یکشنبه
Taher Jambarsang
Action
Septuagenarian stew
هیجان
داستانی از چارلز بوکفسکی
ترجمه‌ی طاهر جام بر سنگ


هنری بارویان بین کادی و پورشه مانور داد، به نرمی سرعت خود را به ۱۲۰ رساند، پکی به سیگارش زد، دود را پائین داد، با خود فکر کرد که شاید امروز کمی شانس بیاورم، مثل روز روشن است که به شانس احتیاج دارم. ب. ام. و پنج ساله بود اما هنوز خوب کار می­کرد. ۸۸ دلار برای پلاک جدید ماشینش داده بود، اما آن را گم کرده بود. همیشه پلاک­هایش را گم می­کرد. همیشه همه چیز را گم می­کرد. حتا جایزۀ پولیتسر را گم کرده بود. ده سال پیش وقتی که پولدار و معروف شده بود کمی آرام گرفته بود. گفته بود که تنها جایزۀ مورد نیاز یک نویسنده را بدست آورده است.
با یک زن دو بار ازدواج کرده بود. ٣۵۰۰۰۰ دلار در میدان­های اسب­سواری باخته بود. از عهدۀ پرداخت مالیات بر نیامده بود. خانه­اش را گرفته بودند، همه چیزش را گرفته بودند. فقط اتومبیل و ماشین تحریر و زنش را برایش باقی گذاشته بودند. بدهکاری مالیاتی   ۴۴۰۰۰۰ دلار. چطور همه چیز بد پیش رفته بود؟ قبلن هنری  ۶ درصد از باقی­ماندۀ بدهی مالیاتی خود را پرداخت می­کرد، اما حالا دیگر ۱۶ درصد. و او نویسنده­ای بود که داستان­هائی از گرسنگی می­نوشت و از نوشتن در اتاقی کوچک. آن وقت­ها چقدر خوش بود! حالا بیش از آن چه که قادر باشد پس­انداز کند، بدهکار بود. او مفلس بود، دولت مفلس بود، دنیا مفلس بود. پس مالک این همه پول کوفتی چه کسی بود؟
ترسی از او پرسیده بود: «بازم می­خوای بری این میدون گۀ اسب­سواری؟» ترسی زنش بود.
«باید برم عزیزم، این کار باعث می­شه دستم برای نوشتن روون­تر بشه. یه کم هیجان لازم دارم.»
«می­تونی بدون قمار هم بنویسی. خر نشو. خودتو بیشتر غرق نکن.»
«چه فرقی می­کنه که   ۴۴۰۰۰۰ دلار در بیارم یا  ۹۴۰۰۰۰؟»
«فرقش  ۵۰۰۰۰۰ دلاره.»
«آفرین دختر باهوش. حالا دیگه می­رم.»
«تو خیلی بی­شعوری!»
و از همه بدتر این که دیگر نمی­توانست بنویسد. مطالبش را لاری سیمپسون می­نوشت. نوشته­های او به گرد نوشته­های هنری هم نمی­رسید. لاری قلم به مزد بود. اما نام بارویان هنوز هم طرفدار داشت. لاری شبحش بود. و ۴۰ درصد از فروش را دریافت می­کرد.
هنری فکر کرد که شاید روزی  توان نوشتن را باز بدست بیاورم. یک روز خیلی موفق در میدان اسب­سواری شاید باعث شود که این نیرو باز گردد.
صحبت از میدان شد، آن جا بود. در پارکینگ میدان. سرایدارها همۀ آن­ها را می­شناختند. او به طرف سرایدار چاقی رفت که رادیو ترانزیستوری داشت. سرایدار به مادونا گوش می­داد. شاید روزی کون مادونا چلانده شود. سرایدار یک بلیط پارکینگ بیرون کشید و هنری  ۶ دلار پرداخت.
سرایدار چاق پرسید: «امروز ترتیب همه را می­دی استاد؟»
هنری جواب داد: «امروز اسبای خوبی مسابقه می­دن»، بعد ماشینش را راند و خط آبی را به طرف نگهبان پارکینگ گرفت.
وقتی رسید ماشینش را بدون دریافت رسید رها کرد. آن­ها ماشینش را می­شناختند. فقط یک نفر بود که ب ام وی مدل  ۷۹ داشت که چراغ مه­شکنش شکسته بود.
سرایدار همیشه ماشین او را در نزدیکی پارک می­کرد، و وقتی که او را می­دیدند که درست پیش از آخرین دور بر می­گردد (دوست داشت قبل از شلوغی از آنجا برود) معمولن یکی از نگهبان­ها ماشینش را روشن می­کرد و آن تو منتظرش می­ماند. آن­ها نمی­دانستند که او یک ولگرد نفرین شده است. روزهائی که بازنده بود یک پنج دلاری به آن­ها می­بخشید. وقتی می­برد بیشتر. آن­ها بیشتر روزها پنج دلار می­گرفتند.
یکی از نگهبان­ها او را دید. باب بود. سر باب کمی از دیگران شلوغ­تر بود.
