مهتاب و ندا
نمایشنامه
نوشتهی: فرزانه
رحیمی و محسن عظیمی
صحنه اول
خانهی ندا. مهتاب
نشسته و ندا در حال پذیرایی از او
ندا: هنوزم
کاپوچینو دوس داری؟
مهتاب: دیگه یادم
رفته چی دوست دارم چی دوست ندارم، باورت میشه!؟
ندا: اینو که
بخوری یادت میآد! فرانسویِ اصله ... با کیک یا شوکولات؟
مهتاب: ممم ...
کیک!
ندا: اون کثافت،
امیرم عاشق کاپوچینو بودش... یادته مال بقیه رو هم هاپولی میکرد همیشه؟
مهتاب: آره ...
با اون دلقکبازیاش!
ندا: خودم
پختم... شکلش شخمییه ولی مزهش خوب شده... ( تکهای از کیک را به طرف دهانش میگیرد.)
بخور...
مهتاب: اوهوم...
خوبه! تو که از پختوپز فراری بودی؟!
ندا: خب دیگه...
روزگاره... بلاها سر آدم میآره... کجاشو دیدی حالا آشم میپزم تازه...
مهتاب: آش ؟؟
هاها... تصورشم واسم خندهداره! (شوخی) روزگار چه کرده باهات دختر!!
ندا: بدجوری
کرده، بدجوری... از همون موقع که این امیرِ گُه ما رو از هم جدا کرد و با تو رفت،
من تنها بودم... با هیشکی نبودم تا اینکه چندوقتپیش سروُکلهش پیدا شد و شروع
کرد به ننهمَنغریبمبازی...
مهتاب: امیر؟!...
خب؟!...
ندا: هیچی دیگه...
یه مدتی کنگر خورد لنگر انداخت اینجا وُ شروع کرد ناله از تو و از زندگیش... میدونستم
زِرِ مُفت میزنه، یه اردنگی نثارش کردم دُمشوُ گذاشت روو کولش رفت.
مهتاب: هه...
ناله؟!... کثافتِ پسفطرت!
ندا: بهش گفتم
بچهکونی فکر کردی منم عین بقیهم... هرچی گفت جوابشوُ دادم... کم آورد...
مهتاب: هنوز
باورم نمیشه!!
ندا:
باورت بشه! چندماه اینجا بود... میدونست من اهل برنامههاش نیستم و بِش پا نمیدم؛
میخواس دلهبازی دربیاره، زدم توو کوونش...
مهتاب: تُف به
گورِ همهشون که اینجوری لِهولوردهمون میکنن! من بِهش گفته بودم، اگه میخواد
بره! هر روز قسم میخورد که میمونه... تُف!!
ندا: اونموقع
که باهم بودیم هیچ خری نمیتونست هیچ غلطی بکنه (مکث) چرا باهاش رفتی؟!
مهتاب: نمی دونم،
فکر میکردم... فکر میکردم
دوستم داره... خب... منم دوستش داشتم...
ندا: "دوستداشتن
جنگ است"... یادته؟ "اوکتاویوپاز"
مهتاب: واسه من که
جنگِ نابرابر بود... آره یادمه!
ندا: تووی این
مدت خیلی چیزا فهمیدم... میدونی هرچی بیشتر میخوندم بیشتر دوستداشتم برگردی
بازم...
مهتاب: (خنده)
چی میخوندی، حالا؟!
ندا: نخند
خره... جدی میگم جون مَهی... اِ چرا میخندی؟ هاها... نخند دیگه... ها... ها...
مهتاب: آخه...
تو وُ کتاب...! هاها... خوندن! فکر کن... هاها...
ندا: عجب خری
هستی ها... پاشو بیا... بیا اون اتاقو نیگا کن... زدم توو کارِ کتاب... همهشونم
بدون سانسور... میبینی؟!
مهتاب: وای نیگا
کن!... بدونِ سانسور؟! هاها... کثافتِ موذی! از کجا؟ کی کرمشوُ انداخت به جونت؟
ها؟
ندا: حالشو ببر!
مهتاب: خُلوُچِل!
دوسِت دارم!
ندا: بعد از
دانشگاه، توو یه کتابفروشی مشغول شدم؛ صاحابش یه پیرمرده بود از اون باحالاش...
خلاصه انداختم توو خط خودش...
مهتاب: به قول
خودت ایولا داری دیگه!
ندا: اون ردیف
رو میبینی؟ همهشون دربارهی جنسیت و زنان و این حرفاس... اگه اینا رو بخونی دیگه
خودِ خدا هم نمیتونه مُخِتو بزنه!
مهتاب: وای
دختر! همهی اینا رو تو خوندی؟
ندا: کارمه ها...
مهتاب: کارِت؟!!
ندا: آره دیگه
بابا ... مفصله... باید برات تعریف کنم... فعلن اینو بردار بریم سراغِ آشمون ...
نسوزه!
مهتاب: اِ چه
کاری؟ بگو ببینم... مرموز شدیاااا! (مکث) میخنده توله! با توام!
صدای مهتاب و
خندهی ندا دور میشود.
صحنه دوم
صدای خندههاشان
از بیرون... واردِ خانه میشوند.
مهتاب: چقد این
دوستت بامزه بود! خندیدیماااا...
ندا: دنیا به شخمشه
اما الکی به این نرسیده ها... کوونش پاره شده... میگه دنیا مثِ یه کمدی میمونه
که فقط یکی مثِ چاپلین میتونه از پسش بربیاد...
مهتاب: کاش منم
میتونستم اینجوری باشم...
ندا: میتونی
جیگر... فقط باید یه کمی این احساساتِ
کوفتیتوُ سوُق بدی این سمتی... (قلبش را نشان میدهد.)
مهتاب: سخته...
میدونی... خیلی سال گذشته... خیلی... یاد قدیما بخیر!
