آقای ادیبی
مریم علی اکبری
آقای ادیبی، یک روح بود که در اتاق خانم میم زندهگی میکرد
و شبها تا صبح کتاب میخواند. خانم میم از صدای ورق زدن کتاب بیدار میشد و فکر
میکرد که چهقدر این صدا را دوست دارد. آقای ادیبی روح کمحرفی بود و "به
سلامت" و "در را پشت سرت ببند" تنها کلماتی بودند که میشد از او
شنید. خانم میم بدش نمیآمد که با آقای ادیبی حرف بزند اما آقای ادیبی تنها علاقهاش
کتابهایش بودند و رابطهی خوبی با آدمها نداشت. حتا حوصله نداشت که مثل روحهای
دیگر در خیابانها پرسه بزند. ترجیح میداد وقتاَش را با کتاب خواندن بگذراند.
روح شدن فرصت خوبی برای کتاب خواندن بود. آدم تا آدم است فرصت زیادی برای کتاب
خواندن ندارد. اما وقتی روح میشود میتواند بیدغدغهی چیزهای دیگر فقط بخواند و
بخواند. خانم میم بسیار زیاد به زندهگی گذشتهی آقای ادیبی فکر میکرد، به اینکه
گاهی یک اتفاق ساده چهگونه میتواند از آدم یک روح منزوی بسیار کتابخوان بسازد.
آقای ادیبی از نظر خانم میم، روح قابل تقدیری بود. خانم میم در کتابی خوانده بود
که یکی از راههای شکنجهی نازیها این بوده که زندانی را در سلولی انفرادی و
تاریک میانداختند که در تمام مدت صدای قطرات آب از آن شنیده میشد. این صدا
زندانی را به جنون میرساند. خانم میم فکر میکرد چهگونه صدای آب میتواند چنین
اثری بر روح داشته باشد. بعد این صدا را با صدای ورق زدن کتاب که شبها میشنید
مقایسه میکرد.
خانم میم دلاَش می خواست عصرها که خسته از سر کار برمیگردد،
بتواند با آقای ادیبی حرف بزند. آقای ادیبی از کتابهایی که خوانده است بگوید و
خانم میم با لذت گوش دهد و قهوهای بنوشند. خانم میم خیلی مطمئن نبود که یک روح
بتواند چیزی بنوشد یا بخورد اما با اینحال خوردن یک شام رومانتیک، رویایی بود که
ساعتهای طولانی به آن فکر میکرد. آقای ادیبی اما همچنان بیتوجه به خانم میم در
نیمههای شب کتاب ورق میزد و هیچ علاقهای به همصحبتی با آدمیزاد نداشت. خانم
میم به حضور آرام آقای ادیبی در اتاقاَش که اینروزها از بههمریختهگیِ آن میشد
فهمید که درگیر نوشتن داستانی تازه است، عادت کرده بود. خانم میم روی میزش که روبهروی
پنجرهی همیشه بستهی اتاقاَش قرار داشت مینشست، قهوه مینوشید و به گلهای آبی
پرده نگاه میکرد. خانم میم تقریبن هیچوقت، هیچ پنجرهای را باز نمیکرد. فقط
گاهی از پشت پنجرهی بستهی اتاقاَش به زندهگی نگاه میکرد که در قالب کلاغها و
آدمها در رفت و آمد بود و خانم میم میدانست هر بار که داستان تازهای مینویسد،
یک قدم به پایان آن نزدیکتر میشود. با هر بار نوشتن چیزی در درونش تغییر میکرد،
هر بار که داستان جدیدی بر کاغذ فرود میآمد، تکهای از جاناَش را میدید که از
پنجره به خیابان سقوط میکند. خانم میم معتقد بود که اینگونه میتوان قانون
رسیدن به تعادل را توجیه کرد. تعادل غمگین اشیا و آدمها برای رسیدن به توازنی که ضامن
برهم نخوردن نظم جهان بود. خانم میم، تضادها را اینگونه درک میکرد. مرگ و زندهگی،
سرما و گرما، پیری و جوانی، همه و همه مفاهیمی بودند که در ذهن پر دغدغهی خانم
میم، جز برای رسیدن به تعادل معنایی نداشتند. خانم میم که دیگر به حضور خاموش آقای
ادیبی عادت کرده بود، تنها دغدغهی اینروزهایش به پایان رساندن داستان تازهاش
بود و بیشتر از همیشه برای آن بیتاب بود. شبها که خانم میم تا دیروقت بیدار میماند
و مینوشت، علاوه بر صدای ورق زدن کتاب، صداهای دیگری را میشنید که برایش جدید
بود. صداهایی مثل صدای شکستن لیوان، به هم خوردن در و کشیده شدن ناخن بر دیوار.
