یکشنبه
M. Nazery
 
نمایش­نامک
محمود ناظری

نقش­ها:
پسر
دختر
پسر:  چی می ماسید از  اون قوطیای آهنی  چهار چرخه که ترک موتور من گیرت نمی اومد؟
دختر: وقتی درو برات باز می­کنن و  مینشوننت عقب، وقتی بستنی یا پیتزا می­گیرن دو دستی تقدیمت می­کنن،  وقتی انگار دارن عروس می برن، وقتی به خاطرت سرشاخ می شن، وقتی...
پسر: وقتی می­خوابوننت! لابد بهتر از خِفت گیری بوده دیگه!
دختر: وقتی چشمامو می­بندمو  و شاهزاده­ی سوار بر اسب سفید...
پسر: می­شاشم بهشون.. می­ریدم روشون.. خُرد و خاکشیرشون می­کردم...
دختر: اگه ماشینارو می­دادی  اِسقاطشون کرده بودن لااقل، حالا پشت میله­ها نبودی
پسر: گه نخور چرا اومدی؟
دختر: چون  تو با زبونت فحش میدی و چشمات میگن دوستت دارم ، اونا با زبون دوستت دارم  می­گفتن و با چشاشون می­گاییدنم...
پسر: لاشی!
دختر: دوستت دارم بدبخت
پسر: اگه نداشتی که اینجا نبودم بی­شرف...زیر دار تاب می­خوردم همون اولاش.. تو هم تو گور بودی
دختر: یعنی رد منم زده­ن؟
پسر: خب  واسه همین میگم چرا اومدی...
دختر: تعقیبم می­کردی؟
پسر: چه گهی هستی حالا؟
دختر: فروخته بودیشون اگه! 
پسر: شِر و وِر میگی واسه خودت ها! گرفته بودنت که تا حالا؛ می­گفتن هم­دستمی... اگه گیر افتادی بگو این چون منو می­خواسته ...
دختر: می­خواستی منو؟
پسر: گوز! ننه­م تو رو  دُم خودش کرده اورده که چی؟
دختر: تعقیب می­کردی چون می­خواستی­م، یا چون می­خواستی ماشینارو...، نه! تو که فقط داغونشون ...
پسر: زیاد زر می­زنی!
دختر: خب نوشته بودن...عکساشونم بود.... همه­شون سوخته...
پسر: برو موی دماغ نشو!
دختر: یعنی...؟
پسر: چی یعنی؟!
دختر: چرا خب حتمن باید می­سوزوندیشون؟
پسر: اینو جای دیگه نگی ها!
دختر: وسیله­ای چیزی یعنی ...
پسر: خفه خون!
دختر: ولی من دوستت داشتم بدبخت
پسر: چون خری! 
دختر: پس چشات چی؟
پسر: تو توشونو می­دیدی!
دختر: چاخانه...
پسر: تو خودت از چشام حرف می­کشیدی!
دختر: نامرد نشو!
پسر: خودت توشون حرف می­ذاشتی...
دختر: پست فطرت یعنی...
پسر: درشو بذار منو چه که دوستت دارم ازشون می­شنفی
دختر: انم توشون
پسر: کی گفت بیای؟
دختر: ننه­ت گفت گفتی بیام
پسر: اون نمیگه من گفتم بیای... فقط گفته باهاش بری...
دختر: ازت کم میاد خودت گفته باشی؟
پسر: اونا رضایت میدن  وگه نه پاشون گیره..آدرس خونه و تموم نشونی­های داخلشونو که حفظی....یعنی یادت میاد...باید بیاد...دزدی هم که در کار نیست... تو میگی منو سوار می­کردن برسونن... یعنی بعدِ اینکه با طرفا حرف زدی روشنشون کردی که همینو بگن ... منم که مثلن عاشق ...آره دیگه...غیرت و این حرفا...
دختر: چی گیر من می­آد؟ 
پسر: آبا از آسیاب بیفته اونقدری هست یه مدت اسبای آهنی رو  بی خیال شی ... تا  قبل ِ دادگاه  تمومه دیگه؟ اگه نه که...
دختر: فقط خاک تو سر من که ترک موتورت تو باد و دود و افتاب به­زور چشامو باز نگه می­داشتم تا از تو آینه ببینم... بخوونم... بشنوم...
پسر: بی خیال....
دختر: تف تو چشات...

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!