ندا: سخت میگردد
جهان بر مردمانِ سختکوش... سخت نگیر... (پستانهای مهتاب را میگیرد)
مهتاب: مرض!
دیوونه... هاهاها...
ندا: چیه
مورمورت شد... بیا... با یه فیلم چطوری؟ بیا یه کم مشروبم مونده... بیا دیگه چیکار
میکنی؟!
مهتاب: نه بابا
خره! الان نه! دیوونه...
ندا: عجب آدمِ
خری هستی ها... حداقل بیا وِلو شو فیلمو ببینیم... مطمئنم ندیدی!
مهتاب: به شرطی
که کرم نریزی ها... اصن من اینور میخوابم...
ندا: تو هر جا
دوس داری بخواب جوونی... هه هههه... خدایی این فیلمو ببینی نصف راهو طی طریق کردی...
مهتاب: خب بذار
ببینیم...
ندا فیلم را میگذارد
میآید کنار مهتاب، مهتاب دستش را روی شانهاش میگذارد.
مهتاب: دلم برات
تنگ شده بود.
ندا: چقد؟ چقد
تنگ شده بود؟
مهتاب: چقد؟!
ببین... اِنقد... (بغلش میکند و فشارش میدهد.)
ندا: آخخ... میدونی
چقد دلم برا بغلت تنگ شده بود؟!
مهتاب: کدوم
گوری بودی تا حالا؟!
ندا: من که تووی
گورِ خودم بودم، تو گوربهگور شده بودی... وااای چقد بزرگ شدن این پرندههای زبون
بسته... (پستانهایش را میگیرد) آوازم میخونن؟
مهتاب:
نه خفه شدن... خیلیوقته... ممم...
ندا: کاری میکنم
بخونن... اونموقعها تازه جیکجیکِمستونشون بود... آه... آه...
مهتاب: که اون
نکبت زمستونشونو آورد... اون نکبت... ممم... آخ... بغلم کن!
ندا: بذار اول خوب
نیگات کنم... اینجوری نه... مث اونا میبینی؟ اونام عین مان... دربیار... آخ...
آخ ... (شروع میکند به درآوردن لباسهایش)
مهتاب: آخه...
آخه من...
ندا: من من نکن...
دیگه منی در کار نیست؛ ماییم... ما... (دست میبرد به سمت شلوار مهتاب)
مهتاب: آخه...
شاید... نخوای که... ببین!
ندا: چی میگی؟
میخوام بخورمت دیوونه!!
مهتاب: خب
باشه... خل... وایسا... آه... آه...
تاریکی. صدای
خنده. نوری موضعی روی دست های مهتاب و ندا. دو سیگار روشن...
ندا: حال داد بِهت؟
مهتاب: اوهوم...
مث اونوقتا... بیشتر...
ندا: قربونت برم...
ولی خدایی اگه الان سربازای امام رهههه بفهمن کوونمونو پارکینگِ بطری نوشابه میکنن
ها... ههههه ها...
مهتاب: لقِ همهشون!
ندا: هیچوقت
نتونستم با یه مرد کنار بیام... بعد از توام با هر دختری خوابیدم حالم ازش بهم
خورد...
مهتاب: کثافتِ
خائن! (او را میزند.)
ندا: اِ... اِ...
نکن... نکن... خره... میکنمتها؟! می... آخ... آی...
مهتاب:
خیانتکار! حقته! هاها... بگیر... (دستش را به سمت باسن ندا میبرد.)
ندا: اِ... نکن
کثافت کوونمو... آی... آی... مای گاآآآد!!!
مهتاب: حقته! هه
هه هه!
ندا: ببین... ول
کن... اووی... اووی... ول کن... جوون... آخ...
صحنه سوم
سر و صدایی
نامفهوم میآید. هر دو ایستادهاند به گوش... سکوت
ندا: تو هم
میشنوی؟!
مهتاب: آره...
صدای چیه؟
ندا:
نمیدونم... فکر کنم از این بغلیه باشه... ولی عجیبه... اینا هیچوقت صداشون
درنمیاومد.
مهتاب: اونام
دیگه زدن به سیمِ آخر! هه...
ندا: چی بگم...
یه مرد و زن جوونن خیلی آرومن... ولی انگار صدای دوسه نفره... گوش کن.
مهتاب: راس
میگی! داد میزنه یکیشون انگار!
ندا: زنه،
انگاری نه؟!
مهتاب: اووهوم...
چی میگه؟!
ندا: گوش کن...
گوش کن... اوه اوه فکر کنم مَرده گند زده با این یکی... چی گفت؟!
مهتاب: بدبخت
زنه، چه حرصی داره میخوره... نفهمیدم چی گفت...
ندا: میبینی
... میبینی این مردای حرومزاده همهشون یه گُهَن ...
مهتاب: همهشون!!
ندا: باورکن این
یارو رو ببینی اصن امکان نداره شک کنی بِهش که اینکارهباز باشه ... اوه اوه
کارشون بالا گرفت فکر کنم مَرده رو اردنگی زدن انداختن بیرون... جووون.
مهتاب: حقشه!
مگه به اون امیرِ عوضی میخورد؟!
ندا: نه که
نمیخورد ولی تو هم کم لی لی به لالاش نمیذاشتی...
مهتاب: حالا
توام سرکوفت بزن هی!
ندا: دروغ
میگم؟!
مهتاب: نه...
ولی خب من دوسش داشتم دیگه ندا... جای من که نبودی...
ندا: نبودم ولی
عینِ روز واسهم روشن بود داره گولت میزنه... هرچی بهت گفتم فکر میکردی از روو
حسودیمه... (شوخی) کوونی!
مهتاب: مرض! چه
میدونستم خب... کور و کر بودم انگار!
