فیس بوک
اعظم
ازغندی
به پسرم، که عزیزِ من
است و ترانهی زیباترین دقایق دنیایم.
دیر به مطب رسیدم. پسرم خواب مانده و
مدرسهاش دیر شده بود. باران و راهبندان هم نورعلی نور.
این آلمانی جماعت تا یه نم بارون میزنه
پنداری سالِ قحطی است، ماشینشو بیرون میکشه. به زحمت جایی برای پارک پیدا کردم.
فاصلهی اتوموبیل تا مطب را با عجله طی کردم. پاسخ به سلامِ فوج جمعیت بیکارِ
سرصبح منطقهی کاریام نیز مزیدی بر دیر رسیدن.
آخر هرچه باشد دکتر جماعت همهجای جهان مورد احترام است و محرم.
گوشهایم از محرم بودن، موضوعهایی چون بیمیلی شوهر به همسر، دعواهای
خانوادگی و البته یبوست و اسهال را نصیب برده بود.
این همه از مزایای کار در منطقهای
پرجمعیت و بالنسبه متوسط رو به پایین بود. موقعیتِ داخلِ مطب نیز دستِ کمی از
بیرون نداشت. دختر جوانی جلوی پیشخوانِ مطب روبهروی دستیارم دستهی تلفن را
مانند گوشتکوب بر پیشخوان میکوبید و با نزدیک کردن به حنجرهاش مدام جیغ میکشید.
مراجعین دیگر نیز در حاشیهی دیوار پناه جسته بودند تا از شرِ ترکشهای این بمبارانِ
صوتی در امان باشند.در حال بستن دگمههای روپوشم بودم که دستیار دیگرم با عجله و
سیمایی مضطرب خودش را به من رساند.
- خانم دکتر میشه اول این خانم را ببینید؟ حالش خیلی بده.
و با انگشتِ اشاره زنی را که طاقباز روی تختِ اتاقِ معاینه دراز کشیده بود نشانم
داد؛ زنی کوچک اندام و توپر و نسبتاً چاق و البته زیبا و به اصطلاحِ بازاریها حاجآقا
پسند. زن با موهایی وزکرده و شانه نکشیده و صورتی متورم و قرمز روی تخت دراز کشیده
بود و جثهی کوچک و پُرش را به چپ و راست میغلطاند.
- سلام خانم سماواتی اتفاقی افتاده؟
خانم سماواتی پشتچشم نازک کرد؛ باکرشمه
و غمزهای که ذاتیاش بود.
- وای خانم دکتر پاهام، پاهام، پاهام حس ندارن، دیگه قوه تو بدنم نمونده. دستام
خانم دکتر! دستام انگار مال خودم نیست. عینهو کفتر پرکنده شدم. بعد محکم مانند
بوکسورها با مشت، شتلاق کوبید روی شانهی چپش
دوباره پرسیدم چیشده خانم سماواتی؟
- وای خدا مرگم بده آخه چی بگم؟چطور بگم؟ چی دارم که بگم. مُردم، مُردم از دست
این روزگارِ لاکردار.
صحنههایی از این دست را بارها دیده
بودم. اما بیمار همیشه نیاز به دستِ محبت دارد. کنار تخت ایستادم و دستانش را آرام
نوازش کردم. تا مرهمی باشم بر آنچه نمیدانستم. با صدایی آرام و شمرده پرسیدم میخواهید
حرف بزنید و بگویید چه شده؟ کمکی از دست من بر میآید؟ دستیارم به کنارم خزید و
آرام زیر گوشم گفت: پیش از آمدنم با قیل و قالی خارج از حد مطب را بهم ریخته بود.
خانم سماواتی، آرام شده بود، اما کماکان پشتچشم نازک کرد. از تخت فاصله گرفتم
و این بار با صدای کمی خالی از احساسِ همدلی و تحکم با او سخن گفتم.
- خانم سماواتی اینجا محلِ کارِ من است و کارِ من اگر بتوانم درمان کردن بیماران. اگر مشکلی
دارید که حل آن در توان من است بفرمایید. وگرنه من باید به وضعیت بیماران و
مراجعان دیگر برسم. با تهدیدِ کلامی من به شکلی باورنکردنی با همان جثهی کوچک و
توپول، از تخت جهید و در صندلی کنار تخت آرام گرفت. نفس عمیقی کشید. چشمانش را باز
کرد و از میان دو کیسهی ورم کردهی بالا و پایین چشمانش به من زل زد و خیره شد.
- شوهرم هم این جاست؟
- نمیدانم
-دخترم، دخترم اون جلوست. قرار بود بهش زنگ بزنه و بگه ما کجاییم.
- آهی عمیق کشید و نفسش را بیرون داد.
- اگر اومده از اون بیپدر بپرسید. تمومِ آتیشا از گورِ اون بیهمهچیز پا میشه.