گفت: «سلام هنک، امروز که روز من نیست، امیدوارم روز تو باشه.»
«ممنون باب، شاید هر دومون زدیم وسط خال.»
او جواب داد: «البته، شاید هم خر خرما رید.»
هنری کارت ورودی خود را به گیشه نشان داد و داخل شد. برنامه و فرم شرط­بندی را در آورد. از وسط ساختمان کلوب صاف به طرف جایگاه تماشاچیان رفت. او متعلق به فقرا بود، او از همۀ آن­ها فقیرتر بود.
بار محبوبش را پیدا کرد. روستی پشت پیشخوان چوبی ایستاده بود. روستی هم قمارباز بود.
«ودکا-سون آپ روستی!»
«باشه... به نظر امروز دور خوبیه هنک.»
«من هنوز برنامه را ندیدم.»
«گوش کن، یه توصیۀ خوب دارم برات.»
«نمی­خوام بشنوم.»
«دور سوم، اولین مسابقۀ اسبه­س. می­دونی که اونا را چطوری می­سازن. اونا با ده امتیاز می­برن.»
«یه اسب تمرینی بزک شده بهم معرفی نکن! این جور اسبا پولو می­مکن.»
«ببین، این یکیو تمرینای سری دادن، تا اون موقع که وقت­نگه­دار میاد باهاشون کار می­کنن. اونا دست کم  ۱ به ۱۵ می­دن. کسی چه می­دونه.»
هنری ودکایش را سر کشید.
«از کجا می­دونی؟»
«یه نفر باید برام کاری می­کرد.»
«خدایا، تو هم؟»
روستی دو لا شد و آرام گفت: «رِد ویندو، ردیف سوم.»
هنری پول مشروب و انعام را پرداخت.
«کس شعر.»
روستی گفت: «نه، این دفه نه. و این یکی هم مهمون من.»
گیلاس هنری را دوباره پر کرد.
«ممنون، روستی.»
«کار نوشتن چطور  پیش می­ره؟»
هنری جواب داد: «می­تونس بهتر باشه.» و مشروبش را بالا انداخت.
بعد رفت به طرف پله برقی­ای که بنا بود او را ببرد طبقۀ بالا. پائین پله برقی در رگه­ای آفتاب، یک بابای سیاه با چشم­های درشت مهربان ایستاده بود.
گفت: «آهای رفیق، من نمی­شناسمت؟»
«اگه از ادارۀ اجرائیات نباشی، نه.»
«نه.  توی مترو دیدمت، شایدم تو یه فیلم.»
«یه بار یه فیلم پرنو بازی کردم، خیلی وقت پیش.»
«نه رفیق، قیافه­ت آشناس.»
«با یه نفر دیگه اشتباه گرفتیم.»
هنری رفت و سوار بر پله برقی شد.
پیرمرد پشت سر او بلند گفت: «نه رفیق، نمی­تونی سر منو کلاه بزاری، فکر کنم تو یه سریال تلویزیونی دیدمت!»
هنری به پشت سرش نگاه کرد. «عوضی گرفتی برادر جان...»
در طبقۀ بالا هنری به رستوران رفت و یک آبجوی بزرگ سفارش داد. آبجویش را با خود پائین برد و یک جرعه نوشید. حالت تهوع گرفت. آبجوی گه سبز بود. لازم بود لحظه­ای آفتاب بخورد. فرم مسابقه را باز کرد، اولین دور بازی را نگاه کرد. امروز نمی­خواست روی اسب­های محبوب یا اسب­های ناشناسِ باکلاس شرط­بندی کند. از همان اول احتیاج به حرکت داشت. به شجاعت. اگر بخواهی بازنده باشی، نفر اول باش.
متوجۀ نزدیک شدن مرد جوانی شد. بعد متوجۀ پاهایش شد. پاها بی­حرکت بودند. هنری نگاه نکرد. بعد صدائی آمد. صدائی جوان.
«ببخشید، نمی­خوام مزاحم بشم، ولی شما هنری بارویانِ نویسنده نیستین؟»
«نه، من پسر خاله­شم، آندره.»
«نه، شوخی نکن! من می­شناسمت! در کلاس ادبیات مدرن تو ایالت لانگ بیچ دربارۀ شما خوندیم.»
«من فقط یه قماربازم.»
«شما یکی از نویسنده­های محبوب من هستین، رفیق.»
«آره؟ بقیۀ نویسنده­های محبوبت کیا هستن؟»
«برافس، گینزبرگ، ژنه، بولز...»
«گم شو.»
«ببین آقای بارویان، بهم یه لطف بکن، یک برنامه برام امضاء می­کنی؟»
«البته. کجا؟»
«اینجا، صفحۀ اول... و یکی از اون نقاشیای کوچولوتو هم بکش، از اون نقاشیائی که بلدی.»
پسرک برنامه­اش را به هنری داد. پسری سفید و لطیف بود، که به جای باخت در واقعیت، در رؤیاها بازنده شده بود. پسر خوبی بود، خوب...»
