پنجشنبه
M. Raaji
همچون سایه
 محمود راجی   

در آفتاب دلگیر بعدازظهر یک روز پاییزی، در میدانچه‌ی یک آبادی، جوانی از اتوبوس پیاده می‌شود. آمدن و حضور او به چشم کسی نمی‌آید و کسی را کنجکاو نمی‌کند. کسی به او نگاه نمی‌کند. کسی او را صدا نمی‌کند. کسی به او نزدیک نمی‌شود. جوانی بیست ساله با چهل‌و‌پنج شش کیلو وزن و صد و پنجاه شصت سانتی‌متر قد، آن‌چنان اهمیتی ندارد تا کسی او را باور کند یا بعدها او را به یاد آورد. صورت او برای جثه‌ی کوچک او، کوچک و سرش برای همان جثه، بی‌اندازه بزرگ است.
جوان، مانند کسی که به ناگاه، در جایی غریب، از خواب بیدار شده باشد، حیران و اندوهگین، کنار اتوبوس ایستاده است. سر می‌چرخاند، شلوغ نیست، اما کسی به کسی هم نیست. آدم‌های توی میدانچه را زیر نظر می‌گیرد تا شاید نگاه، رفتار و کردار آشنایی بیابد و نزدیک شود که نمی یابد. شاگردراننده بسته‌ی رختخواب جوان را از باربند اتوبوس، رها می‌کند روی سروصورت او، و او که نمی‌تواند آن‌را روی دست نگه دارد، می‌افتد روی خاک و خُل و پِهن الاغ و... که جا‌ی‌جای میدانچه را پر کرده است. به زحمت بلند می‌شود، چیزی نمی‌گوید، اخم می‌کند، اما اعتراض نمی‌کند. برمی‌گردد و به گفت‌وگوی آدم‌ها گوش می‌کند تا شاید از گویش آن‌ها سردرآورد، اما حیران‌تر می‌شود. هرچند با شنیدن آواهایی که آن‌ها برای راهی کردن چارپای خود به کار می‌برند، لب‌خند می‌زند...
جوان روی بسته‌ی رختخواب نشسته، گاهی به آفتاب بی‌رمق عصر پاییزی و گاهی به مردم نگاه می‌کند. می‌اندیشد «حالا که برخلاف انتظار، کسی نزدیک من نشد و من هم به کسی نزدیک نشدم، می‌ترسم به مقصد نرسم.» روو می‌کند به شاگردراننده، با اخم و قهر می‌پرسد: «کی برمی‌گردید؟ ممکن است سفرم را ناتمام رها کنم و برگردم.» شاگردراننده در پاسخ، نیشخند می‌زند.
نمی‌دانم اول صدای الاغِ نر بلند می‌شود یا الاغ ماده اول عر می‌کشد و الاغ نر همراهی‌اش می‌کند. نگاه خندان مردم طرف صداها برمی‌گردد. در آن میان جوانکی به جوان توجه می‌کند که روی بسته‌ای با رختخواب‌پیچِ چارخانه مشکی زرشکی نشسته و به جای آن‌که با لب خندان به شیطنت بی‌وقت و نابه‌جای الاغ‌ها نگاه کند، با چشمِ نگران، غروب را در گوشه‌ي آسمان می‌نگرد.
جوانک یک سروگردن از جوان بلندتر و چند سال از او کوچک‌تر است. نزدیک می‌شود و به گویش بومی چیزی می‌گوید که جوان نمی‌فهمد. سپس به گویش بچه‌مدرسه‌ای‌ها می‌پرسد: کجا می‌رود؟ جوان با تردید و به کندی پاسخ می‌دهد: «برای آموزگاری روستای اردیم- چک می‌روم. تا چه پیش بیاید... فقط نمی‌دانم از کدام طرف و چه‌گونه...»
جوانک بدون درنگ شادی و نشاط خود را نشان می‌دهد و به همان گویش می‌گوید که او هم به آن‌جا می‌رود که آموزگار و مربی بهداشت می‌خواهند. می‌تواند کمک کند. سپس می‌رود و پس از مدتی به همراه الاغی که دو لنگه‌ی بزرگ بار بر پشت دارد، برمی‌گردد و به جَلدی بسته‌ی رختخواب جوان را بر پشت الاغ، روی دو لنگه بار می‌گذارد و با طنابی آن‌را سفت می‌کند.