سرش را به چپ و راست تکان داد و دستانش
را به میانِ موهای رنگکرده و وزوزیاش کشید و کاکُل بههم ریختهاش را صاف کرد و
سرجایش نشاند. جلوی پیشخوان برگشتم. دخترک رنگپریده و مضطرب با عصبانیت پوشش
تلفن دستیاش را میجوید.چند بار به رسمِ احضارِ بیماران به اتاقِ معاینه، صدایش
کردم. آقای سماواتی! بیمارانی که درصف نوبت نشسته بودند، یکدیگر را نگاه کردند و
از کسی صدایی برنخاست.
- خانم سماواتی همسرتان نیستند. شاید تو راه باشند. تا رسیدن ایشان شما آرام
همینجا بنشینید تا من به بیماران دیگر برسم. بگذارید بعد از رسیدن ایشان با هم
صحبت کنیم.
- کدوم حرف کدوم راه؟ اگر هم تو راه باشه حکماً تو راهه خونهی اون پتیارهی
لکاته است.
- چیبگم خانم دکتر! که نگم بهتره. اصلاً چی دارم بگم. مرتیکهی جاکش فکر کرده
اینجا شهر هرته که هر گُهی دلش خواست بخوره و هر غلطی بخواهد میتونه بکنه. هنوز
رو زمین سفت نشاشیده و نفهمیده یه من ماست چقدر کره میده. به عزای ننهاش میشونم
ننه حرمله رو، تا آباجیآش براش زار بزنند و دیگه داداش جون داداش جون نکنند.
واژگانِ مصرفیاش برایم تهوعآور و
آزاردهنده بود. شاید سکوتام را نوعی همدلی تلقی میکرد که خود را مجاز به مصرفِ
کلماتی از این دست میدانست.
به همین خاطر روی بر میگرداندم تا متوجه عدم تفاهم و انزجار درونم شود.
میل به حرف زدن و سبک کردنِ خود داشت. مچاله و درهم و وامانده از همهجا با
مشخصاتی تعریف شده از موجودی نفرینشده با عنوانِ زن. سعی کرد خود را کنترل کند و
مؤدبتر سخن گوید.
- به خدا دست خودم نیست خانم دکتر! میدونید چیه؟ اون همیشه تو خونه عینهو برج
زهرمار بود، اما چند روزی بود میدیدم مرتیکه دبنگ وقتی میاد خونه یه راست میره
پشتِ کامپیوترش و دو دستی شلق و پلق مینویسه و هِروکِرِ خندههاش کونِ آسمون رو
سوراخ میکنه.اول فکر کردم فیلم کمدی چیزی میبینه اما بعد به خودم گفتم این الاغ که
اصلا شعورش به این چیزا قد نمیده. اصلاً ما رو نمیدید. منو که هیچ! تا میرفتم
کنارش خودشو پس میزد؛ عینهو جن و بسمالله. بعد فوری صفحهی کامپیوترش را میبست
و اوقات تلخی راه میانداخت، تازه دوقورتونیمش هم باقی بود که چیه باز اومدی منو
کنترل کنی؟انگاری من خر بودم. اشتباه از خودم بود خانم دکتر! باید همونجا خفتشو
می چسبیدم و میزدم پس سرش تا هرچه خورده بود را استفراغ کنه. باید وادارش میکردم
بگه با کی داره چت و پت میکنه. مرتیکهی جاکشِ بیهمه
چیز با اون دگوری لکنته. وای خانم دکتر دارم میسوزم و میمیرم.
کنجکاو شدم و تصور کردم شاید این قصه محصول
خیالات و اوهام خانم سماواتی باشد.
-
خانم سماواتی چرا برای موضوعی که اثبات نشده خودتان را آزار میدهید؟ شاید
سوءتفاهمی در میان باشد؟
نیمتنهاش را به سمتم سُر داد. بغض کرده
بود.
-
سوءتفاهم؟ خودم دیدم. با همین دو تا چشمای باباقوری شدهام دیدم. اگر نمیدیدم
حق با شما بود.آخ چی بگم خانم دکتر! این بیهمهچیز تا ته فیهاخالدونمو سوزونده
آخه شما که نمیدونید. امروز صبح با عجله برای کاری از خونه زد بیرون، اما یادش
رفت کامپیوتر را خاموش کند. رفتم سراغِ لونهی فساد. قلبم داشت از سینهام بیرون
میزد. خانم دکتر صفحهی فیس بوکش آبی و شفاف عین منجوق داشت برق میزد. الاغِ بیمعرفتِ
از هزار دیوث نامردتر حتا نکرده بود پیامهاشو با زنیکه پاک کنه یا اونا رو یه
جایی قایم کنه.
خانم
دکتر به خدایی خدا اگه دخترم خونه نبود خودمو کشته بودم یا خونه را آتیش زده بودم.
