جمعه
Sami Salehi
 نجات ناجی
نمایش‌نامه
نوشته‌ی سامی‌صالحی ثابت           
1
ناجی: من یک نجات‌غریقم! از‌امروز صبح تصمیم گرفتم دیگه کسی رو نجات ندم!
صدا: کمک! کمک! ناجی... ناجی...
ناجی: دارند اسم منو صدا می‌زنند... حتماً تعجب کردید چرا اسمم به کارم می‌آد. برای خودم هم جالبه؛ البته بعضی وقت‌ها، نه همیشه. باید از پدر و مادرم پرسید چرا اسم منو ناجی گذاشتند شاید اون‌ها می‌دونستند قراره من نجات غریق بشم؛ نمی‌دونم.
صدا: ناجی... ناجی...
ناجی: حتماً باز کسی غرق شده...
صدا: پسرت....پسرت داره غرق می‌شه! ناجی...
ناجی: من در برابر مرگ پسرم هیچ عذاب وجدانی ندارم... الان می‌رم بخوابم. صبح که از خواب پا می‌شم احساس خوبی خواهم داشت؛ احساس سبکی. صبح فردا من بال درمی‌آرم!
ناجی می‌خوابد. صبح می‌شود. ناجی بیدار می‌شود. بال درمی‌آورد و پرواز می‌کند.
ناجی: اوه اون پایین رو نگاه! کوسه‌ها!
ناجی به درون آب شیرجه می‌زند و تا اعماق آن شنا می‌کند. کوسه‌ها برایش دندان تیز می‌کنند‌اما با این وجود راه باز می‌کنند تا او رد شود. بزرگِ کوسه‌ها از او استقبال می‌کند. ناجی بازوی زخمیش را به بزرگ، نشان می‌دهد؛ بزرگ هم دندان شکسته‌اش را. بزرگ، خرچنگ و هشت‌پا و ماهی به ناجی تعارف می‌کند. بزرگ،  درگوشِ ناجی چیزی می‌گوید. ناجی کمی‌فکر می‌کند؛ از آنها خداحافظی می‌کند، از آب می‌زند بیرون و به سمت ساحل پرواز می‌كند.
ناجی: برگشتم. اینجا خونه منه. مراسم سوم پسر مُرده‌م. هیچ‌کس دلِ خوشی از من نداره به‌خصوص مادرِ پسرِ مرده‌م ولی با همه این‌ها منو راه می‌دند توو و صدر مجلس می‌نشونند. من خسته‌م ولی باید برم سر جنازه‌ی پسرم کمی‌گریه کنم و فاتحه‌ای بخونم... فردا صبح من برای همیشه از این‌جا می‌رم... آهان! دیگه به این بال‌ها احتیاجی نیست.

2
روح پسر مرده ناجی: من روح پسر مرده ناجی‌ام. الان چهار روزه که تو ساحل سرگردانم. الان اومدم بالاسر جنازه‌ی پسر مرده ناجی. اوه؛ صبر کنید جنازه می‌خواد چیزی بگه!
جنازه پسر مرده ناجی : ناجی دیشب بالا سرِ من بود.
روح پسر مرده ناجی : نه! باور نمی‌کنم! غیرممکنه؛ نمی‌تونم هضمش کنم. الان از شدت تعجب بیست و پنج درصد مرئی می‌شم. آهان... شدم. خب اینم از این. من دیگه می‌رم دنبال بابات بگردم. تو بخواب جنازه.
شب می‌شود روح پسرمرده ناجی دنبال ناجی می‌گردد. همه جا سرک می‌کشد. صبح می‌شود روح خوابش می‌گیرد.
روح پسر مرده ناجی: می‌خوام بخوابم.‌اما قبل از اینکه بخوابم باید بهتون بگم که من مدت خیلی درازی دنبال ناجی خواهم گشت و اون رو پیدا نخواهم کرد. البته مدت دراز، برای من هیچ معنایی نداره چون من نه گرسنه‌ام می‌شه نه خسته‌ام می‌شه و نه عاشق می‌شم. این مدت دراز رو گذاشتند توو دهنم تا شما را متوجه گذشتِ زمان بکنند همین ...
