دُکیجان
رضا کاظمی
"پول خُرد داری؟"
دست اَش را دراز کرده است سمتِ مرد جوانی که
موهاش سرخ است؛ و نه آشناست و نه غریبه. و
پلکهاش را خوابانده روی هم، سرش را یَلِه داده روی شانهی راست و نیشاَش را هم
آنقدر باز کرده که برقِ دندانهاش در تاریکیِ زیرِ سقفِ دالانِ « حاج طَرخانی »
دیده شود. "پولِ چایی چی؟" سرش را از شانهی راست برداشته انداخته – کج
کرده روو شانهی چپ و دست راستاَش را پیش آورده کاسه کرده گرفته است جلو جیبِ مردِ
سرخمو که طرحِ خندهای روو لبهاش سایه انداخته، و هِی پا به پا میکند، یعنی: زودباش،
عجله دارم، میخواهم بروم سراغ کسی دیگر، خودم را بَراش لوس کنم بهخاطرِ وعدهای
غذا که هنوز نصف پولاَش را جمع نکرده – نگرفتهاَم. مرد میخندد و دستِ بی مویش
را میکند توو جیباَش، اسکناسی بیرون میکشد میآورد میگیرد جلو چشمهای برقزننده
و شاد و گِرد شدهاَش، و تکان میدهد و میگوید: "دُکی جان، اول شعر، بعد پول."
کیسهای که همراهاَش است و پُر از کتاب و کاغذ، میگذارد روی سکّوی سیمانی، بعد مضطرب
نگاهِ جوان میکند و کیسهاَش را برمیدارد میگذارد زمین، میان دو پایش و محکم
فشارش میدهد. آرامشاَش بازمیگردد. چشمهایش را میبندد و میخواند. دستهایش را
تکان میدهد، دندانهایش را روی هم میساید: با فشار، و کلمات را خُرد کرده آسیاب
میکند بیرون میریزد. دارد خون توو رگهاش میدود فریاد میکند؛ سرخ میشود شور میگیرد
که مرد جوان دست میگذارد روو شانهاَش تکاناَش میدهد میگوید کافی است. انگار آبِ
سرد ریخته باشند رویاَش که دستهاش شُل میشوند میافتند و خودش رها میشود از انقباضِ
ناخواستهی تن و جاناَش. دوباره نیشاَش بازمیشود و چشمهاش خیره میمانند به
دستِ بیمویی که اسکناس را پیش میآورد و میچپاند توی جیبِ وِلشدهی پیراهناَش
و بالهای کتِ خاکیرنگِ کهنه شندره مُندرساَش را برایش هممیآورد میبندد و روانهاَش
میکند.
آشناست. نه، هم غریبه است هم آشنا. برای کاسبهای
گذرِ حاج طَرخانی آنقدر آشناست که هر غروب، دَمدمایِ تاریکی ببینندش که با کیسهی
کتابها و کاغذهاش بیاید دستاَش را کاسه کند، بگوید: "پول خُرد داری؟" بعد
شعری بخواند، پولاَش را بگیرد برود توو دلِ سیاهی گم شود. صورتاَش گِرد و گوشتدار
است، غبغباَش آویزان و رنگ چشمهاش معلوم نیست. خوب، با احساس و اندکی تعصب شعر میخواند.
همیشه نیشاَش باز است. صندل میپوشد. چه در تابستان، چه در زمستان. لباسهاش گاه
شِندِرِه است و گاه روبهراه و اتو کرده. طبعی نرم و ملایم دارد که در مواقعی ابری
و بعد توفانی میشود. با این مشخصات، برای گذریهایی که اموری دارند، میآیند داخلِ
دالان و گذر، و میخرند میفروشند انجام میدهند میروند هم آشناست. و برای همه
غریبه است، وقتی از تاریکی به روشناییشان میآید و باز به تاریکیِ کوچههای شهر بازمیگردد.
