خطاب
آرش اخوت
«مرگِ هرکس، با مرگِ پدرش آغاز میشود.»،
اورهان پاموک
«... و من/ که دیرتر از مرگ/ به بالین پدر رسیده بودم»
امیرحسین افراسیابی
امشب پدرم را شستم. جز پوست-و-استخوان نبود. خونی هم انگار نداشته باشد. چنان
رنگپریده بود. و سبُک بود؛ خیلی سبک.
کیرش را مدتی خیره نگاه کردم. چند ثانیهای خیره بودم اما نمیدیدمش. تا بقیه
بیایند خوب نگاهش کردم. حتا با نوکِ دو انگشت لمسش هم کردم؛ ساقهی کیر و خایهها
را. خایهها را گویا کفِ دستم هم گرفتم برای لحظهای. موهای روی خایهها و بالای
کیر بلند بود؛ خیلی بلند.
کیرش از خوابیدهی کیرِ خودم کمی بلندتر بود و در این دست به آن دست شدنِ
شستن، مدام تکان میخورد و این تکان تکانش، چیزی طنزآلود یا حتا شاید مضحک داشت.
ایستاده بودند چند نفری دورِ حیاط و تماشا میکردند. چندتایی هم گاهی هقهقی
میکردند و دماغشان را بالا میکشیدند.
من غمگین نبودم. گریه هم نمیکردم. بیشتر انگار منگ بودم. حتا شاید گاهی
چند ثانیهای مات میشدم. خیره میشدم به آن تکهگوشتِ بازیگوش و لغزان. شاید
عباسعلی هم متوجه شده بود که یکبار گفت: «خب دیگه بیزحمت بلندشون کونین!»
ابوی وصیت فرمودهاند من بشویمشان! به عباسعلی البته گفته بیشتر میخواهد باشم
و ببینم. وگرنه میداند من و این کارها؟ انگار میخواسته مثلن تنبیهم کند یا میخواسته
طبقمعمول پندی بدهد. کیرش مثلِ همان انگشتِ اشاره است که همیشه خطاب یا تهدید میکرد.
این خطابِ آخری اما دست از سرم برنمیدارد.
ارسلان که گفت «گفتهاند تو بشوریشان»، حیران ماندم. یکجوری گفت مثلِ آنروزها
که مثلن خیطم کرده است. صدایم درنیامد. گفت: «الوووو! بیداری؟» گفتم: «آره! بنال!»
گفت: «همین. نوشتهاند و دادهاند به آقای زمانی. به عباسعلی هم چیزهایی گفتهاند.»
بعد انگار با خودش باشد، گفت: «برسون خودتو! نمیشه همینطور بمونه که.» و قطع
کرد.
دمِ غروب، 5-6 کیلومتریِ شهر بودم که عباسعلی زنگ زد. از خانهی بابا زنگ میزد.
بعد از سالها این شماره را روی صفحهی موبایلم میدیدم: Mamanbaba. از وقتی رفتیم ملکآباد. 8-9 سالی میشود.
گفت: «کوجاین اردشیرخان؟»
-باغ رضوان
-خدا نکونِد!
هنوز آن تکهپرانیها را داشت. گفتم: «میرسم تا نیمساعت سهربعِ دیگه.» بعد گفتم:
«اگر ترافیک بگذاره.» گفت: «بندازین کمربندی.»
خداحافظی که کردیم یادم آمد. دوباره زنگ زدم. پرسیدم: «کجاست؟ جنازه؟» «جنازه»
را چندان راحت نگفتم. گفت: «دیشب تا حالا همینجا تو وانِ حمام و زیرِ یهعالم
یخ.» گفتم: «عباسعلی! کمکم بیارش بگذار کنارِ حوض. من هم خودم را میرسانم. فقط
ملت را خبر نکن. میخواهم حداقل یک ربع بیست دقیقهای آنجا تنها باشم.» کمی مکث
کرد. بعد گفت: «چشم!»
کلید داشتم. برخلافِ همیشه زنگ نزدم. عباسعلی نبود. در را که باز کردم، جنازه
آنجا بود؛ درست وسطِ حیاط؛ زیرِ آن شمدِ سفید؛ کنارِ حوض. حوضِ لبریز از آبِ
زلال. حتمن تا همین امروز خالی بوده و عباسعلی امروز، بعد از مدتها، شاید سالها،
آبش کرده. رنگِ آبیش کدر و تیره بود.
