اخراج
نوشتهی تئو شمیش *
برگردان ساغر سیدلو
"به خاطر ضرورت تعدیل نیروی کار متاسفانه باید شما
را هم اخراج کنیم ." این را معاون رئیس به مردی گفت که او را به دفترش احضار
کرده و اکنون در برابرش نشسته بود . معاون با تاسف شانههایش را بالا و پایین
انداخت تا نشان دهد که چهقدر از این تصمیم ناراحت است .
مرد زبانش بند آمده بود.
"فقط شما نیستید." این را معاون رییس بعد از
مکثی کوتاه گفت. "ما باید هشتاد نفر دیگر را هم اخراج کنیم."
مرد فکر کرد که معاون این حرف را تنها برای دلداری او می
زند. سرش را ناباورانه تکان داد.
سرانجام پرسید: "چرا من باید اخراج شوم؟ من ...
یعنی من اینقدر بد کار کردهام؟"
"من نمیدانم! من فقط خبر را به شما میدهم. این
موضوع را شخصی تلقی نکنید. کامپیوتر ما شما و هشتاد نفر دیگر را انتخاب کرده
است."
مرد آشفته میگوید: "آخر چهطور؟"
معاون رییس با بیحوصلهگی میگوید: "ما اطلاعات
کارهای تمام کارکنان را بدون استثنا به کامپیوتر دادهایم. و حالا، کامپیوتر تصمیم
گرفته است که شما هم جزوِ اخراجیها باشید. ما هم از اینکه باید عدهای را اخراج کنیم متاسف هستیم."
مرد با لکنت میگوید: "اما من نمیفهمم."
" بیشتر از این نمیتوانم چیزی بگویم." معاون
رییس با این جمله بحث را تمام می کند. "بهترینها را برای آیندهیتان آرزو
میکنم. مرا ببخشید. باید به هشتاد نفر دیگر هم خبر دهم. سرتان را بالا بگیرید!
شما هنوز آنقدر پیر نشدهاید که نتوانید کار دیگری پیدا کنید." و همزمان
چنان لبخند ملیح و خوشبینانهای زد که مرد برای لحظهای کوتاه فکر کرد: اخراج
شدن هم میتواند چیز خوبی باشد!
مرد چند لحظهی دیگر هم آنجا ماند. همهچیز ناگهانی پیش آمده بود. در نهایت
بلند شد و مِن مِن کنان گفت: "ممنون." و از اتاق بیرون رفت.
وقتی که از راهروی ساختمان میگذشت، مدام با خود حرفهای معاون رییس را تکرار
و کمکم پیامدهای اخراج را هم در ذهناش تصور میکرد. خواست برگردد و از معاون رییس
تقاضای بخشش کند، اما بعد منصرف شد. چه خوب میشد اگر میتوانست تا پایان مهلت
اخراج کار دیگری پیدا کند. اما چه تضمینی برایش بود؟ هنوز درونش ناآرام بود. چرا باید اخراجش میکردند؟ آدم که کسی را بیدلیل اخراج نمیکند.
چرا او؟ شاید میتوانست واقعن شغل جدیدی پیدا کند. اما شرکت کار او را در طی سالهای
گذشته طوری ارزیابی کرده که بهراحتی توانستهاند از آن چشمپوشی کنند.
چه کسی او را اینطور ارزیابی کرده بود؟ کامپیوتر؟ آنکه
فقط یک ماشین است. اما چه کسی اطلاعات را کنار هم چیده و به کامیپوتر داده بود؟
مرد پیش رییس میرود.
"به چه دلیل من باید اخراج شوم؟"
"درسته!" رییس پاسخ میدهد و به پیشانیاش دست
میکشد.
" اتفاقن میخواستم دربارهاش با شما صحبت کنم. خود
من هم تعجب کردم. دوست ندارم شما را اخراج کنم. اما کامپیوتر..."
بعد رییس صحبت را به شوخی میکشاند و با لبخند میگوید:
"اما کامپیوتر برای شما تصمیم گرفته. ما به کامپیوتر اطلاعات تمام کارکنان را
دادهایم و شما هم برای اخراج پیشنهاد شدهاید. یک رویداد مسلمن غیر منتظره. اما
به هر حال اگر ما نتایج به دست آمده از کامپیوتر را میدانستیم، احتیاجی به
کامپیوتر نداشتیم، اینطور نیست؟" و رییس دوباره از شوخی خودش خندهاش میگیرد.
