هشت پرسش از کریستینا لوگن
مصاحبه مارتینا لودین با کریستینا لوگن
برگردان: رباب محب
.
|
|
مارتینا لودِن در ملاقاتی با کویستینا لوگن شاعر و درامنویس سوئدی و عضو
آکادمی سوئد، هشت پرسش مطرح میکند و عادت کتابخوانی را به بحث میگذارد. ذیلن
ترجمهی بخشی از این مصاحبه میآید:
پرسش اول: آیا
شما دائم دارید به ادبیات فکر میکنید؟
- نه. (پس از
اندکی مکث) شاید هم اینطور است و من متوجه نیستم. بههر حال، ساعات زیادی را صرف
یک داستان میکنم و زندهگیام لبریز از این تلاش است تا به دیگران بفهمانم که
چگونه آنها باید مناسب نقشی باشند که من برایشان در نظر گرفتهام. مسئله این است
که به زندهگی سامان و معنا دهیم. اگر زندهگی از داستان خالی شود و آدم نتواند قصههایش را پیدا کند، آن وقت است که
دچار پریشانی میشود.
- تصور می
کنید زبان داستانهایت را یافتهاید؟
- بله، اما به سیاقی بسیار
هولناک. چیزهاییکه در سن و سال تو نوشتم
تمامأ پیشگوهایی بود که بعدها به حقیقت پیوست. امروز وقتی به مصاحبههای قدیمی
برمیگردم دخترجوان ملیحی را میبینم که خوش مشرب است و کودک زیبایی را در آغوش
دارد و از نیازش به والیوم حرف میزند. نوشتن تنها کاری بود که بلد بودم؛ پیامبری
که شاید به ویرانیام انجامید.
- پس با این حساب نمیشود از خوشبختی نوشت؟
- مایهاش را نداشتم. مشکل اینجاست
که به قلم خود نمیتوان دروغ گفت. آدمی میتواند خیالبافی کند، اما مسئله ایناست
که او فقط قادر است احساساتاش را به
نمایش بگذارد. تو اگر عشق را لمس نکرده باشی نمیتوانی از عشق و خوشبختی بنویسی.
پرسش دوم: به نظر شما آیا زندهگی بدون کتاب، محدود، کسل کننده و بی معناست؟
- زندهگی بیکتاب؛
حتا تصورش را هم نمیتوانم بکنم.
پرسش سوم:
آیا وقتی امکان کتاب خواندن ندارید بیقرار و عصبی می شوید؟
- اگر بیرون خانه باشم و عینک مطالعهام را خانه
جا گذاشتهباشم و نتوانم چیزی بخوانم دچار هراس و وحشت میشوم؛ زیراکه قوهی مخیلهی من برای دست به خیالبافی زدن و
به هم بافتن یک حکایت کفایت نمیکند. دورانی هم هست که کتاب خوبی برای خواندن پیدا
نمیکنم، نوشتهای که مرا به خودش جذب کند، متنیکه به نیازهایم پاسخ دهد، آنوقت
شاید مجبور باشم کتابی بخوانم که مورد علاقهام نیست. من از سنین سه – چهار سالی
با کتاب خواندن آشنا شدم و این روزها کتاب خوب پیداکردن کارمشکلی شدهاست. آدم
دچار پوچی میشود؛ پس از گشتنهای پیدرپی سرانجام چیزی مییابی و تا پایان میخوانی.
تمام ماجرا یعنی همین. در صورت پیدانکردن عینک مطالعهام و کتابی خوب ترجیح میدهم
به تلویزیون پناه ببرم و عطشام را تا حدودی خاموش کنم. اما اغلب برنامههایی را
نگاه میکنم که کوتاهاند، زود به پایان میرسند و پوچی به جای میگذارند. روزگاریکه مشغول
خواندن «کُلتور رُدِت» بودم کشف کردم که بسیاری از کتابها خاصیتی همانند برنامههای
تلویزیونی دارند. دقیقأ همان مشغولیت یا درستتر بگویم همان بیتحرکی. تصور نمیکنم
مطالعه کردن همیشه یکی از با کیفیتترین و بهترین مشغولیتهاست.
