تمامِ جهان، گورِ من است
محسن عظیمی
صاحبخانه پشتِ پنجرهی کوچکِ آشپزخانه چند طناب بسته
بود که لباسهایم را رویش پهن میکردم و اگر این چند تکهطناب و آن شُرتِ مشکی
نبود شاید من حالا زنده بودم و داشتم لباسهایم را، شُرتِ سیاهم را روی طنابها
پهن میکردم؛ نه، اگر این چند تکهطناب و شُرتِ سیاهم...
شرت سیاهم را از همهی شرتهایم بیشتر دوست داشتم؛
وقتی میپوشیدمش احساس غرور میکردم، اعتمادبهنفسِ غریبی به من میداد که عجیب
بود برایم... شرتی که از یک دستفروش خریده بودم، یک دستفروشِ معمولی، سر یک
خیابانِ معمولی، با چهرهای معمولی اما پیرزنی که در طبقهی همکف زندگی میکرد و
حیاطِ کوچکِ آپارتمان، متعلق به او بود اصلن معمولی نبود. با اینکه حدود نُه ماه
بود من به این آپارتمان نقلمکان کرده بودم هیچوقت چهرهاش را ندیده بودم حتی یکی
دوبار گیرهی لباسهایم که افتاده بود توی حیاط، خودش آورده بود گذاشته بود دم در،
روی جاکفشی... البته من صبحِ زود طبق معمولِ هر روز میزدم بیرون و شبها دیروقت
برمیگشتم. چندسالی بود عادت کرده بودم درحال راه رفتن مینوشتم و باید طبقِ معمولِ
گذشته که سرِ ساعتِ مشخصی سرکار میرفتم و توی راه مینوشتم، میزدم بیرون و مینوشتم
وگرنه به هیچ شکلِ دیگری حتی یک کلمه هم از ذهنم بیرون نمیزد.
همهچیز از همان صبحی شروع شد که من خواب ماندم و از
شب پیشش صدای زوزهی دو سگ که گویی درحال جفتگیری هستند از توی حیاط توی گوشم میپیچید
اما هرچه حیاط را نگاه میکردم هیچ سگی وجود نداشت... آشفته و دستپاچه مثل هر روز
کتری را روی گاز گذاشتم، سیگاری گیراندم، به دستشویی رفتم. سیگارِ دوم را وقتی به
سمتِ پنجرهی آشپزخانه میرفتم، گیراندم و پنجره را که باز کردم قبل از اینکه
لباسهایم را از روی طنابها بردارم، متوجهی حضورِ کسی در حیاط شدم که خودش مشخص
نبود ولی داشت باغچهی کوچک را آب میداد. حتمن پیرزن بود.
صاحبخانه گفته بود حواسم باشد به هیچعنوان با پیرزن،
هیچ ارتباطی نداشته باشم و سربهسرش نگذارم، حتی اگر کلاهم افتاد توی حیاط، بیخیالش
شوم. وقتی پرسیده بودم چرا؟ گفته بود چرایش بماند حالا... همینطور که شتابزده
داشتم لباسها را از روی طنابها جمع میکردم یکباره شُرتِ سیاهم سُر خورد و افتاد
توی حیاط... سرم را بیشتر توی پنجره فرو بردم ولی پیرزن معلوم نبود؛ مردد مانده
بودم و حرفهای صاحبخانه توی گوشم جاری بود. از طرفی هم فکر میکردم خب مثل گیرهها
احتمالن پیرزن شُرت را هم میآورد میگذارد دمِ در روی جاکفشی... خواستم پنجره را
ببندم که صدایی دورگه و خیلی عجیب گفت: پسرجان خودت بیا ببرش!
برای رفتن به حیاط باید از خانهی پیرزن میگذشتم. زنگ
در را زدم، همان صدا دوباره طنینانداز شد که: بیا توو
بازه...
پایم را که توی خانه گذاشتم به عجایب ذهنم اضافه شد.
