پنجشنبه
Samuel Kaboli


کلیشه‌ی تکراریِ من
ساموئل کابلی

همیشه برای شنبه و یک‌شنبه صبر می‌کردم که راحت به کارهای عقب افتاده‌ام برسم ولی امروز ظهر که از شرکت برگشتم، یک‌راست به اتاق رفتم و خوابیدم. نمی‌دانم ساعت چند است، و اصلن حال ندارم که ساعت را نگاه کنم. فقط می‌توانم بگویم که بعد از ظهر شنبه را به گائیدن داده‌ام و احتمالن فردا هم همین‌طور خواهد بود، مگر این‌که بلند شوم و دوش بگیرم و به کارهایم رسیدگی کنم. توی همین فکر و خیال‌ها هستم که آرتمیس در اتاق را باز می‌کند و با هیجان می‌پرد بغلم و با لحن خیلی بامزه‌ای می‌گوید: «سلام دَدی. دلم برات تنگ شده بود».
من هم. من هم دلم برای همه، حتا مادرت و حتا خودم و حتا پدرِ شهیدم و مادر بی‌رمقم تنگ شده. حتا برای خودم. بعد می‌گوید: «چرا دیشب با مامان دعوا کردی؟»
برایش توضیح می‌دهم که وقتی آدم‌ها بزرگ می‌شوند و می‌خواهند با هم زنده‌گی کنند، همیشه مشکلاتی پیش می‌آید. یک‌جور احساس تشنه‌گی‌ است. یعنی تا تشنه نباشی وجود آب بی‌اهمیت است، ولی کافی‌ست 1 ساعت تشنه‌گی بکشی. تا حالا تشنَه‌ت شده؟
«آره دَدی»
آدم‌ها که از ایران می‌زنند بیرون، شنیدن یک‌سری واژه‌ها برای‌شان اهمیت زیادی دارد. دلم می‌خواست به‌جای دَدی بگوید بابا. تقصیر شمیم است. این بچه را لوس کرده. 18 ساله‌گی‌اَش را می‌بینم که حتا امکان دارد سیگار هم بکشد و یک‌شب بیاید بگوید: «Dady, I’m going to live with my boyfriend. » تقصیر شمیم است. این بچه را خیلی لوس کرده. آرتمیس را از اتاق می‌فرستم بیرون و قول می‌دهم بعد از این‌که دوش گرفتم یک ساعت ببرم‌اَش 7-eleven برایش آت آشغال بخرم. این‌هم تقصیر شمیم است. عادتش داده به هله هوله‌ها. نه این‌که هیچ مشکلی تقصیر من نیست، ولی با این وضع کار و ... نمی‌شود. یا شمیم باید فکر و ذکرش بشود رنگ لاک و مدل لباس‌هایش یا این‌که من را توی خانه تحمل کند.