میرود میایستد کنارِ پیتِ آتشی که شعلهاَش
اَلو میکشد و آدمهای اطرافاَش را و سر و لباسشان و چهرههاشان را لحظهای روشن
میکند و دوباره پَس مینشیند. دستهای گوشتیاَش را از میانشان میگذراند پیش میبرد
میگیرد بالای آتش، مُشت میکند باز میکند بههم میمالد پس میکشد، میکشد به سر
و صورتاَش تا گرما بدود توو رگهاش و سرخی به گونههاش؛ جان بگیرد بتواند باز دوره
بیفتد دست دراز کند سمت کسی بگوید: «پول خُرد داری؟» شعر بخواند بگوید: «پولِ چایی
چی؟». کسانیکه آتش را دوره کردهاَند کنار میکشند راه میدهند پیش برود حظِّ آتش
را تمام و کمال ببرد. آنقدر میشناسندش که بدانند تا صبح، تا طلوع آفتاب، تا گرما
باید در کوچهپسکوچههای پایینِ شهر پرسه بزند - پرسه میزند، آنهم با این
آسمانی که سوزِ برف اَزَش میبارد و سرخیاَش
به شفق، نه، به گُلِههای آتش، نه، به فلق میزند. میرود جلو، مماس نشده یکبندِ انگشت
مانده به آتش، میماند. کیسهی کتابهاش را میگذارد زمین، سفت میگیردش میان دو پایش،
و با کِیفْ خیره میشود به آتش. دستهاش را بیاحتیاط پیش میبرد، اَلوها را مشت
میکند، مثل کفهای آب میپاشد به صورتاَش و ذوق میکند میخندد. مثل بچهها. توو
مردمکهاش عکسِ آتش تکثیر شده و عکس آدمهای دورِ آتش، وقتی میچرخد نگاهشان میکند.
میخندند. بلند بلند و مستانه. میانشان زنی
هست که دستهای کوچک و سرخاَش را از آتش دور گرفته و روسریِ کاهویی رنگاَش تا نیمه
پَس رفته؛ سرِ کوچکاَش را که روو به آسمان میکند زیرِ چانه و غبغبِ صافاَش از شهوت
به رنگِ مسِ گداخته - خورشید شده درمیآید. میخندند. زن بلندتر. خندههاش پُر از عشوه
و خواستن است. خوب میداند دارد چه میکند با مردهایی که همراهاَشاَند و یکی یک
لیوان چای دستشان گرفتهاَند و نگاهشان پُر از تمناست. زن، چایفروشِ آشنای دورهگرد
را صدا میزند میگوید: "یِ لیوان هم بَرا دُکیجان بریز جیگرش گرم شِه حال
بیاد." و دوباره میزند به خنده. خندهاَش را رها میکند وِل میدهد توو هوای
سرد دالان. ذوقزده چای را میگیرد، نگاهِ چایفروش میکند و همزمان دستاَش را میکند
داخل ظرف قند و پُر بیرون میآورد. توو نگاهاَش چیزی هست که مرد حرفی نمیزند
اعتراضی نمیکند و میرود. قندها را یکجا با هم میریزد به دهان و چای را داغا داغ
خالی میکند روو قندها و لبهاش را بههم میآورد و دندانهاش را بهکار میاندازد.
صدای آسیاب کردن قندهای خیسخورده به گوش میرسد. گرما هنوز در جاناَش نگشته است
که صدای خراشندهی زن بلند میشود به هوا میرود به سقفِ گذر میخورد بازمیگردد
شنیده میشود. انگار کسی چیزی حرفِ نامربوطی زیر گوشاَش گفته، بِش زده باشد یا انگشتی
بِش رسانده باشد اینطور که هَوار میکشد و از دهاناَش هرچه میآید باش مُرده زندهی
همه را یکی میکند گَند میزند. کاسبهای گذر آمدهاَند بیرون ایستادهاَند جلو مغازههاشان،
با نیشِ به خنده و شیطنت باز شده، جمعِ گروهِ حلقهی دور آتش را نگاه میکنند و مُتَرَصِّدِ
اتفاقیاَند که میافتد: زن یکهو میگردد میچرخد طرفاَش، دستِ کوچک و سرخاَش را
بالا میبرد، مراعاتِ حال و اوضاعاَش را هم نمیکند، و میخواباند توو صورتاَش. هاج
و واج با چشمهای گشاد شده تا به خود بیاید یکی دیگر میخورد. پنج انگشتِ کوچکِ زن
دو لالهی سرخ میشود روی گونههاش. کسی توو هوا دست زن را میگیرد سومی را نزند و
پاییناَش میآورد و رهاش نمیکند. هوارش جیغاَش فریادش به آسمان است: "مردتیکهی
جُعَلَّق! فکر کرده هرکی هرکیه و شهر پاسبون نداره. نمک میخوره نمکدون میشکنه. چایی
که دادم بِت کوفتت زهرت بشه. خجالت نمیکشه به یِ خانومِ محترم...،" دَرز میگیرد
و میاندازد روو خط دیگر: "بگو خاک بر سرِ کوفتی اگه زن میخوای بِکِشی روت
از سرما سگ لرز نزنی توو این هوای بَد مَصَّب، خب دس کن جیبت..." نمیگذارند ادامه
دهد، دستاَش را میگیرند میکشند میبرندش توو مغازهای لیوانی آب میدهند دستاَش
آتشِ تیز شدهاَش بخوابد.