- آیا عصبانی
می شوید اگر کتابی که میخوانید به نیازهای شما پاسخ ندهد؟
- بله. روزی
کتاب «پسری در گور بغلی» را به دست گرفتم، تنها به علت که همه از این کتاب حرف میزدند،
و بعد آنقدر عصبانی شدم که کتاب را در انداختم
سطل آشغال. یک مورد دیگر که مرا دچار یأس و ناامیدی کرد، کتاب لارش کِپلر «هیپنوتیزم
کننده» بود که بعدها فهمیدم نام نویسنده آندوریل است. این کتاب با آن سرِ بریدهی کودکان
مثل سّم بود. علیرغم این نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. اما وقتی کتاب به پایان
رسید دچار پشیمانی عمیقی شدم. از این که به نظرم خواندن این کتاب جالب آمدهبود،
شرمگین شدم و تا کتاب را از خانهام بیرون نینداختم آرام نگرفتم. چیزیکه آزارم میداد
این بود؛ خیل اندیشههای بدیکه به هیچچیز اشاره نمیکردند، مگر اینکه خواننده
را از احساسِ چندش لبریز کنند. هرتا میلر هم از حوادث هولناک و وحشتاک مینویسد،
اما آدم هنگام خواندن درمییابد که نویسنده تجارباش را برای آرام کردن خودش نوشته
و به اندیشهپردازی دست نزدهاست. روزی در هواپیما نشسته بودم و کتاب Atemschaukel را میخواندم. آن چنان
تحت تأثیر ماجراهای وحشتناک کتاب و تجارب تلخ کودکان قرارگرفتم که شروع کردم به
گریه کردن. درکِ چنین رنجهای عمیق و عظیم چندان ساده نیست. هرتا مولر موفق شدهاست
رنجهای درکناشدنی را آنگونه بنویسد که فهمیدهشوند.
- چگونه مولر
خواننده را تحت تأثیر قرارمیدهد؟
زبان بینهایت
زیبای او. و این واقعیت که نویسنده زنده است و حی و حاضر. و این که او از پس معضل
برآمده است. با کمال شگفتی میبینیم که خواندن این کتاب یک تجربه است. حکایات
وحشتناکی از این دست، اغلب مواقع نچسب هستند و به دل نمینشینند. آدمهای این کتاب
قهرمان نیستند، بلکه آدمهای معمولی هستند که به دلایل سیاسی دچار نکبت و بدبختی
میشوند. زبان هرتا مولر زیباست، محکم و شاعرانه و مختصر است.
پرسشِ چهارم: آیا
شما برای تخفیف درد و آرام کردن خود کتاب میخوانید؟ مثلن وقتی حالتان خوش نیست.
- بله واقعن
همینطور است. بعضی از کتابها خاصیت تسلا
دارند و آرامشبخشند. اغلب این کتابها انگلوساکسیونی هستند. تصور نمیکنم کتابی
از گروهِ «بلومس بری» باشد که نخوانده باشم. هر روزه کتابهای تازهای به بازار میآید
و آدم فرصت خمارشدن پیدا نمیکند.
- چرا گروهِ
«بلومس بری»؟
- شیوهی زندهگی آنها محشر است؛ عضو بودن دریک
گروهِ روشنفکری، که اعضا کمی هم با هم روابط جنسی دارند. آنها هرگز تمامأ باهم و
درهم ترکیب نمیشوند و در عین حال رابطهاشان جاودانه است. بله، کسی به درون
کانالِ آبی میپرد و غرق میشود، و حکایت تمام. دیگران همدیگر را دارند. فکرش را
بکن اگر آکادمی سوئد هم همینگونه بود! و
اما ای. او. فوستر و هنری جمیز؛ و حکایت خانهها و تزئینخانهها و زنان این خانهها. چقدر لذتبخش است اگر ساکن
محلی شوی که متفاوت است از مکانهای ارنست برونر؛ مطالعهای سطحی که به من هیچ نمیدهد
و داناترم نمیکند. کتابهاییکه فقط و فقط تسلایم میدهند. از قرص خوابآور هم
بهترند. به واقع مطالعه، راهیست برای رهاشدن از دست هراسهای شبانه. وقتی آدم تنها در خانهاش نشستهاست و جرثقیلهای
مرکز شهر در حال سر و صداکردناند، آن وقت مطالعه بهترین تسلاست. با کمال تأسف
باید بگویم کتاب همراه و همنشین بهتریست تا آدمها.
- با کمال
تأسف؟
- بهیقین کتاب
بهتر است از آدمها، زیراکه آدمها را نمیشود از خود راند ولی کتاب را میشود. و
نباید فراموش کرد که این آدمها هستند که کتابها را نوشتهاند و مطالعه راهیست
به سوی شناخت؛ شناخت آدمها. اما جالب اینجاست که اغلب کتابها از خودِ نویسندهگانشان
بسیار جالبترند. اما کودکان، همیشه از کتابها مهمترند. و این تنها موردیست که من
قبول دارم. شکی نیست باید با مردم رابطه ایجاد کرد، ولی من به جای ایجاد رابطه ترجیح
میدهم کتاب بخوانم.