تابلوهایی عجیبُوُغریب و قدیمی از نقاشی که من نمیشناختم، روی دیوار بود.
تابلوهایی که با یک تمِ مشخص و با ترتیبی عجیب روی دیوار، نصب شده بودند. تمِ
مشترک همهی تابلوها یک جندهخانهی قدیمی، احتمالن در ایران بود. یادِ عکسهای
کاوه گلستان افتادم. غرقِ تابلوها توی راهروی کوچکی که به نشیمن میخورد ایستاده
بودم که دوباره صدای پیرزن طنینانداز شد که: برو توو آشپزخونه درِ حیاط اونجاست.
از طنینِ صداش فهمیدم توی نشیمن باید باشد، کمی جلو رفتم و دیدم دقیقن شبیه یکی از
تابلوها نشسته خیره به من. چشمم که به چشمش خورد، ناخودآگاه تمامِ بدنم لرزید؛ موهاش
که به رنگِ شُرتم بود، افشان افتاده بود روی شانههاش و تاپی به همان رنگ به تن داشت با شلوارکی همرنگ...
چشمانش سیاهتر بود از هر چه سیاهی که توی عمرم تا به حال دیده بودم. حتی از شب
سیاهی که زنم ولم کرد و رفت هم سیاهتر... گویی خودش هم یکی از همان زنها باشد؛
یکی از زنهایی که حالا فقط نقاشیشان مانده بود؛ مال همین جندهخانهای که حالا
شده بود پارک رازی و دخترها و پسرهای تازه از راه رسیده، یواشکی گوشهکنارش در حال
راضی کردنِ هم بودند. شرت را آوردم و درحال بستن درِ حیاط بودم که پیرزن از من
خواست دو قهوه درست کنم که با هم بخوریم. چند ثانیهای ماندم بعد انگار که دست
خودم نباشد فقط اطاعت کردم. پیرزن زیبا بود؛ آنقدر زیبا که تمامِ تنم داشت میلرزید
از این زیبایی، زیباییش موج میزد توی تنم...
حتی آشپزخانهاش هم پُر از تابلو بود، درحالی که داشتم
ظرفِ قهوه را پیدا میکردم، پیرزن شروع کرد بیمقدمه از گذشتهها گفتن... با اشاره
به تابلوها گفت تو سنِّت نمیرسه به اون سالها و شروع کرد؛ پیرزن داشت از جندههایی
میگفت که وقتی انقلاب شده قاطیِ تظاهرتکنندگان بودهاند و فکر میکردند بعد از
انقلاب به وضعشان رسیدگی میشود و همینطور که تعریف میکرد جای وسایل را هم میگفت
و دستور داد حتمن با شیر باشد قهوهاش...
عجیبتر آنکه پیرزن
به طورکامل همهچیزِ مرا میدانست از سیر تا پیازِ زندگیِ منفورم را... انگار توی
آپارتمان فسقلی من، گوش و چشم داشته باشد، حتی میدانست من چه زمانهایی معمولن به
حمام میروم و چه شبکههایی را نگاه میکنم، آخرین کتابی که درحالِخواندنش بودم و
جالبتر اینکه وقتی جلق میزنم همیشه سیگارم کنجِ لبانم باید باشد و حتی خیلی
چیزهای دیگر که خودم هم بیخبر بودم از آنها؛ میدانست شناسنامهام افتاده زیرِ
تختم، لابهلای جورابهای کهنهای که هر روز قرار بود فردا بیاندازمشان دور اما
همیشه فردا که میشد یا یادم میرفت یا حالش نبود... حتی دختری که هر پنجشنبه میآمد
به آپارتمان من و هیچوقت نتوانسته بودم حتی دستش را بگیرم هم خوب میشناخت و با
کنایه و طنزی گزنده میگفت تو بیعرضهای، کارش را بساز، برو سراغِ اونای
دیگه، همونایی که توو فیسبوک هی دور و برت میپلکن و توی خر حواست نیست... کیسه
جورابارو بنداز بره... خیلی خوبه که حالا دو تا شناسنامه داری یکی اصل یکی
المثنی...