ندا: فقط کور
وکر؟ جادو جنبلت کرده بود... غیر از امیر چیزی نمیدیدی که... خدایی دلت اومد منو به
این خوشگلی ول کنی .. (میخواند) این تنُ تنها بذاری... روو قولامون پا بذاری...
بری بیخیالِ من بشی... دلتُ پیشم جا بذاری...
مهتاب: ای
جان... هاهاها... بخون بخون...
ندا دوباره
میخواند و میرقصد و بعد یکباره مهتاب را در آغوش میگیرد. مهتاب بغض کرده خود را
در آغوشش رها میکند.
ندا: چرا اینقد
دیر اومدی؟ میدونی تووی این همه سال بدونِ تو چی کشیدم؟
مهتاب: نمیدونی
به خودم چی گذشت... اون عوضی... داغوونم کرد.
ندا: اون روزای
اول داشتم دیوونه میشدم، وقتی شنیدم باهاش ازدواج کردی چندبار خودکشی کردم ولی
فهمیدم خیلی سگ جوونم... پیرمرده توو اون کتابفروشی نجاتم داد.
مهتاب: ای
دیوونه! یعنی تا این حد؟!
ندا: از حد
گذشته بود... بعدش دیگه تصمیم گرفتم با خیالت زندگی کنم... با هرکی بودم به خیال
تو بود... نمیفهمی که... اینقد کوونی هستی نمیفهمی...
مهتاب: نمیرم،
دیگه هیچجا نمیرم الاغ جوون، هیچجا. (گونههایش را میبوسد.)
ندا: (لوس) همهش
یه دونه؟!
مهتاب: (محکم)
ممممماچچچچ ...
ندا: بازم
میخوام... بازم میخوام...
مهتاب: بیا...
(بوسهبارانش میکند و میخندد.)
ندا: آخ...
آه... آه...
نفسنفسزنان
یکباره لبش را روی لب مهتاب میگذارد. رفت و برگشت نور. سکوتی دیرپا.
ندا: مَهی...
مهتاب: جوونم؟
ندا: امیر خیلی
باهات سکس میکرد؟
مهتاب: اوایل
آره.
ندا: چیجوری؟!
مهتاب: ندا چه
سوالی میپرسی! خب سکس بود دیگه (مکث) البته اوایل خیلیخوب بود.
ندا: دوست دارم
بدونم... خیلیخوب بود یعنی چی؟
مهتاب: خب
تقریبن هر روز بود، معاشقههامون زیاد بود، بیشتر... بیشتر فکرِ ارضا کردنِ من بود
تا خودش...
ندا: میخوردِت؟
مهتاب: آره...
اینجوری... هام... (شوخی) هام هام هام...
ندا: لوس نشو!
مهتاب: (جدی)
این آخرا دیگه خودمَم بهش بیمیل بودم.
ندا: تو دیگه
چرا؟!
مهتاب: وقتی
میفهمی شریک زندگیت! هرز میپره و مِیلشُ جای دیگه ارضا میکنه، چه حسی بهت دست
میده؟
ندا: چیجوری
فهمیدی؟!
مهتاب: تلفنای
مشکوک... بعدم که مهناز دیده بودش با چند نفر و... جالب اینجاست که انکارم
نمیکرد میگفت رابطهی کاریه و... ای بابا از همین داستانای همیشگی دیگه...
ندا: فکر کنم
الان وقتشه یه رازی رو که قرار بود هیچوقت بهت نگم... بهت بگم.
مهتاب: چه
رازی؟!
ندا: به خودم
قول داده بودم هیچوقت بهت نگم ولی... ولی الان میبینم حقته که بدونی.
مهتاب: خب بگو
دیگه.
ندا: اون... اون...
یادته تووی دانشکده... یه روز که مث همیشه رفتیم کافه کا... تو گفتی بابات گیر
داده چرا همهش دیر میآی خونه... امیرم گفت بگو اضافهکاری وامیستم... بعدش تو
ناراحت شدی رفتی...
مهتاب: آره خووب
یادمه.
ندا: تازه یه چند
وقتی بود شیفته امیر و ادا اطواراش شده بودی...
مهتاب: اووهوم...
ندا: اونروز تو
که رفتی... شب که پرسیدی کجایی گفتم خونه خالهمِم ولی بهت دروغ گفتم.
مهتاب: ...
ندا: اوونشب من
پیشِ امیر بودم... یعنی خوونهی یکی از دوستاش خالی بود گفت بریم اونجا مشروب بزنیم...
مهتاب: ...
ندا: اولش گیر
داد با مسخرهبازیهای همیشهگیش که من یه گرگمُ و میخوام بخورمت و... خلاصه شوخی
شوخی...
مهتاب: چرا داری
اینا رو به من میگی؟
ندا: باید بدونی... بدونی که من... من اوونشب
هیچ لذتی نبردم... فقط درد کشیدم... وقتی تنشو مالید به تنم، وقتی عین حیوون نفسنفس
میزد؛ من... من... هرچی بهش گفتم بیخیال شو نشد...
مهتاب: دیگه
برام مهم نیس ندا، جدن میگم. انگار اون آدم برام مُرده... تازه اونموقع که من
زنش نبودم؛ پس بیخیال!
ندا: ولی شیفتهش
شده بودی... من هیچی رو از تو پنهون نکردم مهی... هیچوقت بهت دروغ نگفته بودم...
این مسئله عین بختک افتاده بود روو مغزم... اونوقت
که داشتی باهاش میرفتی زیرِ یه سقف، خواستم بهت بگم ولی دیدم اونقد محوش شدی که
یا باور نمیکنی یا اگه باور کنی از منم زده میشی و دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمت...
مهتاب: میدونی،
امیر عین سگ، دنبالِ ماده میافتاد. همون اولشم میدونستم سروگوشش میجنبه، اما
پیش خودم گفتم بعد ازدواج خوب میشه... که بدتر شد. فقط چند ماه اول تونست جلو
خودشُ بگیره.