پرسش پنجم:
آیا پیش میآید که احساس کنید وقت شما برای مطالعه کم است؟
- حتا اگر تمام وقت هم کتاب بخوانم میدانم باز هم
وقت کم میآورم و اینکه من فقط چند زبان بلدم هم عاملیست که محدودم میکند. من
آلمانی، فرانسوی، انگلیسی و کمی ایتالیایی بلدم و به این زبانها کتاب میخوانم،
البته دلم میخواست اسپانیایی و روسی هم میآموختم، ولی دیگر برای زبان آموختن کمی
دیر شدهاست. و بعد دنیایی کتاب برای خواندن هست که من به آنها دسترسی ندارم.
پرسش ششم: آیا
به راحتی میتوانید کتابی را که مشغول خواندنش هستید کنار بگذارید؟
- اغلب پیش میآید که برای کنار گذاشتن کتاب با
خودم میجنگم، زیرا که باید بخوابم و گاهی هم پیش میآید که موفق نمیشوم خود را
متقاعد کنم. یکنفسخواندن هم مضراتِ خود
را دارد. اگر کتاب خوب باشد و زود به پایان برسد، آدم دچار پوچی میشود، زیراکه کمتر
فرصت دوبارهخوانی دست میدهد. البته من
ترجیحأ اینکار را میکنم: به کتابها باز میگردم. در همین اواخر «جنگ و
صلح» ، « آنا کارِنینا»، «دیوانه» و « کلوب پیک وین» را دوباره خوانی کردهام. عمر
دارد میگذرد و صدها نویسنده هست که دوست دارم آثارشان را دوباره بخوانم، کتابهاییکه در سنین جوانی خواندهام.
پرسشِ هفتم: آیا
پیش میآید که کار مهمی را به خاطرِ کتاب خواندن کنار بگذارید؟
- تصور میکنم هر
روز پیش میآید. و البته بستهگی دارد
منظور شما از کار مهم چه باشد. اما راستی این چه کسی که تصمیم میگیرد کاری مهم
شود؟
- مثلأ آدم
سرِ کار نمیرود و خانه میماند، زیرا که او باید بداند در فصل بعدی کتاب چه
اتفاقی میافتد.
- بله، البته
پیش میآید.
پرسش هشتم:
آیا به نظر اعضای خانواده و یا دوستانتان شما زیادی کتاب میخوانید؟
- به نظر
پدرومادرم کتابهای مناسب نمیخوانم و از واقعیت میگریزم و باید کار مفیدتری بکنم. خُب البته با این نظرشان مرا رنجاندهاند. مادربزرگ مادریام
درگوشهای پنهان میشد و دور از چشم دیگران کتاب میخواند. و خانوادهاش از این
بابت بسیار متأسف بودند: "جرأت ندارد آدم درست و حسابی باشه، واسه همین باید
تنها گوشهای بنشینه و کتاب بخونه." اما معلوم نیست که اینطور بودهباشد.
شکی نیست نگاه این آدمها نسبت به اهل کتاب تحقیرآمیز است. اگر بگویی
"فوتبالیست نخبه" همه میدانند، یعنی چه، اما اگر بگویی "روشنفکر نخبه" درجا
این کلمه باری منفی به خود میگیرد. بسیاری از مردم تصور میکنند اهلِ کتاب، آدمهای
خودبینی هستند که به دیگران به چشم تحقیر نگاه میکنند. اما من هرگز نگفتهام که
مثلأ کتاب خواندن بهتر است از هاکی روی یخ. فقط گفتهام کتابخواندن مورد علاقهی
من است. من، تمرین تنهایی کردهام و هنوز هستم. گمان نمیکنم چیزی بهتر از داشتن
یک زندهگی درونی باشد، و این یک آلترناتیو است. زیرا که ساده نیست در چنین دنیایی
بزرگ شوی و بکوشی بمانی. واقعأ ساده نیست.
--------------------------------------------------------------------
به نقل از مجله « ما میخوانیم» شماره 4 سال 2009 صفحه 11-
17
اسامی به زبان اصلی سوئدی:
Vi läser - Kristina Lugn - Martina Lowden – Grabben i graven bredvid –
Lars Kepler – Ahndoril – Bloomsburygruppen – E. M. Forster – Henry James –
Ernst Brunner – Anna Karenina – Idioten - Pickwickklubben
مجموعه اشعار کریستینا لوگن به فارسی ترجمه شدهاست:
- «خداحافظ خوش باشی» (2003). استکهلم. انتشارات آزاد
ایران. مترجم. رباب محب.