حرفهاش قید وُ بندی نداشت و همینطور که از من میگفت
یکباره با اشاره به یکی از تابلوها پرتابم میکرد به دههی پنجاه، طوری که احساس
میکردم نطفهی مرا هم در یکی از آن اتاقها بستهاند؛ مادرم را میدیدم که چهارده،
پانزده ساله است و بوی کِرِم پوستِخیارش تمام شهر را پر کرده و پدرم که آن زمانها
گروهبان ارتش بوده و مادرم میگفت با همان دستبندِ کنار کمربندش رفته خواستگاریش؛
دارد توی یکی از همان اتاقها نطفهی مرا میبندد؛ مادرم بیهیچ تکانی زُل زده به
چینوُچروکهای سقف و چهرهی پسرعموش که عاشقش بوده و حالا آخوند شده، با عمامهای
سیاه جلوی چشمهاش نقش بسته و پدرم که مستِ مست است او را میکُند و هر چه میکُند
ارضا نمیشود؛ انگار نطفهی من نمیخواسته بسته شود. پدرم در حالی که سیگاری کنجِ
لبانش بوده آنقدر مادرم را کرده که نقشِ عمامه روی چین وُ چروکهای سقف از جلوی
چشمهای مادرم محو شده و فرو افتاده وسطِ نطفهی من... داشتم فکر میکردم حتمن دلیل
اینکه روزگاری خیلی دوست داشتم آخوند شوم همین بوده، دلیل چندین سال مسلمان شدنم
و شب و روز نماز خواندنم که آنقدر سست و بیبنیاد بود که با چشمانِ مستِ دخترکی
ویران شد و بعد از آن مستی و مستی و مستی نمازم شد و خودکشیهای هر سالهام کعبهای
که انگار هر ساله باید مشرفش میشدم.
مچ دست راست مادرم که همیشه بعداظهرها وسط حالِ بزرگ
خانهی پدری در حالی که نیمنگاهی به عکس پدر داشت توی ذهنم نقش بسته بود که فکر
میکردم حتمن در آن لحظهی ناسور مادرم دوست داشته از درد وُ لذت فریاد بکشد، آخ وُ
اووخ کند اما رووش نشده و مچ دستِ راستش را فرو کرده توی دهانش و...
همینجوری که پیرزن حرف میزد توی ذهنم انگار داشتم
دلیل هر چیزی را پیدا میکردم، شک نداشتم در این لحظه میتوانستم برای تمامِ پرسشهای
بیپاسخِ ذهنِ پر از پرسشم، پاسخی پیدا کنم. به دنیای غریبی پا گذاشته بودم. یادم
رفته بود کجایم و چه زمانیست. گیج و مبهوتِ پیرزن بودم که بوی کافور میداد؛
کافوری که حالا با عطرِ قهوهی غلیظش قاطی شده بود. پیرزن همینجوری انگار که موجِ
اف امِ دهانش باز شده باشد حرف میزد؛ حرفهاش طوری بود که ذهنم را پُر از تصویر
میکرد. تصویرِ پارک رازی با آن دریاچهی مصنوعی وسطش آرام آرام داشت توی ذهنم محو
میشد و به جاش پر میشد از اتاقهایی کوچک با تختهایی کوچک و در وُ دیواری که پر
از عکسهای سکسی خوانندههای مجلههای دههی پنجاه بود. زنهایی که میخندیدند و
خندههاشان شبیه گریههای مادرم بود، وقتی از دستِ پدرم قهر میکرد و کنجِ
آشپزخانه غمباد میگرفت... دخترانِ جوانی که بوی کِرِمهایی را میدانند که از
کودکی بویش رهایم نمیکرد؛ کرمهای پوستِ خیار سبز رنگی که متنفر بودم از بویشان...