جوانک می‌توانست دانش‌آموز جوان بشود، اگر جوان آموزگار می‌شد یا دستیارش بشود اگر مربی بهداشت می‌شد. حتا اگر رفتار جوانک نشان دهد که برای هر کاری مناسب است غیر از درس خواندن، جوان می‌تواند به پاس این همراهی، هر سال به او نمره بدهد و قبولش کند تا بعدها، جوانک با نیمچه توانایی و آموزشی که کسب کرده، بتواند راننده‌ی نعش‌کش شود و جنازه‌ی جوان را به گورستان برساند یا مرده‌شور شود و جنازه‌ی او را بشورد، به شرطی که جوان دیرتر بمیرد و اگر بر شیب تند کوه پشت مدرسه لغزید، روی صخره‌ها سقوط نکند یا پیشانی‌اش در اثر سقوط نشکافد یا جنازه‌اش تکه پاره نشود یا جنازه‌ی متلاشی شده‌اش در نهانگاه‌های دره گم‌وگور نشود و در نهایت، روزی روزگاری، پیدا شود.
در حین بستن بار، جوان از جوانک می‌پرسد که چه‌کاره است. جوانک پاسخ می‌دهد: «مُکاری کردم» جوان از تلفظ و ترکیب غلطی که جوانک به کار گرفته و نسبت ناجور حیله‌گری که به خود داده است، حیرت می‌کند و لب‌خند می‌زند.
جوان تردید دارد که پیش از تاریک شدن برسند. همین را می‌پرسد.
جوانک مانند راه‌بلدهای حرفه‌ای لب‌خند می‌زند و گمان می‌کند که آسمان شب به اندازه‌ی کافی روشن باشد.
با رسیدن به کوهستان، جوان خود را در مسیر پرتگاه هولناکی می‌بیند که دره‌ی زیر پای آن به تدریج عمیق‌تر می‌شود. زیرلب می‌گوید: «اگر پرت شوم، کسی خبردار نشود، می‌میرم و جنازه‌ام این‌قدر این‌جا می‌ماند تا خوراک درندگان شود»
خورشید کم‌کم غروب می‌کند و فضای کوهستان به سمت تاریکی و سیاهی می‌رود. جوان ترس‌خورده می‌پرسد: « این کوه‌ها حیوان درنده هم دارد؟» راه‌بلد با صدایی خفیف می‌خندد.
جوان می‌گوید: «حالا خوبَ‌ست که به زودی به روشنایی و آبادی می‌رسیم، وگرنه با تاریک‌تر شدن هوا، راه رفتن بر این باریکه راه‌ها سخت و وحشتناک است..»
راه‌بلد چیزی نمی‌گوید، ممکن است صدای جوان را نشنیده باشد.
ساعتی می‌گذرد، تاریکی و سیاهی همه‌جا را می‌گیرد. تنها کورسویی از مهتاب و ستاره‌‌های دوردست به راه سنگی و صخره‌ای می‌تابد. پس از مدتی، روشنایی پراکنده‌ی ضعیفی در دل تاریکی‌ها، در فاصله‌ای خارج از مسیر، دیده می‌شود. جوان شتاب‌زده و از سر شوق، تقریبن فریاد می‌کشد «رسیدیم. آن‌جاست.»
راه‌بلد بدون حتا نیم‌نگاهی به سمت مورد اشاره‌ی جوان، حرف او را نفی می‌کند: «هنوز نیمِ راه را هم نیامدیم.»
جوان با اشاره به روشنایی‌ها، می‌پرسد: «پس آن‌جا کجاست؟» راه‌بلد پاسخی نمی‌دهد.
«گفته بودند بیش‌تر از یک تا یک‌ونیم ساعت راه نیست» طوری می‌گوید که باور کرده و یکی از دلایل آمدنش همین بوده.
«اشتباه کرد، یا اشتباه فهمید.»
جوان مانند کسی که خطایی مرتکب شده باشد، سر به زیر، به راه چشم می‌دوزد و دقت می‌کند پایش را در جای مطمئنی بگذارد که نیفتد، اما می‌افتد، آخی می‌گوید و با چنگ انداختن به خاک و سنگ و خارخشک و سفت کردن عضلات پا، از سقوط بیش‌تر خود جلوگیری می‌کند. همان‌طور که چارچنگولی به شیب تند چسبیده و جای پای خود را محکم می‌کند، با وحشت به عمق دره می‌نگرد. «موقعیت کدام‌یک از همکلاسی‌ها، هر کجا باشند و هر کاری کنند، بدتر از این است؟» دل‌مرده و رنجیده خاطر می‌گوید: «بدتر و بهتر، کم‌تر و بیش‌تر، آن‌ها که لج نکردند، تو لج کردی و منکر همه‌چیز شدی و تا این‌جا آمدی...»
