شنبه
Reza Kazemi


 
پرنده درآکواریوم
رضا کاظمی

1

می‌آیی می‌نشینی کنارش می‌بینی رفته است. مُرده است. پَرکشیده است. دل نمی‌کَنی از کنارِ آکواریوم‌اَش بروی گم شوی، خودت را برای همیشه گم کنی کسی دیگر بیاید بنشیند جایت، بالِ آکواریومِ پلاستیکی را بگیرد بالا، نگاه‌اَش کند که سیاه شده و کبود و پلک‌هاش اما آرام رویِ هم خوابیده؛ انگار همین حالا بوده که بعدِ چند سر کشیک جای بچه‌ها، تکیه داده به دیواره‌ی شنی -  ماسه‌ایِ سنگر و پلک‌هاش همین‌طور آرام رویِ هم خوابیده.
     دل نمی‌کنی بروی ببینی چه مرگ‌اَت بوده چندماه بِش سر نزده‌ای که تنها و غریب افتاده، درد کشیده، غصه خورده از بی‌دست و پایی‌اَش و از بی‌یار و یاور ماندن‌اَش در این شهرِ عظیمِ بیمارستانی؟ دامنِ پزشکی را که عجله عجله می‌گذرد می‌چسبی می‌کِشی‌اَ‌ش پیش اَزَش سؤال کنی، که ترس را تویِ چشم‌های رنگی‌اَش می‌خوانی. رهاش می‌کنی خَم می‌شوی کاغذهاش را که وِلو شده زمینْ جمع می‌کنی دست‌اَش می‌دهی ازش می‌پُرسی چه‌طور شده «یونس» که این‌طور سیاه و کبودْ نفس نمی‌کشد، که رفته، مُرده، پَرکشیده است؟ هنوز از بُهت در نیامده دارد تعجبْ تعجبْ نگاه‌اَت می‌کند که بُراق می‌شوی تویِ چشم‌هاش و می‌توپّی‌ بِش که: "نامرد، یونس که چیزی‌ش نبود. یعنی بود اما رفتنی که نبود!" انگار از صدای خودت خوش‌اَت آمده باشد که می‌بَری‌ش بالاتر: "چرا شیرِ اکسیژن‌اَش بسته بوده - بسته شده؟ این‌طورکه نمی‌توانسته نفس بکشد. حتمی نکشیده که این‌طور سیاه و کبود شده!" خسته می‌شوی از هَوار کردن‌اَت، کمی هم شرم می‌کنی از نگاه‌هایی که سرک کشیده‌اَند ببینند کدام بیمار است که کم آورده، داغ کرده و به قولِ یونسِ آن‌سال‌ها: پیستون چسبانده!
     دکتر دست می‌گذارد رویِ شانه‌اَت و دستی دیگر لیوانی آب می‌دهد دست‌اَت بنوشی از توش و تَقَلا بیفتی. می‌گوید خودش شیر را بسته، نفس‌اَش را پس زده تمام کرده رفته! لیوان از دست‌اَت می‌افتد می‌شکند هزار پاره می‌شود و صداش تویِ گوش‌اَت بلندتر از صدای انفجارهایی می‌شود که هنوز برایت آشناست. یقه‌ی دکتر را می‌چسبی که: "خودش؟ خودش بی‌مروت؟ چه‌طوری؟ بیمارِ قطعِ نخاعیِ دست و پا بی‌حرکت چه‌طور می‌تواند..." و صدات در گلوت می‌شکند، هِق می‌زنی، شانه می‌تکانی و یقه‌اَش را وِل می‌دهی و دیگر هیچ. انگار از اولِ این نمایشِ مسخره‌ی تلخ، کسی دور و برِ یونس و آکواریوم‌اَش نبوده باشد که نیامده میان‌داری کند، دستی به شانه‌ی تو بکشد، ابرویی برای دکتر بالا بیندازد. اما بوده ولی همه را بُهت گرفته برق زده خشک کرده از گزارشِ کوتاهی که دکترِ بی‌معرفت داده و سنگین بوده و غریب و اِفترا. تویی که فریاد می‌کشی: "افترااااا" و کسی صدایی برقِ نگاهی از جایی می‌گوید: "یعنی خودش نخواسته نفس بکشد، نکشیده، سیاه و کبود شده، تمام کرده رفته، کسی هم آمده شیرِ اکسیژن را بسته هَدَر نرود!" تا مغزِ استخوان‌اَت می سوزد از نیشِ برق نگاهی که از جایی دیده‌ای شنیده‌ای.

