نکند باید به چشمان خود خیره بمانیم؟
کمی نگاه فرامتنی - مینیمالیستی به اعترافات مردی که خود را
مرتکب شده بود، نوشتهی نانام
بهروز شیدا
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود، مجموعه شعری است
در صدوبیستوچهار صفحه؛ در چاپ الکترونیکی. متنِ هر صفحه را میتوان به مثابه تکه شعری
مستقل خواند؛ هر صدوبیستوچهار صفحه را نیز میتوان چون متنی پیوسته خواند. میتوان؟
شاید بتوان.
نخست عنوان کتاب خود
را بخوانیم.
۱
در میان واژههایی که عنوان کتاب را میسازند، واژهی اعترافات
به رنگ قرمز چاپ شده است. بقیهی واژههای عنوان کتاب یعنی عبارتِ مردی که خود را مرتکب
شده بود، یک بار به رنگ سپید بر صفحهی سیاه چاپ شده است؛ یک بار به رنگ سیاه بر صفحهی
سپید.
رنگِ قرمز واژهی
اعتراف را چنین میخوانیم: اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود به خونریزی
منجر شده است؛ به مرگ او منجر شده است. میگوییم شده است؛ یعنی مردی که خود را مرتکب
شده بود، مرده است. فعلِ بود در پایان عبارتی که عنوان کتاب را میسازد، نشان این است
که آن مرد دیگر نیست؛ مرده است. رنگ قرمز واژهی اعترافات به این مرگ اشاره دارد؛ به
مرگ مردی که اعترافاتاش آخرین سخن او است؛ وصیتنامهی او است.
هم سپید رنگ هم سیاه
رنگ بودن عبارت مردی که خود را مرتکب شده بود را چنین میخوانیم: مردی که خود را مرتکب
شده بود، تقابلهای دوتایی را باور نداشت؛ جهان دو قطبی را باور نداشت؛ جهان را هم
سیاه هم سپید میدانست؛ خود را هم سیاه هم سپید میدانست؛ منشوری از رنگها میدانست.
حضور دیگری را در خود باور داشت. شاید رنگ سیاه خود را بر صفحهی کاغذ ریخت تا همین
را بگوید. شاید هم میخواست بگوید اعترافاتاش نه سیاه است نه سپید؛ تنها به رنگ نگاهِ
ما است.
حالا کمی از ساختار
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۲
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود در شش قسمت نوشته
شده است. ترتیب شمارهبندیی قسمتها اما چنین است: قسمت یک، قسمت دو، قسمت سه، قسمت
شش، قسمت پنج، قسمت چهار. یعنی شمارهی قسمتها به ترتیب نوشته نشده است؛ یعنی جای
قسمت چهار و قسمت شش عوض شده است.
ترتیب شمارهی قسمتها
را چنین میخوانیم: حرکت زمان خطی نیست. هیچ چیز مسیر مشخصی ندارد. حتا در اعداد نیز
رابطهی دال و مدلول تنها یک قرارداد است. درست به محض نامگذاریی یک چیز، آن چیز
میمیرد.
چیز دیگری هم هست:
جای شمارهها و «نقشِ نویسنده» در هر قسمت تغییر میکند؛ یعنی در بعضی قسمتها شماره
در صفحهی سمت راست است؛ نقش در سمت چپ؛ در بعضی قسمتها برعکس.
تغییر جای شمارهها
و نقشها را چنین میخوانیم: جای ثابتی برای هیچ چیز وجود ندارد؛ تنها نظمِ جهان آشفتهگی
- تصادف است.
چیز دیگری هم هست:
اندک صفحههایی از کتاب زیر عنوانِ حرفِ و سپیداند؛ صفحهی آخر کتاب
هم زیر عنوان بلانک سپید است.