خود را به زحمت بالا می‌کشد و سنگ‌ریزه‌ها را با احتیاط از کف دست پاک می‌کند. با یاد همکلاسی‌ها، یاد دبیر ریاضی می‌افتد « چه با علاقه روش اثبات ذهنی قضایای جبر و مثلثات و هندسه‌ی فضایی و حل مسائل را از طریق تجسم آموخت، هرچند آن آموزه‌ها در این کوه‌وکمر به کار نمی‌آید» سپس قوزک و ساق آسیب دیده‌اش را می‌مالد و از سوزش خراش‌های دست، آرنج و زانو چین به صورتش می‌نشیند. چندین قدم از راه‌بلد عقب مانده است، اما او را صدا نمی‌کند. پا تند می‌کند تا خود را برساند.
جوان بیش‌تر از سه ساعت راه‌بلد و الاغش را در تاریکی دنبال می‌کند. با دیدن نوری کم‌رنگ نیش‌خند می‌زند، اما چیزی  نمی‌پرسد. دقایقی بعد خود راه‌بلد خبر می‌دهد که رسیده‌اند.
با باز شدن در اتاق، نور جان می‌گیرد تا شاید سایه‌ی از راه رسیده را که ضعف و قدرت جرمش پنهان است، در روشنایی خود محو کند و جرم واقعی آن، هرچند کم‌جثه‌تر از یک شخص، جایش را بگیرد.
راه‌بلد که می‌داند مردم به مناسبتی، شب‌نشین دور هم جمع شده‌اند، یک‌راست وارد جمع می‌شود، با افتخار و به گویش جوان اعلام می‌کند: «مدیر آوردم، مدیر آوردم » و سپس اجازه می‌دهد تا سایه در میان نور و جمعیت محو شود.
سایه وارد اتاق می‌شود که آب شود و سایه بودنش محو شود؛ بشود یک جوان، هرچند خسته، ترس‌خورده و با چشمانی بهت‌زده، اما ترکیب سایه‌های گوش‌تاگوش نشسته در نور کم‌جان اتاق، سیاهی را می‌پاید.
برای جوان در کنار مرد مسنی به نام «کَبلایی» جا باز می‌کنند. جوان بی‌تاب و بی‌قرار می‌نشیند. این که شام می‌خورد یا چیزی نمی‌خورد، یادش نمی‌آید. ساعتی بعد بلند می‌شوند تا به خانه‌ی «کبلایی» بروند. جسم تقریبن به خواب رفته‌ی جوان به دنبال مرد راهی می‌شود و فقط می‌گوید: «رختخوابم» و تکیه می‌کند به مرد. «کبلایی» چیزی می‌گوید که او نمی‌شنود.
جوان پس از خوابی کوتاه جان می‌گیرد. می‌خواهد بدنش را کش دهد، اما در وضعیت مناسبی قرار ندارد. چشم باز می‌کند، تاریکی محض است. می‌غلتد تا روی زانو نیم‌خیز شود، چنگی پیراهن او را می‌گیرد. جوان با جیغی کوتاه عقب می‌کشد تا خود را برهاند، پیراهنش از جلو دریده می‌شود. برمی‌گردد که بگریزد، همان چنگ پیراهن او را از پشت می‌درد. هنوز دوسه قدم روی زانو نرفته که سرش به مانعی می‌خورد. از درد می‌نالد. برمی‌گردد و به‌طور اتفاقی در آغوش یک زن قرار می‌گیرد.
زن با گذاشتن انگشت اشاره بر لب جوان، او را به خاموشی دعوت می‌کند، صورت خود را به صورت او می‌چسباند، او را با نامی غریب می‌خواند، التماس‌گونه نجوا می‌کند: «نترس، منم»
خسته‌گی و خواب اجازه‌ی اعتراض به جوان نمی‌دهد. ناگزیر میلی هم برای گریز در جان نمی‌بیند. لحظاتی بعد زن از او جدا می‌شود، دوباره سر او را روی زانوان خود می‌گذارد. در سکوت شب، آوایی را به گویشی ناآشنا، در گوش او زمزمه می‌کند و بعد به گویشی آشنا صحبت می‌کند. «کجا بودی، از پس این‌همه سال انتظار؟ مهربان باش، اگر زودتر نمی‌آیی؟» همزمان آرام می‌گرید...