2
حالا در خیابانی و سردرگُم و گیج. صدای کِش‌دارِ ترمزها و بوق‌های ممتد را نمی‌شنوی، نمی‌خواهی بشنوی و بی‌تفاوت راه‌اَت را که نمی‌دانی کجاست می‌روی. تنها صدایی که می‌شنوی صدای لَخ لَخِ کفش‌های وا رفته‌اَت است که آسفالتِ خیابان را خراش می‌دهند و خسته پیش می‌روند. دیگر هیچ. در ذهن‌اَت حتا. همین‌طوری می‌روی، چهارراه‌ها را از سر می‌گذرانی می‌روی، می‌روی تا به خود بیایی ببینی نشسته‌ای تویِ تاکسی‌ای که می‌رود سمت شرق و کنارت دختر جوانی تکیه داده باشد به پشتی صندلی‌ اَش و دستان ظریف‌اَش را یَله داده باشد رویِ کیف و کتاب‌هاش و تو با خودت بگویی چه‌قدر باید خسته باشد و بی‌حال، و ندانی خسته تویی که ساعت‌ها گیج زده وِل گشته فحش داده نفرین کرده‌ای خودت را؛ و ندانی بی‌حال تویی که نگاه‌اَت ماتْ شده، دستان‌اَت یله افتاده رویِ زانوهات که درد توی‌شان فریاد می‌کشد می‌دود.
     راننده یک‌رَوَند حرف می‌زند، نق می‌زند، ناله می‌کند. از گرانی می‌گوید و از گرانی و از گرانی و غُر می‌زند، که تو نمی‌شنوی، بی‌توجه به حرف‌هاش و نِکُّ و نال‌هاش داری از شیشه‌ی پنجره بیرون را نگاه می‌کنی و آدم‌ها و پیاده‌روها را که از تو می‌گریزند، پَس می‌روند و تو سر نمی‌گردانی ببینی کجا می‌روند گم می‌شوند.
     پیاده می‌شوی. خیابان، آشناست و کوچه‌ها و درهای یک‌رنگِ سازمانی و خانه‌ی توسَری خورده‌ای که زیرِ نگاهِ خانه‌های دیگر کوچک‌تر و فشرده‌تر به چشم‌اَت می‌آید. در می‌زنی. دری را می‌زنی که بارها آمده‌ای زده‌ای رفته‌ای داخل و کسی را که دراز به دراز افتاده بوسیده‌ای، خندانده‌ای، گریانده‌ای، دلداری داده‌ای و رفته‌ای. حالا که دوباره آمده‌ای در می‌زنیْ می‌دانی دیگر نیست. رفته است، مُرده است، پَر کشیده است.
     دست‌اَت بر سرِ دخترکی‌ست که در چشم‌های زُلال‌اَش شرم هست و خنده و شیطنت؛ و نگاهِ تو به زنی‌ست که روبه‌روی‌اَ‌ت نشسته، سر به زیرْ گل‌های قالی را با انگشتِ اشاره می‌خراشد و نگاه‌اَت به اشک‌هایی است که آرام آرام راه پیدا می‌کنند تا جایی‌که بتوانند قطره قطره بچکند رویِ گل‌های سرخِ خَراش‌خَراش، و زنْ مانعِ چکیدنِ‌شان نمی‌شود. می‌بینی بی آن‌که بخواهی، آمده‌ای خبرِ یونس را آورده‌ای داده‌ای، خانه‌شان را خراب کرده‌ای به عَزاشان نشانده‌ای. با بی‌رحمیِ تمام. و به‌حالِ خودشان گذاشته‌ای و به دردِ خودشان و داری می‌روی. می‌روی.

