پنجشنبه
Mahmoud Raji
یگانه
محمود راجی

خيال او حتا در جاهايي كه بيش‌ترين دشمني را با احساس عاشقانه داشتند همراهم بود. جیمزجویس / داستان عربی / احمد گلشیری

یک روز خواهرم از ایران زنگ می‌زند و می‌گوید آن شال طرح فانتزی شرقی را که در سفر اخیرت، دستت دیده بودم و خواسته بودم، یادت هست؟ امروز آن را در پارک نزدیک خانه، دست مردی دیدم. نگو از کجا شناختی، شاید همان نبوده. شال را که دیدم، توجه‌ام به مرد جلب شد. در آن راهرو باریک که با انحنایی ملایم از فضای پارک جدا و به کوچه‌ها و خانه‌های اطراف منتهی می‌شود، او را دیدم که شال را روی نیمکتی پهن می‌کرد.
می‌پرسم: کجا؟
می‌گوید: همان‌جا که بعضی وقت‌ها جوان‌ها جمع می‌شوند و گیتار می‌زنند. پای آن نقاشی دیواری که فضای سبز باغی را با دیوارهای دوروبرش نشان می‌دهد. یادت هست روی هره‌ی یکی از آن دیوارها، دو کبوتر را پشت به یکدیگر و دور از هم کشیده‌اند. هر وقت نگاه می‌کردم، می‌گفتم: «کبوترها از هم قهر کرده‌اند» و تو می‌گفتی: «نه. دارند از هم خداحافظی می‌کنند»
ماه بعد خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید امروز که از بالکن خانه، آن مرد را در همان راهرو باریک دید، فوراً از خانه خارج شد و به آن‌جا رفت. به شال دقت کرد، از نقش یگانه‌اش مطمئن شد که همان شال است. مرد شال را روی نیمکت پهن کرد، طرح‌هایی که قبلن کشیده بود، در کنار شال و روی آن چید و خود روی سکویی نشست. ورق‌های مقوائی طراحی را هم کنارش گذاشت. از هر کس که نزدیک می‌شد، علاقه نشان می‌داد و به تماشای طرح‌ها می‌ایستاد، می‌خواست تا اجازه دهد طرحی از وی بکشد. بیش‌تر آدم‌ها نمی‌پذیرفتند. اگر یکی اعتماد و استقبال می‌کرد، او ورقی برمی‌داشت و طرحی از چهره‌اش می‌کشید؛ تو بودی می‌گفتی: «سرشار از شور و شوق می‌شود و نبض تن او مداد را با ریتمی موزون روی کاغذ به وجد می‌آورد» سپس طرح کشیده شده را به آن‌ها می‌داد. بعضی‌ها طرح را می‌گرفتند و برخی با پوزخند آن را برمی‌گرداندند.
در تلفن بعدی می‌گوید: دیدی اشتباه نمی‌کردم، خواهر من! یادت هست گفته بودی قرار است شالْ واسطه‌ی دوستی و محبت با مادری سالمند شود. امروز که مرد را دیدم، از او پرسیدم آیا شال فروشی است. مرد خندید و گفت: «تحفه‌ی جانانه‌ای که به یادگار، به سالمندی داده شده، فروشی نمی‌شود، به ویژه آن که پیرزن از آن استقبال کرده بود، نقش فانتزی شرقی آن را بسیار دوست داشت و آن را با شادی و رضایت به سر کرد» پس از آن با اشاره به شال و با بیان عباراتی چون «پرنده‌های در حال پرواز در میان گلبن‌های وحشی و سروهای خمیده»، « بته‌جقه‌های ریز زرشکی» ، «رگه‌های گلابتون‌دوزی شده» و... از نقش فانتزی شرقی تعریف کرد و در انتها گفت: «هر جزء از نقش شال میل به دوست داشتن و دوست داشته‌شدن را تشدید می‌کند.»