چند ساعت بعد که جوان بار دیگر چشم باز می‌کند، روز شده است، روزی نیمه‌ابری، با آفتابی رنگ‌پریده. بدنش را کش می‌دهد تا خسته‌گی را بیرون کند. دست و پایش را می‌مالد، مکث می‌کند و می‌اندیشد «این‌قدر خسته بودم که یادم نمی‌آید کی آمدم، کی رسیدم و چه وقت خوابم برد...» سپس نجوا می‌کند: « خواب بود یا بیداری؟ باورم نمی‌شود...»
خانه‌ای که برای کار جوان اختصاص می‌دهند، متروکه و نیمه‌مخروبه است که در خارج از بافت روستا، کنار گورستان و پای کوهی قرار دارد. جوان می‌پذیرد که کار خود را همان‌جا آغاز کند. نوجوان‌ها پیشنهاد بازسازی خانه را می‌دهند. چند روزی صرف تعمیرات و سفیدکاری اتاق‌ها می‌شود. شور و هیجان نوجوان‌ها که حین کار، با هم آواز می‌خوانند، جوان را به وجد می‌آورد، کفش و جوراب از پا درمی‌آورد، شلوار را تا زانو بالا می‌زند، در کنار آن‌ها گل لگد می‌کند، ماله می‌کشد و با تقلید کلمات آواز، همکلام آن‌ها می‌شود. گویش غلط جوان آن‌ها را می‌خنداند. شادی جمع سرشت جوان را نرم و با سرشت نوجوان‌ها و خاک ترکیب می‌کند.
تمام دیوارها از درون و بیرون با گل و گچ تمیز می‌شود. سقف اتاق‌ها از درون توفال‌کوبی و از بیرون با کاه‌گل عایق‌بندی می‌شود. شیشه‌های بدون استفاده از خانه‌ها جمع‌آوری و در جاهای کنده شده بر دیوار نصب می‌شود. با قلم‌موی تختِ کم‌الیافی درها رنگ می‌شود. جوان و نوجوان‌ها در این مدت، هر شب در یک خانه جمع می‌شوند و از هر جا و هر چیزی حرف می‌زنند.
وقتی کار بازسازی تمام می‌شود، عده‌ای از اهالی در حیاط مدرسه جمع می‌شوند. نقل و چایی بین آن‌ها پخش می‌شود. «کبلایی» می‌گوید که هیچ‌یک از کودکان و نوجوانان روستا سواد ندارند. او پیشنهاد می‌دهد که علاوه بر سوادآموزی، در ساعاتی از هفته شستن مرده توسط او به همه‌گان آموزش داده شود. مردم از جوان می‌خواهند چیزی بگوید. او از علاقه‌اش به یادگیری و تاثیر آن در تغییر زنده‌گی می‌گوید و آرزو می‌کند که بتواند این علاقه را در کودکان و نوجوانان ایجاد کند و سپس پیشنهاد می‌دهد که وقت بگذارند تا او نظافت و بهداشت شخصی را هم یاد بدهد... در خاتمه قسمتی از دیوار بیرونی را با گچ سفید می‌کنند و جوان با دقت به گویش بچه‌ها، با همان قلم‌موی تختِ کم‌الیاف، بر قسمت سفید شده می‌نویسد، «آموزشکده‌ی اردمی‌چک»
یکی از اتاق‌های خانه را با زیلو، برای جوان فرش می‌کنند. رختخوابش را می‌آورند. لوازم دیگر، توسط دانش‌آموزان تامین می‌شود. غروب است که همه می‌روند. جوان تنها که می‌ماند روی هره می‌ایستد، مدتی به آسمان شنگرفی و سرشاخه‌های درختان دوردست می‌نگرد و از رقص برگ‌های رنگارنگ آن‌ها دل‌زنده می‌شود. زیر لب زمزمه می‌کند: «زیباست، زیبا»، «خیلی قشنگی، بعد از آن همه نفی و انکار، قهر و لج و رنج سفر، شاید بهشت زمینی. از تو نمی‌شود دل کند» بعد با قلم‌موی تخت کم‌الیاف، اطراف و کنار نام مدرسه، تعدادی سرو می‌کشد و احجام هندسی کژ‌وکوژ شده‌ی بسیاری را، آشفته و بدون نظم، میان آن‌ها رسم می‌کند. 
همان شب، در آغاز خاموشی روستا، زمانی که جوان هنوز خوابش سنگین نشده، سکوت خانه دمی می‌شکند و بعد آرام می‌گیرد. جوان بیدار شده است. صدای گام‌های کسی از حیاط شنیده می‌شود. جوان پشت در اتاق ایستاده و منتظر است. در به آرامی باز می‌شود و زنی در آغاز میان‌سالی، وارد می‌شود. جوان عقب می‌نشیند و با صدایی خفه حیرت و ترس خود را بیان می‌کند.