اندک صفحههایی از
کتاب را که زیر عنوانِ حرفِ و سپید اند، چنین میخوانیم: تقابل دوتایی
مرده است؛ میان حضور و غیاب تقابلی نیست. صفحهی آخر کتاب را که زیر عنوان بلانک
سپید است، چنین میخوانیم: صفحهی آخر کتاب را خواننده مینویسد؛ پایان قصهی تاریخ
باز است؛ تاریخ غایتی ندارد.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشههایی بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک اند. نزدیک اند؟
۳
گوشهای از متن اندیشهی هومی بها بها (۱) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: تعریف حقیقت نخستین گام در راه حذف دیگری است. گاه آن کس که خود را صاحب
حقیقت میپندارد، حذف دیگری را در سر دارد. صاحب حقیقت گاه در نمایش زندهگی به خویش
نقش مثبت میبخشد تا صدای نقشهای منفی را خاموش کند. بازیی قدرت با تعریف حقیقت آغاز
میشود. تردید در معنای «ثابت» حقیقت نخستین گام شورش در برابرِ قدرت است؛ نخستین گام
اخلال در رابطهی سلطهگر و سلطهپذیر. (2)
۴
گوشهای از متن اندیشهی فرانسوا لیوتار (۳) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: کلانروایتها مردهاند؛ باید میمردند. کلانروایتها تنها قدرتهایی را
توجیه میکنند که خود را پشت باوری زمینی یا آسمانی پنهان کردهاند. با مرگ کلانروایتها
غایت تاریخ گمشده است. هیچکس نمیداند کدامین راه به غایت تاریخ میرسد. هیچکس نمیداند
بر صفحهی آخر تاریخ چه نوشتهاند. (۴)
حالا تکههایی دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۵
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود تنها به زبان فارسی
نوشته نشده است؛ که چهار زبان دیگر نیز به کار گرفته شدهاند: انگلیسی، عربی، «انگلیسیفارسی»،
«بیمعنا».
جایی به زبان انگلیسی
چنین میخوانیم:
«Capitalism is all form,
all terminology! /] … [/ The search goes on ]… «[ (۵)
جایی به زبان عربی
چنین میخوانیم: «اقتلونی اقتلونی یا ثقات/ ان فی قتلی حیات فیالحیات!»
(۶) جایی به زبان «انگلیسیفارسی» چنین میخوانیم: «رایت اَفتِر دَت/ آی وِنت تو
ماداگاسکار.» (7)
جایی به زبان «بیمعنا»
چنین میخوانیم: «پَسَم مِ/ مَسَم دِ / رِ [...] رَسَم نِ یَسَم سِ/ تِ/ [...] شاع
را/ یران یتر/ کیب مضح/ کیست مثلبا/ رانیست که ریوض عه وا [...]» (8)
تنوع زبانها را چنین
میخوانیم: زبانها و لحنهای گوناگون نوعی رابطهی بینامتنی میسازند؛ متن چندصدایی
میسازند. نویسندهی اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود، انگار در نقش شخصیتهای
گوناگون یک رمان ظاهر شده است.
زبان «بیمعنا» را
چنین میخوانیم: زبانی هست که از نظم نمادین خارج میشود؛ زبان جنون؛ زبان پیشاادیپی؛
زبانی که هنوز در چهارچوب تقابلهای دوتایی محصور نشده است.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشههایی بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک اند. نزدیک اند؟
۶
گوشهای از متن اندیشهی میخاییل باختین (۹) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: در رمانهای چندصدایی دو نوع گفتوگو جریان دارد: گفتوگوی درونی، گفتوگوی
بیرونی. گفتو گوی درونی گفتوگویی است که میان لحن - سخنهای شخصیتهای یک رمان با
یکدیگر و لحن - سخن هر شخصیت با لحن - سخن نویسنده صورت میگیرد. گفتوگوی بیرونی
گفتوگویی است که میان سخن شخصیتها - نویسندهی یک «رمان» با شخصیتها - نویسندهگان
رمانها یا متنهای دیگر جریان دارد؛ نوعی تحقق آزادیی کارناوالگونه. (10)
۷
گوشهای از اندیشهی ژولیا کریستوا (۱۱) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: جنبهی نمادین زبان در شرایط تاریخی - اقتصادی - اجتماعی ریشه دارد. جنبهی
نشانهای زبان از ساختار غریزی برمیآید؛ از دوران پیشاادیپی. در زبان نمادین تقابلهای
دوتایی جاریاست؛ عقل سرد جاری است. در زبان نشانهای نظم نمادین در هم میریزد؛ زبانِ
شاعرانهگی و جنون فراز میآید. (12)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۸
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود نوعی خوانش را نیز
نشانه میرود: «یه شعر بد نوشتم. ببخشین: یه کار بد! بعد اونقد خوندمش که خوب شد.