خانه همان خانه بود. هیچ چیز انگار تغییری نکرده بود. خرمالوها مثلِ همیشهی
این وقتِ سال، میدرخشیدند. حیاط پر بود از برگهای زرد. داربستِ مو و سرو و آن
ماگنولیا که همسنِ من بود. غیر از اینها اما، برخلافِ آن سالها، باغچه هیچ
نداشت. فقط برگهای زردِ تلانبار. چراغِ پایهدارِ وسطِ حیاط هم که روشن بود،
برخلافِ همیشه حباب نداشت. اتاقها تاریک بودند؛ تاریکِ تاریک. و آن جسمِ سپید، در
نورِ سفیدِ نمورِ چراغِ وسطِ حیاط و گرگ-و-میشِ غروب، کنارِ آبِ ساکنِ حوض، که
ماگنولیا و آسمانِ نیمهابری و ساختمان را در خود منعکس میکرد...
در را بستم و کمی همانجا دمِ در ایستادم. بیشتر، حیاط و خانه را نگاه میکردم
و کمتر آن جسمِ سفید را. انگار وقتی آدم برای شروعِ کاری، کارِ سختی، به حواشی و
مقدمات میپردازد. احساس کردم خانه خالیست اما کمی آمدم جلوتر کنارِ حوض و رو به
اتاقهای تاریک صدا زدم: «عباسعلی! عباسعلی!» عباسعلیِ دوم را تقریبن رو به
«جنازه» گفتم. بعد جلو رفتم. آن وقت بود انگار که آن حسِ منگی سراغم آمد. از روی شمدِ
سفید، نوکِ دماغ و کیر و انگشتهای پا برجسته بود. پتهی شمد را، جایی که سر بود،
از زیرِ پهلوی راستِ «جنازه» بیرون کشیدم و کنار زدم. پدرم بود. درست مثلِ مواقعی
که میخوابید و من بارها و بارها به خوابش خیره شده بودم و با خودم، از کودکی حتا،
تصور کرده بودم که این باید تصویرِ مرگش باشد. حالا او خوابیده بود؛ یا مرده بود؟
بیشک مرده بود. خوشبختانه دهانش باز نبود؛ مثلِ بعضی مواقع که میخوابید و اگر
خوابِ قیلوله بود، همین شمد را هم معمولن رویش میکشید. چهرهاش خیلی معمولی و
آرام بود. خواب بود. یک لحظه حتا خواستم صدایش بزنم.
پتهی شمد را بازتر کردم. دستهایش کنارش بود. چرا نگذاشته بودند روی شکمش؟
موی کمپشتی، سفیدِ یکدست، روی سینه و شکم داشت. بعد ناف و بعد کیر. شمد را بازتر
کردم. رانهای بسیار لاغرش و بالاخره آن انگشتهای آشنای بسیار کشیدهی پای خوشتراشی
که از باز کردنِ پتهی شمد، تکانی خورد. پدرم بود؛ با تمامِ آن هیاتِ آشنا، اما
کمی پیرتر و بسیار لاغرتر و رنگپریدهتر از همیشه.
بارِ اول نبود که کیرِ پدرم را میدیدم. دوسه باری دیگر هم دیده بودم. بارِ
اول، 7-8 سالی بیشتر نداشتم. در همین خانه. او حمام بود. یادم نیست چهکارم داشت؟
چیزی میخواست انگار. صدایم زد. پشتِ درِ حمام ایستادم. گفت: «بیا تو!» لای در
ایستادم تا کارش را بگوید، بروم. کیسه لیفِ بزرگی دستش بود که بفهمی نفهمی گرفته
بود جلوی کیرش. یکی از بیضهها از کنارِ کیسه پیدا بود. مشخصن اصراری در پنهانکردنش
نداشت؛ هرچند نمیخواست نشانم هم بدهد. میخواست مثلن موضوع را ساده برگزار کند
شاید. لحظهای نشد. حرفش را زد و من آمدم بیرون. یکی دو بار هم لحظههایی بود که
از لای حولهی حمام یا کنارِ استخر، وقتی مایو عوض میکرد، آن تکه گوشتِ لغزانِ
پشمالو، لحظهای پیدا و پنهان میشد. اما حالا، در این گرگ-و-میشِ غروبِ اواخرِ
آبان، وسطِ این حیاطِ ساکتِ ساکت، زیرِ نورِ نمورِ این چراغ، آن تکه گوشت،
حیّ-و-حاضر، افتاده جلوی چشمهای من و من، منگ و نهچندان هوشیار، به آن خیرهام.