هنوز چرا حیران شد؟ منم. نشناخت؟ از پس یک هفته، بیمار شد، بسیار سخت گذشت.
یعنی چه. با من چه کار داری. خوب نیست. من برای کار آمدم. ما که رابطه‌ای با هم نداریم، آبروریزی نکن.
«عیبی ندارد... باور کن... باور نکرد؟ عیبی ندارد» زن می‌گرید و دست جوان را می‌کشد و می‌نشیند تا او را هم بنشاند. جوان به تندی دست خود را می‌کشد و در گوشه‌ای می‌ایستد. «حالا برو. باشد. من... برو. اگر کسی ببیند، کسی بفهمد» زن به طرفش می‌رود و می‌گوید:« خب ببیند، تازه رسید به حرف ما» جوان در اتاق را باز می‌کند و به حیاط می‌رود. زن می‌خواهد به حیاط برود که جوان به طرف در مدرسه می‌رود و نشان می‌دهد که می‌خواهد خارج شود. زن ایستاده، به دیوار ایوان تکیه می‌دهد و بعد همان جا می‌نشیند. جوان هم به در مدرسه تکیه می‌دهد و بعد همان جا، پشت در می‌نشیند.
نزدیک سحر، با سرد شدن هوا، جوان هراسان بیدار می‌شود. خانه، کوچه و روستا خاموش و خفته است. با احتیاط به اتاق می‌رود، اثری از زن نیست. گوشه‌ای می‌نشیند، زانو بغل می‌کند، سر بر زانو می‌گذارد، سر برمی‌دارد، به اثاث اتاق نگاه می‌کند، بلند می‌شود، می‌نشیند، بلند می‌شود، راه می‌رود. آسمان ابری روستا مانع دیدن ستاره‌ها در قاب نورگیرها می‌شود...
به تدریج که سروصدای کودکان در کوچه زیاد می‌شود، جوان بیدار می‌شود، سرآسیمه به طرف در خانه، مدرسه می‌رود و کلون در را برمی‌دارد. سروصدا به ناگهان اوج می‌گیرد و با سلام آقای مدیر، به درون مدرسه بال می‌گشاید...
جوان کودکان را به سختی، طبق رشد سنی، گروه بندی و در یک اتاق جمع می‌کند. کودکان روی زمین می‌نشینند. جوان کتاب‌هایی را که با خود آورده بین گروه‌ها تقسیم می‌کند. با گذشت ساعتی از آموزش می‌فهمد که عده‌ای از آنان که در رده‌ی سنی بالاتری هستند، کمی سواد دارند. بعضی‌ها کتاب هم دارند. جوان آن‌ها را جدا می‌کند و به اتاق دیگری می‌فرستد. 
پس از ساعتی آموزش در کلاس اول، جوان به آن‌ها استراحتی می‌دهد و به کلاس بعدی سر می‌کشد. آن‌جا می‌فهمد که دو سه سال پیش آموزگاری به این جا آمده بود که پس از چند ماه اتاق و اثاث‌اش را گذاشت، رفت و دیگر برنگشت.
پیش از ظهر همان‌روز، جوان از پشت نورگیر سایه‌ی کسی را می‌بیند که داخل اتاق‌ها سرک می‌کشد. دقت می‌کند می‌بیند سایه به طرف اتاقش رفته و داخل اتاق می‌شود... به تندی بیرون می‌آید و به طرف اتاق می رود. «کبلایی» را می‌بیند. رنگ به صورتش نمی‌ماند. می‌خواهد برگردد به کلاس، اما از هولش یاالله می‌کشد. «کبلایی» متوجه او می‌شود. «جا افتادی آقای مدیر؟»
جوان ترس‌خورده و نگران پاسخ می‌دهد: ممنون. بفرمایید کلاس‌ها را هم ببینید.
چیزی کم و کسر نداری؟
کم و کسری‌ها کم‌کَمَک برطرف می‌شود.
«کبلایی» راه می‌افتد طرف کلاس و جوان هم در کنارش، هنوز نگرانی‌اش کامل برطرف نشده است. به کلاس که وارد می‌شوند، کودکان برپا می‌دهند و می‌ایستند و زیرجلکی می‌خندند.
«کبلایی» موقع خروج از مدرسه، می‌گوید: شب منتظر شما هستم. شام نخورید، خودم می‌آیم یا کسی را می‌فرستم دنبالت.
جوان، نگران خطری می‌شود که ممکن است تهدیدش کند، طفره می‌رود که قبول نکند، اما پذیرفته نمی‌شود.