دقت کردین؟ خوندم و خوندم و خوندم و شد خوب/ دنیام همینه.» (13)
این تکه را چنین میخوانیم:
«معنای» متن را خواننده تعیین میکند؛ هر خواننده به سهم خویش تعیین میکند.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشهای بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک است. نزدیک است؟
۹
گوشهای از اندیشهی رولان بارت (۱۴) را شاید بتوان چنین نیز
خواند: نوشتار معنای مورد نظر نویسنده را با خویش حمل نمیکند. نویسنده مرده است و
با مرگ او متن تکمعنا هم مرده است. در نوشتار هر معنا در تناقض با معنای دیگر ساخته
میشود. در روبهروییی نویسنده و خواننده سروری با خواننده است. هر خواننده معنای
خود را میسازد. هر متن به اندازهی خوانندهگاناش معنا دارد. (15)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم
۱۰
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود مفهوم رابطهی انسان
و زبان را نیز نشانه میرود: «رابطه با زبان/ [...] تو ساعتِ ساعتیت زدم تو کون
تابعیت / یُخ بینداز چونگولی!» (16)
این تکه را چنین میخوانیم:
زبان پریشی راه گریز از تابعیت زبان است؛ اخلال در محورِ همنشینی یا جانشینی؛
اخلال در رابطهی دال و مدلول؛ درست در ساعت بیزمانی؛ درست در ساعتِ صفر.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشههایی بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک اند. نزدیک اند؟
۱۱
گوشهای از متن اندیشهی ژاک دریدا (۱۷) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: همهی آن چیزی که پیش از این زیر نام زبان نامگذاری میشد، اینک زیر عنوان
نوشتار گرد آمده است. در نوشتار صوت و صدا نیست. نوشتار حضور ندارد. نوشتار غیابی همیشهگی
است که در آن هر مدلول خود دالی است که به مدلولی دیگر اشاره دارد؛ زنجیرهای که پایان
نمیپذیرد. در نوشتار هیچ دالی معنای ثابت ندارد؛ مدلول استعلایی وجود ندارد. (18)
۱۲
گوشهای از متن اندیشهی موریس بلانشو (۱۹) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: در متن غیرادبی زبان یعنی جبران غیاب چیز توسط معنا؛ در متن ادبی زبان یعنی
هم غیاب چیز هم غیاب معنا. در متنهای غیرادبی چیز غایب است؛ در نام آن چیز اما معنا
احضار میشود. در متن ادبی اما هم چیز غایب است هم معنا. در متن ادبی خالیی محض جاری
است. (20)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۱۳
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود بیقدریی امید را
نیز نشانه میرود: «تخمیتر از امید نیست. بندی که امیدوار است روی رخت نمیبیند.
رختی که امیدوار است خیس میماند. اتو را امیدوار کن، میسوزاند/ شاید، بعد، اگر
-/
(۲۱) What a fucking story! »
این تکه را چنین میخوانیم:
تنها کسی جهان را در تمامیتِ خویش میبیند که جرئت یأس نیز داشته باشد؛ که چه بسیار
که یأس بینایی است؛ روزنِ کشف چرایی است.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشههایی بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک اند. نزدیک اند؟
۱۴
گوشهای از متن اندیشهی فرانس کافکا (۲۲) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: مقصد هست اما راهی به مقصد نیست. کلانروایت آزادی آرزویی است که از زندان
جهان به آن راهی نیست؛ که انگار تنها حقیقت «ثابت» زندان جهان است؛ که انگار دالِ زندان
جهان به مدلولی استعلایی اشاره دارد. (۲۳)
۱۵
گوشهای از متن اندیشهی آرتور شوپنهاور (۲۴) را شاید بتوان
چنین نیز خواند: نه خدایی در آسمان هست نه مقصد و معنایی در زمین. که زندهگی رنج
- توهم - تمنایی است که شاید تنها در متن هنری مرهم مییابد؛ راهی به رهایی مییابد.
