروب خسته از کار بر می‌گشت و من در اتاقم پای کتاب‌هایم بودم. هیچ وقت کتاب‌ها نمی‌توانند جای پدر را پر کنند. بعد از آن هم شبکه جای کتاب‌ها را گرفت و این چرخه آنقدر تکرار شده که به پدر رسیده. ولی پدر نیست.         
این دوستان نازنین آمده‌اند من را سوپرایز کنند. مارک تهیه کننده و کارگردان شبکه گفت که آماده باشم تا بروم روی خط.  شمارش معکوس...
10
9
شبکه‌ای که هیچ وقت جای پدر را نمی‌گرفت.
8
7
گلناز اسب وحشیِ من.
6
5
4
شبکه‌ای که هیچ‌وقت جای خالی گلناز را پر نکرد.
3
2
پدر، مفهومی که دیگر بُعد خارجی نداشت.
1
من از سواحل سیدنی در خدمت شما هستم. جای تک تک شما رو در این ساحل گرم و زیبا خالی می‌‌کنم. در کنار من کلی از مردم سیدنی جمع شدن و منتظرن تا سال تحویل بشه و شیرجه بزنن توی آب، البته باعث خوشحالیه که بگم یه عالمه دلفین در کنار ساحل منتظرن تا مردم رو سواری بدن.
گلناز در ردیف اول با بیکینیِ سرمه‌ای ایستاده است. چشمک می‌زند. آمده که حس کنم چقدر بدبختم؟ بگوید هیزم؟ دفعه‌ی اولی که توی میهمانی همدیگر را دیده بودیم، چشمانم از هیزی در آمده؟ اینکه یک بار شب سال نو به من زنگ زده و من اشتباهش گرفته‌ام؟ گلناز اسب وحشیِ من. اسبی که همیشه یال‌هایش را تکان می‌داد و جلوی من شیهه می‌کشید و هیچ وقت اجازه نداد رامش کنم. گلناز مفهومی از زندگی در روزهای سختی که نیاز به بودنش بود ولی تاخت و رفت. مادیانی که بدون من رفت.
 ساعت چهار نزدیک است. هوا آنقدر گرم است که عقربه‌های ساعتم انگاری شل شده‌اند. مثل شکلات کش آمده‌اند. یک چیزی در درونم خراش بر می‌دارد. سومین عشقی بود که نباید به آن می‌رسیدم. افسوس که چراغ سبز من برای او قرمز چشمک زن بود.
10
9
سال نوی دیگری که پدر نبود.
8
7
گلناز اسب وحشی من... .
6
5
سال‌هایی که گلناز در من خشک نشد.
4
3
پدر، مفهومی که انتزاعی شده بود.
2
1
■■■

سال در تمامیِ جهان در یک ثانیه تحویل شد. برنامه تمام شد. بچه‌ها می‌خواهند بروند پارک بنشینند، چای بنوشند و سیگار بکشند. راه می‌افتیم. به خیابانی سربالایی می‌رسیم.
گلناز
برمرتفع‌ترین نقطه‌ی
ایــــــن خیــــــابان ســـــــربالایی
ایــــــــــــــــــــــــــــــستـــــــــــــــــــــــاده اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــت.
به بهزاد می‌گویم، نمی تونم شیبش زیاده. بهزاد من را سوار استیشن شبکه می‌کند. ماشین حرکت می‌کند، ولی کش می‌آید. جلویش می‌رود و من هنوز در پائین‌ترین نقطه‌ی خیابان به گلناز نگاه می‌‌کنم. پیاده می‌شوم که به هر جوری شده پیاده بروم. در یک لحظه هوا ابری می‌شود و برف می‌بارد. پاهایم یخ بسته است و قدم از قدم برداشته نمی‌شود. رضا می‌رسد. فرشته‌ی نجاتم با ماشین یشمی‌اش. سوار می‌شوم. دوباره هوا گرم می‌شود. شیب زیاده باید از کوچه‌های فرعی برم. رضا گفت و من می‌گویم، مگه بلدی اینجاها رو؟ آره که بلدم. یکم جلوتر میدون ولی‌عصره.