پیرزن میگفت انقلاب که شد خیلی از جندهها صیغهی
موقت و دایمی آخوندها شدند، توبه کردند از جندهگی و شدند حاج خانوم، خیلیهاشان
سیاسی شدند و تیرباران و پخش شدند توی شهر و حالا تمامِ شهر جندهخانه است؛ بزرگترین
جندهخانهی جهان..
قهوهها آماده شدند. رفتم به سوی پیرزن که حالا نشسته
بود گوشهی کاناپه و آهنگی از قَمَر هم گذاشته بود... کتابهای کنجِ نشیمن توی یک
کتابخانهی قدیمی کوچک، بیشتر توجهام را جلب کرد که پر بود از کتابهای قدیمی...
روی اسمِ عباس نعلبندیان مانده بودم. پیرزن گفت همه کتابها را بخشیدهام، اینها
ماندهاند روی دستم، یه روزگاری قرار بود نویسنده بزرگی بشم ولی...
گفتم: اجازه هست؟
در حالی که به قهوهاش لب میزد سر تکان داد که آره
هست. من هم سریع انگار که چیز تازهای کشف کرده باشم، کتابی که کنارش اسم عباس
نعلبندیان مشحص بود را برداشتم. برایم عجیب بود. من تمام آثارِ نعلبندیان را میشناختم
اما این یکی... تمام جهان، گورِ من است... تابهحال نشنیده بودم. جالبتر اینکه
دستنویس خودش بود؛ امضای خودش پای کتاب بود. پر از پرسش بودم ولی پیرزن طوری نگاهم
میکرد که فقط توانستم بگویم: ولی چی؟
سکوت کرد. دوباره لبی به قهوهاش زد و سیگاری گیراند.
بهمنِ قرمز بود. بستهی سیگار را بیهیچ تعارفی نزدیکِ من گذاشت و فندکش را هم
همینطور...
بعد گفت: بیخیال... خوب درست کردی... خوشم اومد...
زُل زده بود توی چشمهام... نگاهش سوراخ میکرد. انگار
شلیک میشد به سمتم و من به طرزِ غریبی غرقِ بدنِ نیمهلخت پیرزن مانده بودم که پر
از چروکهایی بود که مرا یاد سقفِ خانهی کودکیهایم میانداخت که وقتی دراز میکشیدم
و نگاهش میکردم شکلهای عجیب وُ غریبی توی تَرَکهاش میدیدم... مثلاً شکلِ زنی
با صورتی کشیده، لبهای نازک، دماغ کشیده، چشمهای درشت و موهای سیاهی که تمام تنش
را پوشانده بود؛ طوری که فقط صورتش معلوم بود... زنی که توی کودکیهایم فکر میکردم
خداست؛ خدایی که حالا دقیقن عینی شده بود در هیأت پیرزنی و روی سینهی من که روی کاناپه
دراز کشیده بودم، نشسته بود و داشت لبانش را به طرف لبانم نزدیک میکرد.
باور کنید من هیچ تکانی نخوردم دقیقن شبیه همین حالا
که جسدم، بیتکان افتاده اینجا کنارِ جسد پیرزن... لبانِ
پیرزن گویی موشکی باشد که از کنجِ ناپیدای آسمان فرود میآید روی زمین، روی لبانم
افتاد؛ به نرمی و آهستگی با بوی کافوری که تمام دهانم را پر کرد و پرید توی گلویم...
گمشده بودم توی تَرَکهای پر چین و چرووک پیشانیاش که منظرگاه چشمانم شده بود
حالا... نه، دیگر چیزی یادم نیست، من مردهام؛ نمیبینید جسدم را؟ یادم نیست، چیزی
یادم نیست جز نقشِ پر رنگِ پیشانی خدای کودکیهایم روی پیشانی پیرزن و صدای قمر که
توی گوشم میپیچد و بوی کافوری که ببشتر و بیشتر میشد و... و ... دستهای
پیرزن... بله دستهایش که دورِ... دورِ کمرگاهم پیچید و زبان چرخانش توی دهانم... پیرزن
پیچوُتاب میخورد با تمام چین و چروکی که روی تنش حک شده بود و من هر لحظه
چروکیده و چروکیدهتر میشدم، زیرِ نفسهای داغ پیرزن که یکباره دوپایش را کنار دو
دست من بلند کرد و شلوارکِ سیاهش و شرت سیاهترش را از تن به در کرد و روی دهانم
نشست؛ دو زانو، طوری که فاصلهی واژنش با دهانم به اندازهی یک انگشتِ اشاره بود.
