دوچرخهی دوم
شعله آذر
تازه آمده بودیم این محله. خانه حیاط کوچکی داشت
با درختهای گیلاس و زردآلو و گوجه سبز. از همانروزهای اول سراغ سبزیکاری رفته
بودم و ریحان و تلخون و نعنا کاشته بودم. از باغچهای که چند کوچه دورتر بود، چند
بوته توتفرنگی خریده، آورده و کاشته بودم توی حیاط. برگهای شاداب توتفرنگی روی
کرتها پیچ و تاب دلنوازی بههم زده بودند. صبحها که آفتاب میرسید به برگ درختها،
باغچهی سبزی من سایهروشنِ خنکی پیدا میکرد.
بعد از گُلکاری، دوچرخهسواری مهمترین هوسم
بود که فقط اینجا برایم ممکن بهنظر میرسید. اولین دوچرخهام برمیگشت به ده سالهگیام.
بابا و دایی با هم پول گذاشته بودند و برای تولدم دوچرخه خریده بودند. اما از همان
روز اول به من هشدار داده بودند که این دوچرخه فقط برای من نبود و باید آنرا با
بچههای دیگر هم سهیم میشدم. بچههای خودمان که سه تا بودند و پسرهای همسایه را
که حساب میکردی میشدیم 6 نفر، که به نوبت یا با هم از دوچرخهی زرد و سرخ من
سواری میگرفتیم. توی باغ بزرگ کودکیام، از آن جادهی ماشینرویی که شیب تندی
داشت و درختهای عظیم بلوط و آزاد در برش گرفته بودند، و قوس میزد لای درختهای
سیب و گلابی و از چاه آب و کارگاه نجاری پدر میگذشت، تکنفره یا چند نفره رکاب میگرفتیم،
میسُریدیم و باد دستها و پاها و کلههای بیکلاهمان را غلغلک میداد و خندههای
شادمان را در آسمان دهکده پرواز.
حالا این دومین دوچرخهی زندهگیام شده بود، با
یک سبد خرید و قمقمهی آبی که قرار بود فقط مال خودم باشد. صبحهای زود، پیش از
اینکه علی بیدار بشود و سر کار برود، روسری روی شانه میانداختم و توی کوچهباغ
بنبست جلوی خانه دوچرخهسواری میکردم. درختهای کهنسال چنار سایهی تر و تازهای
به کوچه میدادند و من موها سپرده به باد، گاه به سرعت و گاه نرم میراندم.
اوایل خیلی زمین میخوردم. مثلن یادم رفته بود
اصلن که چهطور باید دور بزنم. هر چهقدر میدان دور زدن را هم زیاد میکردم، بیفایده
بود. باز وقت دور زدن هول میشدم و رکاب نمیزدم و چپ میکردم. در فاصلهی این سالها
دولت همراه خیلی ورزشهای دیگر، دوچرخهسواری را برای ما زنها ممنوع کرده بود و
باغ کودکیام هم دیگر نبود تا گهگاه عطش دوچرخه سواریام را در آن سیراب کنم. یکی
دو هفتهی اول، با دست و پای زخمی به خانه آمدم و هر بار علی به جای تیمار زخمها
به ناتوانیام میخندید و غرولند میکرد که راضی نبوده صد و پنجاه هزار تومان پول
دوچرخه بدهد و من هر روز توی کوچه عین بچههای دست و پا چلفتی دوچرخهسواری کنم و
بخورم زمین.
یکی از همانروزها که مشغول دوچرخهسواری بودم،
پسرکی که از همان دور هم میشد عقبماندهگیاش را تشخیص داد، توی کوچه پیدا شد.
شل و ول راه میرفت و سر و یک دستش وقت راه رفتن حرکتی غیر عادی داشت. روی پای چپش
هم بیشتر لنگ میزد. بیپروا از حرکت دوچرخه، آمد وسط کوچه و خندهی کودکانهای
پهنِ صورتش شد. هول شدم و نتوانستم فرمان را کنترل کنم و دوچرخه، مثل خودم، از
پهلو پخشِ زمین شد. پسربچه که بعد معلوم شد اسمش حمید است، به سمتم خم شد و با
همان فیگور کج و معوج کمک کرد از زمین بلند شوم. صورت روشنی داشت با بینی کوچک خوشتراش
و چشمهای درشت قهوهای. موهای صافش که بیش از حد معمول بلند بود، وقت خم شدن،
صورتم را غلغلک داد. چشمهای دو دو زن و مهربان حمید خیره مانده بود به من. بعد که
حواسش سر جا آمد، با دستهایی که کنترل زیادی روی آن نداشت، کمک کرد تا از زمین
بلند شوم. توی راه مدام به شکلی ماشینوار تکرار میکرد، «زانوت خون اومده، درد
داری؟» میان خنده و گریه، به علی و بیتفاوتیهای آَشکارش وقت بیماری یا همین زخمی
شدنهایم فکر میکردم.
اصرار داشت خودش زخم زانویم را تمیز کند. پنبه و
بتادین آوردم و او با حوصله و وسواس مشغول پاک کردن خاک و خون از زانویم شد. به آب
دهانش نگاه میکردم که از گوشهی کجِ لبَش به چانه میریخت. صدای زنی از دم در
آمد. حمید را صدا میزد و از همانجا داد میزد که او نباید به خانهی غریبهها
برود. و مدام این جمله را تکرار میکرد. حمید بیاعتنا به مادرش- که زنی چهل ساله
و بلند قد بود – با دقت زخم را میبست. تعارف کردم بیاید توو و چون نیامد، بعد از
اینکه حمید از زمین بلند شد، لنگان رفتم تا دم در حیاط.
روزهای بعد با حمید به نوبت دوچرخهسواری میکردم.
وقتی سواره بود، بدنش نرمش عجیبی داشت و دور از لرزش و تنش و بیشکلی بود. خیلی
خوب دوچرخه میراند و وقتی به مادرش گفتم چرا حمید دوچرخه ندارد، از ترسی حرف زد
که آنروز دم در توی چشمهاش دیده بودم. میترسید بلایی سر پسرش بیاید. میگفت اینجور
بچهها هر سنی که باشند، سن عقلیشان در حد 5 سالهگی میماند و مراقبت میخواهند.
متعجب و بدگمان بود از ارتباطی که با حمید داشتم. گفتم بهترین هدیهی این بیماری
همین است که ذهن و قلبشان همیشه بچه میماند.
آخر سال که به اجبارِ خیلی گران شدنِ کرایه
خانه، مجبور به تخلیهی خانه و ترک محله شده بودیم، دوچرخهام را به در خانهی
حمید بردم و به او دادم. اشکهای حمید روی گونههایش میریخت و من بغضم نمیترکید.
او هنوز نگران زخم زانوم بود و با همان شکل ماشینوار تکرار میکرد: «زانوت خون
اومد، درد داری؟»
حاجی کلا – مرداد 91