"ممنون!" مرد این را میگوید و میرود. با خود
فکر میکند که چهقدر سریع و آسان باورهای آدمها به هم از بین میرود و نابود میشود.
"اتحادیهی کارکنان!" یکهو این کلمه به ذهن
مرد شلیک شد. آنجا شاید بتوانند کمکش کنند. آنجا شاید دلایل واقعی اخراجش را
بفهمد. و شاید آنجا حتا راهی برای بازگشتش پیدا کند. ممکن است! مگر رییس از اخراج
او تعجب نکرده بود؟ و همینطور معاون رییس که میگفت آنها هیچ مشکل شخصیای با او
ندارند. شاید همهچیز فقط یک اشتباه بود. اتحادیهی کارکنان حتمن راه دیگری برایش
سراغ دارد. پس به آنجا میرود.
"نه!" رییس اتحادیه میگوید. "همه چیز
درست است. چرا باید به تصمیمهای کامپیوتر گرانقیمتمان شک داشته باشیم؟ ما
اطلاعات همهی کارکنان را به آن دادهایم."
"این را میدانم!" مرد حرف او را قطع میکند.
"اما چرا. چرا اطلاعات من باید طوری باشند که کامیپوتر به همچین نتیجهای
برسد؟ دلایل واقعی اخراج من چیست؟"
رییس انجمن دستهایش را به صندلیاش تکیه میدهد. ظاهرش
به سخنرانی میماند که متن از پیش آماده شدهی سخنرانیاش را برای صدمین بار تکرار
میکند.
"در رابطه با تعدیل اضطراری نیرو، باید هشتاد نفر
را اخراج میکردیم. در این لیست شما هم قرار دارید. دلیل آن این است ."
مرد بلند میشود ، مِن مِن کنان تشکر میکند و میرود.
مسلمن باید شغل دیگری پیدا کند. اما تا پایان مهلت اخراج چیزی نمانده. این
موضوع روی شانههایش سنگینی میکند. مرد با این تصور امیدوار میشود، اما میداند
اگر موفق نشود، فاجعه به بار میآید. هرگز نمیدانست که تا این حد وابسته بوده
است. واقعن او چیزی بیش از یک برده بوده؟ دچار شک میشود. او حتا اجازه داشته یکبار
در سال برای سه هفته به تعطیلات برود و تقریبن تمام آخر هفتهها را هم آزاد بود.
اما باقی آن را به کارش تعلق داشت. و حالا او را
اخراج کردهاند. بدون کار هیچ پولی به دست نمیآورد و بدون پول ...
مرد ناگهان حس کرد نمیتواند نفس بکشد. او تمام پیامدهای
اخراجش را تصور کرده بود و کسی را پیدا نمیکرد تا تقصیر این بدبختی را بر دوشش
بیندازد. درست است، همه چیز بدون اشتباه بود. قراردادی را که بر طبق آن رییس میتوانست
هر وقت بخواهد اخراجش کند خود او امضا کرده بود. نه، نه، همه چیز درست بود. و حالا
اگر میتوانست کسی را پیدا کند تا تقصیر اخراجاَش را بر دوشش بیندازد چهقدر خوب
میشد. معاون رییس، رییس اتحادیهی کارکنان، سرپرستاش، همهی آنها تقصیر را بر
گردن کامپیوتر میانداختند. میتوان از یک کامپیوتر انتقام گرفت؟ خندهدار است.
اما این بزدلی نیست که آدم خودش را پشت یک کامپیوتر پنهان کند؟
چند هفته بعد، در روز یکشنبه، آبدارچی شرکت، مرد را میگیرد.
او وارد اتاقی شده بود که کامپیوتر در آن قرار داشت و در حال خراب کردن آن با چکشی
بزرگ بود.
"چهقدر خوب که اخراجش کردیم." معاون رییس این
را وقتی گفت که با سرپرست سابق مرد دربارهی او صحبت میکرد. "ببین بهخاطر
یک حکم اخراج چه افتضاحی بهبار آورد!"
*
تئو شمیش ، نویسندهی آلمانی ، در سال 1935 در شهر اِسِن آلمان
متولد شد و هم اکنون نیز در این شهر زندهگی میکند. او مهندس شیمی است و نوشتن
داستان کوتاه را از بیست و سه سالهگی آغاز کرده است . تاکنون بیش از
350
داستان و شعر از او در آلمان انتشار یافته که
مشهورترین آنها عبارتاند از:
اخراج . لاشخور . کارخانهی رباط .
شیشههای سبز