عجیب بود. واژن پیرزن هیچ چین و چروکی نداشت؛ شبیهِ...
شبیهِ... فقط شبیه خودش بود. شبیهِ هیچ چیزی نبود. یاد لحظهی تولدم افتاده بودم.
یکی از پرسشهایی که همیشه از مادرم میپرسیدم و او هم همیشه پاسخی مشخص که انگار
دیکته کرده باشند وسط زاویهی ذهنش تحویلم میداد... نمیدانم لحظهی به دنیا
آمدنم چرا اینقدر برایم مهم بود، انگار دوست داشتم بدانم تا یواش یواش بتوانم
بفهمم قبلش چه گُهی بودهام، نطفهای توی تخمهای پدرم یا؟... هر چه به ذهن بیمارم
فشار میآوردم و راهی گذشتههای دورش میکردم، فایده نداشت.
همیشه خیالم این بود پیش از من جهانی نبوده و تمام
تاریخِ چندین هزارسالهی بشریت، دروغی بیش نیست. اما حالا تمام صورتم داغ شده بود،
انگار واژنِ پیرزن کورهای داغ بود و میخواست مرا، تمام تنم را توی آتشی که
افروختهتر میشد هر لحظه، بسوزاند. سوختنی که خیلی لذتبخش بود، طوری که گویی
جسمم داشت هر لحظه سبکتر و سبکتر میشد و چیزی در درونم آرام گرفته بود، چیزی که
خیلیها به آن میگویند روح، روان و چه میدانم از این دست کسشعرهای مرسوم...
پیرزن هر کاری که فکرش را بکنید با من کرد و من در آن
لحظه، گویی تمام تنم مست باشد فقط در حال سوختن بودم. به خودم که آمدم، روی تختم
افتاده بودم کنج اتاقخواب آپارتمانِ فسقلیام و هنوز بدنم داغ بود. تمام بدنم بوی
کافور میداد، طوری که تمام اتاقخوابم را پُر کرده بود. یکسره به گوشهکنارِ اتاقم
نگاه میکردم، انگار اولینبار بود به اینجا آمده بودم، یکسره به دنبال دوربینهای
مخفی بودم که تعبیه شده باشند جایی اما هیچچیز نبود. اولینکاری که کردم این بود
که بلافاصله رفتم سراغ جورابهای کهنه... شناسنامهام آنجا بود؛ همانطور که پیرزن
گفته بود. خودش بود. تمام خانه را دنبالش زیر و رو کرده بودم. رفتم لب پنجره...
ساعت چند بود؟ نمیدانم از زمانی که رفته بودم، شرتم را از خانهی پیرزن بیاورم
چند ساعت شاید هم روز و سال گذشته بود. احساس میکردم سالهای سال گذشته...
دوباره صدای زوزههای آن دو سگ که گویی درحالِ جفتگیریاند
گوشهی حیاط پیچیده بود توی ذهنم؛ پنجره را باز کردم، خبری نبود، نه از سگ نه از
پیرزن... رفتم دوش گرفتم تا بوی کافورِ تنم برود اما نرفت، تمام آب، تمامِ حمام
بوی کافور گرفت. تمامِ گوشهکنارِ حمام را وارسی کردم؛ هیچچیز نبود. فقط به پرسشهای
ذهنم اضافه شده بود، همین... پرسشهایی در حد وُ اندازهی اینکه چهگونه به دنیا
آمدهام و وقتی بمیرم چه خواهد شد. دوباره لب پنجره رفتم خبری نبود از پیرزن....
