آدامس بیکربنات
وحید آقاجانی
بالای صفحهی مانیتور با حروف bold تایپ کردم: آدامس بیکربنات،
و رفتم سر سطر بعدی تا اینبار داستان را بدون آن که ایدهی
اولیه و طرح خاصی داشته باشم بنویسم. صرفاً بر مبنای اسمی که دفعتاً انتخاب کردم.
این اسم وقتی داشتم آدامس بیکربنات میجویدم به ذهنم خطور
کرد.
چند دقیقهای پنجههایم
روی کیبورد بیحرکت ماند و همینطور که خیره بودم به
صفحهی
سفید روبهرویم و آدامس میجویدم، چند طرح داستانی شکل گرفت: شرح حالات ویژهای
که حین جویدن آدامس بیکربنات برای من یا دیگران رخ داد و یا ممکن است رخ
بدهد.
بیکربنات مرا همینطوری
بیدلیل
به یاد پتاسیم میاندازد، مثل همین انتخاب بیدلیل
اسم برای داستانم. حالا میخواهد این دو ماده به هم شباهت داشته باشند یا نه، مهم
نیست. البته شاید هم علت علمی داشته باشد. مثلاً از آنجایی
که آدامس بیکربنات در گشایش احتقان دستگاه تنفسی نقش تأثیرگذاری
دارد به نوعی با آزادسازیای که پتاسیم به عنوان عنصری، به قول علما، زودگداز موجب
میشود
شباهتهایی
دارد. علیالخصوص که بتوان جدای از کارکرد شیمیایی آن،
کارکردهای اجتماعی- ادبی هم برای آن متصور بود، مثلاً این عنصر میتواند
در جهت تقویت و غنای الهام ادبی و یا روششناسی علمی در تحلیل
محتوای بعضی از آثار انتقادی، یاریبخش مؤلف باشد. وقتی
بیکربنات با این شدت پایین گشایشگری الهامبخش خلق یک داستان
کوتاه است، قاعدتاً پتاسیم با آن قدرت بالا میتواند در تولید صدها
صفحه محتوا با موضوعات از قبل تعیینشده نقش بهسزایی
ایفا کند.
نویسندهای را فرض بفرمایید
که دچار رکود نویسندهگی شده است. این آقا یا خانم نویسنده (استثنائاً در اینجا
آقا) هیچ انگیزهای هم ندارد که برای تولید یک اثر دست به قلم ببرد
یا مثل بچهی آدم بنشیند پشت میز کامپیوترش. در این صورت برای کمک به این نویسندهی
بیانگیزه
یا ناامید کسی باید پیدا بشود، وقت بگذارد، و با توجه به حجم تعیینشده
برای آن اثر در تهیهی مقدار پتاسیم یا بیکربنات
مورد نیاز هزینه کند تا فرهنگ و ادبیات در مسیر واقعی خودش قرار گیرد و طیف وسیعی از
مخاطبان از اثر تولیدشده بهره ببرند. این شخص ایثارگر که از خود مایه گذاشته است
چنانچه یک یا دو بار این حرکت فرهنگی را به منصهی ظهور برساند، آنقدر
داوطلب پیدا خواهد شد که دیگر هیچ نویسندهی بیانگیزهای
بییار
و یاور نخواهد ماند.
این نویسندهی بیانگیزه، بدون آنکه
سیگار بکشد (چون بر خلاف معمول نویسندهگان، این آقا سیگاری نیست)، ساعتها مینشیند
روبهروی
صفحهی
حالا نیمهسفیدشدهی مانیتور و هی آدامس بیکربنات
میجود،
بلکه فرجی شود و سطری بیاید دنبالهی سطرهای قبلی و به
تصور مرددش داستانش شکل بگیرد. نویسنده نفس عمیقی میکشد
و هوای خنکشدهی ناشی از فعل و
انفعالات شیمیایی بیکربنات را تا عمق ریههایش
فرو میدهد
و همین پارگراف را که الآن دارید میخوانید تایپ میکند.
دلش خوش میشود که چند سطری جلوتر رفته است.
نویسنده که احساس میکند
یک طرح داستانی دارد شکل میگیرد، از سر لجبازی تصمیم میگیرد
جلوي شکلگیری آن طرح را بگیرد. پس صفحهی
داستانش را پایین میکشد و میرود سراغ اینترنت تا
دربارهی
موضوع بیربطی جستوجو کند. صفحهی
پایگاه خبری شناختهشدهاي را باز میکند. تصاویر و نوشتهها
از بالای صفحه ردیف به ردیف با جان کندن میآید پایین تا صفحه
را کاملاً پر کند. باز شدن صفحه که طول میکشد، نویسنده یاد
پتاسیم میافتد که چهقدر نقش مهمی دارد در سرعت بخشیدن به
تولید محتوا؛ یاد دلسوزیهای ایثارگرانی که تلاش میکنند تا فرهنگ مسیر خودش
را پیدا کند هم میافتد و شرمنده میشود. طبیعیست
که با یادآوری این نکته و شرمندهگی بعد از آن، تحملش بالا برود.
