پنجشنبه
A.Moradi

لورا
نوشتهی هکتور هیو مونرو
ترجمهی آزیتا مرادی

آماندا پرسید: (( تو که جدَّن نمیمیری، میمیری؟))
لورا گفت: (( دکتر اجازه داده تا سه شنبه زنده باشم.))
آماندا بریده بریده گفت: (( اما امروز شنبه هست، این قضیه جدّیه! ))
لورا جواب داد: (( نمیدونم به چی جدی میگی؛ اما امروز واقعن شنبه است.))
آماندا گفت: (( مرگ همیشه جدیه.))
من که نگفتم قراره بمیرم. قراره دیگه لورا نباشم، و بایستی به شکل دیگهای دربیام. شاید یه نوع حیوان. ببین، وقتی یه نفر توو زندهگیش خیلی خوب نباشه، در یه موجود پستتر حلول میکنه. فکرش رو که میکنم میبینم، هر موقع شرایطش پیش اومده من خیلی کوتهفکر و پست و کینهای و همهی اینجور چیزا بودم.
آماندا شتابزده گفت: (( شرایط چنین چیزایی رو ایجاب نمیکنه.))
لورا گفت: (( اگه حرفم رو به دل نمیگیری، اگبرت1 موردیه که تا دلت بخواد این چیزا رو توجیه میکنه. تفاوت ما اینجاست که تو باهاش ازدواج کردی؛ قسم خوردی دوستش داشته باشی، بهش احترام بذاری و تحملش کنی؛ اما من نه.))
آماندا با اعتراض گفت: (( من نمیفهمم، مگه اگبرت چه عیبی داره.))
لورا بیطرفانه اعتراف کرد: (( بذار بگم به نظر من عیبش چیه، فقط تخفیف شامل حالش شده. مثلن، چند روزِ پیش که تولههای سگ گله رو برای پیاده روی از مزرعه بیرون برده بودم، بیخودی قشقرق راه انداخت و اوقات تلخی کرد.
توله سگها، دنبال جوجه مرغای خالدار سسکس2 اون افتادند و دو مرغ کرچ رو از لانهشون بیرون کردند، تازه کل باغچه رو هم لگد کردند. میدونی که اگبرت چهقدر شیفتهی مرغا و باغچهاشه.))
لورا با یک خندهی نخودی و بدون شرمساری ادامه داد: (( بگذریم، احتیاجی نبود اگبرت تمام عصر یکریز راجع به اون موضوع حرف بزنه و درست موقعی که من داشتم کم کم از بحث لذت میبردم بهم گفت بیا دیگه در این مورد حرف نزنیم. اونجا بود که سروکلهی یکی از اون انتقامجوییهای کینهتوزانه و بچهگانهام پیدا شد. درست فردای روز حادثهی توله سگها، تمام خانوادهی مرغای خالدار سسکس رو تو اتاقک نشا اگبرت ول کردم.))
آماندا فریاد زد: ((چهطور تونستی؟))
لورا گفت: (( خیلی راحت، دو تا از مرغا در اون زمان وانمود میکردند میخواند تخم بذارند، ولی من مطمئن بودم.))
ما رو بگو که خیال کردیم اتفاقی بوده!
لورا ادامه داد: (( ببین، راستش یه دلایلی هست که فکر کنم توو زندهگی بعدی در یک موجود پستتر حلول میکنم. شاید یک نوع حیوان. از طرف دیگه، به نظر خودم خیلی هم بد نبودم، پس میتونم روش حساب باز کنم که یه حیوان خوب بشم، یه چیز زیبا وشاد و عشقِ تفریح. شاید یه سمور آبی.))
آماندا گفت: (( نمیتونم تو رو بهصورت یه سمور آبی تصور کنم.))
لورا گفت: (( خوب، اگه اینطور باشه، فکر نکنم بتونی من رو به صورت یک فرشته هم تصور کنی.))
آماندا ساکت شد چون حق با لورا بود.