می‌خوابد. شب می‌شود و او بیدار می‌شود.
روح پسر مرده ناجی: آره می‌گفتم توو این مدتِ دراز به من خیلی هم خوش می‌گذره، توو این مدتی که پیش رو دارم... (سه نفر که مشغول سیگار کشیدن هستند پیش می‌آیند.) آقا می‌شه چندتا از دودهاتون رو فوت کنید توو هوا! ممنون! خیلی بلدی ها!
روح روی دودهای سیگار بالا و پایین می‌رود. سه نفر سیگاری از ترس درجا سکته میزنند.
روح پسر مرده ناجی: این بزرگترین تفریح زندگی منه! با اینکه به سرفه‌ام می‌ندازه ولی خیلی کیف می‌ده. هیچ‌وقت هم از این بازی خسته نمی‌شم...‌اما راستش دیگه از پیدا کردن ناجی ناامید شدم. می‌خوام برگردم پیش جنازه پسر مرده ناجی! (روح پیش جنازه باز می‌گردد‌اما جنازه نیست و دفن شده است) فکر کنم برای همیشه تنها و سرگردان شدم! اِ؛ اینجا رو برام یاداشت گذاشته: روش نوشته «به من چه!» یعنی چه؟ این جمله چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟ کاری نداره حتماً یه راهی برام گذاشتند که بفهمم.‌اما الان چی؟! طبق پیش‌بینی‌های انجام‌شده الان باید جنازه از دل خاک منو صدا بزنه...آهان!
صدای جنازه پسر مرده ناجی: ای روح بی‌معرفت. چرا منو تنها گذاشتی. بیا و منو نجات بده. اینجا خیلی به من سخت می‌گذره. کمکم کن. کمک!                        
روح پسر مرده ناجی‌: هر کاری کردی خودت کردی حالا هم باید تقاصش رو بدی. حال و حوولش رو تو بردی حالا من باید به نكیر و منكر جواب پس بدم. زرشک! اصلاً به من چه! آره به من چه... هان؟ من چی گفتم؟ گفتم به من چه!
نگاهی به کاغذی که پیدا کرده می‌اندازد و در آن عمیق  می‌شود.

3
ناجی: من تو یه شهر جدیدم. اینجا یه مؤسسه یه انجمن تأسیس کردم. واسه دل خودم واسه جیب خودم؛ فقط خودم و نه كس دیگه. اسم انجمن رو «انجمن کمک نکردن به دیگران» گذاشتم. کارم گرفته. سی و هفت عضو افتخاری دارم  و هر روز از همه دنیا برامون نامه و ایمیل و پول می‌آد.  جالبه که هیچ‌کس از علت کمک نکردن ما چیزی نمی‌پرسه؛ ما هم هیچ‌وقت تمایل و قصدی به گفتنش نداشته و نداریم. جالب‌تر اینكه همه از ما کمک می‌خواند و ما در جوابشون روی این کاغذ سفید و معمولی و بی تزئین خیلی محترمانه این جمله را می‌نویسم: به من چه! یعنی کارمندای من این جمله رو می‌نویسند و من زیرش رو‌امضا می‌کنم. بیشتر مخاطب‌های ما کودکان هستند اون‌ها از مشکلاتشون می‌گند و ما هم جواب تک‌تک‌شون رو می‌دیم که: به ما چه! و اون‌ها خیلی راضی از این جواب كیف می‌كنند. حتی من خبر دارم بعضی از بچه‌ها این جمله و‌امضائی که از انجمن به دستشون می‌رسه رو روی  تی‌شرت‌هاشون چاپ می‌کنند و باهاش توو مدرسه پز می‌دند!