ندا: تو...
تو... جونِ مهی راستشو بگو... وقتی باهم سکس میکنیم همونقدی که اون باهات میکرد،
لذت میبری؟!
مهتاب: فرق
داره، قابل مقایسه نیست اصلن... یه جور آرامشی که با تو دارم، با اون نداشتم. هیچوقت
... نمیشه مقایسه کرد... ول کن اینا رو، بیا... بیا اینجا بغلم...
ندا: بعد از اوون
نتونستم تنِ هیچ مردی رو تحمل کنم... فهمیدم همجنسگرام... ولی... تو... تو میتونی
نه؟
مهتاب: نه، نه
هیچ مردی... هیچ مردی روُ نمیخوام دیگه!
ندا: دیگه دوست
ندارم تنت رو گم کنم... دوست ندارم دستوپا بزنم تووی تنِ زنا و دخترای دیگه
دنبالِ تنِ تو...
مهتاب: (بغض)
نرو! هیچوقت نرو از پیشم...
سرش را روی سینهی
ندا میگذارد و چشمانش را میبندد. ندا انگشتانش را روی لبانِ مهتاب میکشد.
ندا: چرا یخ زده
لبات؟
مهتاب: (شیطنت)
گرمش کن خب!
ندا: (انگشتانش
را روی گونهها و صورتش میکشد و لبش را جلو میبرد.) دوسِت دارم...
مهتاب: منم
دوسِت دارم (لبهایش را میبوسد.)
ندا: (دستانش را
زیر پیراهنِ مهتاب میبرد و دور کمرش حلقه میکند.) ها... دوسِت دارم... ها...
تووی بغلت بمیرم.
مهتاب: ندا...
(بوسه)
ندا: اوکی... پس...
صدای زنگ موبایلِ
مهتاب
مهتاب: ای بابا
وایسا... اَه خونهس... (جواب میدهد) بله؟... سلام... نه بیرونم... حالا... ای
بابا مادرِ من، مگه بچهم؟!... نگرانِ چی؟... نه با دوستامم... باشه، باشه!! اِنقد
بیوهبیوه راه ننداز توروخدا... الو... الو... قطع کرد، اَه!
ندا: چی میگه
بچهننه؟!
مهتاب: چرتوپرت!
بیا ببینم تورو نداییِ من! (دستش را دور گردن ندا میاندازد.)
ندا: بهشون نگفتی
که اومدی پیشِ من؟
مهتاب: نه بابا...
حالا داستان درست میکنن. مگه یادت نیست چه گیری روو تو و پگاه داشتن؟ شما دوتا
تنها زندگی میکنین و خیلی هم افسارگسیخته تشریف دارین! هاهاها...
ندا: یادمه...
مامانت که بدجوری شک کرده بود به رابطهمون... کم مونده بود زنگ بزنه بیان منوُ
بگیرن...
مهتاب: آره،
همیشه تا فرصت گیر میآورد منوُ از همجنسبازا برحذر میکرد! فک کن!! همجنسبازی!!! هاهاها...
ندا: هه هه هه...
بیا... (مشروب میآورد با دو پیک) میخوام تووی تنِ هم بریم فضا... بفرمایید...
پردهها را
میکشد. نورِ آبی چراغخواب را روشن میکند و یک موزیک میگذارد.
مهتاب: به
سلامتی خودمون... ممم... (مینوشند) چه خوب بود این کثافت! روو دست نداری تو دختر
توو سلیقهی الکلیجات!
ندا: کجاشوُ
دیدی حالا... سلیقه م توو انتخابِ خوشگلام یکِ یکِ ... (تیشرتش را خیره به مهتاب درمیآورد.)
مهتاب: ای ندای
ملعون! هاهاها...
ندا: (به سمت
مهتاب رفته در حالی که شلوارش را از پا درمیآورد. شهوتناک ولی آرام) میخوام تموم
تنتُ ببوسم... مثِ اولینبار... یادته؟
مهتاب: آره
یادمه (سرش را نزدیک گوش ندا میبرد. آهسته) دوستت دارم، روانی. (به آرامی لالهی
گوشش را میبوسد)
ندا: (سوتینِ
مهتاب را باز میکند و سر و گردنش را میبوسد) من بیشتر... بیشتر... بیشتر...
ها... ها... خیلی بیشتر...
مهتاب: ممم...
آه... آه...
ندا: (به پستانها
میرسد و شروع میکند به لیسیدنشان درحالی که با دستش موهای مهتاب را چنگ میزند)
بیشتر از تمومِ... ها... دنیا...
مهتاب: آه...
ندا... ممم...
به سمت تخت
میبردش... ندا با هیجان بیشتر شورتِ مهتاب را به دندان میگیرد. وسط پاهایش را با
اعماق وجودش میبوید. نگاهی دیگر به مهتاب میکند و دو پیک دیگر میریزد.
مهتاب: آخ...
ندا... وایسا... (مشروبی که ندا ریخته سَر میکشد و لبهایش را میبوسد. بوسههای
پی در پی)
ندا: (خودش را
به پشت مهتاب میچسباند و شروع میکند به بوسیدن پشت گردنش) مهی... مه... هه...
هی... مهی...
مهتاب: ندا گردن
نه!... آه... آه... مممم... (شانههای ندا را چنگ میزند.)
ندا: دیوونه...
آخ...
ندا لبانش را
روی پشت مهتاب میکشد و تا روی باسنش میرسد و آرام مهتاب را به پشت دراز میکند و
شورتش را کنار میزند.
مهتاب: هاهاها...
(لذت)
ندا:
(باسنِ مهتاب را میلیسد.) جووون... هه... ه... ه... های... های...