با دهانِ باز مانده، مانده است که چه شده، چه
گفته و برای چه؟ دستهاش روی گونههاش است و توو چشمهاش برقِ باران؛ و کیسهی
کتابهاش هنوز میان دو پایش قفل است. کمی که به این حال میماند کسی زیر گوشاَش
زمزمه میکند میگوید چه شده و برای چه کتک خورده که گونههاش گُر گرفته لاله شده.
چشمهاش آرام آرام نَمنَمَک شروع میکنند دو دو بزنند کلاپیسه بشوند، دهاناَش کف
بیاورد و سرش به دَوّار بیفتد، بگردد به چپ بگردد به راست. حالاَش خراب میشود. توو
سرش تیرآهن خالی میکنند روو هم. یکهو دهاناَش را باز میکند به فحش و ناسزا، همراه
با کفهای سفید که میپاشند روو به زن و دور و بَریهاش. فحشهاش تمام شده نشده
تحملاَش تمام میشود میشکند میافتد زمین. شروع میکند دورِ خودش چرخ بزند روو خاکِ
کفِ گذرِ حاج طرخانی، و توو خودش کُنجاله شود. درد میکشد. سرش را دو دستی میچسبد
فشار میدهد. توو خودش مچاله میشود. دوباره از هم بازمیشود. سیاهیِ چشمهاش پَلپَل
میزند برود، جاش سفیدی بیاید و فاتحه. دوباره بسته میشود، مثل گلولهی نخ، مثل
جنین توو خودش جمع، فشرده میشود. پای چپاَش میپرد. کفِ سفیدی از گوشهی لبهاش
میشُرد، شُریده است و از چانهاَش کِش آمده تا زمین و بِرکهی برف شده. جمع شدهاَند
دورش حلقه زدهاَند، هر کسی چیزی میگوید. مضطرب ماندهاَند و معطل، و نمیدانند چه
کنند چه نکنند. زن را که نزدیک آمده بود دور کردهاَند. خودش را گم و گور کرده
رفته است. از فرصتِ شلوغی استفاده کرده، و شاید هم بُردهاَندَش گوشه پَسَلهها.
هنوز جاناَش آرام نگرفته. حرفها توو در هم
است. شنیده ناشنیده میشود. صدایی خشدار میگوید: "روانی است بابا. از بیمارستان
زده است بیرون فرار کرده باز نگشته، شبها میآید اینجا چرخی میزند، شعر و مِعری
میخواند پولِ غذایی دشت میکند برمیگردد توو سیاهیِ شب، معلوم هم نیست روزها کجاست
چه میکند." صدایی که تیز و جاهلیست به هَواش شیشکی در میکند و پشتبندش میگوید:
"فیلمِشِه بابا. زنیکهرو انگشت رسونده، روو که شده خودشو زده به سیم آخر. شایدم
تیاتر در میاره پول جَم کنه." پَرِشِ پاهاش کم شده است و خودش بیحال کمحال،
نیمهباز نیمهبسته به پهلو مانده، اما هنوز کفِ سفید از میان دندانهای کلید شدهاَش
میشُرَد میسُرَد از لبها و چانهی گِردش، میریزد چکه میکند توو برکهی برفِ
زیرِ سرش که حالا بزرگتر شده است و میخواهد راه بیفتد. صدایی که نرم و عاقل است
میگوید: "موجی است. زمان جنگ، توو جبهه، موج گرفته پَراندهاَش هوا با سر کوباندهاَش
زمین، مخاَش تکان خورده جوانک." همان صدا ادامه میدهد: "دانشجوی
دکترای ادبیات بوده بینوا، که صداش میکنند: دُکیجان." یکی از کاسبهای گذر
میگوید: "کیسهاَش را بگردید شاید قرصی کپسولی چیزی تووش باشد، به دادش برسد
اینطور اینجا تلف نشود." کسی دست میاندازد کیسه را به زور و زحمت از دستِ
چنگشده قفلشدهاَش بیرون میکشد، بازش
میکند. تووش پُر است کتاب و کاغذ و پوشهای رنگ و رو رفته که میاناَش مدارک
تحصیلیش و کارت جانبازیش و چند برگ نسخهی دارو - اینجا نگاهها نرم و رقتانگیز
و مهربان میشود - و کیف کوچکِ سیاهی که پُر
است از داروهای رنگبهرنگ و آمپولهای ریز و درشت. یکی از میان حلقه پیش میآید
میگوید میتواند کمک کند؛ و میکند. توی کیف را میگردد، کپسولی برمیدارد و از
دیگران کمک میخواهد که دندانهاش فَکهاش را از هم باز کنند تا کپسول را بشکند
خالی کند توو دهاناَش، و آب میخواهد که جرعهای بِش بدهد تلخیِ دارو حل شود برود.