به خواهرم می‌گویم: تو هر چند وقت یک بار زنگ می‌زنی و از مرد و شال صحبت می‌کنی. آیا هر روز او را می‌بینی؟
پس از مدتی خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که در این مدت هر روز توجه‌اش به راهرو باریک بوده است. پس از حدود یک ماه، امروز آن مرد آمد. از او پرسیدم: «معمولا چه روزهایی می‌آیید، چرا همیشه شما را نمی‌بینم؟» مرد گفت: «با توجه به راز مبهم در طرح فانتزی شرقی، فقط روزهایی که ماه در بدر کامل است» پرسیدم: «مگر طرح شال چه رازی دارد؟» مرد گفت: « میل به دوست داشتن و دوست داشته‌شدن به تنهایی کافی نیست، فرد باید بتواند موانعی را که عارف و عامی سر راه بروز محبت و عشق ایجاد می‌کنند، کنار زند، وگرنه...» پرسیدم: «وگرنه چه؟» مرد ادعا کرد که دچار نفرینی یگانه می‌شود و گرفتار حس توامان توهم و شیفته‌گی. بعد هم در محدوده‌ی آن دو حس سرگردان می‌ماند. بعد ادامه داد: « تردید دارم که کدام یک از آن دو حس به واقعیت نزدیک‌تر است، به سمت کدام یک از آن دو بروم و کدام را بپذیرم. توهم را... که باور نمی‌کنم گرفتار آن شده باشم، شیفته‌گی را... آن هم که مجاز نیست فاش شود. راهی هم برای تغییر این وضع نمی‌شناسم» نظر مرد این بود که در بدر کاملِ ماه، نفرین او را رها می‌کند و در پاسخ به این پرسش که چرا نفرین در این روزها برداشته می‌شود، مرد اظهار بی‌اطلاعی کرد، آرامش در این روزها را فراتر از تجربه‌ها و پندار‌های خود می‌دانست. پرسیدم چرا پیرزن دچار این نفرین نشد؟ مرد پاسخ داد: « چون پیرزن منع و پروایی نداشت که مهرش را آزاد و بدون نگرانی، به هر کسی ابراز کند. چون پیرزن علاقه‌مند بود دوستش بدارند و آموخته بود از دوست داشته‌شدن استقبال کند.» پرسیدم: «چرا این جا و به چه قصدی؟» پاسخ داد: «روزی که پیرزن شال را به سر کرد، همین جا روی صندلی چرخدار نشسته بود و با حرکت دست سالم خود می‌خواست کبوتران نقاشی روی دیوار را متوجه خود کند» نمی‌دانم می‌خواست سفارش کند که از هم خداحافظی نکنند، یا مایل بود آن‌ها را با هم آشتی دهد و یا به پرواز تشویق کند. مرد فکر کرده برای رها شدن دائمی از نفرین، شاید بهتر باشد شال را برگرداند به همان نقطه‌ی آغاز تا شاید ارزش و اعتبارش دوباره جاری شود و قفل زندان بشکند؛ شاید بهار بیاید. به مرد گفتم: «مثل شناگری که بدون داشتن شناختی از جهت ساحل، شنا می‌کند...» سخن مرا قطع کرد و گفت: « نابلد و نابارور: چون تا هنگامی که کسی را دوست نداشته باشی، نمی‌دانی که کی هستی»
از خواهرم در مورد مشخصه‌های ظاهری مرد می‌پرسم. از او می‌خواهم این بار او را دیدی، به نشانه‌ها و ظاهرش دقت کن.
پس از چند روز خواهرم پاسخ می‌دهد که مشخصه‌ای در مرد نیست. از دور که نگاه می‌کنی، مثل گردن‌شکسته‌ها به نظر می‌آید. حس می‌کنی از همه چیز دلخور است. هنگامی که نزدیک می‌شوی، می‌بینی، نه. او مدت‌ها از دلخوری و از نکبت و فلاکت رها شده است و رضایتی در جانش موج می‌زند که گویا هیچ جای جهان، ابر کدورت و ناامنی نمی‌بیند. هر بار او را می‌بینم، کدورت من رنگ می‌بازد. هر بار مرا می‌بیند، طرحی از صورتم برمی‌دارد. البته طرح‌ها شباهتی به من ندارند. سایه‌ای محو و بدون حیات جای چشم‌ها نشسته که اکثر طرح‌ها را شبیه به هم می‌کند. هر بار که از او می‌پرسم: «نفرین و سرگردانی در این دوره، در محدوده‌ی دو بدر، چه‌گونه گذشت؟»  او از شتاب مدامی حرف می‌زند که در گورستان شهر، گورها را خالی می‌کند تا این یا آن جا مانده در حیرت و حسرت را ببلعد. شتابی که فرصت زیستن را محدود می‌کند. بعد از تردید خود می‌گوید: «نمی‌دانم شال طرح فانتزی شرقی را در کدام پستو و چه‌طور پنهان کنم تا بتوانم عشق را در خفا، با شور و شوقی یگانه، ستایش کنم.»
