گاد
داستانی از مریم علی اکبری
آقای "دال" درحالیکه چشمهایش را می مالید یکی از آنها را باز کرد
و به ساعت گوشیاش نگاهی انداخت بعد دوباره چشمش را بست و گفت باید مغازه را باز
کنم. همانطور که این جمله را میگفت به پهلو چرخید، و چشمهایم را تا وقتی که
صدای بستن در را شنیدم باز نکردم. آنقدر خسته بود که دیشب خیلی زود بیهوش شده بود.
دیر آمدن و زود رفتن عادت همیشهگیاش بود. همیشه وقت رفتنش خودم را به خواب میزدم
و هیچگاه تا دم در بدرقهاش نمیکردم. راه رفتن را خوب بلد بود، بیآنکه چراغ را روشن کند چشمهای روشنش مثل
گربه در تاریکی برق میزد و راه را پیدا میکرد. در یخچال را باز کردم و پاکت شیر
را برداشتم. یک لیوان برای خودم و یکی برای لونا که سر گرد و کوچکش را به پاهایم
تکیه داد، بعد چشمانش را ریز کرد، زبان کوچک و صورتیاش را در ظرفش فرو برد و با
وسواس دور تا دور آن چرخاند. پشتش را نوازش کردم و دمش را با حرکتی موجی تکان داد.
روبهروی آینه ایستادم و شروع کردم به
شانه کردن موهایم که تا روی شانهام میرسید. دلم میخواست کوتاهشان کنم اما آقای
"دال" گفته بود با موی کوتاه شبیه لولو میشوم و خندیده بود. لونا اخم
کرده بود و من به حُسنِ یوسفم خیره شده بودم که یکی دیگر از برگهایش هم زرد شده
بود. حسنِ یوسفم داشت میمرد و نمیدانستم باید
چه کار کنم. آقای دال اعتقاد داشت دستم به کاشت گل و گیاه نمیآید و بهتر
است به فکر گلهای مصنوعی باشم اما من از چیزهای بی بو و بی خاصیت که فقط ظاهر
زیبا داشتند متفر بودم. گلهای خشکیدهام را با امید سبز شدن آب میدادم و میدانستم
یک روز دوباره سبز خواهند شد. یادم آمد امروز روز زمین پاک است. پنجره را باز کردم
و بوی بنزین آمیخته با بوی خاکِ بارانخورده که به بینیام خورد، آن را بستم.
دوباره به تختم برگشتم و اینترنت گوشیام را روشن کردم. چند پیام تبریک وایبری
داشتم که با کلی شکلک مسخره تولدم را تبریک گفته بودند. دوم اردیبهشت همیشه برایم
یادآور توست، عزیزم تولدت مبارک. با آرزوی....
دقیقاً 18 روز تا تولدش مانده بود. 20 اردیبهشت همیشه برایم یک روز لعنتی خیلی
خاص بود. دلم میخواست صمیمانهترین تبریکها را به او بگویم اما نمیتوانستم.
او یک کهکشان راه شیری از زندگیام
فاصله گرفته بود. وقتی آدمها میروند تنها میشود در سکوت به ردپایشان خیره شد و
چیزهایی را به یاد آورد که هرگز دوباره توان گفتنشان را پیدا نخواهی کرد. اسمش
آقای گاف بود و بیشتر از همه ی اشیا و آدمها دوستش داشتم. اسمش آقای گاف بود و
پارسال برای تولدم جملهای نوشته بود که بارها و بارها خوانده بودمش. گفته بود:
I wish unique dreams come true for a unique girl like u
عادتش
بود که وقتی احساساتی میشود به زبان مادریاش حرف نزند. اخلاقهای عجیبی داشت که
به اخلاق آدمیزاد نمیماند و با این همه دوستش داشتم. هوای پشت پنجره ابری بود.
دلم میخواست تا ظهر بخوابم و خواب آقای گاف را ببینم.
.