کمک میدهند، باز میکنند، میشکند، خالی میکند، جرعهای هم آب روش.
پس مینشینند، مینشینند به تماشا؛ با نگاههایی
که تویشان ترحم موج میزند و میکوبد به دیوارهی شیشهایِ سختِ چشمهاشان. دست و
پاش شُل میشود، از هم وا میرود. سیاهیِ چشمهاش باز میگردند مینشینند سرِ جاشان.
پلک میزند، پلک میزند، پلک میزند و یکهو از جاش میپرد نیمخیز میشود؛ نیمخیز
میماند و با نگاهی ترسخورده میگردد به چپ و راستاَش تا کیسهی کتابهاش را بِجوویَد.
میجوویَد، جمع و جورش میکند میگیرد توو سینهاَش فشارش میدهد. از جاش پا میشود.
تعادلاَش را حفظ میکند. جمعیتِ مضطرب را میسُکد، نگاه میکند. یکقدم عقب میروند.
حلقه بازتر میشود. میرود حلقه را باز کند برود از دایرهیشان بیرون، خودش را توو
سیاهیِ سردِ شب گم کند. کوچه میدهند، راه باز میکنند تا خسته خسته خودش را بِکِشد
برود دور شود. میکِشد میرود دور میشود. زن، میان مردهای حلقهاَش پیدا میشود. پرس
و جوو میکند. گهگداری هم صدای خندههای زنگدارش را توو هوا وِل میدهد رها میکند
که عبوریها برگردند طرفاَش ببینند چهقدر زیبا، چهقدر لَوَند است. میآید پیش، جایی
که مرد افتاده چرخ خورده بود دورِ خودش. لکههای سفیدِ کف را که دارند آرام آرام
از هم وا میروند، روی زمین میبیند. روو میکند به کناریاَش میگوید: "حیوونی
تقصیری نداشت ها؛ میخواستم سر به سرش بذارم، دَمتَقِهای برا خنده و وقتگذرونی
داشته باشیم." مردم پخش و پلا میشوند بروند سرشان را بگذارند زمین، توو جای
گرمشان بخوابند تا فردا.
مرد میاندازد توو کوچهپسکوچههای تاریکتر،
و میرود. میرود تا خودش را برساند پارکِ شهر و برود توو گوشهای روی نیمکتی خَپ
کند بخوابد تا صبح. سرما استخوانسوز شده است، و نرمه بادی اگر بوزد مثل الماس
پوستِ گونههاش را میبُرَد میترکاند. هر از گاهی صدای عبور ماشینی از خیابانهای
کناری، اصلی به گوش میرسد و بعد دوباره سکوت میشود. توو دهلیزهای سرش هزار جور صدا،
درهم آمیخته و شلوغ، شنیده میشود که نمیتواند از هم تمییزشان دهد. گاه صدای
انفجارهایی را بهوضوح میشنود که چون ریزهشهابی میآیند و میگذرند و با عبورشان،
عضلات صورتاَش منقبض میشود و در هم میرود. و گاه صدای خندههای شیطانی و شهوتانگیز
زنی که نمیداند کیست، بدناَش را به رعشه میاندازد و عصبیاَش میکند. میرسد. درِ
پارک بسته است. میزند به نردهها. فریاد میکند. کسی نیست بیاید در را باز کند برود
توو، جایی بگیرد بخوابد که گرمتر از بیرون باشد. میلرزد. لباسهاش کفایتِ سرما را
نمیکنند. پاهای بیجوراباَش توو صندلهای کهنهشده دارد یخ میزند، یخ زده است. باز
میکوبد به درِ فلزیِ سبز رنگ که به سیاهی میزند. نه. خم میشود سنگی برمیدارد و
میزند، با قُوَّت میزند، میکوبد به نردههای سردِ فلزی که صداش حتا پرندههای
پارک را بیدار میکند، پَر میدهد. کسی نیست. نگهبان پارک، انگار به خوابِ مرگ
رفته نمیآید لااقل فحشاَش بدهد بگوید برود گورش را گم کند؛ پارک، شبها نیمهشبها
بسته، تعطیل است. میرود. راهاَش را میکِشَد میرود. صدای لَخ لَخِ کفشهاش تنها
صدایی است که شیشهی شب را خراش میدهد میشکند و به گوش میرسد. کیسهی کتابهاش
را گرفته توو سینه، دستهاش را کرده توو آستینِ کتِ شِندِرهاَش و سرش را تا جا
داشته خمانده روو سینهاَش. آسمان شروع میکند ببارد. میبارد. برف، نرم نرم میبارد
و مرد در سیاهیِ کوچههای پایینیِ شهر گم میشود.
آذر
85 - تهران