شنبه
Sholeh Azar




رُزای رودن
شعله آذر

   نشسته بود كنار من. نه، تكیه داده بود به من. نمی‌توانست خودش را خوب نگه دارد. آرام خواباندمش روی تخت‎. شره‌های اشك همه‌ی صورتش را پوشانده بود. هلوی رسیده را گذاشتم توی دست های لرزانش‌‎. هلو را به‌سمت بینی  برد. بو کشید. حال و هوای‌اَش عوض شد. قلبم به‌شدت می‌تپید. تكان‌های عضلات شكمم  از روی پیرهن پیدا بود. این زن ... تختی كه درست اندازه‌ی قدِ من بود... كنارش دراز كشیده‌بودم. نفس‌های‌اَش روی صورتم می‌لغزید و هِی می‌بایست جلوی كش آمدن لب‌های‌اَم را می‌گرفتم.
سایه‌‌ی امیر لحظه‌ای روی درگاه ‌افتاد. ‌آمد تا روی فرش. بعد ‌پیچید به‌سمت تخت. دستپاچه نیم‌خیز شدم.
- حالش خوبه؟
  به میله‌های تخت ‌چسبید. انگار می‌خواست خودش را از او پنهان كند که خودش را آن قدر جمع می کرد. معذب بودم. تا بیایم تکانی بخورم و تنهای شان بگذارم، سایه‌‌ ی امیر از اتاق كشید بیرون. در كه ‌بسته شد، خودش را انداخت سمت من و های های گریست. می‌خواستم محكم بغلش كنم. خم شوم روی لب های اش.
سرش را بلند كرد. چشم های سرخ ورم‌كرده‌ را دوخت به من. تار موها را آرام بلند ‌كردم و جایی كه دوست داشتم ‌گذاشتم: «موهات قشنگن، لَختِ لَخت. شلاقی. از همون قدیما عاشق موهات بودم.» این جا بودم. روی این تخت. دراز كشیده‌بودم كنار این زنی که سال ها در خواب و بیداری می خواستمش. دستم لابه‌لای موهای او بود. آرزو داشتم سیب را تنها از دست های او گاز بزنم و از بهشت لعنتی‌ام بزنم بیرون.
حمله ی دیگری شروع ‌شد. قلبش را چنگ ‌زد و اشک گوشه چشم ها حلق شد. قرص قلبش را در دهانش ‌گذاشتم. دستش را دراز كرد. لیوان را به او دادم. شره‌های آب از كنار لبش شره رفت تا زیر گلوی اش. « نترس كوچولو. من این جام. آروم باش.» دست چپم را محكم به سینه ا‌ش چسباند. آن انحنای نرمِ تپنده را چگونه می‌توانستم نادیده بگیرم؟ عضلات شكمم باز می‌لرزید. نمی‌توانستم بلند شوم. می‌ترسیدم از خودم، از این خوره‌ ی لعنتی كه به جانم افتاده‌بود. دو ضربه به در خورد. از جا ‌پریدم. رزا هم.
 امیر تکیه داده بود به دیوار کنار اتاق خواب. خمیده‌تر به نظرم می آمد. می‌لرزید. یك جور تلخی، چیزی مثل حسادت، گوشه‌ ی لب های اش نشسته‌بود. با هم رفتیم توی هال. خودم را انداختم روی مبل و سیگاری ‌گیراندم. پكی ‌زدم. ‌دراز کردم سمت او. گرفت.
- « اصلا نمی‌دونم چی ‌كار كنم... مستاصل شدم... تا حالا حتا دستمم نخورده به اش... نمی‌فهمم دکتر، نمی‌فهمم چشه... چرا از من می‌ترسه... » خیسی را از گونه‌های اش پاك كرد. سیگار توی دستش می‌لرزید: « برام سخته... اما اگه اون بخواد... من می‌رم، می رم  تا بهتر بشه حالش ... ولی تو پیشش بمون. نمی‌خوام كس دیگه‌ای از موضوع بو ببره، بخصوص خانواده اش
نباید می رفت. نباید مرا تنها می گذاشت. نباید او را تنها می گذاشت. بلند شدم و رفتم کنارش. دستم را تند روی شانه‌اش ‌گذاشتم.
- نرو. بمون همین جا.
می‌خواستم نرود. مرا با هیولای ام تنها نگذارد. نگاهم نکرد. دستش را روی دستم گذاشت. سر به تلخی تکان داد و نیم خندی زد:
- « ممنون از دلداری ات. »
سیگارِ خاموش را توی جاسیگاری پرت كرد. قوسی زد تا افتاد توی ظرف چوبی. به سمت اتاق خواب ‌رفت. چند لحظه به سایه روشنِ اتاق خیره شد. بر‌گشت به هال. گیج و منگ، از جالباسی چیزهایی برداشت. باز گفتم:
            - امیر نکن این کارو. بمون. اوضاع‌رو درست می کنیم با هم.
            - تو فقط بفهم چشه. هر وقت خواستی، هر وقت خواست، برمی گردم.
  رفت سمت دست شویی. به هال که برگشت، از جیب شلوارش كیفِ بغلی را در آورد و دو سه چك بانک بیرون کشید. انداخت روی میز. فین فینش تمامی نداشت. ‌رفت به سمتِ در. ‌خواستم بلند شوم و نگذارم برود. دیدم انگار خودش هم پای رفتن ندارد. بر‌گشت به سمت درِ نیمه بازِ اتاق خواب. حال پریشان رزا از هق هق های اش پیدا بود.
