یکشنبه
Sibylle Berg


و در آریزونا خورشید طلوع می کند
زیبیله برگ   
برگردان ساغر سیدلو
کابوی خیابان با پوتین های مهمیزدار: تنها در ماشین، او هنوز یک مرد است. صبح خیلی زود است و هوا هنوز روشن نشده. یقه ی پیراهن گردن اش را می خراشد. کراوات دارد خفه اش می کند. می خواهد خودش را بخاراند، بخاراند، بخاراند، تا شب. اما هنوز خیلی مانده و او پشت میز نشسته است. پایش را کمی به صندلی می ساید و چون نمی خواهد توجه آن ها را جلب کند تا دوباره آن طور به او نگاه کنند،  می گوید: سگ کنار میز چه می کند؟
دخترش درباره ی لباس حرف می زند، زن اش درباره ی لباس حرف می زند. او آن ها را نمی شناسد. آن ها او را نمی بینند. او هیچ چیز از مسائل مهم نمی فهمد. از موسیقی، از کتاب ها، گل ها، و لباس ها. هیچ چیز. آن ها این احساس را به او القا می کنند که موجودی است مزاحم، آزاردهنده، خیلی خشن و زشت.
او مزاحم است. همه جا. وقتی روی کاناپه بی تفاوت لم می دهد و دوست دارد آب جو بنوشد و ساعت های متمادی برنامه های ورزشی نگاه کند، دست و پا گیر است. شیشه ی آب جو اش کتاب های هنر را که روی میز قرار دارند لکه دار می کند. پاهایش فرش را هل می دهند، خرده های چیپس اش می ریزد، نفس هایش دم بدی ایجاد می کنند. زندگی مزخرف! آرام و با حوصله صبحانه اش را می خورد، انگار صبحانه دوست ندارد راحت از گلوی خشکش پایین برود. چه احساسی داری؟ به چه فکر می کنی؟ چرا اینقدر زمختی؟ چرا هیچ حسی نداری؟ چرا به هیچ چیز فکر نمی کنی؟  هیچ وقت تمام نمی شود. هیچ وقت زن اش دوست ندارد باور کند که او هیچ احساسی ندارد، که به هیچ چیز فکر نمی کند. که خوشبخت است وقتی برنامه های ورزشی تماشا می کند، یا به سقف خیره می شود، و یا در گوشه ی یک بار کز می کند، در سکوت با مردهای دیگر. بالاخره صبحانه تمام می شود. بوسه ای سطحی. و حالا پدر به جهانش می رود. شاید هیچ وقت بازنگردد.
به سوی ماشین اش می رود. سوار می شود. ماشین به او سلام می کند: هی لباساتو عوض کن! و سرانجام لباسی را بیرون می پوشد که همیشه در درونش پوشیده است: جین چرک، پوتین، جلیقه ی چرم، کلاه کابوی
مهمیز پوتین سروصدا می کند. پدال گاز را فشار می دهد. ماشین با اطاعت از او شروع به کار می کند. ماشین در تب اطاعت از او می سوزد. او ماشین را می راند، فرمان را می گرداند. ماشین به سان اسب های قدرتمند او را روی چمن زار می برد، روی اقیانوس، فرقی نمی کند. بالاخره او کسی است. مردی تنها با بازوانی عضلانی که افسار را نگاه داشته. اسب هایش می دوند، سریع تر، بهتر از همه ی اسب های دیگر. بدون ناله و شکایت هیچ زنی، فقط او و ماشین اش. و در آریزونا خورشید طلوع می کند. زیرلب زمزمه می کند، آزادی ای که من می خواهم، و در این اندیشه سیگار بزرگی دود می کند. اینجاست خانه ی حقیقی اش. با هر کیلومتری که جلو می رود زن ها را، کتاب های هنری را، و لکه های لیوان آب جو را فراموش می کند. این جا ماشین اوست و اگر در آن آب جو بگذارد، تنها مربوط به خودش است و هیچ کس نمی تواند دخالتی کند.
 زیر لب می گوید، اینه! دنده را عوض می کند. ماشین با تشکر آهی می کشد. مردهای دیگر روی اسب های ضعیف سوارند. ناتوان و ضعیف اند. در جهانی پر از هم جنس گرایان و زنانی که فحش می دهند و شکوه می کنند، این آخرین نبردی است که یک نفر هنوز می تواند در آن شرکت کند: راندن ماشین با بیشترین سرعت ممکن توام با آرامش.  پیش افتادن، بر دیگران پیروز شدن، همه را پشت سر گذاشتن، شکست دادن، نشان دادن اینکه دنیا دست کیست. زیرِ دست هایش ماشین مانند یک قایق است. مثل یک تانک. یک ماشین مسابقه ی عالی. فرقی نمی کند چه. مهم این است که فلز، چوب و پیستون، روغن را می بلعند و مثل اعضای بدن کار می کنند، مثل یک مرد، لعنتی، این چیز زیادی نیست که او می خواهد. کلاه، اسب، و آرامش. چرا این چیزها فقط اینجا پیدا می شوند؟ چون جهان اشتباه درست شده است. چون هیچ کس به کار یک مرد احترام نمی گذارد. چون در خانه به او می خندند، وقتی او به کتاب های هنری وارد نیست.
و او در اتوبان احساس آرامش می کند. جلویش گاوچران ها و پشت سرش آپاچی ها. یک ماشین بزرگتر فوق العاده می بود. ماشین بزرگتر، آزادی بزرگتر، سرعت بیشتر، قدرت، دورتر رفتن و هرگز بازنگشتن. هرگز بازنگشتن به خانواده ای که او را نمی فهمند، یا به چیزهایی که به او هیچ ربطی ندارند. گاهی اوقات وقتی او خودش را نمی بیند، دلش می خواهد گریه کند. و این سهم از زندگی را که انگار یواشکی در جیبش گذاشته اند بالا بیاورد.  او این لعنتی را نمی خواهد. او کسی را که با کت و شلوار با زن اش به تئاتر می رود نمی شناسد. زن اش، که زمانی بلوند بود، طوری که تحسین او را بر می انگیخت، به او می خندد. هیچ وقت هم بلوند نبود. رنگ شده، فریبنده، مضحک. لعنتی. می خواهد زندگی دیگری داشته باشد. زندگی ای که در جوانی تصورش را می کرد. در رویاهایش همیشه یک قهرمان بود. و حالا کسی است که پوست زردی دارد و انگشت های زرد از سیگار، از اندوه. ماشین دربر می گیرد اش، جهانی تنها برای او که می تواند در یک دنیای لعنتی از هم پاشیده به آن اتکا کند. به شدت گاز می دهد و دنده را عوض می کند، کروم، چرم، و شروع به پرواز می کند. بر فراز خیابان. ماشین های دیگر کوچک اند، خیابان ها، هوا در اگزوز، پرواز، بازمی گردد. خانه اش آن جاست. ناچیز و کوچک، در آن دو زن، که او را نمی فهمند، در زندگی ای که برای او چیزی ندارد، در جهانی که برای او ساخته نشده است. به سمت کوه ها می پیچد، برفراز چمن زار، آن جا خورشید ایستاده است و لبخند می زند. برای اولین بار در امروز.


دبیر بخش داستان: رضا کاظمی




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!