(۲۵)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۱۶
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود نیازهای بشر را نیز
نشانه میرود: «من هر صبح مسائل بشر را با این اقلام در میان میگذارم / پنجاه گرم
پنیر / یک قالب کره / یک بسته نان / دویست گرم گردو / چی میخای؟ هیچی/ من هر صبح مسائل
بشر را با این اقلام در میان میگذارم / قلب از کار افتاده / معدهی سوراخ / مغز کند
/ پای شل / چی میخای؟ هیچی.» (26)
این تکه را چنین میخوانیم:
انسان تنها نیازهای جسمانیی خود را درمییابد.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشهای بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک است. نزدیک است؟
۱۷
گوشهای از اندیشهی آبراهام مازلو (۲۷) را شاید بتوان چنین
نیز خواند: هرم نیازهای بشر از پایین به بالا پنج پله دارد؛ از نیازهای رانشی - حیاتی
به سوی نیازهای برتر. پلهی اول نیازهای جسمانی است؛ نیازهایی چون غذا، رابطهی جنسی.
پلهی دوم نیازهای امنیتساز است؛ نیازهایی چون شغل، سلامت. پلهی سوم نیازهای مبتنی
برعشق و تعلق است؛ نیازهایی چون رفاقت، صمیمیت جنسی. پلهی چهارم نیازهای مبتنی بر
حرمت نفس است؛ نیازهایی چون احترام به دیگران، محترم شمرده شدن توسط دیگران. پلهی
پنجم نیازهای مبتنی بر تحقق خود است؛ نیازهایی چون اخلاق، خلاقیت. (28)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۱۸
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود مفهوم «دیسکورس» را
نیز نشانه میرود: «باغچه گلهایش را / عوضی گرفتی آقا! / آسمان ابرهایش را / عوضی
گرفتی آقا! / دریا ماهیهایش را / آقا! آقا!» (29)
این تکه را چنین میخوانیم:
همهی معنای جهان را گفتمانها تعیین - تحمیل میکنند.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشهای بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک است. نزدیک است؟
۱۹
گوشهای از اندیشهی میشل فوکو (۳۰) را شاید بتوان چنین نیز
خواند: گفتمانها مجموعه دالهایی هستند که در کنار هم چیده میشوند تا سخنانی را
بسازند که مرزهای حقیقتها را ترسیم میکنند. (31)
حالا تکهای دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۲۰
اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود مفهوم «اتوپیا» را
نیز نشانه میرود: «من تو قرن ۱۸هستهی سوسیالیستی داشتم و از فرانسه پرولتر وارد
میکردم. اونام خودشون از یه جای دیگه وارد میکردن. گینهی بیسائو بگمونم، که صنعتی
بود ولی ارتش نداشت. مال همینم انگلیسییا خارشو گاییدن و ننهشو دادن به مارکس
[...]
من از بچهگی نوچهی خودم بودم. تو ۱۵ سالگی به مارکس میگفتم
کل حسین. تو ۲۵ سالگی به نیچه گفتم. حالا به خودم میگم. اگه قاطیشون کنیم
میشه اتوپیا (که یعنی بدو بیا!)» (32)
این تکه را چنین میخوانیم:
منجیای نیست؛ آرمانشهر انسان گم شده است.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشهای بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک است. نزدیک است؟
۲۱
گوشهای از اندیشهی کارل مارکس (۳۳) را شاید بتوان چنین نیز
خواند: آنچه تا کنون بر انسان گذشته است، جز پیشاتاریخ انسان نبوده است. تاریخ انسان
با جامعهی کمونیستی آغاز خواهد شد. پرولتاریا مناسباتی را بنیان خواهد گذاشت که در
آن دولت به آنجا خواهد رفت که دوک نخریسی و تبر مفرغی رفتند؛ که در آنجا از هر کس
به اندازهی تواناش گرفته خواهد شد، به هرکس به اندازهی نیازش داده خواهد شد. (34)
۲۲
گوشهای از اندیشهی فریدریش نیچه (۳۵) را شاید بتوان چنین نیز
خواند: خدا مرده است. انسان باید به ابرمرد تبدیل شود. زندهگی جز ارادهی معطوف به
قدرت نیست. مفاهیم مرگ خدا، ابر مرد و ارادهی معطوف به قدرت غایتهای آسمانی و تاریخی،
هر دو، را انکار میکنند. سوژهی استعلایی مرده است. هر حقیقت تنها یکی از بیشمارترین
تعبیرهای ممکن از حقیقت است. (36)
حالا تکههایی دیگر
از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود را بخوانیم.
۲۳
اعترافات مردی که
خود را مرتکب شده بود تاریخ سرزمین ایران را نیز نشانه میرود: «[...]