خانم میم هر بار که صدای کشیده شدن ناخن بر دیوار را میشنید،
چشمانش را میبست و دستهایش را بر گوشهایش میگذاشت. آرزو میکرد کاش میتوانست
در این باره با آقای ادیبی صحبت کند. چرا روحی مثل او باید شبها ناخن بر دیوارها
بکشد و او را به مرز جنون برساند؟
-
آقای ادیبی، یک روح بود که در اتاق خانم میم زندهگی
میکرد و شبها تا صبح کتاب میخواند. آقای ادیبی سابقن، یعنی زمانی که هنوز روح
نشده بود. کارمند ادارهی بایگانی بود. کارش این بود که از صبح تا عصر در اتاق
کارش بنشیند و پروندهها را جابهجا کند. آقای ادیبی روزها را با این امید سپری میکرد
که عصر به خانه برگردد و با شنیدن بوی غذای خانم ادیبی، تمام خستهگیاش
بیرون برود. بعد هم روی میز چوبی دو نفره کنار شومینه بنشینند و با هم چای بنوشند
و داستان تازهاش را برای خانم ادیبی بخواند. آقای ادیبی آرزو داشت که یک روز
بتواند با بستن قرارداد با یک ناشر معتبر، مجموعه داستانش را به چاپ برساند. خانم
ادیبی معتقد بود که داستانهای آقای ادیبی شاهکار هستند و با افتخار یکی از مهمترین
دلایل ازدواجش با آقای ادیبی را نویسنده بودن بسیار زیاد او میدانست. به نظر خانم
ادیبی شغل آقای ادیبی با روحیهی نویسندهاش آنقدرها سازگار نبود و فکر میکرد یک
نویسنده هیچوقت نباید کارمند ادارهی بایگانی باشد.
آقای ادیبی زندهگی دو نفرهاشان را بسیار دوست
داشت. مهم نبود که تعداد آدمهای زیادی داستانهایش را نمیخواندند. مهم نبود که
اینهمه استعداد در اتاق کوچک کارش در اداره ی بایگانی به هدر میرفت. مهم این بود
که به نظر آقای ادیبی، خانم ادیبی به اندازه ی همهی آدمها اهمیت داشت و این که
خانم ادیبی، با علاقه نوشتههایش را میخواند، چیز کمی نبود. خانم ادیبی روزها که
آقای ادیبی سر کار بود، دستنوشتههای آقای ادیبی را برای ناپلئون میخواند.
ناپلئون گربهی خانگی پیری بود که در سبد چوبیِ نسبتا بزرگی که با پارچههای
گلدوزی شدهی خانم ادیبی پوشانده شده بود، زندهگی میکرد و آنقدر چاق و پیر بود
که تمایلی برای بیرون آمدن از سبدش نداشت. ناپلئون در خواب
و بیداری صدای آرام خانم ادیبی را میشنید و گاهی دم خاکستری راه راهش را تکان میداد.