لورا ادامه داد: ((شخصن فکر میکنم زندهگی سمور دلپذیرتر باشه، تمام سال ماهی آزاد برای خوردن دارند، و رضایت خاطر از اینکه میتونند توو خونهشون ماهی قزلآلا بگیرند بدون اینکه مجبور باشند ساعتها انتظار بکشند تا ماهیها مرحمت کنند طعمهای رو که مقابلشون آویزون کردی بگیرند؛ با اون جثهی قلمی زیباشون...))
آماندا وسط حرفش پرید: (( سگهای شکاری رو تصور کن، چهقدر وحشتناکه شکار بشی و آزار و اذیت بشی و در نهایت تا سر حد مرگ نگران باشی!))
(( برعکس با نصف اهل محل که دارند تماشات میکنند خوش میگذره، به هر صورت بدتر از این ماجرای مرگ ذره ذره شنبه تا سه شنبه که نیست؛ و بعدش بایستی به شکل دیگهای در بیام. فکر کنم اگه سمور خوبی باشم بتونم دوباره به شکل انسان برگردم؛ احتمالن به شکل یه انسان بدوی، به گمونم پسر بچهای کوچک و گندمگون و برهنه، اهل نوبه3.))
آماندا آهی کشید: (( واقعن باید جدی باشی، اگه قراره فقط تا سهشنبه زنده باشی بایستی دوباره انسان بشی.))
در حقیقت لورا روز دوشنبه مرد.
آماندا با گلایه به عموی همسرش، سر لالورت کواینه4 گفت: (( خیلی ناراحت کننده است. من بفهمی نفهمی از آدمهای زیادی دعوت کردم برای بازی گلف و ماهیگیری به اون پایین بیاند، و گلهای آزالیا هم درست در اوج شکوفایی هستند.))
سر لالورت گفت: (( لورا همیشه بیملاحظه بود، اون درست موقع فستیوال گود وود5 به دنیا اومد، در معیت یه نمایندهی رسمی تو خونه که از بچهها متنفر بود.))
آماندا گفت: (( لورا تصورات احمقانهای داشت، خبر دارید کسی تو خانوادش جنون داشته؟ ))
(( جنون؟ نه، من که نشنیدم. پدرش در کنسینگتون غربی6 زندهگی میکنه، به نظرم غیر از این یه مورد کاملن معقوله.))
آماندا گفت: (( لورا اعتقاد داشت که به شکل یه سمور تجسد پیدا میکنه.))
سرلالورت جواب داد: (( این عقاید در مورد تناسخ حتا توو غرب اینقدر زیاد هست که به سختی میشه دیوانهگی فرضش کرد. و لورا در این دنیا چنان آدم توجیه ناپذیری بود که هیچ خوشم نمیاد سر اونچه که در دنیای بعدی میتونه سرش بیاد شرطبندی کنم.))
آماندا پرسید: (( فکر میکنید لورا واقعن به شکل حیوان در اومده؟))
آماندا از اون دسته آدمهایی بود که عقایدشان خیلی راحت از دیدگاههای افراد دور و برشان تاثیر میپذیرد.
درست همان موقع اگبرت وارد اتاق غذاخوری شد، چنان مصیبتزده بهنظر میرسید که مرگ لورا به تنهایی نمیتوانست دلیلی کافی برای آن باشد.
اگبرت فریاد زد: (( چهار تا از مرغای خالدار سسکساَم کشته شدند، درست همون چهارتایی که قرار بود به نمایش روز جمعه بفرستمشون. یکی از اونها رو با زور کشوندن وسط همون باغچهی جدید میخک که من اونقدر براش جون کندم و هزینه کردم و همونجا خوردنش. بهترین باغچهی گل و مرغهام برای تخریب و تباهی نشون شدند، انگار جونوری که این کار رو کرده خوب میدونسته چهطور تو مدت زمان کوتاهی همچین خرابکاری بکنه.))
آماندا پرسید: (( فکر میکنی کار روباه باشه؟ ))
سر لالورت گفت: ((بیشتر شبیه یک راسو بهنظر میرسه.))