نویسندهی بیانگیزه
بدون آنکه سیگار بکشد و یا چیزی بنویسد، میتواند
ساعتها
با حس کردن اثرات بیکربنات روی دستگاه تنفسیاش و یا با فکر کردن
به پتاسیم بنشیند روبهروی مانیتور کامپیوترش و تحملش را ببرد بالا و سطر به سطر
صفحات را سیاه کند، بیآنکه چیزی بنویسد.
البته الآن که نویسندهی
بیانگیزه
هنوز بیدار است و همچنان وق زده است به صفحهی مانیتور، ساعت به
سه صبح نزدیک شده است. او هنوز فکر میکند که حتماً راهی
برای به سرانجام رساندن این داستان پیدا میکند. با این حال
حواسش هم هست که چند ساعتی را تا طلوع آفتاب بهناچار باید بخوابد،
چون هم صبح بهموقع باید بیدار شود و هم برای سر کارش قدری انرژی
ذخیره کند تا هی مورد ملاطفت و احوالپرسی غیابی همکاران
قرار نگیرد. نویسنده دوست دارد مخاطبش این نکته را حتماً بداند که در محل کار او
عناصر دیگری در سرعت بخشیدن به کارهای روزانه دخیل است و دیگر نیازی به پتاسیم و
بیکربنات
نیست.
مخاطب محترم یک نکتهی
دیگر را هم باید بداند که نویسنده بعد از پایان ساعت کار، یک قرار مهم با یک خانم
موقر و نسبتاً زیبا دارد که البته یک چادر مشکی (به اعتقاد این خانم) این زیبایی
را برای نویسنده محفوظ و اختصاصی نگه داشته است. بالاخره بعد از مدتها
ملاقات در پارک و کافهتریا و سینما و خیابان، برای اولینبار قرار است که
این خانم بیاید منزل آقای نویسنده.
نویسنده همینطور که به سطرهای در حال پیشروی و
انگشتان در حال تایپش نگاه میکند، یادش میافتد که صبح موقع
دوش گرفتن، موهای زاید بدنش را از بین ببرد. بعد برای این که هم صبح بتواند زودتر
بیدار شود و هم جلو پیشروی طرح داستان را بگیرد تا ببیند بعد از ظهر چه اتفاقی میافتد،
نوشتن را تعطیل میکند و میگیرد میخوابد.
وقتکُشی در اداره که
تعطیل میشود، نویسنده با احساسی شبیه آزادی از زندان، یک
آدامس بیکربنات میاندازد توی دهانش و میرود
سر قرار. نویسنده معتقد است که این همه وقتکشی ارزشش را دارد.
حتا تأکید میکند که برای رسیدن به این لحظه بیشتر از این هم میتواند
تحمل کند.
از دور میبیند که طبق معمول
خانم موقر با چشمان درشت و درخشانش سر ساعت روی نیمکت پارک نشسته و منتظرش است. با
دیدن او لبخند معصومانهای میزند و از جایش برمیخیزد
که به سمتش برود. نویسنده برای هزارمین بار دستش را به سمتش دراز میکند،
ولی خانم ترجیح میدهد در خیابان به آقای نویسنده دست ندهد، حتا سعی میکند
با رعایت کمی فاصله از او، همراهیاش کند. نویسنده
گرچه کمی به او برمیخورد، اما به روی خودش نمیآورد.
همیشه در رفتار این خانم موارد متعددی وجود دارد که به او بربخورد، اما چون مبادی
آداب است، هیچ وقت در چنین مواقعی دلخوریاش را آشکار نمیکند.
خانم هم تا حالا ترجیح داده همین وضعیت حفظ شود، اما باید منتظر بمانیم برسند منزل
تا ببینیم در آنجا چه چیزی را ترجیح میدهد.
برای اینکه سکوت آزاردهندهی
بینشان
بشکند و سر صحبت باز شود، نویسنده برای هزارمین بار به سیاق عادت دست در جیبش میکند
تا یک آدامس به خانم پیشنهاد دهد. خانم هم مثل همیشه پیشنهادش را رد میکند،
ولی سر صحبت به هر ترتیب باز میشود. همینطور که به روبهرویشان
خیره میشوند و راه میروند، با هم شروع میکنند
به اختلاط کردن و از هر دری حرف زدن.