شمد را دوباره کشیده بودم روی جنازه که عباسعلی از راه رسید. در زد. آمد تو.
او دمِ در، من کنارِ حوض و جنازه، به هم چند ثانیهای خیره شدیم. 3-4 سالی میشد
ندیده بودمش. هیچ عوض نشده بود. فقط انگار چشمهاش چپتر شده با یکجور غم یا نوعی
شوریدگی در چشمها؛ همیشه بود؛ اینبار اما انگار کمی بیشتر شده باشد. قدِ خیلی
بلندش هم بفهمی نفهمی انگار کمی خمیده شده بود.
-سلام
-سلام عباسعلی. خوبی؟
-تسلیت میگم.
-...
-چشم بهراهتون بودن. خدا رحمتشون کنه.
آمد کنارِ حوض. دوباره ایستاد. به هم نگاه کردیم. دلم میخواست بغلش کنم اما جلوی
خودم را گرفتم. سرش را بالا کرد و به آسمانِ گرفته نگاهی کرد. «بارون نیاد خدا
وکیلی!»
ارسلان مثلِ همیشه درنزده در را باز کرد. انگار انتظارِ دیدنِ ما را نداشت،
لای در، همانطور دست به کلیدِ توی قفل، لحظهای ایستاد و ما را نگاه کرد. زیرِ لب
سلامی کرد و آمد تو و در را بست. کمی آنطرفتر لبِ سنگِ حوض نشست. طوری که رو به
جنازه نباشد. لاغر شده بود انگار یا آن تهریشِ جوگندمی و آن لباسِ سیاه، لاغرترش
مینمود.
از چند-و-چونِ قضایا چیزهایی میدانستم؛ حوصلهی پرس-و-جوی بیشتر نداشتم. میدانستم
عموها اصرار داشتهاند فردا صبحِ زود بشوییم و بلافاصله تشییع کنیم. گویا ارسلان و
عباسعلی زیرِ بار نرفته بودند که فردا کلی کارِ دیگر دارند و عجلهای میشود و
نمیدانم چی! آمدم اینطرفِ حیاط؛ دمِ ایوان و سعی کردم توی اتاقهای تاریک را
نگاه کنم. چیزی پیدا نبود. پردههای پذیرایی کیپ بود. اتاقهای دیگر هم پردهای از
تاریکی داشت. اتاقِ مادر هم که حتمن تاریک بود؛ تاریکتر از همهی اتاقها. فقط
قرمزیِ گرفتهی ابرهای غرب در شیشهها پیدا بود. دوباره آمدم کنارِ حوض. حوض را در
جهتِ مخالفِ جایی که ارسلان نشسته بود، دور زدم و آمدم کنارِ جنازه که دیدم انگشتِ
اشاره و شستِ دستِ راست از زیرِ کفن بیرون است. در دیدرسِ ارسلان و عباسعلی (که
حالا پای چپش را گذاشته بود لبِ سنگِ حوض و دستِ چپش را جز انگشتِ کوچک در جیبِ
شلوار کرده بود و با موبایلش ور میرفت) نبود. ایستادم آنجا و به انگشت اشارهی
پدرم خیره شدم که عینِ انگشتِ اشارهی خودم بود؛ فقط کمی بلندتر. این انگشتِ بلند
و خوشتراش را من خوب میشناسم.