3
دوباره در خیابانی، و سردرگم و گیج. حالا کِی است و چه‌قدر از یونس گذشته که هنوز گیجی و هنوز گُمی و هنوز راه می‌روی؟ کنار ایستگاه اتوبوسی و کسی در ذهن‌اَت فریاد می‌کشد: "افتراااا ! این افتراست دکتر. یونس و خودکشی؟" و نیشِ برقِ نگاهِ کسی در ذهن‌اَت می‌سوزانَدَت، تا مغز استخوان. می‌بینی دارند چپ چپ نگاه‌اَت می‌کنند و تو باکی‌ت نیست و بی‌خیالْ اَزَشان می‌گذری می‌روی بِرِسی جایی که نمی‌دانی کجاست.
     می‌روی می‌پُرسی می‌روی می‌پُرسی تا پیدا کنی خانه‌ای را که نمی‌دانی کِی و چه‌گونه آدرس‌اَش را گرفته، جُسته‌ای. پیداش می‌کنی در می‌زنی می‌روی توو می‌نشینی مقابل‌اَش. نشسته‌ای روبه‌روی‌اَ‌ش، زُل زده‌ای توو چشم‌هاش، بی‌حیا و حُجب، تا بگوید. از "سینِ" سلام تا "خِ" خداحافظ. و می‌گوید. می‌گوید می‌گِرید می‌گوید هِق می‌زندْ بی‌شرم، و می‌گوید و تمام می‌کند؛ که می‌بینی ناغافل دست بلند کرده‌ای سنگین خوابانده‌ای بیخِ گوش‌اَش و فکر هم نکرده‌ای زن است، ضعیفه است، نامحرم است. پنج انگشت‌اَت رویِ گونه‌اَش لاله می‌شود می‌ماند، سرخ و کبود می‌شود می‌ماند. به‌خودت می‌گویی: "دست‌اَت بشکند مرد!" و بلند می‌شوی بروی خودت را گم کنی. می‌دانی بعدِ رفتن‌اَت چادر چاقچور می‌کند می‌رود خودش را از کوهی جایی پرت می‌کند، نیست و نابود می‌کند؛ اگر هم غیرت نکرد، یک‌راست می‌رود کلانتری.

4
باز در خیان‌ها گیج گیج راه می‌روی، با کسی در ذهن‌اَت حرف می‌زنی و کسی هم در ذهن‌اَت با تو حرف می‌زند و گفته‌های زَنَک را تکرار می‌کند. می‌گوید یونس را پیش از جنگ می‌خواسته و یونس نمی‌خواسته‌اَش و رفته دیگری را گرفته، سِتانده که زَنَک کینه‌دار شده، مانده، شوهر نرفته، رفته پرستاری خوانده شده پرستارِ همین بیمارستانی که بیست سال بعد یونس آمده خوابیده برای دردهای گاه به گاهِ سرش.
     ضعیفه در ذهن‌اَت می‌گوید تکرار می‌کند می‌گوید که دَمِ اول شناخته‌اَش و آتشِ خاکستر شده‌اَش دوباره تیز شده به تَقَلّا افتاده بیاید پرستاری‌اَش را  عهده بگیرد که آمده گرفته مانده کنارش و نرم نرم آزارش داده، زخمِ زبان‌اَش زده، یادش آورده ناکامیِ خودش را و پیر شدن‌اَش را و کینه‌اَش را، و یونس را جان به‌ لب کرده از آزارهاش، که التماس کرده برود دست از سرش بردارد و برنداشته، و یونس میانِ سردردی وحشتناک، از خدا مرگ‌اَش را، راحتی‌اَش را خواسته و زَنَک و ضعیفه و پرستار با هم دست یکی کرده‌اَند عزراییل شده‌اَند پیچ را پیچانده، زنده‌گی را قطع کرده، مرگ را جاری کرده‌اَند بَراش.
     ضعیفه در ذهن‌اَت می‌گوید تکرار می‌کند می‌گوید که: "خودش خواست. دردْ اَمان‌اَش را بریده بود که خواست تمام‌اَش کنم و کردم." و تو همین‌جا پیستون چسبانده بودی از بی‌شرمی، بی‌حیایی، چشم سفیدی‌اَش و سنگین خوابانده بودی بیخِ گوش‌اَش و فکر هم نکرده بودی زن است، ضعیفه است، نامحرم است؛ و بلند شده زده بودی بیرون، بروی خودت را گم کنی.

5
هنوز در خیابانی و سردرگُم و گیج، و نمی‌دانی کجا می‌خواهی بروی و چه می‌خواهی بکنی با این درد که دارد از پات می‌اندازد. نمی‌توانی به کسی هم بگویی که اگر بگویی...


1 Comments:
Anonymous توت فرنگی said...
ممنون از نوشته هاتون

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!