نوشت: «روی اسبی که با رسیدن به دروازۀ ورود می­رینه شرط نبند.» بعد جای کوچکی در حاشیۀ ورق پیدا کرد، امضاء کرد و یک اسب فکسنی کشید که آشغال خورده بود. برنامه را پس داد.
پسرک گفت: «واقعن ممنونم...» و بعد ناپدید شد.
هنری فکر کرد که شاید داستانی دربارۀ میدان اسب­سواری بنویسد. این لاری سیمپسون لعنتی هر چه که می­نویسد از ماردی گراس است یا از مسابقۀ مارهای زنگی یا مرگ در اثر خفگی در خلیج آرژانتین، یا هم از سیاستمدارنی که عاشق سگ­های ایرلندی­اند. یا هم رؤیابافی­های آبکی­اند از جهانی آزاد و باشکوه.
بعد –ناگهان- موقع اولین دور مسابقه بود. هنری به طرف ردیف­هائی رفت که آن­ها نشسته بودند: آدم­های تنها و دیوانه، زشت­های بیچاره با پاشنه­های خوابیده. و آن چهره­هایی که مدت­ها پیش همه چیزشان به سرقت رفته بود جز تصمیمی که به ادامۀ بازی داشتند، بدون امید، آهنگ یا کوچک­ترین انتظاری برای برد.
هنری فکر کرد وقتی که مرگ می­آید، ما را تف می­کند چون استخوانی پاک شده از گوشت و خشک و سفت و... و چی؟ و هیچ.
بعد، همانطور که در صف ایستاده بود، مارسدن جلو دوید. مارسدن قبلن متصدی ماشین شرط­بندی بود اما یک کار غیرقانونی با دستگاهش کرده بود و سمت خود را از دست داده بود. هنوز از ورود به میدان اسب­سواری ممنوع نشده بود. و مارسدن اطلاعات مفیدی به هنری رسانده بود، مخصوصن در مسابقات با ارابه که پول فراوان خیلی دیر به صندوق می­رسید و آن هم با چنان سرعتی که شمردنش غیرممکن بود. مارسدن اغلب یک بلیط برندۀ پنجاه دلاری برای هنری مهر می­کرد، هنری را جستجو کرد که تۀ صف ایستاده بود و شمارۀ اسب­ها را یادداشت می­کرد. مارسدن و مسابقۀ اسب ارابه برای هنری خوب بودند.
مارسدن لباس خوش دوخت داشت، همیشه شاد بود، اغلب می­خندید... یک حرامزادۀ جذاب که با زن­ها کلی مشکل داشت. حتا بیشتر از هنری.
مارسدن با لباس زیبای نخی­اش آنجا بود.
«سلام، عزیزم!»
کسی با او بود. تن دیگری با لباس زیبای نخی.
«ایشون وکیل منه.»
جهان زیبا بود. آن­ها به هم دست دادند. جهان زیبا بود، و یک شوخی. وکیل به طرف بار رفت.
مارسدن گفت: «گوش کن برادر، می­دونم که بازیکنی. می­دونم که تو می­دونی کی برنده می­شه. به منم بگو.»
«این مسابقۀ ارابه نیست مارس...»
«همه یه گهن. به منم بگو.»
«من شمارۀ ۹ را ترجیح می­دم.»
«کافیه! کافیه! شنیدم! بهم گفتن که این اسبو از دس ندم! ببین، پنجاه تا بهم قرض بده، من آس و پاس اومدم اینجا و همین جا دربارۀ شمارۀ ۹ شنیدم. پنجاه تا بهم قرض بده لطفن!»
«اوضاع منم خیطه مارس. فقط یه بیست تائی می­تونم بدم.»
«باشه...»
هنری بیست تائی را داد و مارسدن رفت.
توی صف گیشه سه نفر جلوی هنری بودند که پیامی از بلندگو پخش شد: «به دستور یکی از بازرسان هپی اور حذف شده است.»
هپی آور نام اسب شمارۀ ۹ بود.
هنری با خود گفت لعنت. بعد جلوی گیشه بود.
گفت: «بیست تا روی شمارۀ  ۵.»
بیرون رفت تا مسابقه را تماشا کند. آن را دید، و بعد شنید که: «هات واچ از شبکۀ آهنی خارج شد!»
هات واچ اسب شمارۀ پنج بود.
در حالی که مسابقه ادامه داشت هنری دور و بر می­چرخید. فکر کرد شاید بتواند مارسدن را پیدا کند. شاید مارسدن بیست دلارش را پس می­داد. مسئله اخلاقی بود. و یک بیست تائی می­توانست کونش را نجات دهد. خب، شاید نجات نمی­داد اما او را در یک نبرد غیرممکن کمی کمک می­کرد.
اما نتوانست مارسدن را پیدا کند. کسی را که اندکی به مارسدن شبیه باشد را هم پیدا نکرد. آن­ها حتا به خودشان هم شباهت نداشتند. همه به حیواناتی شباهت داشتند که زیر غلتک پهن شده بودند. حتا زن­ها. مخصوصن زن­ها.