بعد از ظهر که مدرسه تعطیل می‌شود، جوان مغموم و تنها گوشه‌ای می‌نشیند، سر بر زانو می‌گذارد تا راهی بیندیشد...
غروب نشده، یکی از بچه‌ها او را به خانه‌ی «کبلایی» می‌برد. جوان مضطرب است که مردم جمع شده تا گوش او را بکشند. وقتی می‌بیند که فقط یک نفر با «کبلایی» در ایوان نشسته، نگرانی‌اش کم می‌شود. چشم به ترکیب منظم گلدان‌ها می‌دوزد که با گل‌های قرمز، سفید، سبز و زرد کنار هم چیده شده، جلوه‌ی دلپذیری به راه‌پله و ایوان داده‌اند. زنی چای می‌آورد. جوان سربه‌زیر می‌ماند، با احساس فشار نگاهی، سر بلند می‌کند و چشم‌درچشم می‌شود. همان زن است، با پوششی زیبا و آرایشی ساده، در آخرین دقایقِ جوانی. زن به پهنای صورت لبخند می‌زند و در فرصتی مناسب با انگشت اشاره قلب خود را نشان می‌دهد، بعد به جوان اشاره می‌کند، دو انگشت خود را روی دو پلک بسته می‌گذارد و بعد آن‌ها را با تقلید از حرکت پاها، به طرف جوان تکان می‌دهد.
جوان دل‌آشوبه می‌گیرد و به خود می‌پیچد، طوری‌که «کبلایی» و مرد دوم متوجه این دگرگونی می‌شوند. جوان به پشتی تکیه می‌دهد و رنگ به صورت ندارد. هر کدام چیزی می‌گویند و در پی درمان هستند. زن با هیجان و عجله، شربتی درست می‌کند و می‌خواهد به جوان بدهد، اما او نمی‌گیرد. «کبلایی» شربت را می‌گیرد و به کمک مرد دوم جرعه‌ای از آن را به جوان می‌نوشاند.
 جوان به خودش فشار می‌آورد که شام خورده نخورده، از خانه بگریزد. پس از شام، بلند می‌شود تا به خانه برگردد. زن اصرار می‌کند که شب همان‌جا بخوابد و با ایما و اشاره به «کبلایی» می‌فهماند و او هم اصرار به ماندن می‌کند، اما جوان آشکارا، بدون پنهان کردن رفتار دور از نزاکت خود، خانه را ترک می‌کند...
وقتی به خانه می‌رسد، در ورودی و در اتاق را با هر چه که دارد، محکم می‌بندد تا به فکر راه چاره‌ای باشد. ساعتی نگذشته، در اتاق هل داده می‌شود. باز نمی‌شود. مشت و لگد به در می‌خورد. جوان پشت در ایستاده است. زن از آن‌طرف تشر می‌زند.
جوان با کمی مکث می‌پرسد: چه می‌خواهی؟
کلاه را جا گذاشت...
باشد، فردا می‌آیم می‌گیرم.
زن با صدای خشنی می‌گوید: می‌خواهد داد قال کنم و در را بشکانم.
جوان در را باز می‌کند و عقب می‌ایستد. زن می‌نشیند و از او می‌خواهد که بنشیند. جوان می‌پرسد: «مگر شوهرت نبود؟»
«چه شوهری! مگر همدم و همراه من باشد؟ آن‌که همدلم بود، شوهرم نشد، گفتند هم‌زبان نیست، غریب است. فرارش دادند. آن‌قدر اذیت کردند که فرار کرد. گفتند مُرد، دیگر نمی‌آمد، باور نکردم... از یادم نرفت. مثل تو بود. این‌همه سال در انتظار، دانستم که بیاید. خواستم دنبالش باشم، خواستم فرار کنم. مرا به تیرک طویله بستند، لبانم را داغ کردند، کتک زدند. آب و غذا که هیچ، خواستند رگ بزنند. گفتند دیوانه شد. برای آن‌که آبروریزی نشود مرا دادند به این کافوری کاربه‌آخرشده، زن اول هم از او خیر ندیده، دق کرد بیچاره از... » زن ساکت می‌شود. مدتی ساکت می‌ماند. جوان بهت‌زده کنار در نیمه‌باز پخش زمین می‌شود.