شانس آورد دمِ دستم نبود. کاری میکنم زیرورو کشیدن یادش بره. نمیدونید این بیهمه
چیز با اون زیرخوابِ دگوری ننه بابا چوبکیاش چه به روزم آوردند. آخ چی بگم؟
خلایق هرچه لایق. باز اگر بَر و رویی داشت یه چیزی. بدگِلِ نکبتِ نسناس. کاش میشد
عکسشو نشونتون بدم. به خداوندی خدا میمون باید پیشش لنگ بندازه. آخه چی من از اون
کمتر بود؟ بدجوری سوزونده منو. دوباره صدایش اوج گرفت و محکم بر رانهایش کوبید.
- ننه باباشو از قبر میکشم بیرون جلوی
چشاش ظاهر میکنم. بچهی بابام نیستم اگر این کارو باهاش نکنم.
انگار این کار به وی آرامش میداد. دستانش را به صورتش کشید از بالا تا
پایین و از چپ به راست. بعد کیفش را برداشت و به سوی درِ خروجی رفت.
- باید برم ننهاش را به عزاش بشونم. حالی
بگیرم ازش که حال کردن یادش بره.
دخترش از گوشهی سالن به سمتش دوید و هر دو مطب را ترک کردند. در حالت خنده
و عصبانیت به اتاقم پناه بردم. خندهام از نقشِ فیس بوک به عنوانِ دستآوردی مدرن
در ایجاد عشق و تعلقهای مجازی و تلاشی خانوادهها بود و عصبانیتام از به هم
ریختگی مطب. روزِ کاریام اینگونه به پایان میرسید. آمادهی رفتن شدم تا شاید با
تنفس در فضای باز و رهاکردن ذهن از همهی دردهای رسوبکردهی بیماران به آرامش
برسم. آمادهی رفتن بودم که دستیارم وارد شد و گفت: خانم دکتر خانمِ کُردی آمدهاند
و هرچه میگوییم وقت تمامه و شما باید بروید گوشش بدهکار نیست. میگه خیلی کوتاه
وقتتان را میگیرد. با وصف آنکه در طول روز خستگی روحی بر اعصابم آوار شده بود،
نتوانستم نه بگویم و با کراهت پذیرفتمش. خانم کُردی در ردهی بیمارانی بود که
همیشه از زندگی طلبکار بود و ناراضی. و البته همیشه آخرِ وقت بر سرم خراب میشد. مانند
همیشه دیر رسیده بود و آمادهی شرحِ بیپایانِ دردهای ناتمامش. وارد اتاق شد و
روبروی من بر صندلی آرام گرفت.
- خانم دکتر باز اومدم تا از زندگی
پرغموغصهام بگم. و بعد اشکهایش از دوسمتِ چشمانش سرریز شد.خانم کُردی توان آن
داشت تا هروقت اراده کند بگرید.
- میدانست کاری از دستم بر نمیآید. آمده
بود خود را سبک کند. نیاز به حرف زدن داشت و شنیده شدنِ حرفهایش و البته گوشی
شنوا. به آرامی بیآنکه کلامی بر زبان جاری کنم نگاهش کردم. آرام شد.
- ببخشید خانم دکتر باز اومدم روزتون
را خراب کنم.
- خانم کردی بازهم که گریه.
- گریه نکنم چه کنم.
- خانم دکتر اگه خاطرتون باشه قبلاً از
مادر شوهرم و جاریام براتون گفته بودم. یادتون که هست؟
- بله خانم کُردی داستانِ بگومگوها و
دعواهایشان را گفته بودید و شنیده بودم.
- یادتونه گفتم میخوام کارِ خیر کنم و
این دو تا را محضِ رضای خدا آشتی بدم؟ با یک مهمونی مفصل که کلی هم خرج رو دستم
گذاشت آشتیشون دادم. اوناهم نامردی نکردند و حقم رو گذاشتند کف دستم.انگاری صدسال
است که با هم «جیجی باجی» باشند، رفتند شدند دوستان فیس بوکی هم و بعدش منو تیلید
(دیلیت) کردند و از لیست دوستاشون انداختند بیرون.
خسته و وامانده از کار روزانه به منزل رسیدم. لپ تاپِ کوچک و ظریفم روی
میزِ کارم اغواگرانه به من چشمک میزد. خندهام گرفت.
- ای شیطونک، که هرچه آتش است زیر سرِ
تواست و بس.
صفحهی فیسبوکم باز شد. مسیج داشتم. با دیدنِ پیامِ اول خندهام را خوردم
و آب گلویم را به دشواری قورت دادم و بعد دقودلیام را با کوبیدن درِ لپتاپ سرِ
آن زبانبسته خالی کردم.
من اما هیچ دکتری در دسترسم نبود تا
به مطباش پناه برم. لیوانِ چایم را به دست گرفتم و در مبل یله شدم.
............................................................
این داستان پیش از این در نشریه "باران"
شماره 39-38 چاپ سوئد، منتشر شده است.ویژهنامه صداها و سکوتها.
سردبیر مهمان بهروز شیدا