در این لحظه با توجه به رفتار نسبتاً رسمی خانم و
هیجان نویسنده از قرار اولین حضور خانم در منزل او، حرفهای
خیلی مهمی بینشان رد و بدل نمیشود. بنابراین چون
گفتوگویشان
هیچ کمکی به پیشرفت داستان نمیکند، پیشنهاد میکنم از این مرحله
بگذریم و برویم منزل آقای نویسنده. یا اگر خیلی کنجکاوید چهطور است به بخش كوتاهي
از گفتوگوی
دونفرهشان
توجه کنیم تا هم اینکه خیال نکنید پشت پرده حتماً خبری هست، هم اینکه
اینطوری
مطابق خواست آقای نویسنده باز هم جلوي شکلگیری طرح داستانی را
هم میگیریم.
«خوبی؟»
«مرسی!»
«امروز چهقدر جذاب شدی!»
«ممنون!»
«اين مدل چادر چه بهت ميآد.»
«جدي؟! خوشحالم كه اينو ميگي.»
«چه خبر؟»
«چه خبر میخوای؟»
«حالا، هر چی.»
«مثلاً؟»
«مثلاً! مثلاً، از سر کارت چه خبر؟»
«هیچی! امروز یه پروندهی
جدید بهام دادن دوباره.»
«جداً؟ طرف توو چه حوزهای
مینویسه؟»
«حالا چه اهمیتی داره؟»
«همینطوری پرسیدم. بیخیال.
میخوای
بریم خونه؟»
«آره، بریم. من یه کم راحت نیستم اینجوری.»
میبینید که. گفتوگوی
مزخرفی نبود؟ فقط اینطوری دل نویسنده خوش شده که چند سطر به طول داستانش
اضافه شده. تازه دیرتر هم به منزلش میرسیم.
اندام خانم موقر که از حجاب چادر (البته با رعایت
آداب و تعارفات میهمان- میزبانی) آزاد میشود، در ذهن نویسنده
یک آن این شعر نیما «دلی از ما ولی خراب ببُرد» عبور میکند
و هیجان همهی وجودش را میگیرد. مخاطب محترم شاید فکر کند که
منظور شاعر از این شعر این نبوده است. ولی هرچه بوده در آن لحظه این قطعه از شعر
به ذهن نویسندهی ما خطور میکند.
خانم موقر با تعارف آقای نویسنده با حالتی که سعی میکند
خرامان نباشد میرود در منتهاالیه کاناپهی
سهنفره
خودش را میچسباند به دستهی سمت راست و کیف
دستیاش
را که میگذارد کنار کاناپه، مینشیند
و با ظرافت خاصی که هیجاناش را پنهان میکند شروع میکند
با دامن مانتوی خودش بازی کردن. نویسنده زیرچشمی موقعیتش را برانداز میکند
و احساس میکند خانم در بهترین موقعیت و حالت ممکن قرار گرفته و
بدون آنکه در چهرهاش نمایان باشد، در دل شیطنت میکند.
نویسنده به خانم پیشنهاد میدهد
که اگر سختش است میتواند مانتو و مقنعهاش
را در بیاورد و اینقدر معذب نباشد. خانم هم که انگار منتظر چنین
پیشنهادی بوده میپذیرد. خانم موقر بلند میشود
و با اجازهی نویسنده به سمت رختآویز
دم در ورودی آپارتمان میرود.
از حجاب مانتو و مقنعهاش
که خارج میشود، نویسنده بهطور کل نیما را
فراموش میکند. سکون نویسنده که طول میکشد،
خانم با لبخندی گذرا زیرچشمی نگاهی به او میاندازد و همینطور
که برمیگردد تا جای قبلیاش بنشیند، موهایش
را مرتب میکند. از اینکه توانسته
هیپنوتیزمش کند خوشش میآید، اما به روی خودش نمیآورد.
اینبار
که سر جایش قرار میگیرد، شروع میکند با لبهی
پایینی پیراهنش بازی کردن.
نویسنده از هیپنوتیزم که در میآید،
برای پذیرایی به جنب و جوش میافتد. بعد بیدلیل به یاد آدامس
بیکربنات توی دهانش میافتد که مدتیست فراموش کرده
بجودش. برای اینکه فضای موجود را عوض کند، این را به خانم میگوید
و خانم هم در جواب به او میگوید که لابد به چیزی قویتر
از آدامس بیکربنات نیاز دارد. نویسنده با اینکه
خیلی متوجه منظورش نمیشود، اما برمیگردد و به موهای
سیاه و بلندش که روی پیراهنِ چسبیده به تنش آبشار شده نگاهی میکند
و حدسهایی
میزند
که دوباره جویدن آدامس را فراموش میکند.
نویسنده میوه و شیرینی و شربت را از توی یخچال بیرون
میآورد
و میگذارد
روی میز وسط و بشقابها و چاقوها و لیوانها
را میچیند.