مسئول‌امار سازمان ملل همه دنیا علیه ناجی و مؤسسه‌اش بسیج شده اون یه خرده فرهنگ نامتعارف رو داره جا می‌اندازه. هنوز هیچ‌كس حریفش نشده چون افكار عمومی‌طرف اونه.‌اما تنها کسی که می‌تونه اون رو سرجاش بشونه منم. من!‌امروز برام یک نامه اومده از مسئول‌امار سازمان ملل. هنوز حوصله خوندنش رو پیدا نکردم.‌اما مجبورم بخونمش؛ حتمی‌باز می‌خواد‌امار پیشرفت و نفوذ مؤسسه مون رو تو سایر کشورها رو بده. باز هم می‌گم اصلاً حوصله اش رو ندارم بخونم‌اما چون بحران بزرگی برای این بخش از نمایش پیش‌بینی شده به ناچار می‌خونمش. اوه... اینجا از من خواسته شده خودم رو متعجب نشون بدم؛ خیلی‌ متعجب... البته واقعاً هم تعجب داره. می‌خواهید بدونید مسئول‌امار چی نوشته؟ اون نوشته: انجمن «کمک نکردن به دیگران» یعنی انجمن من در مدت فعالیتش از ابتدا تا به همین دیروز یک هزار و سیصد و شصت و نه نفر رو از مرگ حتمی‌نجات داده. وای نه... نجات! نه! من این انجمن رو تعطیل می‌کنم. همه کارمندان اخراج. در مؤسسه تخته! خودم هم اخراج! مسئول‌امار سازمان ملل... ریاست محترم سازمان ملل با کمال غرور و افتخار به استحضار می‌رسانم انجمن منحوس «کمک نکردن به دیگران» منحل شد. شیرینی بنده فراموش نشود... به همان مقدار که وعده فرموده بودید. ارادتمند مسئول سابق‌امار، معاون جدید شما... این هم‌امضا! تمام!

4
ناجی: دیگه تموم شد. می‌خوام كوسه بشم! می‌خوام به توصیه بزرگ كوسه‌ها عمل كنم.
كوسه می‌شود و به عمق دریا شیرجه می‌زند. منتظر آدمهایی می‌ماند كه به آب می‌زنند؛‌اما کسی پیدا نمی‌شود.
عروس دریایی: اوه لا لا!چه كوسه بی‌ریختی! وقت داری با هم حرف بزنیم؟ دلم گرفته.
ناجی: این عروس دریاییه. خودش رو برام لوس می‌كنه‌اما من می‌زنم تو ذوقش. تخریبش می‌كنم... برو بابا دلت خوشه!
عروس دریایی: اتفاق بدی برام افتاده. می‌دونی...
ناجی‌: اصلاً دوست ندارم چیزی بدونم.
عروس دریایی: می‌خوام خودكشی كنم!
ناجی: خاک بر سرت!
عروس دریایی: از زندگی ناامید شدم.
ناجیک لیاقتش رو نداری.
عروس دریایی: متوجه هستی داری با من بد حرف می‌زنی.
ناجی: همینه دیگه لی لی به لالات گذاشتند اینقدر پررو شدی كه می‌خوای خودكشی كنی.
عروس دریایی: داری می‌ری. حرف زدن با تو آرومم می‌كنه. الو...  رفتی...
ناجی: (ناجی  خسته و كوفته از آب بیرون می‌زند. چیزی چون سایه به او آویزان شده) چی می‌خوای از جون من؟
سایه فرشته نجات:            تو چی می‌خوای از جون ما نره غول! نزدیک بود خفه بشیم. مگه نمی‌دونی ما شنا بلد نیستیم دیوانه!
ناجی‌: صد دفعه گفتم خوشم نمی‌آد با صیغه جمع حرف می‌زنی. مگه چند نفری تو؟ سایه زپرتی!
سایه فرشته نجات:            بله من زپرتی‌ام چون تو باعث شدی که از فرشته نجات وجودت چیزی جز یک سایه محو یعنی من باقی نمونه! ولی من هنوز هم از طرف خودم و فرشته نجات حرف می‌زنم. تو نباید از وظیفه‌ت فرار كنی! حالا اینها رو ولش؛ این چه طرز حرف زدن با  کسی بود كه به كمكت احتیاج داشت؟
ناجی: من از كمک نجات فرشته نجات و سایه محوی که از فرشته نجات وجودم باقی مونده بدم می‌آد.