- « برو پیشش. نكنه دوباره حالش به هم بخوره. مراقبش باش. از هر صدایی می‌ترسه. خودت به ام زنگ بزن.»
باز تکرار کرد:
-          « تا منو خواست ...  اگه خواست، خبرم كن.»
نگاهش، لحظه‌ای كه بالاخره از قابِ در كنده شد، غیرقابل تحمل بود. چرا به من اعتماد می‌كرد؟ نمی خواستم با او تنها بمانم. می ترسیدم. پشت در افتادم. پیرهنم را ‌كندم. رفتم سر یخچال. وسط آشپزخانه‌ آب یخ را روی سر و تنم خالی ‌كردم. افتادم روی مبل. باز سیگاری ‌گیراندم.
کلاژهای قاب شده رژه می‌رفتند. دست های كوچك رزا را می‌دیدم. داشت روی یكی از همین ها كار می‌كرد، وقتی بعد از چند سال دوباره پیدای اش کردم. توی همین اتاق بود. امیر لعنتی مرا برای معاینه اش به این خانه آورد. منی که هیچ وقت ویزیت خصوصی قبول نمی کردم. آن قدر که اصرار کرد. چه می شد اگر به جای رزا زن دیگری بود. هر دو خشک مان زده بود و چه خوب بود که امیر توی آن دقایق توی آشپزخانه بود و حواسش به درست کردن شربت، و نفهمید با خودش و ما چه کرده.
فریادش مرا به اتاق خواب كشاند . توی خواب با دست هیكل خیالی كسی را از خودش دور می‌كرد. چرا از امیر می ترسید. امیر که به ظاهر دیوانه ی او بود. اما معلوم بود که رزا دیوانه ی امیر نبود. آن سال ها هم نشانی از پریشانی نداشت. گوشه‌ ی تخت كز كرده‌بود. سرش را روی سینه‌ام ‌گذاشتم. بیدار شد. دستم از اشک های بی صدای اش خیس بود. نگاهم را از صورتش گرفتم و كلاژی از بوسه‌ ی رودن را روی دیوار رو به رو دیدم. پیچ و تاب های دو تنِ آویخته به‌هم. حتما صدای قلبم را ‌شنیده بود كه سرش را بلند ‌كرد. چشم های قهوه‌ای درشتش را دوخته بود به من و این دلِ لعنتی هی خودش را می‌كوبید به سینه. دست های ام فلج شده‌بود. زبانم هم. از خودم و این عشقی که او را این چنین بیمار و مرا این چنین فلج کرده بود، بیزار و بیچاره بودم. مثل باد بودیم ما، دنبال هر چه می رفتیم، از ما دورتر می شد.
بلند شدم و باز رفتم به هال. نشستم گوشه ی دیوار و سیگاری گیراندم. حالم از این همه بزدلی  به‌هم می‌خورد. این همه سال! یادم آمد به آن روزها که هنوز دانشجو بودم و او دخترک جاه طلب هنر دوستی. آن وقت ها نمی توانستم با دختری رو به رو شوم. هر بار که می آمدم حرف دلم را به او بگویم، خیس عرق می شدم و دست و دلم مثل حالا می لرزید. بیش تر از خودم فراری بودم. سال ها گم و گور شده بودم برای همین. 
اَه. لعنت، لعنت. اگر به خاطر فوت مامان نبود، هیچ وقت برنمی گشتم. برای مامان آمدم، ولی برای اوست گه پاگیر شده ام. چقدر غریبه بودم این جا. تنها، توی وطن خودم. باید می رفتم باز. باید بروم باز. خودم را از نگاهی که مرا یک عمر است سوزانده، می كشم بیرون و دور می شوم. دلم یك مادی[1] می خواست كه هنوز آب صافی داشته ‌باشد و مثل بچگی های ام بپرم یا سرم را بكنم توی آب، بیافتم روی چمن ها و تا بشود هوای آزاد نفس بكشم، خلاص بشوم از این کابوس و دیگر به این خانه ی لعنتی پا نگذارم. صدای اش از اتاق خواب آمد.
-  « کجایی؟ »
سیگار نیمه تمام را له کردم توی جاسیگاری و رفتم به اتاق خواب.
سنگینی سرش را روی زانوهای ام گذاشت. با پشت دستم صورتش را نوازش ‌كردم. چشمش از روی صورت من ‌لغزید سمت پنجره و همان جا ماند. نگاه من هم رفت همان سمت:
« مهتاب از راه رسیده. این تختِ طلایی خوشگلَم پاهای دراز و بی‌قواره منو خوب تو خودش جا داده. » 
دست های اش رفت ‌سمت لب ها. بی صدا خندید. خواستم پی حرفم را بگیرم که خیره شد به‌ در.
- « نترس هیچكی نیست. اون رفته. »
- « می خوام برم دستشویی. »
  - « به من نمی‌گی چرا این قدر ازش می‌ترسی ؟ »
اخم ‌كرد. روی اش را بر‌گرداند و تلخ خیره شد به دیوار. آرام دستش را گرفتم. کمکش کردم. دستش را به دیوار، جالباسی، یا صندلی گوشه ی راهرو می‌گرفت. وارد هال ‌شدیم. به كمك طول میز به سمت دستشویی رفت. دستش آرام از دستم ‌لغزید بیرون. درِ دستشویی را بست.