بعد کمی مکث میکند و انگار که دارد به چیزی فکر میکند،
حین مرتب کردن لباسش، به آرامی مینشیند کنار خانم و
به او میوه و شیرینی تعارف میکند و لیوانها را از شربت پر میکند.
خانم به یک لبخند تشکرآمیز بسنده میکند و چیزی نمیگوید.
در این لحظه هم یک گفتوگوی دونفرهی نسبتاً طولانی رخ
میدهد
که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم، عیناً نقل میشود.
«چه خونهی آروم و راحتی دارید!»
«لطف داری!»
«خوش به حالتون!»
«چهطور؟»
«خوب، حتماً توش احساس راحتی میکنید.»
«نه بابا، اینطور هم که فکر میکنی
نیست.»
«چرا؟»
«البته الآن دیگه با وجود شما باید احساس راحتی کنم.»
«شوخی میکنید؟»
«نه، جدی میگم. مخصوصاً الآن که
کنارت نشستهم.»
«من هم همینطور.»
«پس چرا این همه وقت که میگفتم
بیا خونه، قبول نمیکردی؟»
«میدیدین که چه پروندههای
سنگینی دستم بود.»
«الآن هم که یه پروندهی
جدید دستت گرفتی.»
«درسته، ولی این یکی دیگه به سنگینی قبلیها
نیست.»
«چهطور؟»
«میخوام ازت کمک بگیرم.»
«راست میگی؟»
«آره، خب!»
«چه جالب!»
«مخصوصاً که دست به قلمت هم بدک نیست.»
«بابا، داری شرمندهم میکنیها!»
«حالا کجاشو دیدی؟»
«یعنی میخوای بیشتر از اینا
شرمندهم
کنی؟»
«نظر تو چیه؟»
«کاملاً موافقم.»
«خب، پس، از کجا شروع کنیم؟»
«تو بگو.»
«از همین جا که نشستیم، چهطوره؟»
«ای ول.»
«خب؟»
«خب به جمالت.»
«خب، یه چیزی بگو، پسر.»
«باشه. بگو ببینم دختر، توو کیفت چی داری؟»
«تو کیفمو چی کار داری، ناقلا؟»
«میگم شاید یه چیزایی
توش باشه که برای شروع کار لازم بشه.»
«شروع چه کاری، بدجنس؟»
«یعنی تو نمیدونی؟»
«چی رو باید بدونم؟»
«خودتو نزن به اون راه، بگو دیگه.»
«خب، یه ملزوماتی همرام آوردم.»
«حالا این ملزومات چی هست؟»
«خیلی دلت میخواد بدونی؟»
گفتوگو به اینجا
که میرسد،
هر دو احساس میکنند که ادامهی این گفتوگو
وقتکشیست
و هر عقل سلیمی میداند که در اینجا وقتکشی
کاری واقعاً بیمعنا و زیانآور است. بعد از کمی
سکوت و نگاه به همدیگر، (طبق روال عرف که معمولاً در اینگونه
مواقع آقایان پیشقدم میشوند) آقای نویسنده
به خانم موقر نزدیک میشود و آرام آرام شروع میکند
به نوازش کردن موهایش. خانم موقر چشمهایش را میبندد
و خودش را به آرامی میچسباند به آقای نویسنده که حالا دارد با دکمههای
قسمت مورد نیاز پیرهن خانم ور میرود. صدای دم و
بازدم خانم در میآید. دستش را روی دستش میگذارد
و آن را به سینهاش میفشارد و خیره میشود
در چشمانش. نویسنده صورتش را به صورت خانم نزدیک میکند
تا ببوسدش، ولی خانم سرش را به عقب میبرد و لبخند به لب
و شرمزده،
با اشارهی چشم، کیف دستیاش را به او نشان میدهد.
نویسنده نگاه شیطنتآلودی میکند و از بالای خانم
نیمخیز
میشود
سمت راست خانم و انگار که بخواهد دستش برسد، خود را تقریباً ولو میکند
روی اندام خانم. کیف را از کنار کاناپه بر میدارد، ولی همچنان
در آن وضعیت میماند. خانم با کف دستش به نرمی میزند
به پشتش. نویسنده به حالت قبلی برمیگردد و کیف را میگذارد
روی رانهای به هم چسبیدهی خانم که حرکات او
را به دقت زیر نظر گرفته و لبخند بر لب دارد. نویسنده نگاهش را به نگاه خانم میدوزد
و بعد سرش را بر میگرداند به طرف کیف و زیپ را میکشد.
درِ کیف که باز میشود، داخل آن را جستوجو
میکند.
بستهی
لوازم آرایش و دستمال و دسته کلید و کیف پول را کنار میزند و یک بسته کاندوم را
در کنار بستههای پتاسیم پیدا میکند و برش میدارد.
بهمن 1386