در ماه‌های بعد، بیش‌تر شب‌ها زن می‌آید و انکار جوان هم که در زمان افسرده‌گی و در اثر هجوم سایه‌های تشویش ابراز می‌شود، تاثیری ندارد. در سکوت اتاق اشعاری را به گویش خود می‌خواند. جادوی آوای زن و حزن آهنگ آن جوان را شیفته می‌کند. حضور او به تدریج از حالت موقت، پنهانی و مهمان خارج و به رفتاری معمولی و عادی تبدیل می‌شود. کم‌کم جوان به حضور شبانه و قصیده‌خوانی زن تسلیم می‌شود و از نگرانی‌ها می‌گریزد و زن هم به قهروآشتی و لج‌کردن او خو می‌کند. 
یک روز مرد جوانی که ده سالی از جوان بزرگ‌تر است، وارد مدرسه می‌شود و می‌گوید که در شهر کار می‌کند، مدتی این‌جا خواهد بود، می‌تواند به جوان کمک کند. جوان او را به یکی از کلاس‌ها می‌برد تا کارش را شروع کند. بچه‌ها او را می‌شناسند.
مرد جوان پس از اتمام کلاس می‌گوید چرا نام روستا را کامل ننوشتی؟ بعد با شوخی و خنده کنار گوش جوان می‌پرسد: «برای شیطنت شبانه‌ی خودت، کسی را تور کرده‌ای، نه؟» جوان رنگ‌به‌رنگ شده، به‌هم می‌ریزد. مرد جوان زیرکانه می‌خندد و می‌گوید: «ما که از این شانس‌ها نداریم» و سپس با پیچاندن پارچه روی چوب، قلمی می‌سازد، در ملاطی از گچ خیس می‌دهد و نوشته‌ی قبلی را اصلاح می‌کند « آموزشکده اردُمیچک عُلیا» گچ شّره می‌کند و تعدادی از سروها و احجام هندسی از بین می‌رود.
«عُلیا؟» جوان برای فرار از پرسش دوباره‌ی او، نگران و کنجکاو نام روستا می‌شود و می‌پرسد: «سفلی هم دارد؟ کجاست؟»
مرد به سمتی اشاره می‌کند و می‌گوید «آن‌طرف کوه. با ماشین آمدی یا پیاده؟»
جوان می‌پرسد: «مگر اتومبیل تا این‌جا می‌آید؟»
بله. گاه‌گاهی، اگر مسافر داشته باشد. اگر پیاده آمدی، احتمالن از نزدیکی آن رد شدی. اهالی این دو روستا با هم اختلاف عمیقی دارند و سال‌هاست با هم دوستی و رفت‌وآمد نمی‌کنند، سعی می‌کنند با هم روبه‌رو و هم‌کلام نشوند.
آن شب، وقتی جوان تنها می‌شود، به اتاق نیمه‌تاریک که قسمتی از آن فرش نشده، به تاقچه‌ای با چند کتاب نامرتب، به رختخواب درهم برهم، به ظروف مانده از شام پیش، به آینه‌ی زنگار بسته‌ی آویزان که صورتش را مجروح و ماتم‌زده نشان می‌دهد و به وضعیت نامتعادل‌ آسمان ابری و هیبت سیاه و اشکال ترسناک ابرها نگاه می‌کند... نمی‌خواهد زن را راه دهد. زن از پشت در او را تهدید می‌کند و بعد می‌گرید و التماس می‌کند. جوان در را باز می‌کند. زن وارد اتاق می‌شود، جوان می‌خواهد به حیاط برود، زن چمباتمه پشت در می‌نشیند و مانع می‌شود و می‌پرسد: « چرا دوباره مثل روز اول سرد شد. هوای بیرون هم سرد شده و گزنده» جوان در کناری می‌نشیند، زن به او نزدیک می‌شود و سر او را در دامن خود می‌گذارد، مانند آن‌که جوان دامن زن را گرفته باشد...
پس از گذشت ساعتی، همهمه‌ی سنگینی به گوش می‌رسد. سایه‌های لرزان نور فانوس‌ها بر دیوار مدرسه می‌افتد. جوان با شتاب به طرف نورگیر می‌رود. حرکت نور، سایه و صدا که کم‌کم به مدرسه نزدیک می‌شود، او را می‌ترساند. زن که در درگاه اتاق ایستاده، با خشمی در صدایش به گویش بومی چیزی می‌گوید و به حیاط می‌رود. جوان، لباسی سردستی به تن می‌کند و بیرون می‌آید. هنوز به در مدرسه نرسیده که زن او را صدا می‌کند: «کجا، کجا؟ از آن طرف نه. نه. درست رسیدی با آن‌ها» سپس پشت مدرسه را نشان می‌دهد و در آن‌جا از دیوار خرابی رد می شود و پای سربالایی بلند پشت مدرسه، کنار کوره‌راهی می‌ایستد.