از اولم کسخلی تو ذاتمون بوده. عرب اومده گاییدتمون کسخلتر شدیم- بعد مغول. حالام
که خودمون داریم خودمونو میگایم (رسمی!). اینه که نه، گفتم نه، هیچم عجیب نیس که هنوز
دستامونو رو به آسمون بلند میکنیم و میگیم/ نجات بده!» (37)
«مسابقه گذاشته بودند:
معنی کردن مدرنیته / یکی گفت مدرنیته عقابی است که اسهال گرفته است. ۱۰ دادم / یکی
گفت مدرنیته آشیانهی عقابیست که اسهال گرفته است. ۱۴ دادم / یکی گفت مدرنیته بچههای
عقاباند در آشیانهی عقابی که اسهال گرفته است. ۱۷ دادم/ یکی گفت مدرنیته عقابیست
[...] که پیرمردی بلند شد و گفت این چرندیات چییه آقا! مدرنیته چه ربطی به عقاب داره!؟
/ گفتم به به! و ۲۰ دادم.» (38)
این تکهها را چنین
میخوانیم: چه بسیار گفتمانها که رنجهای تاریخیی سرزمین ایران را سبب شدهاند.
حالا این تکه از خوانش
خود را در متنِ اندیشهای بخوانیم که به نوعِ خوانش ما نزدیک است. نزدیک است؟
۲۴
گوشهای از حضور گفتمانهای گوناگون در سرزمین ایران را شاید
بتوان چنین نیز خواند: در اندیشهی انسان ایرانی دوران مشروطیت به بعد پنج گفتمان در
کنار هم زندهگی کردهاند:
گفتمان نخست: گفتمان
مدرن عصر روشنگری که از جمله در بخشی از اندیشهی کسانی چون فتحعلی آخوندزاده به چشم
میخورد. گفتمان دوم: گفتمان تجدد آمرانه که در سیاست رسمیی حکومت پهلوی به چشم میخورد.
گفتمان سوم: گفتمان ناسیونالیسم ایرانی که در اندیشهی بسیاران به چشم میخورد؛ از
زرتشت، زروان، مانی، میترا، تا دیگران. گفتمان چهارم: گفتمان اندیشهی سوسیالیستی که
از اندیشهی انجمن اجتماعیون عامیون آغاز میشود، به اندیشهی حزب کمونیست ایران میرسد،
در اندیشهی گروه ۵۳ نفر ادامه پیدا میکند، در اندیشهی دهها سازمان سیاسی به چشم
میخورد. گفتمان پنجم: گفتمان اسلامی که در اندیشهی بسیاران به چشم میخورد؛ از از
میرزای نایینی تا شیخ فضلالله نوری، از مجاهدین خلق تا علی شریعتی، از روحالله خمینی
تا عبدالکریم سروش. (39)
حالا شاید از دل آن
اندیشههایی که در میانخطهای تکههایی از اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود
جستوجو کردیم، دو صدا میشنویم.
۲۵
انگار در اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود دو صدا
میشنویم.
صدای اول چنین میگوید:
انگار کلان روایتی نیست. انگار انسان را نه راهی هست نه مقصدی. انگار جهان تنها یکی
بازی است که از سمفونیی صداهای بیمقصد ساخته میشود.
صدای دوم چنین میگوید:
انگار بازیی جاری در جهان جز انبوهِ رنج، زخم، تنهایی، نساخته است. انگار تهیی لشگرِ
قدرت از لشگریان داوطلب چنان پُر است که به مقصد آرزو راهی نیست. انگار جز خشم از
بیراهیی مقصد راهی نیست.
انگار اعترافات
مردی که خود را مرتکب شده بود آمیزهای است از خشم و بازی؛ یک بازیی خشمآلود
شاید؛ یا خشمی که به بازی بدل شده است شاید.
انگار عنصر بازی بیش
از هر جای دیگر در ساختار اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود به چشم میآید؛
عنصر خشم - بازی در زبان.
انگار در اعترافات
مردی که خود را مرتکب شده بود تباهیی یک تاریخ، جانسختیی مرگ، حضور دردی درمانناپذیر،
غیاب نمونههای آرمانی، زخم بدخیم یک سرزمین خشم را بر متنی پاشیدهاند که از بازی
پُر است.
انگار در اعترافات
مردی که خود را مرتکب شده بود معناهای یگانه در زبان - خطها و میان خطها میمیرند،
تا معنای خشمی یگانه در زبان - خطها بریزد.