مهتاب: ممم...
ندایِ دیوونه (با منگی و لذت)
ندا در حالِ
لیسیدن باسنش، نفسنفسزنان انگشتش را در واژنِ مهتاب فرو میکند و...
مهتاب: آه ه ه
ه... ممممم...
ندا برمیگردد
روی مهتاب طوری که وسط پاهایش روی صورت مهتاب قرار میگیرد. مهتاب خندهای میکند
و ناف و زیر شکمش را میبوسد و میلیسد. هردو در حال لیسیدن هم. مهتاب زبانش را با
سروصدای بیشتری روی واژن ندا میچرخاند و گاه انگشتش را درآن فرو میکند و
درمیآورد.
ندا: مهی...
مه... هی... بازم... بازم... تندتر... تندتر...
مهتاب:
اووووممممم... ندا بسه... بسه...
ندا: آه...
ها... آها...
حرکاتشان تندتر
و تندتر میشود. صدای نفسهایشان بالا میگیرد.
مهتاب: آخ...
خودش را در آغوش
ندا میاندازد. ندا ادامه میدهد. صدایش به جیغی لذتناک میرسد و یکباره هر دو از
نفس میافتند.
صحنه چهارم
مهتاب گوشهای
نشسته عصبی خیره به موبایلش.
ندا: یعنی از
کجا فهمیدن اینجایی؟
مهتاب: چه
میدونم!
ندا: یهجوری از
زیر زبونِ مامانت میکشیدی خب؟
مهتاب: اصن
نمیشه باهاش حرف زد! یه دفهای قطع میکنه. کلافهم کردن با این پلیسبازیاشون!
ندا: حالا
میخوای چیکار کنی؟
مهتاب: نمیدونم!
ندا: شک نکن یکی
بهشون گفته...
مهتاب: آخه
کی؟؟؟ من که به کسی چیزی نگفتم اومدم اینجا.
ندا: امیر رو
آخرینبار کی دیدی؟
مهتاب: امیر؟!
خب بعدِ طلاقمون... یه ماه پیش اینطورا... تو... تو ینی میگی... کارِ امیره؟!
ندا: اون
میدونه؟!
مهتاب:
نمیدونم منُ این ورا دید. آره داشتم میاومدم اینجا، یه تیکهای هم بهم انداخت.
کثافتِ حرومی! کارِ خودشه!
ندا: آخ چقدر
سادهای تو دختر... شک نکن همونموقع تعقیبت کرده فهمیده و... آخ آخ ...
مهتاب: نمیدونم
چی از جون من میخواد دیگه.
ندا: اینجا که
اومد میگفت میخوام برم اوونور... خسته شدهم... تو اشتباه کردی مهی باید تا قرون
آخر مهریه پهریه و این چیزا رو ازش میگرفتی...
مهتاب: اِنقد
دلزدهم کرده بود که دوست داشتم فقط زودتر شرش کم شه!
ندا: میبینی که
کم نشد شرش... حالا اینقده خودتو عذاب نده... مهی با توام ها... بده من دستتو...
مهتاب: اعصابموُ
داغون کرده، حتی وقتی نیست آزارش میرسه. میبینی؟!
ندا: بسه... تو
الان حالت خوب نیست... با حرص خوردنم که چیزی درست نمیشه... بیا یه چیزی بدم
بخوری یه کم سرحال شی... بده من این دستا رو دیگه...
مهتاب: آخه چی
عایدش میشه عوضی؟ نکن ندا... حوصله ندارم...
خرو نیگا کنااااا (خنده)
ندا: (دست مهتاب
را گرفته بلندش میکند طرف خودش) حدس بزن چی دارم برات؟!
مهتاب: خب وایسا
دیوونه... چی باز، کاشفِ الکل؟؟ هاها...
ندا: ببین به
جوون مهی اینو بخوری همهچی همهچی رو فراموش میکنی فرایِ موش، ها... اصن اینو
بخوری از همهچی میگذری... (میخواند) گذر گذر گذر گذر از مادر گذر از زن و شوهر
و همسر گذر...
مهتاب: چی هست
حالا این؟!
ندا: یه چیزی که
هیچت میکنه... یه هیچ که سرشاره از هرچی که بخوای...
مهتاب: ندا تو
خیلی حرفهای شدی کثافت! با کیها گشتی؟!
ندا: اینو که
بزنی ها خدام بهت گیره بده میگی به شخمم... به شخمدانهایم...
مهتاب: شخمدان دیگه
چیه؟ هاهاها... (بوسه)
ندا: شخم دیگه
همونی که مردای پسفطرت دوتا دارن و بیست
و چهارساعته هرچی بگی حوالهش میدن به اون... بزن!
مهتاب: شخم...
شخمدان... هاهاها... تو خیلی خُلی بهخدا! من عاشقِ این خُل بازیاتمم! مممم...
ندا: به سلامتی
(مینوشند با هم) اصن دیگه جواب هیچ تلفنی رو نمیدی... میخوان چه غلطی بکنن؟
هان؟
صدای زنگ موبایل
مهتاب
ندا: چه حلالزادهم
هستن! جواب نده... ولشون کن...
مهتاب: خونهس...
ای بابا چیکار کنم؟!
ندا: گفتم که
ولشون کن... بده من... جوابشونو نده...
مهتاب: نه...
آخه اگه پاشن بیان چی... وایسا... خاموش نکن روانی!
ندا: پاشن بیان
کجا؟! بیخیال بابا!
مهتاب: اگه
امیره که آدرس اینجا رو هم داده... اووووو بسه... برا من کمتر بریز، نمیتونم یهو
سَربکشم!
ندا: بخور بابا،
تو هنوز حواست سر جاشه... با هوشیاری غصه هرچیز خوری... چون مست شدی... چی؟ هرچه
باداباد...