اگبرت گفت: (( نه، نشونههایی از پای پردهدار همهجا دیده میشه، ما ردپاها رو به سمت پایین تا  نهر ته باغ دنبال کردیم، از قرار معلوم یه سمور آبیه.))
آماندا نگاهی تند و دزدکی به سر لالورت انداخت.
اگبرت آشفتهتر از آن بود که بتواند صبحانه بخورد، و رفت بیرون تا سری به محکمکاری حفاظ محوطهی ماکیان بزند.
آماندا با صدایی مبهوت گفت: ((کاش لورا تا تمام شدن خاکسپاری صبر میکرد.))
سر لالورت جواب داد: ((میدونی، مراسم خاکسپاری خودشه، و اینکه کسی تا چه اندازه به آرامگاه ابدی خودش احترام میذاره آداب ظریف خودشو داره.))
مراسم خاکسپاری با بیاعتنایی به روز بعد موکول شد، درحین غیبت خانواده موقع مراسم خاکسپاری بقایای مرغهای خالدار سسکس تار و مار شدند. به نظر میرسید مسیر عقب نشینی این حیوان دله دزد اکثر باغچههای گُل زمین چمنکاری را شامل میشد، اما باغچههای توتفرنگی باغ پایین دست هم صدمه دیده بودند.
اگبرت با خشونت گفت: (( بایستی سگهای شکار راسو رو تو کوتاهترین زمان ممکن به اینجا بیارم.))
آماندا فریاد زد: (( به هیچ وجه! فکرشم نکن! منظورم اینه که، چنین چیزی نباید به این زودی بعد از یه خاکسپاری توو این خانه اتفاق بیفته.))
اگبرت جواب داد: (( لازمه این‌‌کارو بکنیم، وقتی یه سمور به چنین چیزی عادت میکنه دیگه دست بردار نیست.))
آماندا پیشنهاد کرد: (( حالا که دیگه مرغی باقی نمونده شاید بره جای دیگه ای.))
اگبرت گفت: (( یکی ندونه فکر میکنه تو میخوای از اون جونور محافظت کنی.))
آماندا به اعتراض گفت: (( این اواخر آب نهر پایین اومده، شکار حیوانی که شانس بسیار کمی برای پنهان شدن داره اَبدَن جوانمردانه نیست.))
اگبرت از کوره در رفت: (( خدای من! من به جوانمردی فکر نمیکنم. من فقط میخواهم این حیوان هر چه سریعتر کشته بشه.))
حتا مخالفت آماندا هم کمتر شد، وقتی یکشنبهی بعدی حین مراسم دینی در کلیسا، سمور یکجوری وارد خانه شده ، نیمی از یک ماهی آزاد را از روی نردبان دزدیده و آنرا روی قالیچهی ایرانی کارگاه اگبرت به قطعات کوچک فلسدار تقسیم کرده بود.
اگبرت گفت: (( به همین زودیها سمور زیر تختخواب ما قایم میشه و شروع میکنه به جویدن پاهایمان.)) و با چیزهایی که آماندا از این سمور میدانست فکر کرد این امکان زیاد هم دور از ذهن نیست.
غروب روز قبل از شکار، آماندا یک ساعت تمام کنار نهر قدم زد و به خیالش صدای سگ شکاری درمیآورد. کسانیکه اتفاقی صدای آماندا را میشنیدند بلندنظرانه تصور میکردند که او برای تقلید صدای حیوانات مزرعه در نمایش آتی روستا تمرین میکند.
آرورا بورت7 دوست و همسایهی آماندا بود که خبرهای فستیوال ورزش را برایش آورده بود.
(( حیف که نیومدی؟ ما کما بیش روز خوبی داشتیم. سموری رو هم توی آبگیر درست پایین باغ شما پیدا کردیم.))