هر چه فکر کردم، یادم نیامد چهگونه از خانهی پیرزن برگشتم. آیا او خودش مرا
آورده بود. یا؟
اما انگار پاسخ یکی از پرسشهایم را یافته بودم. آدم
مرده چیزی یادش نمیماند. یا برخی چیزها یادش میماند چیزهای... از کودن بودن خودم
خجالت کشیدم، خب آدم زنده هم همینطور است احمق! پس ... پس آدم مرده با زنده از این
جهت فرقی ندارد. تمام ذهنم را یکباره سکوتی عجیب فرا گرفت، سکوتی که تا به حال
احساسش نکرده بودم. سکوتی که حتی صدای نفسهای خودم هم تووش نبود. یکباره شرت
سیاهم یادم آمد. هر چه دور وُ برم را، خانه را گشتم، نبود. حتمن جایش گذاشته بودم؛
این بهترین بهانه بود که دوباره سراغ پیرزن بروم. بیدرنگ رفتم به طرف آپارتمانِ
پیرزن... زنگ زدم. در باز بود. فکر میکردم دوباره صدای پیرزن طنینانداز میشود
که بازه بیا توو... ولی خبری نشد. دوباره زنگ زدم. دوباره و دوباره... و بعد آرام
دهانِ واماندهی در را بازتر کردم و رفتم توو...
به ذهنم رسید خانهی پیرزن شبیه دهان بزرگیست که
وامانده و من بازش میکنم و تابلوها، دندانهای توی دهانش هستند؛ دندانهایی زرد وُ
کرمخورده و تکهتکهشده، شبیه دندانهای خودم که خیلی وقتها از دردشان دوست
داشتم بروم سراغ یک دندانپزشکِ احمق که همه را یکجا بکشد اما هیچوقت نشد،
نتواستم چون بیشتر سوژههای نابم را برای نوشتن لحظاتی پیدا میکردم که با دندانهای
ویرانم وَرمیرفتم... همین که سوزنِ تهگرد را لاشان فرو میکردم، سوژهها خودشان شکل
میگرفتند، بعدش درد بود و درد... کلیشهوار بخواهم بگویم باید بگویم شبیه درد
زایمان، اما نه؛ از کلیشهها بیزارم... میدانید شبیه درد به دنیا آمدن بود که
اگر آدمی نمیتوانست فراموشش کند همان دم اول نابود میشد از شدتش...
همهچیز سر جایش بود، تابلوها و... اما وارد نشیمن که
شدم یکباره مبهوت، خشکم زد. پیرزن افتاده بود، شکل افتادنش فرمی غریب بود که تا به
حال ندیده بودم؛ نه در بیداری، نه در خواب... داشت به من نگاه میکرد، به پشت، روی
زمین دراز کشیده بود و دستهاش خشکیده بود صلیبوار و سرش را برگردانده بود روو به
در؛ شبیه جغدی که گردنش را چرخانده باشد و زُل زده باشد توی چشمهای من...
رفتم جلو، دست وُ پایم، تمام تنم را گم کرده بودم...
پیرزن دیگر بوی کافور نمیداد، اصلن هیچ بویی نمیداد، هیچ نفسی نمیکشید و هیچ
صدایی نمیآمد؛ دوباره آن سکوت مطلق آمده بود، سکوتی که انگار از تن پیرزن بیرون
میزد و هرچه به او نزدیکتر میشدم، بیشتر میشد. یادِ پدرم افتاده بودم و نیازی
که به سکوت مطلق داشت؛ کنج اتاق کوچک خانهی کودکیهام دراز کشیده بود و زیرسیگاریاش
همیشه پُر بود. یک سال تمام از وقتی که شنیده بود معشوقهی دوران جوانیاش خودش را
کشته، دراز به دراز افتاده بود و وقتی من و برادرهام توی اتاق بزرگ کناری تخمه میشکستیم
حتا از صدای شکسته شدن پوست تخمهها اعصابش به هم میخورد، داد میزد و بد وُ
بیراه میگفت به ما و ما تخمهها را با پوست میخوردیم. لحظهای که خبر مرگش را
آوردند که سکته کرده و قلبش باز ایستاده از تپیدن، من بالای پشتبام خانه بودم؛
کلاغها قارقار میکردند وسط آسمان... آنموقع هم یکباره سکوت شد؛ دقیقن چنین
سکوتی، به همین سنگینی...