دلم می‌خواهد همین‌جا زیر دوش بخوابم. دلم می‌خواهد موهایم را از ته بزنم. چیزی که باعث می‌شود آدمی مثل من هر روز از زنده‌گی خسته باشد، نابود شدن رؤیاهاست. البته رؤیای خوب و بد داریم. رؤیای خوب مثل خوردن ویسکی و رؤیای بد مثل خوردن شراب قرمزِ ارزان قیمت است. جفت‌اَش سر آدم را گرم می‌کند ولی اثرات بد و خوب دارد. به‌نظرم حتا رؤیای بد هم می‌تواند زنده‌گی‌ساز باشد. همین امروز باید از قید و بند کارهای عقب افتاده خلاص بشوم. اصلن گور بابای هرچه کار عقب افتاده و خصوصی است. دلم می‌خواهد مثل همه کار کنم و شب بیایم خانه و آبجو بخورم و بازی‌های بسکتبال شیکاگو بولز را ببینم. هرچه فکر می‌کنم که چه شد به این‌جا رسیدم به جایی نمی‌رسم. اول همه‌چیز خوب بود تا این‌که آرتمیس به دنیا آمد. بله، همان حرف‌های کلیشه‌ای. احساس مریضی می‌کنم. احساس کسالتی که منتهی به مرگ است. می‌میرم و شمیم بعد از چند وقت با دوست پسرش زنده‌گی جدیدی را شروع می‌کند و آرتمیس هم بعد از 10 یا 11 سال می‌رود با دوست پسرش زنده‌گی می‌کند و همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. در هر حال امیدوارم دوست پسرهای‌شان، آن‌ها را دوست داشته باشند. شاید مثلن یک وصیت بنویسم و روی پاکت قید کنم برای دوست پسرِ آینده‌ی دخترم و دوست پسرِ آینده‌ی همسرم. بعد برای‌شان بگویم دوست داشتن چه‌طور است. دوست داشتن باید چه مولفه‌هایی داشته باشد و چه چیزهایی آرتمیس و شمیم را خوشحال می‌کند. حتمن ذکر کنم که اصلن به‌شان حسودی نمی‌کنم، چون در آن زمان من مُرده‌ام، فقط می‌خواهم کمک‌شان کنم تا یک‌روزی مثل من زیر دوش از این فکرهای احمقانه نکنند. بگویم برای‌شان که ازدواج با شمیم یک ازدواج احساسی نبود و حتا سر تربیت آرتمیس هم من نقش کمی را بازی کرده‌ام. بله، همان حرف‌های کلیشه‌ای.
■■■
از 7-eleven برگشته‌ایم. شمیم سلامی می‌کند. لحن؟ لحن‌اَش خیلی معمولی. مثل همان سلام‌هایی که نشان می‌داد روز سختی را سرِ کار گذرانده است. جلوی تلویزیون نشسته و دارد سریال ترکی می‌بیند. بله، آرتمیس شامش را خورده. به اتاقم می‌روم. پشت میز می‌نشینم. چشمانم را می‌بندم و یکی از برچسب‌های روی کمد را برمی‌دارم.
نوشتن نقد برای محمد
پشیمان می‌شوم. برچسب را ده سانت آنوَرتَر می‌چسبانم و دوباره یکی دیگر می‌کنم.
خواندن کتابِ تاریخ نقد جدید جلد هفتم
کتاب را از قفسه‌ی بالای میز برمی‌دارم و ورق می‌زنم‌اَش. چند صفحه جلو می‌روم و پشیمان کتاب را پرت می‌کنم روی میز. به آشپزخانه می‌روم و بدون این‌که بدانم چیزی می‌خواهم یا نه می‌روم سر یخچال. میوه‌ای برمی‌دارم و گاز می‌زنم و نصفه می‌اندازم‌اَش توی سطل آشغال. روی مبل می‌نشینم و به شمیم خیره می‌شوم که دارد سریال می‌بیند و احتمالن با گوشی‌اَش هم با کسی چت می‌کند. نگاهش می‌کنم که در سی و سه ساله‌گی کماکان جذاب است. من از اول نسبت به افراد خانواده‌اَم مثل کسی که داخل خانواده است قضاوت نکرده‌ام، چون کدورت‌های فراوان باعث می‌شود قضاوتِ اشتباه کنم. به شمیم نگاه می‌کنم که هم‌چنان می‌تواند جذاب باشد و جذب کند و دفع کند. قدِ کشیده و موهای بلند و سینه‌هایی که هیچ وقت عملی روی‌شان انجام نداده ولی آن‌قدر جذب کننده است که