آماندا پرسید: (( کشتینش؟))
((تقریبن! یک سمور مادهی سرحال. سمور همسرت رو که میخواست اون رو تعقیب کنه حسابی گاز گرفت. حیوان بیچاره، دلم براش سوخت، وقتی میکشتنش چه نگاه مهربونی داشت. به نظرت ابله میام، اما میدونی اون نگاه منو یاد چه کسی انداخت؟ دوست عزیزم، موضوع از چه قراره؟))
وقتی ضعف عصبی آماندا تا حدی بهتر شد اگبرت او را برای تجدید قوا به دره رود نیل برد. تغییر آب و هوا به سرعت وضعیت جسمانی و تعادل روانی او را به میزان رضایت بخشی بهبود داد. ماجراجوییهای یک سمور حادثهجو که دنبال تغییر ذائقه بود را میشد در چشمانشان دید. خلقوخوی خونسرد و طبیعی آماندا برگشته بود. حتا توفان فریادهای ناسزا که غروب یک عصر در هتل کاریو، از رختکن همسرش به گوش میرسید، آنهم با صدای همسرش، اما نه با واژههای همیشهگی او، نتوانست آرامش او را حین آرایش تفننی به هم بزند.
آماندا با کنجکاوی و تعصب پرسید: ((چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟))
((این جونور کوچولو تمام پیراهنهای تمییز منو پرت کرده تو حموم! صبر کن تو رو گیر بیندازم، تو کوچولوی...))
آماندا درحالیکه جلوی خندهاش را میگرفت پرسید: (( کدوم جونور کوچولو؟)) شیوهی گفتار اگبرت برای بیان احساسات خارج از کنترلش به طرز مایوسکنندهای نامناسب بود.
اگبرت جویده جویده گفت: (( یه جونور کوچولو، یه پسربچه ی نوبه ای لخت و عور سیاه سوخته.))
ایندفعه آماندا واقعن مریض شد.

Egbert.1
2. Sussex
Nubia.3 نام منطقه ای است در آفریقا در امتداد رود نیل
Sir Lulworth Quayne.4
Goodwood week.5 مسابقه‌ی اتومبیل‌رانی که در اواخر جون یا اوایل جولای در انگلستان، منطقه ساسکس غربی (Sussex)  برگزار می‌شود
West Kensington.6
7. Aurora Burret
***
کوتاهْ درباره‌ی نویسنده

هکتور هیو مونرو ( Hector Hugh Munro ) متخلص به ساکی (۱۸ دسامبر ۱۸۷۰ ۱۳ نوامبر ۱۹۱۶) نویسنده و روزنامه‌نگار اسکاتلندی بود. داستان‌های او بازتاب دهنده‌ی اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمان پادشاهی ادوارد هفتم هستند و با لحنی طنزآمیز به تمسخر تظاهرها، حماقت‌ها و نامهربانی‌های اجتماع می‌پردازند. برخی از داستان‌های ساکی فضایی ترسناک دارند.
مونرو پسر افسر پلیسی در میانمار بود. دو ساله بود که به نزد عمه‌هایش در نزدیکی بارنستپل در شهرستان دوون انگلستان فرستاده شد تا با آن‌ها زنده‌گی کند. او بعدها در داستان‌هایی که برای کودکان نوشت شخصیت‌های عمه‌های ظالمی را در داستانش قرار داد تا بدین‌گونه از سختگیری‌های آنان انتقام گرفته باشد. او در مدرسه‌ی بدفورد در اکسمث درس خواند. در ۱۸۹۳ به پلیس میانمار پیوست اما از آن‌جا اخراج شد. پس از آن به روزنامه‌نگاری پرداخت. و برای وست‌مینستر گزت مقاله‌های طنزآمیز سیاسی نوشت. در سال ۱۹۰۰ کتاب طلوع امپراتوری روسیه را نوشت که اثری تاریخی و جدی بود.
او مدتی به عنوان خبرنگار خارجی برای روزنامه‌ی مورنینگ پست در بالکان، روسیه و پاریس کار کرد. مونرو در ۱۹۰۸ در لندن ساکن شد و به نوشتن داستان کوتاه پرداخت. رجینالد (۱۹۰۴)، رجینالد در روسیه (۱۹۱۰)، رویدادنامه‌ی کلوویس (۱۹۱۲)، دیوها و سوپر دیوها (۱۹۱۴) برخی از آن‌ها هستند.
مونرو در جنگ جهانی دوم کشته شد.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!