غزلیات سعدی را از قفسه ی روبهرو برداشتم و تفالی زدم:
همه عمر بر ندارم سر
از این خمار هستی
که هنوز من نبودم که
تو در دلم نشستی
کتاب
را به سینهام چسباندم و انگشتهای لرزانم را بر جلد
آبیاش کشیدم. نشسته بودم روبروی آقای گاف و هدیه ام را به سمتتش گرفته بودم. لبهایش
گفت: آه خدای من و چشمانش چیزی گفت که درست متوجه نشدم. از زیر آن عینک فتوکرومیک
درست نمیشد چشمهایش را دید. گفتم حدس زدم باید سعدی دوست داشته باشی. چشمانش
خندید ومن به آن دو پرنده فکر کردم که نشسته بودند به تماشای غروب خورشید. به لحظهای
که آقای گاف به خانه رسیده و به پرندهها نگاه میکند بعد کارت پستال را باز میکند
و نگاهش میافتد به دست خط من که نوشتهام: خوشا پرنده که بی واژه شعر میگوید. نمیدانستم هنوز هم نگهش داشته یا نه؟ اما من عکس آن کارت
پستال لعنتی را هنوز در گوشیام داشتم.
دلم نیامده بود پاکش کنم همانطور که دلم نیامد شمارهاش را پاک کنم. توی رختخوابم
غلت زدم و فکر کردم چقدر تختخواب دو نفره برای وقتی آدم تنهاست بزرگ است، جای خالی
کسی که نیست را در قلبت بزرگتر میکند. دماغم را کشیدم بالا و اشکهایم در بالشم
گم شد. اگر آقای الف اینجا بود احتمالاً یک شعر برای این بالش خیس از اشک میگفت،
لعنتی از دل زمین و زمان شعر میکشید بیرون. ساده عاشق زنها میشد و ساده فراموش
میکرد. حتا ممکن بود در خیابان ببیندت و اسمت را به یاد نیاورد، ولی شعرهایی که
برایت گفته بود را در جلسات ادبی از حفظ میخواند و برایش دست میزدند. آقای الف
اصرار داشت مرد اردیبهشت صدایش کنند اما من هیچ وقت به این نام صدایش نزدم. اصلاً
به ندرت به نام صدایش میزدم. اسمش با اینکه زیبا بود اما از آن اسمهایی بود که
تنها باید وقت هجوم دلتنگی فریادش میزدی و میگفتی: آهای الف لعنتی کجایی؟ دارم
از دلتنگی خفه میشوم.
کاش زنگ در را بزنند، آقای گاف همراه آقای الف و آقای دال پشت در باشند و همگی
با هم یک صدا بگویند: تولدت مبارک.
اما مردهای اردیبهشتی زندگی من حتا روحشان از وجود دیگری خبر نداشت. پس چگونه
میتوانستند یکدیگر را پیدا کنند و با هم در یک زمان به دیدارم بیایند.
درست
است که من و آقای دال تصمیم گرفته بودیم تولدمان را در روز تولد او یعنی 27
اردیبهشت جشن بگیریم اما این دلیل نمیشد که تولدم را تبریک نگوید. میتوانست خیلی
کوتاه زنگ بزند و بگوید عزیزم تولدت مبارک. آقای دال به ندرت از این لفظ استفاده
میکرد و من هر بار عادتهایش را فراموش میکردم. البته که روز تولد هر آدمی روز
مزخرفی ست ولی آدم انتظار دارد این روز لعنتی به یادش باشند و تولد لعنتیاش را به
کل جهان و کائنات تبریک بگویند
آقای دال زنگ زد و گفت دارد میرود تشییع جنازه ی پدربزرگ دوستش، البته که
فرامرز دوست خوبی بود و حق بزرگی به گردنش داشت. روز تولد یکی میتواند روز مرگ آن
دیگری باشد. این اصلاً چیز عجیبی نیست. حسنی یوسفم داشت نفسهای آخرش را میکشید.
لونا کنار تختم دراز کشیده بود و به من نگاه میکرد. من به حسنی یوسف نگاه میکردم
و حسنی یوسف محو تماشای دستهای من بود که برگهای خشکیده را جمع میکردم.
18 فروردین 94 / 12.57 شب / مریم علی اکبری