او در میان جمعیتی که مشغول تماشای مسابقه بودند فرو رفت.
زن­های فقیر. خدایا، چقدر بدجنس بود که دربارۀ آنها چنین فکری می­کرد. خیلی از آن­ها احتمالن گلدان­های شمعدانی داشتند که عاشقش بودند. و معتادزاده­ها، که مواد می­فروختند، و حالا در سلول­های دور دست سراسر دنیا، جائی که موش­ها هرگز لبخند نمی­زدند، داشتند می­پوسیدند.
لعنتی، روز هنوز بسر نرسیده بود. هیچ روزی قبل از تمام شدنش بسر نمی­رسید. امید چون قارچی سمی تا ابد به تعویق می­افتاد.
بعد مسابقه تمام شد. ضریب شرط­بندی  به خاطر سرعت ناگهانی یک اسب از بالی کالینت به ۲۶ به یک رسیده بود. بیشتر آدم­ها آنقدرها خوشحال نبودند. در انبوه جمعیت تعداد زیادی مکزیکی و سیاه بودند، پر از امید به بردن، امیدوار به بریدن زنجیرهایشان. که هرگز اتفاق نمی­افتاد. آن­ها فقط حلقه­های بیشتری به زنجیر خود اضافه می­کردند. سفیدها رقت­انگیزتر بودند، شل و ول، با چشم­های خشمگین. بیشترشان مرد بودند. در مورد مردهای سفید پوست یک چیز قطعی بود، این که سوژۀ خوبی برای نویسنده­ها بودند. می­شد دربارۀ مردهای سفیدپوست آمریکائی بدون مواجۀ با اعتراض، همه چیز نوشت. حتا همان مرد سفید پوست آمریکائی هم اعتراض نمی­کرد. اما اگر کسی چیزی ناخوشایند دربارۀ هر نژاد  یا طبقه یا جنسیت دیگری می­نوشت منتقدین و مخاطبین برآشفته می­شدند و نامه­های پرنفرت بود که سرریز می­کرد، با وجودی که فروش کتاب­ها پائین نمی­آمد. وقتی که از تو نفرت داشته باشند، مجبورند کتاب­هایت را بخوانند. سرشان درد می­کرد که ببینند دربارۀ دنیای آن­ها باز چه نوشته­ای. در حالی که مرد سفیدپوست آمریکائی تخمش هم نبود که درباره­اش چه می­نویسی چون او جهان را می­گرداند –­دست کم موقتن.
یک جوان تنومند سفید به هنری نزدیک شد، لبخندی زد. هنری راهش را گرفت و رفت.
جوان گفت: «ببین!»
هنری برگشت و منتظر شد.
جوان تنومند جلو آمد و ایستاد، کمی چسبیده به هنری ایستاد. هنری کمی عقب­تر رفت.
جوان گفت: «اسم من مونتی ادواردزه، متصدی مسابقات.»
هنری گفت: «خوبه، اما نمی­تونم برات سوارکاری کنم. وزن من ۱۲۰ تاست.»
«شما هنری بارویانِ نویسنده نیستین؟»
«چرا.»
«برنارد لفت مربیه. نوشته­هاتو می­خونه و از اونا خوشش میاد. دوست داره ببیندت.»
«از طرف من سلامشو برسون.»
«اوه ضایع نکن دیگه، می­خواد ترا ببینه.»
«باشه، کجاس؟»
«با من بیا.»
هنری پشت سر ادواردز به قسمت شرقی جایگاه رفت، از نگهبان­ها گذشت و وارد لژ شد. قسمتِ لژ چیز دیگری بود: پر از صاحبان اسب، مربی­ها، متصدی مسابقات و متصدیان پیشین. آن­ها از تماشاچیان جایگاه آرام­تر بودند. خوش لباس بودند و ول نمی­گشتند. در گروه­های کوچک ایستاده بودند و با آرامش حرف می­زدند.
هنری پشت سر ادواردز به یکی از لژها رفت. یک نفر از جا بلند شد. لباس کتانیِ فوق­العاده­ای پوشیده بود. کفش­هایش برق می­زدند. با کراواتی لاجوردی مواج.
او گفت: «بارویان، اسم من برنارد لفته. نوشته­هات کلی به من لذت دادن.»
«متشکرم.»
با هم دست دادند.
لفت گفت: «ببین، مایلم کمی از لذتی که با نوشته­هات به من دادی رو جبران کنم.»
«راهنمائی شرط­بندی لازم ندارم.»
«نه، نه، تو این دوره از مسابقه یکی از اسبای من شرکت داره. انتظار دارم این اسب برنده بشه و دوست دارم با من بیائی تو حلقۀ برنده­ها و با ما عکس بگیری.»
«اسبت کدومه؟»
«های واتر.»
«اون خیلی عقبه. چطوری می­خوای از ورم وود جلو بزنی؟»
«می­خوایم تو مسابقه شرکتش بدیم. باید به موقع برسیم.»
«تصورش سخته لفت. اما البته که موفق باشی.»
