پنج باحوری
شعر
منصور کوشان
1
بی گاهان
- دیری ست –
در انتظاریم
و نه فانوسی
و نه قایقی
و نه حتا دریایی که مسافریش باشد.
2
چه دق البابی
یا پنجرهای به خرندی
یا روزنهای به گنجهای؟
وقتی نه دری هست
نه خانهای که میزبانیش باشد.
3
در کجای این قایق بی کف بنشیند
در این روز بی خورشید و شب بی ماه؟
وقتی هنوز نه سکانداری هست
نه ستارهای که ساحلیش باشد.
4
این جاده کی آغاز داشته ست
نهر بی زهرابی
سرو بی پاییزی؟
که حالا مسافر باحوری
جویای پایان راهش باشد.
5
کدام آمدنی و رفتنی؟
در این چهار فصل بی جخ
که نه حتا قطاریش هست
که نه حتا نشانی به مقصدی.