نمیدانم چرا دوست داشتم دوباره پیرزن هر کاری که دلش
میخواهد با من بکند؛ دوباره روی تنم فرود بیاید و بعد از اینکه واژنش را چسباند
روی لبانم با دستهاش گونههای استخوانیام را بکشد و آرام آرام تنش را، خودش را،
بلغزاد روی سینهام، دستهاش به گردنم برسد و بعد آرامتر و آرامتر کپلش را سُر
بدهد روی شکمم و دستهاش به سینههام برسد و فرود بیاید روی کیرم... داشت یادم میآمد؛
یادم آمد واژن پیرزن چنان به هم چسبیده بود که گویی باکره است و تا به حال حتی هوا
هم درش نفوذ نکرده و وقتی کیر من که خیس شده بود از التهاب و هیجان آرام آرام فرو
میرفت در واژنش، احساس میکردم هیچ جسمی ندارم و هوایم؛ فقط هوا و دیگر هیچ...
احساس میکردم، تنم آتش گرفته، خاکستر شده و خاکسترش هم توی تمام جهان پخش شده و
تمام جهان، گور من شده است... پیرزن چنان آرام و آرام موج میزد کپلش روی هوای تن
گمشدهی من که گویی دارد شعر میگوید؛ صدای قمر، عطر تند کافور و...
نبضش را گرفتم با اینکه تا به حال با هیچ مردهای چنین
کاری نکرده بودم، گوشم را گذاشتم روی قلبش... فقط سکوت... سکوت... بدنم میلرزید...
دستپاچهگیاَم از حد گذشته بود، سرم را برداشتم، نمیدانستم باید چه غلطی بکنم، مثل
زمانی که به دنیا آمده بودم و نمیدانستم باید چه غلطی بکنم... مثل لحظهای که مُردَم
و...
همهچیز یادم آمده بود، همهچیز حتی لحظهی تولدم...
مادرم دروغ میگفت... من با آن کیسهی کذایی به دنیا نیامده بودم که میگویند هر
کسی با آن به دنیا بیاید، طالعش سعد است... مادرم دروغ گفته بود چون به محض اینکه
پیرزنی که تنها قابلهی محلهی کودکیهایم بود، بندِ نافم را بریده بود با قیچی
خیاطی مادرم؛ سکته کرده بود و درجا جان داده بود و مادرم به خاطر اینکه مردم
نگویند بچهاش نحس است به همه گفته بود من با آن کیسهی کذایی به دنیا آمدهام و
مردم فکر میکردند هر کودکی با آن کیسه به دنیا بیاید، طالعش سعد است. اما واقعیت
این بود من یک آدم معمولی بودم مثل همه، مثل پیرمرد دستفروشی که شرت سیاهم را از
او خریده بودم و در تمام طول عمر بیحاصلم از معمولیبودن بیزار بودم؛ توی مدرسه
هم همیشه یا تلاش میکردم بیست شوم یا صفر؛ وقتی میدیدم نمرهام کمتر از هجده
خواهد شد ورقهی امتحانم را یا پاره میکردم یا خالیِ خالی تحویل میدادم گاهی هم
شروع میکردم به نوشتن اراجیف در پاسخِ پرسشها تا وقتی نمیتوانم به نمرهی ایدهآلم
برسم، صفری بزرگ را در آغوش بگیرم.