«حالا اگه اجازه بدین باید برم تو حلقه.»
«البته.»
هنری کنار ادواردز نشست.
ادواردز متوجۀ زنی شد با کلاه بزرگ سفید، پیراهن نقش و نگاری سفید و شال قرمز با صورتی کشیده و با چشم­های درشت موشی. به او لبخند زد.
«سلام خانم کارینگتن، اوضاع چطوره؟»
«خوبه مونتی. فقط دیروز مادیونمون باخت. تو دور پنجم گرفتنش.»
«آه متأسفم. شاید بتونی پسش بگیری.»
«بله، خیال داریم دور بعدی شرکتش بدیم.»
هنری با خود فکر کرد؛ این پولدارای لعنتی، برای یه اسب ۴۰۰۰۰ دلار می­گیرند، ناراحت هم هستند.
به ادواردز گفت: «بسیار خوب، می­خوام یه دور بزنم بعدش شرط­بندی کنم.»
«از کی خوشت میاد؟»
«ورم وود.»
«نمی­خوای رو اسب برناردز شرط ببندی؟»
«تا ببینیم.»
«برمی­گردی همینجا که مسابقه را تماشا کنی؟»
«باشه.»
هنری از راهرو گذشت و وارد محل شرط­بندی شد. گیشه­ها باز بودند و در آن لحظه صفی نبود. چهل تا روی ورم وود شرط بست. آد ورم وود ۷ به ۲ بود و مثل این که توی همان حد هم قرار بود باقی بماند.
هنری فکر کرد بهتر بود خونه بودم و می­نوشتم. این خشکی ذوق نباید تا ابد طول بکشه.
به بار رفت و یک ودکا-سون گرفت. اطراف را پائید. همۀ زن­های این بخش ممتاز میدان جوان­تر و لطیف­تر بودند و شادتر. حتا زن­های مسن­تر هم تقریبن خوشگل بودند. این باعث غمگین شدن هنری شد. چرا باید زن­های فقرا اجبارن این قدر زشت باشند؟ عادلانه نبود. اما چه چیز عادلانه بود؟ اصلن هیچ وقت چیزی بنام عدالت برای آدم­های کوچک وجود داشته؟ همۀ آشغال­هائی که دربارۀ دموکراسی و امکانات به خوردشان می­دادند فقط برای این بود که آن­ها کاخ­ها را آتش نزنند. البته، هر از گاهی کسی از ویرانه­ای در می­آمد و این کار را می­کرد. اما به ازای هر کدام از چنین کسانی صدها هزار در زاغه­ها یا در زندان یا در دیوانه­خانه حبس بودند یا خودکشی می­کردند یا مخدرات می­زدند یا مست می­کردند. و تعداد بیشتری کارهای حقیر کم­درآمد داشتند. آن­ها عمرشان را برای نان شب هدر می­دادند.
برده­داری لغو نشده بود، فقط توسعه یافته بود که ۹ دهم جمعیت را شامل شود. همه جا. یا حضرت گه.
هنری مشروبش را نوشید و به لژ برگشت. ادواردز نبود و او در لژ تنها بود. این طوری خوب بود. فضا. آرامش. دور از شلوغی دیوانه­وار. بله.
در حین انتظار، دور دوم مسابقه را تماشا کرد. یاد توصیۀ روستی برای شرط­بندی روی رد ویندو افتاد. هنری تا حالا ندیده بود که این توصیه­ها درست از آب در بیایند. اما مشکلی که داشتند این بود که اگر درست در می­آمد و تو بر اسب پیشنهادی شرط نمی­بستی کونت می­سوخت. عاقلانه این بود که روی رد ویندو شرط نبندد. اما او به اندازۀ کافی عاقل بود؟
داشتند اسب­ها را برای دور دوم آماده می­کردند. آد ورم وود به سه به یک نزول کرده بود و آدهای واترز به یکی به آخر رسیده بود. ادواردز برگشت. کنار هنری نشست.
پرسید: «کتاب بعدیت کی میاد؟»
«به زودی.»
زنگ به صدا در آمد و اسب­ها راه افتادند. مسابقۀ ۱۲۰۰ متری بود. ورم وود به سادگی جلو زد، در اولین پیچ یک و نیم برابر قدش از بقیه جلوتر بود. بد نبود. در ادامۀ مسیر هم خوب می­دوید و فاصله­اش را دو برابر طول خودش کرده بود. به نرمی از پیچ می­گذشت و بعد سرعتش را اضافه می­کرد. حالا دیگر سه برابر و نیم طول خودش جلو زده بود، با گوش­های تیز شده چهار نعل می­تاخت، مثل ابریشم نرم بود، یک قطره عرق هم نکرده بود.
بعد های­واتر سرعت گرفت. نزدیک و نزدیک­تر شد. ورم وود هنوز دو برابر طول خودش جلوتر بود، بعد یک برابر و نیم شد و بعد یک برابر و بعد نیم و طناب پایان به سرعت به آن­ها نزدیک می­شد. پین­کی، های واتر را به شلاق بسته بود. شلاق و های واتر. روی خط پایان انگار یک اسب بود با هشت تا پا. هر جور که بود یک پوز داشت.