همه ی ماجرا از آنجا شروع شد که آقای ادیبی
نوشتن داستان تازهاش را آغاز کرد. داستانی در مورد زنی که همزاد خانم ادیبی بود،
به همان اندازه مهربان، به همان اندازه زیبا و دوست داشتنی. در داستانش، یک روز که
خانم ادیبی دارد از پنجره برای گنجشکها دانه میپاشد، درست در آنسوی خیابان، زنی
با زنبیلی قرمز میبیند و در جا خشکش میزند، زن شباهت عجیبی به خانم ادیبی دارد،
همان چشمها، همان ابروها، همان بینی و لبها. حتا مدل راه رفتنش. خانم ادیبی برای
زن از پنجره دست تکان میدهد و زن از آنسوی خیابان متوجه خانم ادیبی میشود، میایستد
و هر دو برای چند دقیقه بی هیچ حرکتی تنها به هم نگاه میکنند. بعد خانم ادیبی با
عجله از پلهها پایین میآید و خود را به آنسوی خیابان میرساند و روبهروی زن که
هنوز آنجا ایستاده قرار میگیرد. انگشتانش بیاختیار به سمت صورت زن میرود، در
جستوجوی نقابی که درست شکل خودش باشد. اما نقابی در کار نیست. این چشمها، ابروها،
بینی و لبها کاملن واقعیاند و این زن اصلن خود اوست.
آقای ادیبی داستان ناتمامش را برای خانم ادیبی
میخواند. داستان تازه با استقبال زیاد خانم ادیبی روبهرو میشود و از آقای ادیبی
میخواهد او را از ادامهی داستان بیخبر نگذارد. شاید اگر آقای ادیبی میتوانست
پیشبینی کند که داستان تازهاش چه اثری بر خانم ادیبی خواهد داشت، هرگز آن را
برایش نمیخواند. خانم ادیبی به تدریج دچار این توهم میشود که به طرز جنونآمیزی
خانم ادیبی نیست، بلکه همزاد خانم ادیبیست، زنی با زنبیلی قرمز که یک روز خانم
ادیبی حین آب دادن گلها او را از پنجره دیده و برایش دست تکان داده است. خانم
ادیبی هر چه بیشتر ادامهی داستان را میخواند، بیشتر فکر میکند که خانم ادیبی
نیست و به طرزی باورنکردنی در همزادش فرو میرود. تا اینکه یک روز که از خواب
بیدار میشود و دست نوشتههای آقای ادیبی را که از شب پیش بر میزش مانده میخواند
با صحنهی مرگ همزادش روبهرو میشود. پس در ادامهی داستان برای آقای ادیبی مینویسد:
"حالا که نقشم در داستان تمام شده است،
باید بروم. ممنون که داستانم را نوشتی"
عصر که آقای ادیبی خسته از ادارهی بایگانی بر
میگردد و با پیکر بیجان خانم ادیبی و این جمله در ادامهی داستانش روبهرو میشود،
خنجر فرو رفته در قلب خانم ادیبی را برمیدارد، چشمانش را میبندد و قلبش را میشکافد.
اما چیزی که آقای ادیبی نمیدانست و بعد از فرو
بردن خنجر در سینهاش فهمید، علاقهی شدیدی بود که خانم ادیبی و همزادش در این مدت
نسبت به هم پیدا کرده بودند. روح خانم ادیبی به طرز غمانگیزی هیچ علاقهای به
بودن با آقای ادیبی نداشت، پس دست در دست همزادش برای همیشه روح آقای ادیبی را
تنها گذاشت. آقای ادیبی با گذشت چند سال تنهایی و سرگردانی، سرانجام تصمیم گرفت به
اتاق سابقش برگردد و وجود خانم میم را در آن تحمل کند.
این اولین و آخرین باری بود که خانم میم، دستخط آقای ادیبی را میدید. آقای
ادیبی، پس از نوشتن ادامهی داستان خانم میم، اتاق سابقش را به مقصد نامعلومی ترک
کرد.
8/9/92