پدرم همیشه میگفت پسر یادت باشه هیچوقت کاری نکنی
توی چشم باشی؛ سربازی موفق است که همیشه وسطهای صف رژه برود... اگر اول صف باشی
همیشه از تو انتظار دارند، آخر هم که باشی همیشه جریمه خواهی شد و من فکر میکردم
تمام طول عمرِ من، جریمه بوده... کشف جدیدم به عجایب ذهنم فقط میافزود، یادم آمد
پیرزنی که مرا به دنیا آورده همین پیرزن بوده ولی مگر میشود بعد از سی و چند سال
قیافهاش عوض نشده باشد؟ سی و چند سال پیش دقیقن زمانِ انقلاب، پیرزن جزو جندههایی
بوده که در صف تظاهرات حتی گلوله میخورد و بعد... وای مگر میشود؟
شنیده بودم عباس نعلبندیان نمایشنامهنویس موردعلاقهام
در همین محله، زندگی میکرده؛ دوران کودکیاش را پیش از آنکه نقلمکان کند به
محلهای دیگر و همانجا خودش را بکشد. نکتهی جالب این بود الان بدون اینکه کسی
به من گفته باشد یا سندی وجود داشته باشد، میدانستم این آپارتمان، آن زمان خانهای
قدیمی بوده و عباس نعلبندیان، پیرزن را از توی خیابان وقتی گلوله میخورَد به پای
چپش، برمیدارد و به همین خانه میآورد. یکی از دوستانش که پزشک بوده او را مداوا
میکند و عباس نعلبندیان خانه را به پیرزن میدهد و... اما هرچه فکر میکردم نمیتوانستم
بفهمم چه ارتباطی باهم داشتهاند. تنها تصویری که توی ذهنم برجسته بود، شرتِ سیاهِ
عباس نعلبندیان بود که یک روز پیرزن خواسته بشوردش و عباس آنقدر ناراحت شده که
گذاشته رفته، خانه و وسایلش را به او داده و... وای پس این کتابها، تابلوها،...
فهمیدم همه مال عباس نعلبندیان بوده وگرنه پیرزنی که حتی سواد درستحسابی نداشته
این کتابها را چرا جمع کرده؟
اما پیرزن که بود؟ کجایی بود؟ چرا همهجا حضور داشته و
چهطور همزمان در هیأت یک پیرزن، بند ناف مرا بریده و از آن طرف در هیأت زنی جوان،
در بین جندهها توی تظاهرت، گلوله خورده؟ پیرزن پیچیده شده بود توی کلافِ کلافهی
ذهنم و جسدش افتاده بود کنارم... جسدش که سکوت مطلق بود، نه هیچ بویی میداد نه
هیچ... خود هیچ بود... لباسهاش افتاده بود کناری و فهمیدم از آن زمانی که من
کنارش بودم زمانی نگذشته... بعد از سکسمان، پیرزن مُرده بود و من رفته بودم روی
تختم دراز کشیده بودم و پیرزن توی همان لحظهای که من رفتهبودم، سکته کرده بود...
نمیدانستم باید چه کار کنم، فقط یادم هست شبیه آدمی که جنون گرفته باشد وجودش را،
شروع کردم به بوسیدن چین وُ چروکهای پیرزن، تمام تنش را بوسیدم. داغ بود هنوز،
داغِ داغ؛ طوری که لبهایم داغ شده بود. وقتی روی تنش خوابیدم و کیرم را فرو کردم
توی واژنش... دیگر چیزی نفهمیدم... انگار قفل شد کیرم توی واژن... تنم فرو رفت در
تنش و خوابم برد و احساس کردم تمام بدنم دارد میسوزد... سوخت، خاکستر شدم، پخش
توی هوا و تمامِ جهان گورم شد.
ما مرده بودیم و صدای زوزههای دو سگ، همهجا را پر
کرده بود؛ یکی پیر و دیگری جوان که کنج حیاط، درحال جفتگیری، قفلِ هم شده بودند.