مطمئنم زنم کلی خاطرخواه در بین پسران مجرد دارد و چه حرف‌ها که در مورد او و شوهر زشت‌اَش نمی‌زنند. باورش سخت است ولی از یک‌جایی به آن‌طرفْ انسان قبول می‌کند که در دنیای امروز هم قوانین 40 هزار سال پیش حکم‌رانی می‌کند. زیبایی‌شناسی هنوز همان است. این‌که خرد باعث می‌شود زیبایی‌شناسی به‌وجود بیاید حرفِ مُفتی‌ است. هنوز همان است. حیوان نرِ قوی‌تر برند‌ه‌ی بازی‌ست. بیایید حرف‌های جامعه‌شناسانه و زیبایی‌شناسانه را کنار بگذرانیم، من می‌دانم که شمیم با من نیست و تنها مادر بچه‌ام است، ولی با این وجود به‌طور اسف‌باری از نبودنش در چهاردیواری خانه ناراحتم. این ناراحتی یک ناراحتی مثل پایان دنیا، مانند خوردن مشروب و کشیدن سیگار نیست، این یک پایان مثل پذیرش است. تمام پذیرش‌های دنیا یعنی پایان. من می‌پذیرم که نویسنده‌ام و این یعنی پایان. من می‌پذیرم که خواننده‌ام و این یعنی پایان. آهنگ‌سازم، فیلم‌سازم، شاعرم و هرچه که فکرش را بکنی، حتا نجار و جوشکار و مهندس و حسابدار و ... هر چیزی که باشی اگر بپذیری که هستی، پس همه‌چیز تمام شده است. تا زمانی‌که تلاش کردم شمیم زنده بود و حالا نیست. هر چه‌قدر هم تظاهر کنم نیست. چون در تظاهر من شمیم نیست و پذیرفته‌ام که تمام مردان دنیا در خیال‌شان با شمیم هستند، حتا اگر تمام مردان دنیا مرد نباشند، که نیستند! اگر در واقعیت شمیم نیست و تنها در خیال من است، پس در خیال من هم تمام مردان دنیا نه تنها مرد نیستند بلکه هیچ هم نیستند!
اصلن این کلیشه از کجا شروع شده که من این حرف‌های بی‌ربط را می‌زنم؟ اصلن چرا از این نوع داستان‌ها باید برای آرتمیس تعریف کنم تا شب خوابش ببرد. مادر یکی پدر یکی را نمی‌خواهد و می‌نشیند جلوی تلویزیون سریال می‌بیند. چه اشکالی دارد؟ توی این دنیای بزرگی که کلی درد هست چرا باید درد من بزرگ شود؟ فلانی زندان است و فلانی گشنه و فلانی زخم‌خورده از وطن. چرا من باید مهم باشم؟ اصلن مگر مهم است که زنده‌گی‌ای که حالا دارم برود روی اعصابم و حال خواندن نداشته باشم و بروم توی آشپزخانه سیبی را گاز بزنم و از جهنم به جهنم‌تر سقوط کنم و نصفه بیندازم‌اَش توی سطل آشغال و به زنی نگاه کنم که مادر بچه‌ام بوده و برای بچه‌ام قصه بخوانم تا خوابش ببرد و بعد حال کتاب و نوشتن و چیزهای دیگر نداشته باشم و به خیابان بروم و فلانی را ببینم. فلانی؟ کلیشه‌ای‌ست؟ خب باشد می‌گویم، نسترن. نسترن را ببینم که دست در دست دوست پسرش است. می‌دانید جمله‌ی آخر نسترن چه بود؟ گفت: «من هم حق دارم که دلم بلرزد!» من نمی‌گویم که فقط من هستم که باید دلم بلرزد. دلم برای خودش می‌سوزد. چه کسی؟ واقعن دل‌اَش آمد؟ یک دهم من هم به او اهمیت خواهد داد؟ من که می‌دانم نمی‌تواند!
■■■
من یک نویسنده‌ام؟ من یک خواننده‌ام؟ من چه کسی هستم؟ من تنها یک خواننده‌ام که تاریخ نقد جدید می‌خوانم و برای فلانی نقد می‌نویسم. بله، من فیلم‌های بسیاری دیده‌ام و فیلم‌نامه‌های بسیاری نوشته‌ام، ولی فیلم‌نامه‌ی مورد علاقه‌ام این نبود که مردی از زنش، از مادر بچه‌اش برای عشقِ تمام شده‌ی قبلش گذشته است، بلکه از عشق سابقش که مادر بود، به‌خاطر هیچ گذشت.




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!