ولی عصر؟ چقدر اینجا آشناست. اینجا تهران است. من اصلاً استرالیا نیستم. سر در نمی‌آورم. رضا می‌خندد. قهقهه می‌زند: سامان خیلی خری. تازه فهمیدی؟
نه امکان نداشت. چگونه ممکن بود. پرواز من از لندن به سیدنی بود. چگونه این اتفاق رخ داده بود؟
«کودتا.»
سرم گیج می‌رود. بچه‌های دانشگاه دور میدانِ ولی‌عصر جمع شده‌اند. از ماشین که پیاده می‌شوم دستم را می کشند و می‌گویند، بیا بریم کافه گودو یکم حرف بزنیم. گلناز منتظرم است. بگذارید بروم. باید کدوم پارک می‌رفتیم؟ تو بهشون بگو. فرشته‌ی نجات دستم را می‌کشد. بذارین ببرمش. عاشق شده رفیقمون.
دوباره سوار ابوقراضه‌ی رضا می‌شویم. چند خیابان بالا پایین می‌رویم. گلناز را آن دست خیابان می بینم، با شال حریری که دورش کشیده است. اوناهاشن‌ها. می‌خوای منو پیاده کن برو به بچه‌ها برس. اگه ولت کنم واقعاً می‌تونی بری اون‌دست خیابون؟ اگه یکم دندون رو جیگر بذاری می‌ریم پارک، همه قراره اونجا جمع شن.
می‌رسیم پارک و دور میدانیِ وسط پارک می‌نشینیم. یک فواره و یک مجسمه که روی سکوچه‌ای ایستاده و انگشت اشاره‌ی دست راستش را گرفته طرف من. این کدوم ساختمونه؟ بابا خارجکی. همه چی یادت رفته‌ها. وزارت امور خارجه‌ست دیگه. رضا کاش می ذاشتی پیاده باهاشون می‌اومدم. نه خره، تو نباید باهاش قدم بزنی، کنارش که راه بری کم میاری، همیشه باید بری ازش جلوتر یهو جلوشو بگیری.
موبایلم زنگ می‌خورد. بابا است. «الو بابا کجایی؟ تو چرا نیومدی؟»
صدایش گرفته است: «مامانت اونجاست؟ می‌تونی گوشیو بدی بهش؟»
«بابا من یه جای دیگم، مامان اینا تا چند دقیقه دیگه می‌رسن. سال نو مبارک.»
«مرسی عزیزم. سال نوئه توام مبارک.»
«تو چرا نیومدی؟»
«کجا؟»
«بیرون؟»
«ممنوع الخروجم عزیزم. نمیشه که اومد.»
«بابا من برگشتم تهران... . ما الان... . رضا کجائیم؟»
رضا چهره اش را درهم می‌کشد. «خیابون کالج. روبروی کاخ سنت ماری.»
بابا یه لحظه صبر کن: «رضا کجائیم؟»
می خندد... «گفتم که.»
«کدوم کشوریم؟»
«استرالیا.»
بدنم کش می‌آید. همه‌شان دروغ گفته‌اند. من ایران نیستم.  من ولی‌ِ‌عصر نیستم. من در هاید پارک نشسته‌ام. حالا به وضوح کاخ سنت ماری را می‌بینم. فواره‌های وسط پارک را. انگار خواب خوشت را صدای زنگ ساعت خراب کرده باشد، ولی هر چقدر دستت را دراز کنی به دکمه‌ی خفه شوی ساعت نمی‌رسی. لابه لای سوتِ بیداری،  صدای پدر می‌آید که می‌خواهد با مادر حرف بزند. ولی سوت بیداری  لالم کرده است. گوشی را می‌برم سمت مامان. ولی مامان نمی‌خواهد که صحبت کند.  