شش هفت ساله بودم. گاهی عصرها بابا مرا هم به پیادهرَویهای عصرهاش به
چهارباغ میبرد. از آن پیادهرویها، جز تصویری مبهم از کافهای دودآلود در یک
زیرزمین و انگشتِ اشارهی پدرم، چیزی یادم نمیآید. انگشتِ اشارهاش را، وقتی عقب
میافتادم، تیز رو به پایین میگرفت که یعنی بدو! و من میدویدم و آن انگشتِ بلندِ
خوشتراش را مشت میکردم. آخرین خاطرهام از انگشتِ اشارهی او، وقتی بود که با
مائده تصمیم گرفتیم آپارتمانمان را، که حتا یک روز هم در آن زندگی نکردیم،
بفروشیم و برویم آن خانهی مشرِف به سلخ در ملکآباد. خانه را دامادِ آقای شرفالدین
گویا خودش ارث برده بود یا نمیدانم چی؛ بههرحال مالک بود و ما آن را به قیمتی
حدودِ یکپنجمِ پولِ آپارتمان خریدیم. خانهی روستاییِ خوبی بود با یک چاهِ پرآب و
حیاطِ باصفا؛ پر از درختِ انار و یک انجیر و یک عنّاب. با کمی از پولمان دستی به
سر-و-رویش کشیدیم. تا کارِ خانه داشت به آخر میرسید، چیزی هنوز به بابا نگفته
بودم. یک روز در کوچههای مرداویج، حوالیِ همان آپارتمان قدم میزدیم که دوباره
پرسید: «پس چرا این دست اون دست میکنین شماها؟ چرا نمییاین ساکن شین؟» دل به
دریا زدم. گفتم. با جملهی اول برافروخت. کمی بیشتر که گفتم، وسطِ حرفم با دستش
حرکتی کرد که مثلن یعنی برو ببینم! و از روی باغچهی باریکِ کنارِ پیادهرو، کنارِ
خیابان رفت. رو کرد به من. من هنوز توی پیادهرو بودم. انگشتِ اشارهاش را بالا
آورد. تکان داد. گفت: «فقط بهت بگم؛ ملکآباد رفتین، پامو خونهتون نمیذارم.» و
رفت. چند روز بعد ما به ملکآباد اسبابکشی کردیم. پدرم به قولش وفا کرد. دیگر هیچوقت
آنطرفها نیامد. سراغی هم نمیگرفت. هرازگاهی در این 8-9 سال هم که میآمدم
دیدارش، یکجوری رفتار میکرد که میدانستم خیلی نباید بمانم. یکی دو بار کنارِ
رودخانه قدمی زدیم. تقریبن در سکوتِ محض. هربار وقتِ خداحافظی سراغی از مائده میگرفت:
«زنت خوبه؟» گاهی هم سراغِ بچه میگرفت: «خبری نیست؟» بعد سلامی میرساند و میرفت.
مائده که رفت، دیگر سراغِ بچه که نمیگرفت؛ سراغِ مائده را هم نمیگرفت؛ میماند
فقط یک خداحافظیِ خشک-و-خالی.
عباسعلی موبایلش را چپانده بود توی جیبِ شلوارش و حالا داشت با قفلِ در ور میرفت.
ارسلان، لبِ سنگِ حوض، تنگِ سینه پا انداخته بود روی پا و حالا این یکی با موبایلش
ور میرفت. خواستم بگویم: «خب! برنامه چیه؟» که زنگ زدند. ارسلان پا از روی پا
برداشت اما همانطور نشسته ماند. عباسعلی در را باز کرد و ملت آمدند. نمیدانم
چرا شروع نمیکردیم. منتظر بودم عباسعلی بگوید. بالاخره او آدابِ این کارها را
بهتر از من میدانست. او هم که انگار میخواست این نمایش بهاندازهی کافی تماشاگر
داشته باشد! حضّارِ محترم خیلی مرا تحویل نمیگرفتند. همین سلامی و تسلیتی و بروند
گوشهای بایستند یا بنشینند روی پلههای ایوان. علیخان فقط بغلم کرد و بوسیدیم
همدیگر را و زد سرِ شانهام و گفت: «از بابتِ باغِ رضوان خیالتون راحت. ردیفش کردم
پسر.» بعد گریهاش گرفت یا ادای گریه درآورد؛ صورتش را در دستهاش گرفت و رفت نشست
روی پلهی دومِ ایوان. حدودِ 20 نفری، همه مرد و از اقوامِ نزدیک و چندتایی از
دوستهای ابوی، که جمع شدند، عباسعلی به من نگاهی کرد. ارسلان نمیدانم کجا بود؟
حالا دیگر نورِ چراغِ وسطِ حیاط، حوض و فضای اطراف را روشن میکرد و آن جسمِ سفید،
در این نورِ نمور میدرخشید. عباسعلی آمد کنارم. سری تکان دادم که یعنی چارهای
نیست؛ حاضرم! و نمایش شروع شد. عباسعلی که شمد را باز میکرد، آن منگی دوباره
برگشت. صدای صلواتِ مردها را انگار از خیلی دور میشنیدم. عباسعلی آستینهای
پیراهنِ سیاهش را بالا زده بود. سوختگیِ روی ساعدِ چپش پیدا بود. من هم آستینهای
تکپوشم را بالا کشیدم. جوری پوشیده بودم که مثلن بهدردِ نمایش بخورد. بعد کمتر میشنیدم.