عکس پایان مسابقه روی تابلو آمد...
ادواردز گفت: «مثل یه مسابقۀ مرده­س...»
هنری گفت: «به نظر من ورم وود اوله، وقتی دو تا حریف این قد جفتِ هم به آخر برسن معمولن اون اسبی که طرف مرکز می­دوه را برنده اعلام می­کنن.»
ادواردز گفت «فقط یه ایراد داره، این که پین­کی رو خط پایان مثل یه شیطان حی و حاضره.» هنری با پچ­پچه به خدایان گفت اگه فقط این یکی را به من بدید همه چی درست می­شه. چیز زیادی نمی­خوام، فقط پوزه­شو. می­دونین که آدم خسته می­شه. آدم خیلی خیلی خسته می­شه. فقط پوزه. فقط همین یه بار. یه بار. حالا.
نتیجه اعلام شد.
های­واتر
هنری با خود فکر کرد، ماشین تحریر لازم دارم. این طوری می­تونم کاری بکنم که هر چیزی همانطور باشه که می­خوام. و حالا با رد ویندو چه کار کنم؟
بعد برنارد لوفت آمد.
«لطفن با من بیا بارویان.»
«مسابقۀ خوبی بود. تبریک. فکرشو نمی­کردم گیرم بیاری...»
«من همچین هم از اسبه خوشم نمیاد اما یه جا براش پیدا کردم.»
با لفت از پله­ها پائین رفت، بعد از دری رد شدند و رفتند بیرون توی حلقۀ برنده­ها. همان وقت های­واتر هم وارد شد. پین­کی پیاده شد.
لفت گفت: «سوارکاری معرکه بود، ممنون لافیت.»
پین­کی جواب داد: «خواهش می­کنم، حسابی رو فرم آورده بودیش.»
پین­کی مثل یک جنتل­من واقعی بود. بدون تکبر. کلاس داشت.
صاحبان و دوستان صاحبان در یک طرف اسب توی صف بلندی ایستاده بودند، ده یازده نفر بودند. پین­کی وسط ایستاده بود. در طرف دیگر اسب تیمارگر بود با لفت و هنری.
لفت به هنری گفت: «به دوربین نگاه کن.»
فلاش زد و همه شروع کردند به متفرق شدن.
لفت گفت: «فردا پیدات می­کنم و یه کپی از عکسو میدم بهت.»
«خیلی ممنون لفت، حسابی حال کردم، دیگه این چیزا این قد باحال نیستند.»
لفت گفت: «تو نویسندۀ خوبی هستی.»
هنری یک سیگار پیدا کرد، آن را گیراند و رفت.
از در گذشت، از پله­ها بالا رفت و رسید به محوطۀ شرط­بندی.
لفت هیچ خبر نداشت که کارش تمام است. خلاص.
هنری از آخور رد شد و به جایگاه تماشاچی­ها برگشت، به محل فقرا. جائی در جایگاه پیدا کرد.
تعدادی از بیکاره­ها مشغول سر کشیدنِ قوطی­های گرم آبجوی بودند که با خود داشتند. داغی هوا و داغی باخت می­توانست خنکی هر چیز را بگیرد. فقط بعد از دو دور صورتشان عرق­کرده و نفرین­شده می­نمود. آن­ها منتظر غیرممکن­ها بودند و غیرممکن­ها بندرت می­رسیدند. فقط توی فیلم­ها عزیزم، فقط روی صفحۀ تلویزیون. خیلی­ها هم از همان جا تلنگری خورده بودند که برایشان انگیزۀ بازی شده بود.
هنری با خود فکر کرد که باید این محل لعنتی را تعطیل کنند، اما هیچ وقت نمی­کنند. دولت از این مالیات­ها پولدار می­شود.
به رد ویندو بر تابلو نگاه کرد. آد صبحِ اسب ۱۵ بود، و در ردیف ۱۸... بدک نبود. شاید برای یک بار هم که شده بر شایعات سرپوش گذاشته بودند. اسب تا به حال مسابقه نداده بود اما وقتِ تمرین نشان داده بود که در شرایط مسابقه است. از این گذشته درصدِ بردِ سوارکار هم کم بود. هیچ کدام از روزنامه­ها حتا اسم اسب را هم نبرده بودند. به نظر نمی­آمد که کشته و مرده­ای داشته باشد.
هنری نشست.
آد اسب به ۱۵ برگشت، بعد ۱۴ شد، بعد دوباره به ۱۷ رسید.
شش یا هفت ردیف پائین­تر یک زن چاق مکزیکی سعی می­کرد فریاد بچه­ای را خاموش کند. مردش با آبجو مست کرده بود. او فرم مسابقه را نخوانده بود. فقط نشسته بود و همزمان با جیغ بچه آبجو می­خورد. زن در حین آرام کردن بچه به نظر خجالت­زده می­آمد و جان می­کند. برای آمدن به میدان لباس خوبی پوشیده بود. یک پاپیون آبی به موهایش زده بود. مرد کلاه تیم بیس­بال داجرز لس­آنجلس بر سر داشت. آن را پشت و رو پوشیده بود. بچه همین­طور جیغ می­زد. مرد آبجویش را تمام کرد، قوطی­اش را پرت و یک آبجوی دیگر باز کرد.