- «برگزیدهی اشعار» (2009) استکهلم. انتشارات آزاد
ایران. مترجم. رباب محب.
- «زیر پُلهای فراموشی» منتخب اشعار. (1392) تهران. نشر
گلآذین. مترجم: رباب محب و وحید علیزاده رزازی.
قطعهای از دفتر
«زیر پُلهای فراموشی»
من پیشرفتی تکنفرهام.
گاهی در جنگل کسی پشت سرم
با شیطنت بهمن میخندد
و تا راه فراری میبینم
بر آستانههای درد سِکَندری میخورم.
به این میگویند کُمِدیِ نقصِ عضو.
کريستينا
لوگن Kristina Lugnشاعر و نويسنده سوئدی در چهاردهم نوامبر 1948 در تییِرپ Tierpواقع در کشور سوئد متولد شد. پدرش روبرت لوگن Robert Lugn افسر ارتش و مادرش Brit - Stina آموزگار بود.
کريستينا
لوگن شعرِ را از سنین نوباوگی شروع کرد. شش ساله بود که برای اولین بار شعری از او
درمجلهی مصوّر Kalle Anka
& C:o به چاپ رسید و از همان تاریخ بود که او تصمیم گرفت
نویسنده شود.
" اگه من نه" اولین دفتر شعر خانم لوگن در سال
1972 منتشر شد، اما چندی نگذشت که او به دنیای دراماتیک قدم گذاشت و پیسهای
جاودانهای چون: «وقتی وحشت وجدان جمعی را فراگرفت» (1986) «نگاه کن؛ خون میچکد»(1987) «زیبایی گذراست» (1989) «عمه گل» (1993) «ایدا – دخترها» (1993) «ستارهی نقرهای» (1995) «روت و
رگنار» (1997) «شبگردان»(1998) «جواهر دزدیده شده» (2000) «زنانِ دریاچهی قو» (2003)
«وِرا» (2005) « در وِلینگبی یک
زندگی هست» (2005) «کاتارینای بزرگ» (2006) و «امیدوارم به خانه برسم» (2007).
لوگن در ششم اکتبر 2006 به عضویت آکادمی سوئد منتخب شد و
در تاریخ بیستم دسامبر 2006 بر روی صندلی شماره 14 که متعلق به لارس ییلین اِستن
بود نشست. وی علاوه بر نویسندگی از سال 1997 تا 2011 مسئوليت تأتر برونسگاتَن Brunnsgatan 4 واقع در استکهلم را برعهده
داشت. لوگن مسولیت این تأتر را در سال2011 به دخترش Martina
Montelius مارتینا مونتِلیوس کارگردان و درامنویس واگذار کرد.
لوگن از سونیا اُکسون شاعر، نویسنده و نقاش سوئدی (1926 –
1977) متأثر است. اما به اعتقاد ژان آرنالد، لوگن در شرح و تفسیر رئالیسم روزمره و
روزمرهگی سبک خاص خود را دارد. او خاطرات و تجارب کودکیاش را با
ابزوردیسم و اکزیستنسیالیسم میآمیزد و بدین ترتیب گونهای بیوگرافی ویژه خلق
میکند که در نوع خود بینظیر است: لوگن فقط و فقط به تصویربرداری از واقعیتها
نمیپردازد بلکه او واقعیتها را در آغوش
میکشد.
از دریچهی نگاه لوگن، زن و مرد در زندانِ کلیشههای خود
اسیرند. او این اسارت را در سه کتاب «او را بکش!» (1983) «اگر شما صدای یک تیر
بشنوید» (1979) و «پرسی ونّرفُرش» (1983) به خوبی ترسیم کردهاست. لوگن در «پرسی ونّرفُرش» از دریچهی چشمِ یک
دختر بچه تصویرِ جالبی از مرد ایدهآل به دست میدهد. این مرد فقط یک نام است که
در تجارب کودکی دخترک نقش بستهاست.
«تقاضامندمِ آشنایی با مردی سالخورده
و فرهیختهام » ( 1983) اوجِ طنزِ لوگن است. او با خود و پیرامون خود شوخی میکند
تا قامت بالای هیولایی اندوه و درد را خم کند.
میان دو
کتاب «لحظه سگی» (1989) تا «خداحافظ خوش باشی» (2003) چهارده فاصله افتادهاست.
لوگن این فاصله را با پیسهایش پر کردهاست. «خداحافظ خوش باشی»، آخرین اثر لوگن
است، اما پایان شعر وی نیست، که لوگن، هرگز با شعر خداحافظی نخواهد کرد.