کیرش که شروع کرد به تکان خوردن، دیگر انگار کاملن منگ بودم. شاید هم اصلن سکوتِ
محض بود. فقط صدای آب میآمد. درواقع عباسعلی همهی کارها را میکرد. تا یادم میآید،
یکی دو بار که نیاز بود، من فقط سرِ جنازه را گرفتم. بقیهاش هم که در آب غوطه میخورد
و عباسعلی میشست و من، در همان منگی، فقط به آن تکه گوشتِ لغزان خیره بودم.
شستن که تمام شد، با تذکرِ عباسعلی، سرِ جنازه را گرفتم و گذاشتیم روی کفنِ
پهنشده روی فرشِ سیمانیِ حیاط. کِی این کفن را آورده بودند؟ عباسعلی پتهی کفن
را همآورد و جنازه را پوشاند. ملت صلوات فرستادند. عباسعلی از مردها تشکر کرد و
گفت که فردا صبح ساعت 8 برای تشییع، «تشریف» بیاورند. و رفتند. من هنوز خیره
ایستاده بودم کنارِ جنازه. یادم نمیآید کسی وقتِ رفتن چیزی به من گفته باشد. حتا
خداحافظی هم انگار کسی نکرد با من. فقط چند نفری دستی گذاشتند سرِ شانه یا روی
گُردهام. دوباره ماندیم ما سه نفر و آن جنازهی کفنپوش که خیس بود هنوز. باد
تازه شروع شده بود و در کاجهای همسایه زوزه می کشید. شاید هم زودتر شروع شده بود
و من نفهمیده بودم. آسمان ابرِ تمام بود. باران نمنم شروع شد.
ابر اگر نبود، مهتاب بود. هرچه به گردنهی ملااحمد نزدیکتر میشوم، باران
شدیدتر و هوا سردتر میشود. ساعت از 12 شب گذشته. جاده خلوت است. یادِ مائده میافتم.
شب رانندگی در این جاده را دوست داشت. بعد از اسبابکشی، با چند اثاثِ مانده که در
ماشینِ خودمان گذاشتیم، شب بود، حوالیِ 9 شب، یک شبِ اوایلِ پاییز، که برای ملکآباد
راه افتادیم. آن شب، شبِ اولی بود که در خانهی روستاییمان میخوابیدیم. آن شب هم
مهتاب بود و آسمانِ بیابان مثلِ شیشه بود. شام را در همان رستورانِ کنارِ جاده،
حوالیِ تودشک، خوردیم. چلو مرغ. از جادهی اصلی به جادهی ملکآباد که پیچیدیم،
پخشِ ماشین را خاموش کردم، شیشهها را پایین کشیدم و چراغهای ماشین را خاموش
کردم. چند دقیقهای در نورِ مهتاب پیش رفتیم. یکجا هم ماشین را خاموش کردیم و یکربعی
ایستادیم کنارِ جاده و به صدای باد گوش کردیم. منظرِ بیابانِ مهتابی جلوی چشممان
گسترده بود و از دور چندتا چراغِ ملکآباد سوسو میزد. حرف نمیزدیم زیاد؛ اما بهنظرم
لطفِ لحظه را هردو درک میکردیم. یکی دو بار خواسته بودیم بچهدار شویم و نشده
بود. جدی نگرفته بودیم البته. آن شب در آن سکوت، من بیش از آن که از سکوتِ بیابان
و نقلمکان به روستا و شروعِ دورهای که مدتها خیالش را پخته بودم، لذت ببرم، به
بابا فکر میکردم. میدانستم آن شب تنهاست. (عباسعلی نمیدانم رفته بود کجا آن
شب) و میدانستم که میداند آن شب، شبِ اولِ سکونتِ ما در ملکآباد است.