مهتاب: پیرمرد
کتابفروشه خوب یادت داده هاااا... به به...
ندا: بزن... اصن
بزن به سلامتی هرچی پیرمردِ کتابفروشه... هه هه هه...
مهتاب: هاهاهاها...
پیرمرد رو خوب اومدی!
ندا: نووووش...
زنافکنه لامصب... بیا اینو بریز روش (نوشابهای به او میدهد.)
مهتاب: زنافکن...
آره موافقم... مممم بهتر شد!!
ندا: جوونم که لُپات
گل انداخته، وقتِ بوسیدنش رسیده... بیا بغلِ ندای دروونت... جووون...
مهتاب: آخ، آخ، ندا عجب چیزی بودا... آی نکش خُل، وایسا لیوانه
ریخت...
ندا: بذار بریزه
فدای اون چشای خوشگلت، خوشگلِ من... آخ چقده داغ بودی و من نمیدونستم... آی...
مهتاب: ببین این
خیلی قوی بود... من... واقعن... الان حالم خوبه...
ندا: دیدی گفتم...
دیدی (باسن مهتاب را چنگ میزند) بخورمت...
مهتاب: آی... هه
هه... نکن روانی!
صدای زنگ خانه.
هردو یکباره میمانند.
مهتاب: اومدن!!
(لباس میپوشد. گیج)
ندا: چی میگی؟
کیها؟ وایسا ببینم...
میرود از پنجره
بیرون را نگاه میکند.
مهتاب: کیه؟!
خودشونن نه؟!
ندا: نه بابا...
گداس فک کنم... (اف اف را برمیدارد.) خجالت نمیکشی این وقتِ شب مزاحم میشی..
نداریم... خجالت بکش... مرتیکهی الاغ...
مهتاب: کی بود؟؟
ندا: گدا بود
انگاری... ولی مشکوک میزد... کثافت هرچی خورده بودیم پروند! چیه چرا ماتت برده؟!
مهتاب: میترسم!
ندا: قربونت
برم... من باهاتم... (بغلش میکند.)
مهتاب: دلم
میخواد خِرخِرهی این امیر رو بجوم!
ندا: آروم باش
فدات شم... آروم باش...
مهتاب: فکر کن
مامان اینای من هنوز جواب این مرتیکه رو میدن! فکر کن با من مثِ... مثِ یه بچهی...
(بغض)
ندا: همهچی درست
میشه... خودتوُ ناراحت نکن!
مهتاب گریه
میکند.
ندا: نمیفهمن...
نمیتونن بفهمن... نمیشه که بفهمن... آخرِ فهمشون اینه که دخترا همهشون عین همهن
همهشون عین هم باید به دنیا بیان پا بگیرن چیزهایی که اونا میخوانوُ یاد بگیرن،
حواسشون به پردهشون باشه که پاره نشه... شوهر کنن... هرچی شوهرشون گفت بگن چشم تا
آخر عمر... عین گاو شیرده بچهدار بشن نوهدار بشن... بمیرن... هی... هیچوقت بهت نگفتم به هیچکی نگفتم، همه
فکر میکردن زیر بوته عمل اومدم، فقط تو بودی که اینجوری فکر نمیکردی... هیچوقتم
نپرسیدی بابا ننهم کیان؟ کجان؟ (مکث) دو سه سالم بیشتر نبود که مامانم، باباموُ
وِل کرد دست منو گرفت برد خونه باباش... میگفت بابات پی رفیقاشه... بابام تاتر
کار میکرد، مینوشت، کارگردانی میکرد، همهی عشقش تاتر بود... بعدش هرچی اصرار
کرد فایده نداشت، اولش گفت باید حقِ طلاقو بدی به من، بعدشم غیابی طلاق گرفت،
بابام هرچی اصرار کرد فایده نداشت، هرچی گفت قول میدم تاتر رو بذارم کنار، هرچی
بخوای میدم... مامانه پاشو کرده بود تووی کفشِ جدایی... قرار بود تا هفت سالگی
پیشش باشم و بعدش تا نُه سالگی پیش بابامو، نُه سالم که شد تصمیم بگیرم پیش کدوم
بمونم... چون دیگه بالغ شدم... فکرشو بکن نُه سالگی و بلوغ! یه سالم نگهم نداشت، مامانم آرایشگر بود با شوهر یکی از زنا ریخت روو
هم و منم همون موقع شووت کرد طرف بابام... بابامم منو گذاشت پیش ننهبابای پیرش...
هیچوقت با هیچ زنی نبود بعد مادرم، همیشه مست بود... تاتر رو ول کرد، همونجوری
مستم تووعالم مستی یه شب ترکید... من موندم و یه ننه بابابزرگِ پیر... به راهنمایی
که رسیدم رفتم شبونه... کار کردم... پرده رو خودم زدم پاره کردم، تصمیم گرفتم هیچوقت
شوهر نکنم، چون میدونستم این شوهرهِ که منو میکنه... بچهدار نشم... نوهدار
نشم؛ بهجاش چسبیدم به درس و مشقم... روزی که قبولیِ دانشگامو دیدم داشتم پر
درمیآوردم! باورم نمیشد. هیچکی باورش نمیشد. ننهبزرگ بابابزرگمم نمیدونستن
چیبهچیه فقط میدونستن دانشگاه ملی قبول شدم!! هاهاها... همهی زندگیم شد دانشگاه
و درس و کلاس و... تا اینکه تو رو پیدا کردم. مهی نمیدونی چقد از همون لحظهی
اول عاشقِ ناز و ادات شدم. راهرفتنت، حرفزدنت، تکوندادنِ دستات... سوال که
میپرسیدی توو کلاس، میخواستم بپرم بغلت کنم. وقتی میدیدم پسرا میرن توو نخت،
کلافه میشدم. اما... نصفِ بیشترِ غیبتام سرِ همین بود، باورت میشه؟؟ روزی که اون
پسره... چی بود اسمش... همون که ماتیز داشت... روزی که اون پیشنهاد داد وُ تو بهش
گفتی فکر میکنی جواب میدی تا خونه بغض داشتم! مهی... مهی... من هیچی نمیخوام از
این دنیای لعنتی... فقط میخوام با تو باشم... فقط با تو...