زن جلو می‌افتد و جوان در پی‌او. راه باریک، کج‌وکوله و ناهموار است. جوان می‌پرسد که این‌راه به کجا می‌رسد؟
به آبادی بعدی. آن‌جا فامیل هستم.
دقایقی راه‌باریکه را که به تدریج از مدرسه دور می‌شود، طی می‌کنند، اما به راه اصلی و هموار نمی‌رسند، هرچند به‌خاطر پیچ‌وخم‌های راه، از همهمه‌ی نور و صدا کاسته می‌شود. زن با اراده و مصمم، و جوان سست و با تردید قدم برمی‌دارد. کم‌کم جوان از زن عقب می‌ماند، بعد با تصمیمی ناگهانی و به سرعت از کوره‌راه خارج می‌شود و بیراهه‌ی تند و تیز کوه را که ناهموارتر از کوره‌راه پیشین است، به طرف تُکِ کوه بالا می‌رود. صدای گام‌های او زن را متوجه می‌کند، برمی‌گردد و او را به نامی غریب می‌خواند:
«کجا، کجا؟ از آن طرف نه. نه.» سپس خود نیز از راه خارج می‌شود، شتابان گام برمی‌دارد تا خود را به او برساند.
جوان شیب تند کوه را چنان با گام‌های سریع بالا می‌رود که زن را توان مقابله نیست. زن که متوجه می‌شود فاصله‌اش هرآن بیش‌تر می‌شود، می‌ایستد، می‌گرید و با التماس از او می‌خواهد که بایستد، برگردد. جوان که گویا از توانایی خود سر شوق آمده باشد، به سرعت گام‌هایش می‌افزاید. زن همان‌جا روی سنگی می‌نشیند و با صدای بلندتری می‌گرید.
جوان با همان سرعت باورنکردنی سربالایی تیز و نفس‌گیر را تند تند بالا می‌رود. بی‌تردید صدای بال‌بال هراس‌آور پرنده‌ای را  در قفسه‌ی سینه حس می‌کند که دست روی قلب می‌گذارد. به میانه‌ی سربالایی می‌رسد، می‌ایستد و به عقب، به پایین، به خانه، به مدرسه، به نقطه‌ای که از آن گریخته، می‌نگرد. کسی را نمی‌بیند. صدایی نمی‌شنود، تنها نور لرزان فانوس‌ها و سایه‌های شوم کج‌ومژ شده، در پای شیب و دور و بر مدرسه، از هر طرف می‌گردند... صدایی می‌آید که نیمی از آن در باد گم می‌شود. فریادهای ضعیفی از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسد و سپس قطع می‌شود... یکی را به نام می‌خوانند: «طلعت... طلعت... هوی طلعت!»
جوان با شتاب راهش را به طرف بالا ادامه می‌دهد و دور می‌شود. به نوک کوه که می‌رسد، دیگر اثری از همهمه‌ی هراس‌آور صدا و نور نیست، تنها پرتو ضعیف ماه است که زیر پوشش ابرها، هرازگاهی آشکار و پنهان می‌شود و باد، باد و سرمایی گزنده به تن تب‌دارش هجوم می‌آورد. جوان در پناه سنگی خود را جمع می‌کند تا از گزند باد رهایی یابد، اما باد قله هیچ سمت و سوی خاصی ندارد، از همه طرف می‌وزد، از همه طرف می‌گزد. پیشانی، لب و گونه‌ی جوان یخ می‌کند. پشت به سنگ می‌دهد و به سیاهی دره‌ی پیشِ روو نگاه می‌کند تا جهت مناسبی برای ادامه‌ی راه پیدا کند. ناگزیر است از یک جهتی سرازیر شود.
در سرازیری از شدت باد کم می‌شود. پس از طی چند متر، با وحشت از شیب تند سرازیری، به سنگ و خار و کلوخ چنگ می‌اندازد و به سختی خود را نگه می‌دارد. رفتن سخت و هولناک است. انتهای راه معلوم نیست. همه‌جا تاریک و سیاه است. با حفظ تعادل می‌نشیند و کمی استراحت می‌کند. تشنه‌ است. گرسنه است. باید برود. برمی‌خیزد. می‌ترسد قدم بردارد. ایستادن ممکن نیست. نشستن ممکن نیست. نمی‌داند از کدام سمت سرازیر شود. از خود می‌پرسد: «تصور کن ناگزیر می‌شدی در چنین بیراهه و شیب تند و جهت نامعلوم، خود را از میان آتش عبور دهی، دشوارتر بود؟»



0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!