در یكی ازهمین روزها
ایرج
زهری
نمایشنامهای
بر
پایهی داستان كوتاهی به همین نام از «گابریل گارسیا ماركز»
اشخاص:
دندان پزشک
شهردار
پسر دندانپزشک، حدود
ده سال
صحنه:
صبح زود. هوای بارانی
مطب
محقر دندانپزشک،
جای جای دیوارهای
سفید گچ ریخته، سوراخ هایی است که نشان از ترکشهای مسلسل دارد. از سقف سوراخ مطب در
سطلی قطره قطره آب میچكد. در مطب دریست كه به حیاط خانه و باغچهای بازمیشود.
دو گنجهی شیشهای در مطب
است: در
یكی از
آنها ابزار كار دندانپزشکی
به ترتیب معمول چیده
شده است، در گنجهی دیگر یك
دست دندان مصنوعی قرار دارد. در سویی دیگر دستشویی، شیرِ
آب و حولهای كه به میخ
آویزان است. تقریباّ وسط مطب صندلی خمشوی ویژهی دندانپزشکی و كنار آن صندلی چوبی دندانپزشک.
در سوی دیگر مطب میزِ كارِ دندانپزشک. دندانپزشک
وارد میشود. پیراهنی بدون یقه
به تن دارد، با دگمهی
طلا که تا زیرگلو
بسته است. شلوارش با بند شلوار به شانههایش
آویزان است. باریكاندام است. حالتش به عصاقورتدادهها
میماند و نگاهش
محو و دور، گویی
درعوالم دیگری سیر میكند.
به سطل آب و به سوراخهای سقف و دیوارها نگاه
میكند. به طرف گنجه میرود
و ابزاركارش را روی میز
جورمیكند. دستگاه
متهی الكتریكی دندانپزشکی را طرف صندلی خمشوی
مریض میكشاند،
دندان مصنوعی را از گنجه
بیرون میکشد،
روی صندلی مینشیند،
مته را به كار میاندازد، مشغول صافكاری دندان میشود.
حالت صورتش نشان میدهد كه حواسش جای دیگر است.
سكوت طولانی. دندانپزشک برمیخیزد،
به طرف پنجره میرود،
به آسمان نگاه میكند.
دندانپزشک:
(با خود) هنوز بارونییه! دوتا كركس روی پشتبوم دارند توو آفتاب خودشونو خشك میكنن.
(سکوت) اینا منتظر کیان؟ یعنی ممكنه پیشازظهر، آفتاب دربیاد؟
به فكر فرو میرود. برمیگردد.
دندان طلا را جلوی چشمش میگیرد، یك چشمش را میبندد، آنرا خوب نگاه میكند
ومشغول جلا دادن آن میشود، درهمان حال دوباره به دیوارهای سوراخ شده و سقف نگاه
میکند و به فكر فرومیرود. ناگهان فریاد پسرش افكارِ او را پاره میكند.
صدای
پسرکوچک دندان پزشک: بابا!
دندانپزشک:
(دادمی زند) چی میگی؟ بیا اینجا، ببینم چی میگی؟
پسر دندانپزشک وارد میشود.
پسر:
پاپا، شهردار دمِ دره.
دندانپزشک:
بیخود کرده.
پسر : پاپا، نصف صورتش باد کرده. میگه تو باید دندون
كرسیشو بكشی.
دندانپزشک:
به جهنم که باد کرده.
پسر:
پاپا، میگه از شدت درد دندون کلافه شده،
سه شبه نتونسته از درد بخوابه.
دندانپزشک:
(سرش را به طرف دیگر برمی گرداند، طوری که پسرش نتواند ببیند و لبخند میزند) بهش
بگو من خونه نیستم.
پسر میرود.
خاطره
های دندان پزشک
صحنه هایی ازجنگهای پارتیزانی،
تصویرهایی از خیابان و نعش انقلابیون.
پسرِ دندانپزشک برمیگردد.
پسر:
پاپا نمیشه. میگه تو تو خونهای، اونوقت
كه سرِِتو از پنجره کردی بیرون و آسمونو نیگاه میكردی، دیدهت.
دندانپزشک بیاعتناء به حرف پسرش
دندان طلا را سر جایش میگذارد. از جعبه ای مقوایی یك پلِ دندان را بیرون میكشد و
با متهی الكتریكی مشغول تمیز كردنِ آن میشود.
پسر:
پاپا، بگو دیگه! چی بهش بگم، نمیتونم که دروغ بگم.
دندانپزشک:
پسرجان خودت میبینی که دارم روی یک پل کار
میکنم. برو، بهش بگو، امروز نمی شه، فردا بیاد.
پسر خارج میشود. دندانپزشک به
تمیزكردن پل ادامه میدهد. سكوت طولانی. یکباره پسر ترسان و شتابزده وارد میشود.
پسر:
پاپا، سرم داد زد. گفت، این حرفها سرش نمیشه،
اگه همین الان دندون شو نكشی، با یه گلوله مغزتو داغون میكنه.
دندانپزشک:
بهش بگو اگه مرده بیاد بالا، با یه گلوله
مغز منو داغون كنه.