نفهمیدم چه‌طور به مادی ته کوچه رسیدم. نفسم بند آمده بود. ایستادم. حس تهوع داشتم. افتادم روی زانوهای ام. دل و روده‌ام، با خورده و نخورده‌های ام پاشید بیرون. سرم را تا ته كردم توی آب مادی كه نفهمیدم تمیز بود یا نه.
پهن شدم روی چمن ها. چند ستاره سو سو می زد. خیابان خلوت و آرام بود و هیچ بنی بشری آن دور و برها راه نمی رفت. سایه درخت ها افتاده بود توی آب و تاریک روشن شان حال و هوای مخوفی داده بود به فضا. حالا برای ام همه چیز دیر بود. باید خودم را از رزا و امیر و آن خانه که دو سال است اسیرش شده ام، خلاص می کردم. به خودم قول دادم دیگر هرگز پا به آن خانه نگذارم. هیچ جوری. هیچ وقت. می دانستم این بار حتما روی حرفم می مانم و پشت می کنم به این عشق لعنتی. مثل طوفان بوده ام یا باد، دنبال هر چه بوده ام، از من فراری شده. نشد دلبسته ی چیزی بشوم و از دستش ندهم. کاری از پیش نبرده دلباختگی ام. جز این که خودم یا دیگری را بدبخت کرده. چیزهای بزرگ را از دست می دهی، و قناعت می کنی به چیزهای کوچک تر. بعد که آن چیز هم به اندازه ی کافی بزرگ شد، آن را هم از دست می دهی، تا بدانی برای تنهایی ات چاره ای نداری جز باور کردنش، شناختنش و تسلیم شدنش.

ماشین ها... آدم ها... نور تندی که به چشمم می زد. سرم درد می‌كرد. سپوری جارو می‌كشید و زیر چشمی به من نگاه می‌كرد. سكه‌ها جلوی پای ام برق ‌می‌زد... رزا...... چند ساعت خوابم برده بود؟ پریدم از جا.

درِ خانه بسته بود. صدای زنگ را نمی‌شنید یا نشنیده‌گرفته‌بود. آن بالا چه خبر بود؟ از ترس جرات پلک زدن هم نداشتم.  اگر... نه تصورش را هم نمی توانستم بکنم از دستش داده باشم. اگر طاقت آورده بود، فقط اگر زنده مانده بود. دست های كوچكش. نگاه های اش. حمله‌های اش. عذاب وجدان داشت مرا می کشت. عذاب ظلمی که برای ترس های ام به خودم و او کرده بودم. همسایه‌ ی پایینی نبود. نشستم گوشه‌ ی دیوار. نه. افتادم. حالا هیولا كپیده‌بود. راحتم گذاشته بود. اگر زنده باشد، فقط اگر هنوز زنده باشد.
پیرزن صاحبخانه ساك به‌دست نزدیك ‌شد. زیر چادرش گم شده‌بود. دویدم  ‌كمكش. در راه‌پله، نگاهم را از نگاهش دزدیدم و كلید یدك را گرفتم.

سایه های اتاق خواب، کش دار و وهم ناک روی سرم آوار بودند وقتی رزا را آن طور روی تخت افتاده دیدم. زانوهای اش را توی شكمش برده‌بود. دستش آویزان مانده بود از تخت. صورتش رنگ نداشت و چشم های اش نیمه باز خیره مانده بودبه پنجره. دست کشیدم به گونه اش. سرد بود و نمناک.
وقتی محكم بغلش كردم، دیگر دلم نلرزید. قلبم تند تند نزد. دیگر نترسیدم. تار موهای اش را از صورتش كنار زدم. اشك های ماسیده را پاك كردم. پیشانی ا ش را با انگشت های درازم نوازش كردم، پتو را کشیدم تا زیر چانه اش... لب های ام را گذاشتم روی لب های کبودش. هیكل كوچكش توی بغلم گم شد.




[1] - در اصفهان، کانال های آب منشعب از زاينده رود.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!