سایه فرشته نجات:            این حرف آخرته دیگه!
ناجی: تا چشمت درآد!
سایه فرشته نجات: حداقل نمی‌ذاشتی همچین تیکه مالی از دستت بره! می‌گیم خری قبول  نمی‌کنی دیگه. عروس به اون تپلی رو گذاشتی بره! دیوانه‌ای دیگه قبول کن! کجا می‌ری حالا؟
ناجی: می‌رم آدم بخورم!
سایه فرشته نجات:            باز تو آب! نه توروخدا؛ دیگه نرو... داری منو با خودت می‌کِشی! من شنا بلد نیستم.
ناجی: اِ، حالا شدی من! پس بیا دنبال من!
باز به عمق آب شیرجه می‌زند. سرو کله آدم‌ها بالاخره پیدا می‌شود. ناجی به آنها حمله می‌كند و تكه‌پاره‌شان می‌كند. روح آدم‌هایی كه ناجی می‌كشد آزاد شده بالای آب معلق می‌ماند.
عروس دریایی: بازم سلام! کمک نمی‌خوای؟!
ناجی: ای خدا!
عروس دریایی: چیکار به خدا داری هی صداش می‌زنی؟ خودم كمكت می‌كنم همه‌شون رو بكشی.
ناجی: نههههههههههه!
عروس دریایی به آدم‌ها حمله می‌کند و نیششان می‌زند. ناجی از عصبانیت شروع می‌کند به رقصیدن و دیوانه‌وار خندیدن...

5
روح پسر مرده ناجی: اوه اینجا رو! دریا پر از پری شده. نه اینها روحند كه دارند از دل آب می‌آند بیرون. وای چه دریای پر بركتی؛‌امروز چقدر خوش به حال منه. آهای روحها صبر كنید منم بیآم بازی. صبر كنید.
روح‌های آزاد شده بالای آب، رفته رفته به آسمان پرواز می‌کنند. روح پسر مرده ناجی نمی‌تواند آنها را نزد خود نگهدارد. ناجی خسته و کوفته در حالیکه سایه فرشته نجاتش از فرط آب خوردگی بیهوش شده خودش را از دل آب بیرون می‌کشد. پشت سر او جنازه عروس دریائی روی آب نمایان می‌شود.
روح پسر مرده ناجی:  اِ شما بودی این روحها رو می‌فرستادی بالا! دستت درد نکنه. بازم این کار رو می‌کنی؟
ناجی: خسته‌ام بچه جون. برو پی کارت.
روح پسر مرده ناجی: باشه خستگی در کن. من هم همینجا می‌شینم منتظر می‌مونم... این چیه بهت آویزونه؟
ناجی: می‌خوایش؟! کلافه‌ام کرده!
روح پسر مرده ناجی: خوردنیه؟ خوشمزه است؟
ناجی: چرا رنگ و روت رفته. سردته؟ اگه سردته این به دردت می‌خوره. گرمت می‌کنه.
روح پسر مرده ناجی: راست می‌گی. خیلی خوبه.‌اما من که پول ندارم ازت بخرمش.
ناجی: مفت چنگت... چیکار می‌کنی؟ چرا خودت رو می‌مالی به من. برو اونور خوشم نمی‌آد.
روح پسر مرده ناجی: می‌خوام پیشت بمونم!
ناجی: می‌خوای کمکت کنم؟ هان؟ اینو می‌خوای؟
روح پسر مرده ناجی: نه! فقط ازت خوشم اومده. همین!
ناجی: خر خودتی. من به هیچکس کمک نمی‌کنم. برو گم شو.
روح پسر مرده ناجی: باشه. خداحافظ!
سایه فرشته نجات: ناجی...