پسر دندانپزشک خارج میشود. دندانپزشک،
خونسرد و مطمئن پایش را از روی متهی الكتریكی
برمیدارد، نیش مته را كنار میزند،
صندلی خمشو را میچرخاند، بهگونهای كه مقابل درِ ورودی قرار میگیرد، به طرف
میزِ كارش میرود، كشوی زیرین میز را تا آخر جلو میكشد، هفتتیری را از تووی كشو
بیرون میکشد، در آن ساچمه میگذارد، آن را دوباره در كشو جامیدهد و درِ كشو را
كمی بازمیگذارد، دستش را روی لبهی كشو مینهد. سكوت. شهردار در آستانهی در ظاهر
میشود. فرنج نظامیاش باز است. هفتتیری به كمر و یک قطار فشنگ بر سینه دارد. لپ چپش را تراشیده، اما روی لپ راستش،
كه آماس كرده، ریش پنج روزه سبزشدهاش دیده میشود. در چشمهایش كه پف كرده و سرخ
به نظرمی رسد، درد شدید دندان را میتوان حس كرد. دندانپزشک كشوی میزش را با
انگشت به تو فرو میبرد.
دندانپزشک:
(با لحنی ملایم) بنشینید!
شهردار:
صبح شما به خیر!
دندانپزشک:
صبح شما هم به خیر!
به
صندلی تاشو اشاره میکند. شهردار میرود، روی صندلی تاشو مینشیند، سرش را به پشتی
صندلی تكیه میدهد، كمی احساس آرامش میكند. دندانپزشک به طرف گنجه میرود، لوازم كارش را بیرون میكشد.
آنها را در ظرف ویژه میگذارد.
شهردار:
چرا شروع نمیکنی؟ معطل چی هستی؟ من دارم
از درد هلاک میشم.
دندانپزشک:
(بامهربانی) همین الآن.
دندانپزشگ به طرف اومی آید. صندلی
خم شو را به طرف نورمیچرخاند، چانهیِ شهردار را میگیرد وسرِ او را به عقب میبرد.
شهردار به زحمت جلوی آخ خودش را میگیرد، پاهایش را محكم بههم فشار میدهد و با
دستهایش سخت به دستهی صندلی میچسبد
و دهانش را بازمیكند. دندانپزشک دندان كرسی چرک كرده را با دقت و احتیاط آزمایش میكند.
سپس سرِ شهردار را رها میكند. در نهایت کندی پریموس را روشن میكند؛ پریموس شعله
میكشد، همچنان به کندی ظرفی را که وسایل جراحی در آن است روی پریموس میگذارد.
تصاویرِ جنگهای پارتیزانی دوباره در خاطرش نقش میبندد. در میان تصاویر، تصویرِ
افسری که دارد به یک گروه از پارتیزانها تیراندازی می کند، بزرگ و بزرگتر میشود.
این افسر همان شهردار است. دندانپزشک به چهرهی شهردار خیره میشود. شهردار به
دقت و با ترس كارِ دندانپزشک را تعقیب میكند.
دندانپزشک: (بدون خشم، آرام) باید
بدون بیهوشی كشیدش.
شهردار:
(وحشتزده) یعنی چی؟
دندانپزشک:
بدون بیهوشی.
شهردار:
چرا؟
دندانپزشک:
برا اینكه آبسه كرده.
دندانپزشک سكوت میكند. شهردار توی
چشمهای او خیره میشود. سکوت.
شهردار:
خیلی درد داره؟
دندانپزشک:
برای شما؟
سکوت
شهردار:(بلند)
بجنبید!
دندانپزشک
ظرف
را كه جوش آمده است روی میز میگذارد، به طرف دستشویی میرود، دستهایش به آرامی و
دقت تمام میشوید، خشک میكند، آرام به طرف شهردار میآید، دهان او را بازمیكند.
دندان كرم خورده، در فک پایین است. كاسهی قرقره را با پا جلومیكشد، گازانبر داغ
را ازظرف بیرون میكشد. شهردار یخ كرده، به پیشانیاش عرق نشسته است. دندانپزشک پاهایش
را ازهم بازمیكند، گازانبر را روی دندان میگذارد، بدون خشونت، برعكس با احساس
ترحم و به تلخی روی دندان كرم خورده كارمیكند. شهردار صدای خردشدن دندان را تا
مغز استخوان میشنود و با همهی قوا می كوشد درد را تحمل کند، با این همه چشمهایش
پر از اشک میشود. دندانپزشک دندان را میكشد، لحظهای كوتاه آن را جلوی چشم
شهردارمیگیرد، سپس آن را توی ظرف ویژه میاندازد و كاسهی خلط را جلوی شهردار میگیرد.
شهردار خون دهانش را در آن خالی میكند. دندانپزشک در لیوانی به او آب برای شستوشوی
دهان میدهد.
دندانپزشک:
دهن تونو بشورید.
شهردار دهانش را میشوید. اینک كمی
احساس آرامش کرده، دنبال دستمال میگردد. دندانپزشک به او دستمالی تمیزی میدهد.
شهردار دهانش را با آن خشک می كند. دندانپزشک به طرف دستشویی می رود، دستهایش را
میشوید و خشك میكند، به شهردار رو میکند.
دندانپزشک:
استراحت، قرقرهی آبنمک!
شهردار با درد از روی صندلی پایین
میآید. سگرمهها درهم، به نشان سلام نظامی مهمیزهایش را به هم میکوبد. درحالی كه
به در نزدیك میشود.
شهردار : صورتحساب رو بفرستید به دفترم!
دندانپزشک:
به حساب شهرداری، یا به حساب شخصی خودتون؟
شهردار بدون اینكه، حتی یک آن سرش
را برگرداند، خارج میشود و در را سخت به هم میكوبد. دندانپزشک او را با نگاهی
تحقیرآمیز تعقیب میكند. سكوت. از بیرون صدای شهردار شنیده می شود.
شهردار:
یكی از یكی دیگه گهتر!
دندانپزشک میخندد. سکوت