مهتاب آرام آرام
با حرفهای ندا آرام میشود.
صحنه پنجم
مهتاب یک گوشه
مغموم و بلاتکلیف نشسته، دوش گرفته و حولهی تنپوش پوشیده. مانده لباسهایش را
بپوشد یا نه.
ندا: بیا این
تیشرت رو بپوش. شلوار که نمیخوای؟ با توام... بسه دیگه... مهی... مهی... مه... یی...
مهتاب: (گیج)
ها؟؟
ندا: کجایی؟ در
بیار اینو دیگه دوساعته تنته بابا... موهاشو ببین!
مهتاب: باید برم
خونه و بهشون بگم.
ندا: چی بگی؟
سرتو بگیر اونو... خشک نکردی چسبیده توو همدیگه موهات...
مهتاب:
نمیدونم. خودمم نمیدونم. آی... موهامو کندی!! بذار خودم شونهشون میکنم.
ندا: چی رو شونه
کنی بذار سهشووار بیارم... وقتی هنوز نمیدونی قراره چی بگی میخوای بری چیکار
پس؟!
مهتاب: خب چیکار
کنم؟! بشینم توو هولوُولای اینکه الان میآن، الان زنگ میزنن؟! سهشووار
نمیخوام، خیسیشو دوس دارم، نیار.
ندا: لجنزار
شده موهات، خیسی کدومه زنجیری... تو اول باید خودت، تکلیفتو با خودت مشخص کنی.
شروع میکند به سهشووار
کشیدن موهای مهتاب.
مهتاب: ندا
یواش! کندی موهامو! مشخصه دیگه... نمیخوام برم!
ندا: (سهشووار
را خاموش میکند. مکث) به چه قیمتی؟!
مهتاب: چی به چه
قیمتی؟! آخ... کلهمو سوزوندی! (موهایش را مرتب میکند.)
ندا: یعنی... یعنی
حاضری خونوادهتوُ واسه همیشه بذاری کنار... میتونی؟!
مهتاب: (موهایش
را رها میکند. خیره) نه واسه همیشه.
ندا: پس هنوز
تکلیفت معلوم نیس با خودت!
مهتاب: میگی چیکار
کنم؟!
ندا: اونا نمیخوان
تو با من باشی. همین. احتمالن تا حالا یه شوهر گردنکلفتم واسهت گیر آوردن... تو
هم که نمیتونی بذاریشون کنار واسه همیشه... خب... پس... برو.
مهتاب: بهشون
میگم میخوام مستقل شم، با تو همخونه شم. مرگ یه بار شیون یه بار! هر فکری
میخوان بکنن.
ندا: اونا هیچ
فکری نمیکنن ولی شک نکن مادرت وقتی ببینه اینجوریه آبروریزی راه میندازه حتی
ممکنه بره پیش پلیس...
مهتاب: تو میگی
چیکار کنم ندا؟؟ خسته شدم!
ندا: میدونی...
من... نمیخوام به خاطر من خونوادهتو... نمیخوام... (میرود آشپزخانه) نسکافه یا
کاپوچینو؟
مهتاب: به خاطر
تو نه، به خاطر خودمون! یعنی این حق رو نداریم؟ نمیخورم، فقط آب!
ندا: میبینی که
نداری... نداریم... هیچ حقی نداریم... به نظر من برو زندگیتو بکن، شوهر کن بچهدار
شو، چه میدونم... (لیوان آب را به طرفش میگیرد.)
مهتاب: چیه جا
زدی؟! مزاحمِتم اینجا؟!
ندا: زِر نزن...
آبِتوُ بخور... (با ادا) مزاحمِتمم! حالا که اینطوریه هم کاپوچینو باید بخوری
هم نسکافه!!
مهتاب: خسته
شدی... از وضعیت من خسته شدی... حق داری.
ندا: میشه اِنقد
مَن مَن نکنی خواهشن؟ وضعیت شخمی تو وضعیت منم هست...
مهتاب: اگه من
نبودم... اگه نمیاومدم اینجا که تو مشکلی نداشتی... الان همهش میترسی... حق
داری خب... من میرم!
میخواهد لباسهایش
را بپوشد.
ندا: کجا؟ گفتم
کجا؟!
مهتاب: یه جایی
میرم حالا... تا تکلیفم با اونا روشن شه.
ندا: کجا میری
حالا؟ بشین سَرِ جات... بده من اینو... (روسریاش را میگیرد.)
مهتاب: ولم کن
ندا، میخوام برم! توام دیگه حوصله منو نداری... منم ندارم... اصلن اشتباه کردم
اومدم اومدم سراغت...
ندا: بدونِ
روسری نرسیده به سَرِ خیابون، تو ماشین گشتی... حالا دوست داری برو. درم باید بشکونی
تازه! (کلید خانه را تکانتکان میدهد)
مهتاب: مسخره
نشو، حوصله ندارم! این بیصاحابو وا کن!
ندا: گیرم اون
بیصاحابو وا کردم این یکی بیصاحابو چیکار میکنی؟! (روسری را نشان میدهد.)
مهتاب: کلافهم
نکن، میزنمت ها؟!
صدای زنگ موبایل
مهتاب.
مهتاب: بیا باز
شروع شد!
گوشی را پرت
میکند. ندا به سمت گوشی رفته برش میدارد. مهتاب با خشم به سمتش میرود و گوشی را
گرفته، زیر پا لهش میکند. سپس محکم به
ندا سیلی میزند. مکث. یکباره ندا را در آغوش میگیرد.