هنری با خود فکر کرد؛ اگر یک وقت به جهنم بیفتم، مثل همین جاست. شاید هم مرده­ام و توی جهنم افتادم.
بالای سر هنری در ردیف آخر، گروهی مرد جوان نشسته بودند. آن­ها پلور خود را در آورده بودند و از بیشتر تماشاچیان مست­تر بودند. یک رادیو ترانزیستوری داشتند با صدای بلند، صدای بسیار بلند، که روی یک ایستگاه موزیک راک بود. جر و بحث می­کردند و به انتخاب خود فحش می­دادند. آن­ها به وضوح لغاتی مثل «گه» و «گائیدن» و «کیر خور» را دوست داشتند. اما صدایشان هنوز بالغ نشده بود- صدایشان گاه گاه می­گرفت و در آن وقت صدایشان زنانه می­شد. پژواک کلمات «گه» و «گائیدن» و «کیرخور» طوری بود که انگار از یک شیپور ناکوک بیرون می­آیند.
روی تابلو آد ردویندو ۱۲ ثبت شده بود. هفت دقیقه به آغاز مسابقه ۱۴ بود...
هنری به گیشۀ شرط­بندی رفت. صف­ها هنوز طویل بودند.
وقتی که چهار دقیقه به آغاز مانده بود موفق شد شرط­بندی کند. ۵۰ دلار روی برنده.
آد اسب شده بود ۱۱...
هنری برگشت بالا و دوباره نشست. وقتی که به محل خودش برگشت آد رد ویندو به ۸ رسیده بود.
هر بار که تابلو برق می­زد آد او پائین­تر می­آمد. ۸... ۷... ۶... ۵...
مردم از جایگاه تماشاچیان به طرف گیشه­های شرط­بندی می­دویدند، فریاد می­زدند: «رد ویندو!»
هنری فکر کرد که شاید بهتر بود بلیط لعنتی شرط­بندیم را عوض می­کردم، تا حالا ندیدم یک اسب بازنده، ببرد. اما امروز شاید روزش باشد؟ شاید این یک اسب معرکه باشد؟ باید دید.
۹ به ۲...
۴...
۷ به ۲...
اسب­ها پشت در شروع بودند. خدا را شکر.
بعد یک اسب قبل از شروع، دوید. اسبی با آد بالا. داگ دی. مجبور شدند که مسابقه را متوقف کنند. کارکنان اصطبل آمدند و اسب را برگرداندند پشت در.
پسرهای جوان، همان پسرهایی که پلور خود را در آورده بودند و صدای زنانه داشتند به سرعت از پله­ها پائین دویدند.
«لعنتی! هنوزم می­رسیم شرط­بندی کنیم.»
«گه!!!»
چابک بودند، پله­ها را دو تا و سه تا یکی می­دویدند. آخرین نفر سکندری خورد، پاهایش پیچ خوردند، روی پله­ها می­غلتید.
«گه!!!!»
سرش به یک ردیف صندلی خورد، بلند شد و پشت سر دیگران دوید.
«رد ویندو!»
که میلی نداشت به نزدیک شدن به دروازه شروع.
۳...
۵ به ۲...
مجبور به هل دادنِ اسب شدند.
وقتی که دروازه باز شد آد رد ویندو ۹ به ۵ بود.
مسابقۀ ۱۷۰۰ متری بود.
رد ویندو به آرامی از ردیف هشتم شروع کرد. وقتی که راهش باز شد سوارکار برای صرفه­جوئی در میدان او را به سمت داخل راند. در اولین پیچ میدان پهن شده بود.
در عرض چند دقیقه، چند ثانیه، هزاران و هزاران دلار روی رد ویندو شرط بسته شده بود. یا اسب خوبی بود یا هم این که مردم دیوانه شده بودند. خانه بود که روی بازی گذاشته شده بود. زندگی بود که روی بازی گذاشته شده بود. این بار همه چیز روی بازی شرط بسته شده بود. اگر کاری باشد که قربانی بگیرد باید این باشد!
ته خط بلند میدان رد ویندو راهی برای خود گشود. سوارکار او را رها گذاشت که از خط خارج شود و او خود را به ردیف پنجم رساند. چهار برابر طول خود با اسب اول فاصله داشته و دو اسب دونده در شلوغی همدیگر را هول کردند. رد ویندو روی خط می­رفت، وضعیتش را حفظ کرده بود، نه جلو می­زد و نه عقب می­افتاد. خوب نبود اما بد هم نبود. اگر اسب نیروگاه بود برای کارهای مهم­تر نگهش می­داشتند.
نزدیکی­های پیچ آخر رد ویندو عقب افتاد.
آهای!