انگار فورم اعترافات
مردی که خود را مرتکب شده بود شنلی از بازی بر دوش میاندازد تا خشمی را پنهان
کند، که از بازیی جهان تباه فراز آمده است.
یک بار دیگر عنوان
کتاب خود را بخوانیم.
۲۶
در آغاز رنگ قرمز واژهی اعترافات در عنوان کتاب خود را چنین
خواندیم: اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود به خونریزی منجر شده است؛
به مرگ او منجر شده است.
خوانش ما اما پرسشی
میسازد: آن مرد چرا مرده است؟ مرده است چه متن چون نوشته - خوانده شود، نویسنده خواهد
مرد؟ یا مرده است چه به راز - خطاهای خود اعتراف کرده است؟ یا به هر دو دلیل مرده است؟
این تردید خود پرسشها میسازد.
نکند ما هم در مرگ
او دست داریم؟ نکند به مرگ تن داده است تا ما را به خواندن اعترافات خود راضی کند؟
نکند بارِ خطاهای ما بر دوش گرفته است تا ما در متن او اعترافات خود را بخوانیم؟ نکند
او ما را میخواند؟ نکند قلم ما در دست او است؟ نکند تقصیر ما را آینه کرده است؟ نکند
پشت دیوار خرابخانهی هستیی ما گوش ایستاده است؟ نکند ما او را کشتهایم تا نعش
چیز دیگری را پنهان کنیم؟ نکند باید خود را دوباره بخوانیم؟
نکند باید به چشمان
خود خیره بمانیم؟
آبانماه 1393
8- همانجا، صص 42 - 41
12- پین، مایکل. (1380)، لَکان،
دریدا، کریستوا، ترجمهی پیام یزدانجو، تهران، صص 277 - 271
13- نانام (1393)، ص 59
14- Roland Barthes
18- دریدا، ژاک. (1390)، دربارهی
گراماتولوژی: بخش اول: نوشتار پیش از حرف، ترجمهی مهدی پارسا، صص 138 - 11
19-
Maurice Blanchot
20- Blanchot, Maurice. (2004), The Work
of fire, Traslated by Charlotte Mandell, Stanford, pp. 300 - 344
26- نانام (1393)، ص 12
31- اسمارت، بَری. (1385)، میشل فوکو، ترجمهی لیلا جوافشانی، حسن
چاوشیان، تهران، صص 91 - 21
باعرض سلام و تبریک بابت این نقد باریکبینانه و صاحب سبک باید بگویم که با نظر شما درمورد جهان بینی شعر نانام موافق نیستم. به نظر من تسخری که او بر اتوپیا و امید می زند به معنی این نیست که انسان را در جهان او "نه راهی هست نه مقصدی". برعکس، به خوانش من او می گوید که راه رهایی زمانی خود را نشان می دهد که ما از امید و اتوپیا گذاشته باشیم. مثلا این شعر او را در نظر بگیرید که در نقد خودتان هم آمده
تخمیتر از امید نیست/ بندی که امیدوار است روی رخت نمیبیند/ رختی که امیدوار است خیس میماند/ اتو را امیدوار کن، میسوزاند/ شاید، بعد، اگر
What a fucking story!
نانام اینجا دارد به نوعی همان حرفی را می زند که یونانیان باستان می زدند. آنها هم چندان تره ای برای امید خورد نمی کردند و به نظرشان ابزاری خطرناک بود در دست آدم های تنبل و تبهکار، چه امید موجب می شود که به انتظار فردایی که ممکن است هرگز نیاید در همان جایی که هستیم در جا بزنیم تا عمرمان به سر رسد که متاسفانه واقعیت زندگی بسیاری از مردمان این کره خاکی هم است. می خواهم بگویم که شاید بشود این شعرها را طور دیگری هم خواند. البته خوانش شما بسیار محکم و رساست اما به نظر این حقیر تنها خوانش ممکن نیست. با ارادت
naser990@yahoo.com
مرسی بهروزعزیز ، خسته نباشی ! چرا که به باورِ من ، درعرصه ی نقد وُ تأویلِ متن ، به گرانیگاه های ظریف وُ حساس وَ گستره هایی دست یافته ای ، که همیشه ازدرک و دریافتِ متفاوت وَانرژی های نهفته در بهروزِ شیدا ، انتظاراش را داشتم . پایدارباشی .........!