ناجی: هی پسر نرو... برگرد...
سایه فرشته نجات: نگفتیم ما شنا بلد نیستیم!
ناجی: لباست رو نبردی!
روح پسر مرده ناجی: نمی‌خوامش... حرف می‌زنه.  منو می‌ترسونه!
ناجی: اگه بپوشیش ساکت می‌شه، برای همیشه.
روح پسر مرده ناجی: راست می‌گی! اگه بپوشمش می‌ذاری پیشت بمونم برای همیشه.
ناجی: نه!
سایه فرشته نجات: این کیه داری باهاش حرف می‌زنی ناجی؟
ناجی: اگه همین الان بپوشیش آره می‌ذارم پیشم بمونی ...برای همیشه!
روح پسر مرده ناجی: هورا! برای همیشه!
سایه فرشته ناجی: چیکار می‌کنی بچه... نه... منو تنت نکن...نه...
ناجی: خیلی شیک شدی!

6
سخنگوی حامیان ناجی: این کاری بس غیر انسانی و به دور از شرافت است که سازمان ملل متحد ناجی بزرگ این نجات دهنده انسانهای ناامید را از کار بی کار کرده مؤسسه او را پلمپ کرده و خودش را آواره کوه و بیابان کرده است. ما بسیج می‌شویم تا ناجی را نجات دهیم چرا که اخبار می‌گوید او در وضعیت بدی به سر می‌برد. ما کودکان دیروز همانهائی که تی شرتهایمان را به جمله طلائی "به من چه"  ناجی و‌امضای او مزین می‌کردیم حرمت این استاد ناجی را نگاه داشته در حمایت از او اقامه دعوا می‌کنیم.
حامیان ناجی: هورا!
سخنگوی حامیان ناجی: ضمن اینکه دوستان...دوستان...دوستان به خبر خوشی که همینک به دستم رسید گوش کنید. ناجی پیدا شده! ناجی پیدا شده!
حامیان ناج: ناجی... ناجی...ناجی!
منشی دادگاه لاهه: ساکت... ساکت... موضوع جلسه دعوای سیزده ساله سازمان ملل متحد با هواداران انجمن منحل شده " کمک نکردن به دیگران" ! دادگاه پس از بررسی کلیه شواهد و مدارک و پس از برگزاری بیست وشش جلسه علنی و غیر علنی حکم نهائی را صادر می‌کند:  ناجی مجاز است در صورت صلاحدید فعالیت انجمنش را از سر بگیرد.
حامیان ناجی: هورا! ناجی... ناجی...ناجی!
سخنگوی حامیان ناجی: ای وای! دوستان...دوستان... دوستان...خبر دیگر را گوش کنید. این خبر  هم تازه به دستم رسیده. متأسفانه  ناجی در  بد وضعیتی گرفتار شده. او مبتلا به بیماری " با روح حرف زنی" یعنی نوعی بیماری اسكیزوفرنیائی شده است! او به گفته شاهدان با روح پسر مرده اش حرف می‌زند و جوک و لطیف تعریف می‌کند و سیگار می‌كشد.
حامیان ناجی: ای وای!
سخنگوی حامیان ناجی: اما نگران نباشید دوستان. دنیا بسیج شده ناجی را از این بیماری مهلک نجات دهد. روانشناسان و روانپزشکان زبده دنیا اعلام‌امادگی کرده تا ناجی را معالجه و او را نجات دهند!
حامیان ناجی: نجات!
سخنگوی حامیان ناجی: بانیان این نمایش در اینجا پرش زمانی می‌کنند و عنوان می‌کنند که طی دو سال بعد دانشمندان به منظور نجات، بر روی ناجی آزمایشات مختلفی انجام           می‌دهند. دوستان شما هم برای اینکه از دو سال بعد ناجی باخبر شوید پرش زمانی بکنید. همه گوش به فرمان من یک ... دو ... سه!
حامیان ناجی: آهان... پریدیم... اِ بعضی ها جا موندند.