شش برابر طول خودش عقب بود، دیواری از اسب­های خسته آنجا بود، خورشید با غبار می­تابید، کوه به رنگ بنفش روشن بود، و به نظر می­آمد که رد ویندو در خط نگه داشته­ شده است.
بعد اسب شروع کرد.
هنری فکر کرد، حالا شد!
رد ویندو از صف بیرون زد. جلویش باز بود. لعنتی مثل لوکوموتیو بود. چهار نعل می­تاخت، می­تاخت و می­تاخت. به نظر می­رسید دو برابر بقیۀ اسب­هاست. زیبا بود، خیلی زیبا!
معجزه داشت اتفاق می­افتاد.
جمعیت همصدا شده بود و دیوانه­وار فریاد می­کشید. زندگی بلاخره روی خوش نشان می­داد.
بعد، اسب از دویدن باز ایستاد. روی دو پا ایستاد. سرش را دیوانه­وار تکان می­داد.
سوارکار دیوانه شد، به او گفته بودند که اسب نباید بازنده شود. در حالی که در رکاب ایستاده بود شلاق می­زد.
رد ویندو دوباره با دو دست  بلند شد و سرعتش را کم کرد.
بعد ترمز کرد و ایستاد.
نمی­خواست به خط پایان برود.
اسب محبوب امروز صبح جلو زده بود، آدش از صبح که ۸ به ۵ بود به ۷ به دو رسیده بود.
صدای هو و فحاشی از جایگاه بلند شد.
اسب ۶۰ متر به خط پایان ایستاده بود و جلو نمی­رفت. جمعیت دیوانه شده بود و آن­هائی که نزدیک­تر بودند قوطی آبجو، فرم مسابقه، هات داگ، گِل و هر چه دم دست­شان بود به طرف اسب پرت کردند. یک مست هر دو کفشش را در آورد و پرتاب کرد. صدای نک و نال همه جا به گوش می­رسید. ابرها می­لرزیدند و کوه بهت­آلود چشمک می­زد.
رد ویندو ایستاده بود و می­رید. روی تماشاچی­ها رید.
وقتی کارش تمام شد، خود را جمع و جور کرد. به جلو تاخت و با سوارکاری که یک پایش در رکاب گیر کرده بود شروع به دویدن کرد!
رد ویندو مثل دیوانه­ها می­دوید. پر از انرژی بود. فولادی بود. سوارکار افسارش را کشید اما نتوانست او را نگه دارد. به اندازۀ ده هزار اسب نیرو داشت. می­توانست با آن سرعت از وسط یک دیوار سیمانی بگذرد.
سرانجام رد ویندو خط پایان را پشت سر گذاشت.
و بعد به طرف اسب­هائی رفت که او را رد کرده بودند، اسب­هائی که از جهت مخالف چارنعل می­آمدند.
پیش­قراول­ها جلوی رد ویندو ایستادند.
مجری فریاد زد: «اسب افسارگسیخته! اسب افسارگسیخته در حال فرار!»
همۀ سوارکاران پیاده شدند و رد ویندو از بین آن­ها با غرش رد شد.
بلاخره ­قراول­ها موفق شدند در انتهای طول میدان آن را مهار کنند.
بعد دیگر تکان نخورد. او را می­کشیدند، شلاق می­زدند و فحش می­دادند و اغوا می­کردند. رد ویندو طوری ایستاده بود که انگار به زمین چسبیده است.
فرستادند دنبال واگن اسب. بعد از چهار دقیقه اسب را وارد واگن کردند. یک سواری مجانی به طرف اصطبل.
بعد تابلوی توتو روشن شد: اسب محبوب صبح ۸۰:۹ دلار.
هنری کاغذ خود را پاره کرد. کاغذ پاره­های او هم قاطی کاغذپاره­های دیگران شد.
حالا ۱۱۰ دلار عقب بود به اضافۀ ۲۰ دلاری که به مارسدن داده بود. هنوزم برای پس گرفتن آن وقت باقی بود. کافی بود برای جبران مافات چند اسب برنده پیدا کند.
یکی از پسرها از ردیف عقب نق زد که: «خدا، از این محل گه عقم می­گیره!»
هنری برنامۀ دور چهارم را باز کرد، هزار و هشتصد متر، به کارکنان شامراک میتز تقدیم شده بود، ۳۵ هزار دلار خالص. برای اسب­های چهار سال به بالا، اسب­هائی که گذشته از اولین دورشان بیش از یک دور ۳۰۰۰ دلاری برنده نشده بودند، ۵۵ کیلو...
هنری فکر کرد که شاید بهتر باشد بازار بورس را امتحان کنم.
برنامه و فرم مسابقه را برداشت و به اولین بار رفت. هیچ وقت یک بار تا آن حد پر ندیده بود. راه جهنم پر از همراه بود اما با این حال بسیار تنها می­نمود.
خود را از وسط ازدحام جلو کشید و با آرنج راه را برای ودکا-سونش باز کرد.

----------------------
دبیر بخش داستان: رضا کاظمی


 
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!