مهتاب: (با بغض)
ندا، ندا... ببخش... ببخش...
سکوتی دیرپا... صدای
زنگ تلفن خانه. ندا گوشی را برمیدارد.
ندا: الو...
بله... سلام... حا... نه... یعنی چرا ولی... خواهش میکنم آرووم باشین... من... من...
مهتاب: کیه ندا؟
(کنارش میایستد.)
ندا: مامانت...
مهتاب: (با ایما
و اشاره) بگو رفته...
ندا: (جلوی دهانه
گوشی را گرفته) میدونه... میگه میدونم اونجاس... فحش میده... قاتییه...
مهتاب: (کلافه و
دستپاچه) قطع کن... نه... بگو اینجا بودم اما امروز رفتم... بگو... بگو دعوامون
شد!
ندا: الو...
خا... نه... چیزه... چی؟!... (گوشی وامانده در دستش) قطع کرد... میگه با بابات
میآد سراغت...
مهتاب: بابام؟!
ندا: میدونستم...
مهتاب وامانده
مینشیند. سکوتی سنگین.
ندا: (مکث. دستش
را میگیرد.) انگار باید بگی بهشون...
مهتاب: (زیرلب)
اگه بگم...
ندا: اگه بگی
چی؟
مهتاب: اگه
بگم... نمیدونم...
ندا: (میرود
کاپوچینو درست کند) باید بگی... چارهای نیست... بعید میدونم باباتو بیاره اینجا...
ولی بهتره بزنیم بیرون آبا از آسیاب بیفته...
مهتاب ماتش برده
در سکوتی سنگین
ندا: یه چند روز
میریم پیش پیرمرده شمال هم یه سری بهش میزنیم... هم... (آهی میکشد. کاپوچینوها
را میآورد)
مهتاب: باید ...
باید همونموقع میگفتم...
ندا: الانم دیر
نشده... بخور سرد نشه! (لبی به فنجانش میزند)
مهتاب فنجانش را
نزدیک دهانش میآورد و مردد میماند.
ندا: باید بهش بگی.
بگی هرکاری هم بکنه فایده نداره نباید فکر کنه از بابات میترسی!
مهتاب: (فنجانش
را نخورده پایین میآورد) اگه بگم ... (مکث)
ندا سیگاری برای
مهتاب میگیراند. مهتاب رد میکند. خودش میکشد. مهتاب فنجانش را دو دستی نزدیک
لبش میبرد. خیره و مردد...
ندا: (پکی به
سیگار. لبی به فنجان) بگی چی؟ آسمون که زمین نمیآد... ها؟!... سرد شد...
مهتاب: نمیتونم...
(با فنجانش بازی میکند)
ندا: بخور...
باید این طلسم نگفتنو بشکونیم... یادمه یه روز داداش یکی از دخترایی که چند وقتی
باهام بود فهمید ما با هم سکس داریم... زیر گردنش کبود شده بود داداشه کتکش زده
بود که کی اینکارو کرده، اونم گفته بود خلاصه داداشه اومد جلو کتابفروشی الم شنگه
راه انداخت، پیرمرده بردش یه گوشه دوساعت باهاش حرف زد سرشو انداخت پایین رفت...
پیرمرده همیشه میگفت باید ذره ذره تاریکخونهی جهل رو روشن کنیم... بعد یه کبریت
میکشید و پیپش رو روشن میکرد...
مهتاب: اونا با
دوساعت حرف درست نمیشن ندا... (مکث) وای... اگه بگم... اگه به گوش بابام برسه...
ندا: مهم نیست چی
بشه؛ مهم اینه این تابو رو بشکونیم... تا نشکنه همین آشه و همین کاسه...
ندا میرود تووی
اتاق لباسهایشان را جمع کند. تاریکی. نور موضعی روی صورت مهتاب که فنجانش را جلوی
دهانش آورده. صدای ضربه های باتوم به شکلی توهمزا وسط نور میپیچد.
مهتاب: (با
وحشت) میآد سراغم... میآد اینجا... پیدام میکنه...
صدای ندا: (از
توی اتاق که گویی صدای مهتاب را نمیشنود) کاپوچینوتو خوردی بیا آماده شو... همین
حالا میریم.
مهتاب: (با وحشت
بیشتر) میکُشه منو... با اون باتومش! از بچگی از باتومش میترسیدم! (صدای ضربههای
باتوم بیشتر میپیچد.)
صدای ندا: همه
لباسا رو میریزیم توو کولهی خودم؛ تو فقط کیف بیار...
مهتاب: (وحشتش
بیشتر شده) زُل میزنه توو چشام... حرف نمیزنه... میآد جلو... بعد میزنه...
میزنه... میزنه اونقد که کبود شم بیفتم...
صدای ندا: مایو
هم میآرم با هم بزنیم به دریا...
مهتاب: دستش
سنگین و زبره! مغزم تکون میخوره با چَکهاش... اما نباید جیک بزنم... نباید...
صدای ندا: خیلی
دلمم واسه پیرمرده تنگ شده هر بساطی هم بخوای اونجا مهیاس...
مهتاب: (بریده
بریده. دیالوگهای آخر ندا و مهتاب با هر ضربه به گوش میرسد) درد... داره...
نزن... نزن... میخوام... بگم... باید... بگم...
صدای ندا: مشروب...
ورق... عرق... زرورق... تختخواب نرم و تنگ...
مهتاب: میگم...
حقمه... میخوام... بگم... بزن... بکش ... بکش...آر
آ
صداها زیر ضربههای
باتوم و جیغودادهایی که همهجا را پر کرده گم میشوند. صدای امواج دریا از دورها
به گوش میرسد.دددالال