سخنگوی حامیان ناجی: اشکال ندارد. مهم نیست. گذشت زمان همیشه تلافاتی داشته.‌اما ببینیم در این دو سالی که گذشت چه اتفاقاتی بر سر ناجی‌امده. وای نه! اینجا مكث اتفاق می‌افتد. مكث كه نه یك سكوت بزرگ نمایشی چرا كه قرار است چرخش بحران داشته باشیم. تماشا كنید!
ناجی: بالاخره اومدی! یك پاك كن آوردن این قدر معطلی داشت؟!
روح پسر مرده ناجی: می‌گم با پرش زمانی چیكار كنیم. نمایش دو سال جلو رفته.
ناجی: خودت داری می‌گی نمایش. نمایش نمایشه بچه جون پس می‌شه دو سال اون رو به عقب برگردوند. نمی‌شه؟ تو كه نمی‌خوای من دو سال زجر این هوادارانم رو تحمل كنم. می‌خوای؟
روح پسر مرده ناجی: ناجی من تو رو خیلی دوست دارم. تو برام دود سیگار می‌دی بیرون. تازه بهم اوركت سایه دادی كه منو می‌پوشونه. از اون موقع تا حالا هیچكی از من نترسیده. این خیلی خوبه.
ناجی: خیلی خوب. نمایش رو برگردون بیآر سر هورا كشیدن هاشون. از همونجا هواداران رو از ذهن و زندگی مون پاك می‌كنیم.
روح پسر مرده ناجی: تماشاگرها چی؟ اونها تا اینجا رو دنبال کردند.
ناجی: به ما چه!
روح پسر مرده ناجی: آره بابا به ما چه...‌اما چطوری نمایش رو به عقب بر می‌گردونند؟!
ناجی: نمی‌دونی؟
روح پسر مرده ناجی: تو می‌دونی؟
ناجی: نه!
روح پسر مرده ناجی: چیكار كنیم؟ صداش كنیم؟!
ناجی: نمایش رو؟!
روح پسر مرده ناجی: آره!
ناجی: فکر خوبیه. صداش کنیم.
ناجی و روح پسرش: نمایش...نمایش... لطفاً برگرد سر صحنه هورا کشیدن هوادارها!
نمایش: خرج داره کوچولوها!
روح پسر مرده ناجی: اَ ؛‌اینو! همه مون داخلشیم.
ناجی: اون توئی.
روح پسر مرده ناجی: اونم تو.
نمایش: باس کمکم کنید همچین درست و حسابی تموم بشم!
روح پسر مرده ناجی: زکی!
ناجی: برو بابا!
نمایش: واقعاً! حتی به من هم کمک نمی‌کنید؟!
ناجی: پس چی!
روح پسر مرده ناجی: پرسیدن داره؟!
نمایش: خب حالا چیکار کنیم؟
ناجی و روح پسرش: ما تو مراممون خواهش کردن نیست.
نمایش: عجب رویی دارید شما دوتا. پس من هم شرمنده بر نمی‌گردم عقب.
ناجی و روح پسرش: می‌دونیم. خودمون این کار رو می‌کنیم. یک...دو...سه...

ناجی و روح پسر مرده اش نمایش را به عقب بر می‌گردانند.
نمایش: وای سرم. داره گیج می‌ره.
روح پسر مرده ناجی: می‌گم بیا ببینیم تهش چی می‌شه.  هان چطوره؟!
ناجی: ته چی؟ نمایش؟ اصلاً دوست ندارم از آینده خبر داشته باشم.
روح پسر مرده ناجی: اما من دوست دارم! اِ اینجا رو تهش...
نمایش: زشته بچه هیچ وقت ته کسی رو نشون نده...آخ...
روح پسر مرده ناجی: آخر نمایش تو...
ناجی: گفتم هیچ علاقه ای به دونستن آینده ندارم!
روح پسر مرده ناجی: ولی تو...
ناجی: اِ حواست به کارت باشه- خب یه کم دیگه بچرخون آهان! همینجا خوبه. عالیه!