بابا دلم برات تنگ شده، کاش بودی اینجا. کاش همون موقع اومده بودی بیرون. سامان تو که همیشه قوی بودی. حالا بعدِ این همه وقت فیلت یاد هندوستان کرده؟ جلوی این همه آدم داری آبروی منو می‌بری که... حالا که معروف شدی؟
صدای پدرم قطع می‌شود. کل هاید پارک در سکوتی عظیم شناور است. انگار برای ثانیه‌هایی طولانی همه چیز از جنبیدن ایستاده است و من حرکات آهسته‌ی آدمیان را می‌بینم. کسی در خانه‌مان در تهران فریاد می‌زند و این سکوت عظیم را می‌شکند.  
«هنوزم فعالیت می‌کنی؟ زنت کجا رفته؟ نباید با پسرت در ارتباط باشی... .» انگار یکی دارد پدر را سیلی می‌زند. بابا را می‌زند. کل هاید‌پارک شروع به چرخش می کند. می‌دوم سمت بهزاد، بابامو گرفتن... دوباره... . بهزاد‌ می‌زند زیر گریه، بیا باهاشون حرف بزن بگو نزننش. نگیری فحش می‌دم‌ها. لعنتی گوشی را نمی‌گیرد. گلناز شروع می‌کند به غر زدن که قول داده بودی گریه نکنی. چوب خط امسالت پر شده بود. بابامه دارن می‌زنشش. یکی یه کاری کنه.
گوشی از دستم می‌افتد و روی زمین وا می‌رود. خودم کف زمین کش می‌آیم و زوزه می‌کشم. همه برگشته‌اند سمت من و من را نگاه می‌کنند. صدای موسیقیِ آشنایی می‌آید. نمی‌تونین منو از بین ببرین. هنوز می‌تونم بفهمم که این ویوالدیه. همه با تمسخر می‌خندند و من تمام تلاشم را می‌کنم تا سرم را برگردانم سمت آهنگ. قسمتِ زمستان از چهار فصلِ ویوالدی. سورنا را می‌بینم که در ردیف اول ویلون می‌زند. سرم شل می‌شود. وا می‌رود و سرانجام پائین می‌افتد.
■■■


شات ویسکی صبح‌گاهی‌ام را مزه مزه می‌کنم. سنگینی و بی‌حوصله‌گی بعد از خواب می‌پرد. سیگار روشن می‌کنم و به ایمیل‌هایم نگاه می‌کنم. مهدی ایمیل زده:
            سلام محمد
            امروز سالگرد اعدام باباست. یه زنگ به مامان بزن.
آلفرد هم ایمیل زده:
            هی رفیق.
بیا هم‌دیگه رو ببینیم. قراره بریم توی یه بار نوازندگی. پول زیادی نمی دن ولی بدم نیست. بهتر از هیچیه.
ایمیل را می‌بندم و از پنجره به هوای گرفته و برفی لندن نگاه می‌کنم. باید بروم حسابم را چک کنم ببینم کمک مالی دولت برای بیکاران را ریخته‌اند یا نه. ساعت 12 ظهر است. احساس می‌کنم که نیاز به یک شاتِ دیگر دارم. این ویسکی را پرستو برایم به عنوان کادوی تولد گرفته بود و با پست فرستاده بود. یک کارت هم کنار ویسکی بود که رویش نوشته بود: «تولدت مبارک رفیق. می خوام که همیشه خوب باشی. مثل سابق.» این ویسکی هم تمام شد. کُت ‌اُورم را می‌پوشم و به خیابان می‌روم. باید سوار مترو شوم و ایستگاهِ لندن بریج پیاده شوم. چند خیابان آن‌طرف‌تر اتفاق می‌افتد. شوهر پرستو می‌رود دنبالش و با هم می‌روند یک رستوران ژاپنی غذای دریایی می‌خورند.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!