شاید خواهرم اشتباه می‌کند و شالی که آن مرد با خود دارد، همان شالی نیست که خواهرم در سفر اخیرم، پیش من دیده بود. اگر همان شال باشد... به خواهرم می‌گویم این بار او را دیدی از او بپرس شالی که به او تعلق ندارد، چرا دست او است.
 ماه بعد خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید: امروز که از چهره‌ام طرح می‌کشید، پرسیدم: «گفته بودی شال را به سالمندی  دادند، پس چرا دست شما است.» مرد مکثی کرد، اضطراب یا تاثر چشمانش را پر کرد و سپس کنار طرح، این کلمات را نوشت.
صورتش را می‌بینم که لبخندی بر لب دارد. با دست اشاره می‌کند که نزدیک شوم.
طبق معمول نزدیک نمی‌شوم. آمدم که  آمده باشم. آمدم که ببیند که آمدم...
حالا که به تخت خالی‌اش نگاه می‌کنم، یادم می‌آید از  آن همه خاک، از...
به قول هسه: «تن دادن نیمه غمگنانه به مرگ، تن دادن نیمه مطبوع به فناپذیری*»
یادم می‌آید از زندانی شدن در محفظه‌ی میان کف و سقفی از بلوک‌های سیمانی.
مانند زندانی شدن در یک دوره، از یک بدر کامل تا بدر کامل بعدی.
مانند زندانی شدن در فاصله‌ی یک آغاز تا آغاز بعد، از نفرین نگفتن تا عقوبت گفتن.
مانند زندانی شدن در محدوده‌ی توهم و شیفته‌گی.
می‌گویم: « مادر، تو که باران را دوست داشتی! یک بارانی می آید که نپرس»
با حیرت و شادمانی می‌گوید: «نه بابا؟ راست بگو! باران می‌آید؟ آخی. خدا کند. دیشب خواب دیدم...»
بعد از خواب خود می‌گفت که باران می‌آمد. در خواب‌هایش همیشه باران می‌آمد.
از خواب‌هایش فقط بارش مدام باران را به یاد می‌آورد.
خواهرم از من می‌پرسد: «آیا مرد را می‌شناسم؟» کاملن انکار نمی‌کنم، مطمئن نیستم، نمی‌توانم پاسخ مثبت بدهم. به او می‌گویم: « چه آن شال همان باشد که تو دیده‌ای و چه نباشد، این را می‌دانم که راز و نفرینی در نقش شال پنهان نیست» بعد به تقویم نگاه می‌کنم. تاریخ پرواز سفر اخیر خود را با تقویم قمری مطابقت می‌دهم. بله، درست است. روز ورود، روز بعد که شال را به زن سالمند دادم و حتا زمان برگشت، ماه در بدر کامل بود. به خواهرم زنگ می‌زنم. پیش از آن که حرفی بزنم، خواهرم می‌گوید: «امروز به مرد گفتم طرح فانتزی شرقی که با محبت و عشق سر و کار دارد و میل به دوست داشته‌شدن و دوست داشتن را، به گفته‌ی شما، تشدید می‌کند، چه‌گونه می‌تواند سبب نفرین شود.» مرد، پس از سکوتی کوتاه، خندید. با بغضی در گلو خندید، به صدای بلند خندید. چه خنده‌ای! ریسه رفت و سپس صدا در گلویش شکست و بریده بریده شد، مانند سکسکه‌ای طولانی و نفس‌بُر! هر بار مانند آن که آسمانی در هنگامه‌ی برخورد ابرها ترکیده باشد. طرحی که از صورتم کشیده بود، به من داد. چشم‌ها در این طرح حالت گرفته و زنده بود. شال طرح فانتزی شرقی را بین ورق‌های طراحی گذاشت و رفت.
------------------
* درستایش سالخوردگی، هرمان هسه، ترجمه: پریسا رضائی 
محمود راجی
moraagi@hotmail.com 
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!