حامیان ناجی: نجات... نجات...نجات ناجی!
روح پسر مرده ناجی: مطمئنی؟! همینجاست؟! آره؟
نمایش: سرم! وای...
ناجی: شک نکن!
حامیان ناجی: زنده باد ناجی... زنده باد ناجی!
روح پسر مرده ناجی: آره همینجاست.
ناجی: حالا با هم. یک...دو...سه...

روح و ناجی با پاك كن بزرگ هواداران را محو می‌كنند.
نمایش: ای داد! هویت‌ام! گذشته‌ام!

7
روح آویزان ناجی: من روح آویزون ناجی‌ام! چند سال بعدی یعنی تا دم مرگم هیچ كار خاصی نمی‌كنم و هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افته. عجیبه نه ! نزدیك ده بیست سالی می‌شه زندگی من یكنواخت و بی حادثه بوده. كی این  همه مدت گذشت و من نفهمیدم! چطور گذشت ؟ ای نمایش نامرد آخر كار خودت  رو كردی؟‌آخر زهرت رو ریختی. بیست سال رفتی جلو بدون اینكه ما بفهمیم. ای دل غافل! همچنان از نجات دادن بیزارم. هنوز هم نمی‌دونم چرا! این  روزها سیگار می‌فروشم‌اما سودش كمه. دیگه برابر كمك مردم مقاومت نمی‌كنم. می‌گیرم. چاره چیه! نونی سیب زمینی پخته ای؛ پیژامه ای هرچی كـَرَم شون باشه...
روح پسر مرده ناجی: من و ناجی پیر شدیم. ناجی موهای تنش هم سفید شده و روحش هم که  می‌بینید ازش آویزونه. منم که از بس با دود سیگار بازی کردم عینهو آدمها شدم انگار نه انگار که روحم. كدر كدر سیاه! خب منتظریم. اون منتظر مرگه من منتظره... من... آره بابا! حواسم جمعه. فعلاً قرار نیست بگم منتظر چی هستم؛ بعداً می‌گم. روح ناجی راست می‌گه نمایش بدجوری از ما دو تا انتقام گرفت. بیست سال مثل برق و باد گذشت و ماهیچ چی ازش نفهمیدیم... آهان من هم منتظر همین بودم. اومدی؟!
نمایش: آوردمش!
روح پسر مرده ناجی: این كیه؟!
نمایش: می‌پرسه کیه! خب نقشش كوبوندن پتك رهائی بر سر ناجیه دیگه!
روح پسر مرده ناجی: بیست ساله منتظر این نقش بوده. عجب صبری داره این! تو باید بهش دستور بدی تا بزنه؟
نمایش: دادم. الان می‌زنه. آهان...‌زد!
روح پسرمرده ناجی: ای داد فرصت ندادی تک گوئی قبل از مرگش رو انجام بده. حیف باشه! مرد! روحش هم آزاد شد. اینهاش.
روح ناجی: می‌آی بریم؟
روح پسر مرده ناجی: چرا که نه روح ناجی ! گفتند دیگه اینجا رو مقاومت نکنم و باهات بیام. من باهات می‌آم روح ناجی. بریم.
جنازه ناجی: چقدر زود بو گرفتم. دلم واسه یه آب تنی تو دریا پر پر می‌زنه. كاشكی یكی پیدا بشه بیآد منو بندازه تو آب دریا.
روح پسر مرده ناجی: نظر تو چیه؟ كمكش كنیم جنازه رو ؟
روح ناجی: چرا كه نه!
روح: پس اون همه تعصب و اصرار... هیچ ولش. باشه بریم بندازیمش تو دریا.
روح ناجی: به من چه! هه هه! یه نفر بالاخره پیدا می‌شه این كار رو بكنه؛ نه!
روح: خیلی ناجنسی! من ساده رو بگو كه فكر كردم تو عوض شدی. هه هه!

دو روح به آسمان پرواز می‌کنند. نمایش و همراهش برای آنها كف می‌زنند.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!