بخاریِ ماشین را یکدرجه زیادتر میکنم. برفپاکن را هم میگذارم روی درجهی
آخر. نرم میروم. ماشین گرم-و-نرم است. کمی خوابم میآید. تودشک را رد کردهام و
سراشیبیهای گردنه کمکم از راه میرسند. باران به برفِ ریزی تبدیل شده که در مه و
بوران، دیدِ جاده را حسابی کم کرده است.
ملت که رفتند، ارسلان هم رفت و من و عباسعلی، جنازهی کفنپوش را گذاشتیم
وسطِ ایوان. عباسعلی گفت هوا سرد است و یک امشب نیازی به یخ نیست. بعد عباسعلی
هم رفت. اتاقِ من و ارسلان را آماده کرده بود برای خوابِ من. عباسعلی که رفت،
همانطور کفش بهپا، در همهی اتاقها سرک کشیدم. تختِ بابا مرتب بود؛ تختِ یکنفره
که نیمی از تختِ دونفرهی مامان و بابا بود. دندانهای مصنوعیاش هم آنجا بالای
تخت، روی رفهی بخاری بود؛ و دو انگشتر و یک حلقه و آن آخرین عکسِ خودش و مامان.
چراغِ کتابخانه سوخته بود اما میشد دید که دوباره انگار داشت از کتاب پر میشد.
آخرِ سر رفتم اتاقِ مادرم. چراغ را روشن نکردم. آینهی میزِ آرایشش انگار تشعشعِ
مختصری داشته باشد، در تاریکی کورسویی داشت. روی دیوار پر بود از عکس. عکسها را
در تاریکی نمیدیدم؛ اما میدانستم عکسهای خانوادگیِ اغلب سیاه-و-سفیدیست که
بابا، بعد از رفتنِ مامان، از آلبومها درآورده بود و به دیوارِ اتاقِ مامان زده
بود. در تاریکی، عکسهای درشتِ آدمهایی را که میشناختم، پیدا و ناپیدا بود. از
عکسهای ریزتر جز لکههایی سفید-و-سیاه چیزی پیدا نبود. اتاق سرد بود. خیلی سرد.
آن بوی نای قدیمی هم بود. چرخِ خیاطیِ سینگرِ قدیمیِ پایهدار هم بود هنوز با همان
صندلی. در را بستم و در، هرچه تنگتر میشد، به تاریکیِ اتاق خیرهتر شدم. بعد همهی
چراغها را خاموش کردم؛ بهترتیبی که بیرون میآمدم: اول مهتابیِ کریدور، بعد
چراغِ راهرو، بعد ایوان. چراغِ ایوان را که خاموش کردم، چند لحظهای بالای سرِ
جنازه ایستادم و نگاهش کردم. بعد یکی از صندلیهای فلزیِ کنارِ ایوان را کشیدم
جلو، نزدیکِ لبِ ایوان، تقریبن پشت به جنازه نشستم. سیگاری گیراندم و به حیاط و
درختها و باران و آتشِ سیگارم خیره شدم و به حوض، که زیرِ نورِ نمورِ چراغِ وسطِ
حیاط، از باران لبریز میشد. دیگر داشتم تصمیمم میگرفتم. من اهلِ مراسمِ تدفین
نیستم. نبودهام هیچوقت. آن انگشتِ خطابِ ابوی هم سرِ همین شانه خالی کردن از
شرکت در مراسمِ تدفینِ بستگانِ دور-و-نزدیک، بارها مرا خطاب کرده است. حالا هم
باید از این مراسمِ آخر فرار کنم. این که بگذرد، دیگر قرار نیست در مراسمِ هیچکس
شرکت کنم. ارسلان هم گورِ پدرش. دیگر کسی نمانده است.
ریتمِ یکنواختِ برفپاکن، در زمینهی تاریکِ بیابان و بورانِ برف، چشمهام را
گرم کرده است. خوب است شام نخوردهام. ابر اگر نبود مهتاب بود. گردنه شروع شده و
نورِ چراغهای ماشین، در پسِ پردهی برفِ ریز و انبوه، جسته گریخته تپهها را روشن
میکند. چه خوب، هرچند عجیب است، که چراغهای گردنه خاموشاند! حالتِ عجیبی دارم؛
حالتی شبیهِ وقتی که یکی دو پیاله زدهای اما هنوز مست هم نیستی. و آن تکهگوشتِ
لغزان در آبِ حوض، مثلِ خطابِ آخر، دست از سرم برنمیدارد.
اصفهان، آذر ۹۳